سلام به همگی. میگم1چیزی! اساسا خوش می گذره آیا؟ بگید بله!
تا فراموشم نشده بگم که امیر پدرم رو در آورده. از زمانی که واسش از گوش کن و پیام کامبیز گفتم هر دفعه یادش میاد و مربی اصلی نیست یا هست و حواسش نیست سؤال پیچم می کنه که اون سایته رفتی؟ بچه های اون سایته چیکار می کنن؟ تو بهشون چی میگی؟ اون ها کجان؟ تو چه جوری میری پیششون؟ منو ببر ببینم، الان بهشون فلان چیز رو بگو؟ اونی که گفت منو ببری اونجا الان منو ببر باهاش حرف بزنم، خلاصه حساااابی روانم رو از دور خارج کرده یادش هم نمیره. کاش می شد1طوری1دفعه نشونش می دادم اونجا رو بلکه دست از سرم برداره. بهش گفتم پیامش رو به اونجا و شما ها می رسونم و میگم که حرفتون رو می زنه. خیالش1کوچولو راحت تر شد و وایی فردا2شنبه هست و حتما باز می خواد بپرسه خخخ!
خوب این از این! حالا باقیش.
بچه ها1چیزی بگم؟ به جان خودم این روز ها معتقدم مثبت دیدن باید دوره اجباری داشته باشه.
به خدا بچه ها اگر تا چند وقت پیش کسی بهم می گفت مثلا فلان اتفاق رو مثبت هم میشه دید و تو مثبت ببین و آسون بگیر و از این چیز ها، آخ که چه قدر دلم می خواست طرف رو خفهش کنم که حالا تو شعار توی سرم نزنی کسی نمیگه لالی. حرف نزن مگه مجبوری آخه؟ این کجاش مثبته؟ شما فقط حرف نزن!
خلاصه این احوالات پیشینم بود و هنوز شاید باشه نمی دونم ولی حس می کنم حالا ها خیلی مثبت بین تر شدم و در نتیجه خیلی سیاه ها رو خیلی ساده تر از گذشته تحمل و حتی حل و فصلش می کنم. برام جالبه. انگار وارد1جهان دیگه میشم. خوشم میاد بچه ها!
این وسط بین اتفاق های کوچیک و بی مزه ای که هر روز1000تا1000تا در اطرافمون وول می زنن، گاهی1چیز هایی پیش میاد که دقیقا میشه از2طرف کاملا متفاوت تماشاشون کرد و در نتیجه زاویه بینش خودم بهشون، میشه واسشون گریه کرد یا خندید. بستگی داره چه مدلی ببینیمشون.
میگم من هیچ زمانی در چند تا امر موفق نیستم. یکیش خلاصه نویسیه، یکی دیگهش هم مقدمه چینیه درست و از مقدمه صاف رفتن و رسیدن به اصل مطلبه. الان هم نمی دونم چه مدلی باید برسم به اصلش پس از روی دیوار می پرم میرم سر اتفاقه که البته اتفاق بزرگی نبود ولی تا پیش از این می تونست حسابی تر از حسابی حرصیم کنه ولی این دفعه حرصیم نکرد و به چه سادگی رفع شد و این رفع شدن رو مدیون زاویه نگاهم شدم.
بد شروع کردم ببخشید. دست خودم نیست بلد نیستم.
جمعه بود. همین جمعه ای که گذشت. تنها بودم. هیچ فقره نفر اعم از بینا و نابینا در اطرافم نبود و داشتم از تنهاییم شبیه اکثر مواقع لذت می بردم. کار های عقب افتاده ریز زیاد داشتم. گفتم بلند شم انجامشون بدم. پا شدم سرم گرم شد به ریزه کاری هایی که به نظر نمی رسید اونهمه زمان ببره ولی برد و به خودم که اومدم دیدم2ساعتی میشه درگیرم.
-خوب تمامش تموم شد! بسته کاغذ سفید ها بره سر جای خودش، آخیش، و حالا، … وایی! اوخ! واااآاااییی خدا این چیه؟
چشمتون جز روز مثبت نبینه! در1لحظه حس کردم کاغذ بارون شدم. 1دسته کارت و کاغذ های ریز و درشت بود که از بالای قفسه سرازیر شد روی سرم و حسابی گل بارونم کرد. به خودم که اومدم روی سر و شونه هام و پایین پا هام و کل اطرافم پر بود از کاغذ! چند لحظه حیرت زده وا رفتم. فایده نداشت باید می فهمیدم چی شده و فهمیدم. بعد از مرحله حیرت، فکرم جنبید که باید حرکت کنم.
کاغذ های روی سر و جونم رو ریختم پایین و وسط اون ویرانی نشستم و دست بردم و اولین کاغذ رو برداشتم. بر حسب غریزه، اولین حرکتم برای شناسایی، دست کشیدن روی کاغذ بود که شکر خدا1گوشهش دستم به نقطه های آشنای بریل خورد و با خوندنش فورا دستم اومد که چه بلایی سرم اومده.
من1عالمه شماره دارم که اون لحظه حس ثبتش نیست و موقتا روی کاغذ به خط بریل می نویسمشون و میگم دفعه بعد که این ها چند تا شدن همه رو با هم داخل گوشی ثبت می کنم. بعدش این شماره ها زیاد میشن و زیاد میشن و می ذارمشون کنار هم واسه زمان مناسب که البته مدت ها بود که نمی رسید و اگر بخوام صادق باشم شکلک تنبلی و از این چیز ها. تا اینکه جنابان کاغذ های شماره نوشته از امانت داری خسته شدن و اون لحظه فرصت رو غنیمت شمردن و با1حمله دسته جمعیه ناجوانمردانه غافلگیر و گرفتارم کردن.
-آآآآخخخخخ خداااا نههه!
نق فایده نداشت. حالا که به اینجا رسیده بود باید حلش می کردم. همونجا نشستم و گوشی به دست مشغول شدم. کم و بیش خاطرم بود چه شماره هایی در انتظار ثبت داشتم و باز جای شکرش باقی بود که تقریبا می دونستم چی به چیه. و باز هم بیشتر جای شکرش باقی بود که شماره ها رو بریل نوشته بودم وگرنه این وسط بینا از کجا گیر می آوردم!
خلاصه خوندم و نوشتم و ثبت کردم و کاغذ کنار گذاشتم و باز خوندم و باز نوشتم و همین طور تا حدود های ظهر.
کاغذ ها داشتن تموم می شدن و1سری از شماره های مهمم هنوز زیر دستم نیومده بود.
-ای بابا پس کو؟
به آخر صف کاغذ ها رسیدم ولی نبودن که نبودن.
-خوب شاید پرت شدن1گوشه! کاغذه دیگه سبک بوده رفته1طرفی من هم که نمی بینم! اه این چشم های،… بیخیال. با نق زدن کاغذه پیدا نمیشه بذار ببینم!
بلند شدم به گشتن. یعنی وجب به وجب اتاق رو گشتم. چندین دفعه هم گشتم. نبود.
-خدایا پس کو! ایول ایناهاش رفته زیر پام پیداش کردم!
شیرجه رفتم روی سر کاغذه و، …
-اینکه شبیه قلب خودم صافه که! پس کو نوشته های بریلش! داخل پرانتز، شکلک اعتماد به نفس فوق کاذب. پرانتز بسته ادامه متن. نیستش که! یعنی اون ها رو ننوشتم؟ پس این چیه؟ واسه چی هرچی فکر می کنم اصلا خاطرم نیست روی چه مدل کاغذی اون شماره ها رو نوشته بودم؟ اصلا کاغذه چه شکلی بود؟ چه قدری بود؟ اصلا اون شماره های کوفتی رو بریل نوشته بودمشون یا نه؟ اون شبی که گفتم واسهم بخونن، بعدش لوح بریل دم دستم نبود، بعدش کاغذ ها بیشتر از یکی بودن، یکیشون هم بزرگ بود، چند تا دیگه شماره هم بود، بعدش گفتم1کسی تمامشون رو روی1دونه کاغذ بینایی نوشت داد دستم، کاغذش چه مدلی بود؟ بعدش چی شد؟ نوشته های روی اون کاغذ رو عاقبت بریل کردم یا نه؟ خدایا خاطرم نیست! الان این کاغذه چیه؟ نکنه همون بینایی نوشته باشه و من اصلا اون چند تا شماره رو بریل نکردم؟ خوب باید منتظر بشم1بینا بیاد ازش بپرسم! منتظر بشم آیا؟ فقط واسه خاطر1کاغذ فسقلی؟ آخه این هم شد کار؟ فقط2تا چشم لازم دارم خدایا! آخه خدایا آخه خدایااااا!
خوب حالا چند تا کار می شد کنم. یا منتظر بشم و باقیه ثبت کردن هام رو بیخیال می شدم باز هم واسه زمان مناسب، بعدش هم می نشستم حرص می خوردم واسه2تا چشمی که هیچ مدلی اینجا یاری نمی کردن و آخ که اگر من می دیدم و آخ زندگی لعنت بر تو و آخ چه دردیست ندیدن و آخ و … یا کلا بیخیال ماجرا می شدم و می رفتم به فاز ای کاش ها و بیخیال ثبت ها و کاغذ بی کاغذ و از این دیوونگی های دیروزیه مدل پریسایی، این شد2تا،
البته همیشه یا تقریبا همیشه راه سومی هم هست که تا پیش از این امکان نداشت حاضر بشم انجامش بدم. نمی دونم واسه چی. بعضی ها معتقدن از سر غرورم. اون ها میگن من1جا هایی زیادی مغرورم. به خدا بچه ها این مدلی نیست. به نظر خودم که این مدلی نیست ولی باید از دیگران پرسید نه اینکه خودم بگم. به هر حال تا پیش از اون لحظه اصلا خیال نمی کردم به این سادگی حاضر بشم همچین کاری کنم حتی اگر اون شماره های لعنتی رو خیلی خیلی خیلی بخوامشون! ولی اون لحظه به نظرم ساده ترین کار جهان همین بود. چشم و آخ رو بیخیال شدم. بلند شدم1چیزی انداختم روی سرم و از در خونه زدم بیرون. 2قدم اون طرف تر واحد همسایه بود. در زدم و منتظر شدم تا خانمه اومد باز کرد.
-سلام خانمی. ببخش مزاحمت شدم. من به نظرم روی این کاغذه چند تا شماره دارم میشه لطفا واسم بخونیدش؟
طرف کاغذه رو گرفت و گشت و، …
-این کاغذ تبلیغ آشپزخونه فلانه.
بعدش هم در جواب لبخند از جنس حیرت من با1لحن زیادی مهربون و گناهیی پرسید:
-می خوایید غذا سفارش بدید؟ لیست غذا هاش رو هم بخونم؟
اون لحظه به اینکه در گذشته چه مدلی می شدم فکر نمی کردم. زمانش رو نداشتم.
-نه ممنون بعد ها شاید غذا هم سفارش بدم الان شماره های روی کاغذه رو می خوام اگر لطف کنید ممنون میشم.
این لبخنده اون لحظه جاش بود یا نه نمی دونم ولی همچنان روی قیافه نکبتم جا خوش کرده بود و نمی رفت. طرف باز گشت و گشت و پیدا نکرد.
-اینجا فقط شماره های آشپزخونه هست. بخونم براتون؟
خدایا حالا چی؟ مگه از رو می رفتم؟ نمی رفتم که!
-بله بخونید ممنون.
بنده خدا شماره های آشپزخونه ای که لازمم نمی شد رو به درخواست خودم برام خوند و من بعد از تشکر کاغذ رو ازش گرفتم و با همون لبخند نیمه ملیح برگشتم خونه.
-خوب این هم از این! شماره های من داخل کاغذه نبود، کاغذ رو اشتباهی بردم پیش این خانمه، طرف خیال کرد من امروز شل بازی در آوردم یا اینکه مامانم واسم آش نپخته گرسنه موندم زدم به کاغذ خونی، چند تا شماره لعنتیه مهم رو هم گم کردم، تمامش هم تقصیرِ، … تقصیر رو ولش کن حالا که این مدلیه شماره های این آشپزخونه رو بذار ثبتش کنم تا یادم نرفته. خدا رو چه دیدی شاید لازمم شد!
شماره ها رو ثبت کردم داخل گوشیم و کاغذ رو گذاشتم پیش باقیه کاغذ هایی که دیگه لازم نبودن و باید می رفتن داخل سطل بازیافت.
-خوب واسه خاطر جمعی بذار ببینم دیگه باطله اون بالا نداشته باشم! عه! این! این! این کاغذی که اونهمه گشتم واسش! این تمام مدت این بیخ بودش و من داشتم دنبالش اتاق رو قل می خوردم آیا؟
بله عزیز هایی که شما ها باشید!
کاغذ گم شده من درست بالای قفسه بود یعنی جایی که من در جریان گشتن های بی حاصلم بار ها از بغلدستش رد شدم و خدا می دونست چند دفعه شونهم رو این کاغذه ناز کرده بود و من نفهمیده بودم. کاغذ رو برداشتم و فقط خندیدم. نشستم شماره های داخلش رو ثبت کردم و کاغذ رو فرستادم پیش بقیه باطل ها.
بین مروارید بافتن هام فکر می کردم چه قدر ساده بود اینکه برم در بزنم و از همسایه واسه خوندن1تیکه کاغذ کمک بخوام. کاری که پیش از این اگر سرم می رفت انجامش نمی دادم. ولی واسه چی؟ واسه چی انجامش نمی دادم؟ مگه چی می شد اگر دفعه های پیش که این مدلی گیر می کردم هم شبیه این دفعه می رفتم کمک می گرفتم؟ اون بنده خدا که حرفی نداشت پس ایراد کجا بود؟
ایراد خودم بودم. نمی دونم اسم این حال و هوام چی بود و چیه. هرچی که بود حالا حس می کنم درست نبود. حالا گیریم که اون بنده خدا خیال کرد، … چی خیال کرد؟ اصلا از کجا معلوم خیالی کرده باشه؟ واسه چی من اینهمه کج خیالم؟ اولا خیالی در کار نبود. دوما گیریم که بوده باشه. اینکه من بی غذا موندم، اینکه آشپزی بلد نیستم، اینکه به این بهانه شماره آشپزخونه رو بردم طرف بخونه تا1چیزی سفارش بدم واسه خوردن، اینکه، … آهایی! بذار اون بنده خدا هر خیالی کرده باشه! اصل اینه که کارم راه افتاد. خیالات ملت رو هم به فرض اینکه وجود داشته باشن، بذار باشن. خوب که چی؟
این خوب که چی این روز ها بد جوری آشناست باهام. اون قدر زیاد که با رسیدن بهش بی اختیار زدم زیر خنده. کسی اطرافم نبود که بگه1چیزیم میشه. پس خندم رو ول کردم تا حسابی بره بالا. خندیدم و باز خندیدم. بعدش هم بلند شدم رفتم پی ناهار و چاییه بعد از ناهار و باقیه زندگی. و در همون حال به این فکر بودم که زندگی چه قدر می تونه ساده و روشن باشه اگر من و افرادی شبیه دیروز های من نخواییم واسه خودمون تاریکش کنیم.
من نه شروع کردن بلدم نه جمع کردن مطلب و نتیجه گیریه پایانی. من فقط خاطره گفتم برداشت ها با خودتون. خودم تصور می کنم این ماجرا خیلی کوچیک بود اما1دفعه دیگه در این مدت و نمی دونم واسه چندین صدمین دفعه بهم یادآوری کرد که زیاد اصلاح و تغییر لازم دارم. بچه ها! زندگی قشنگه. میشه که خیلی قشنگ تر هم باشه اگر خودمون بخواییم. فقط لازمه1کوچولو روشن تر ببینیم و راحت تر پیش بریم. اولش به خودم میگم. خودمی که زیادی با منفی هایی که هست و نیست درگیره. آهایی پریسا! دیگه بسه! تا دیر تر از این نشده بجنب و بیشتر از این سادگی های سفید زندگی رو به سخت دیدن ها و سنگین گرفتن ها نباز!
شما چه طور! موافقید؟
ایام به کام همگیتون!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 91
- 41
- 72
- 37
- 1,488
- 7,214
- 295,051
- 2,672,311
- 273,932
- 150
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام منم شدید موافقم
من پست رو تو گوش کن خوندم تشکرشو با یه پلاستیک تخمه آوردم اینجا
سلام ابراهیم. آهایی تخمه به من هم بده! آفتاب گردون از اون درشت هاش آخ جون خیلی دوست دارم بده بیاد!
بادرود@ خوب موافقیم که بعضی اوقات مجبوریم برای پیشرفت خودمون از دیگران حتی همسایگان کمک بگیریم…@
سلام نوکیا. مثل اینکه درسته و کاریش هم نمیشه کرد. شکلک پذیرش همراه با اخم! خخخ!
سلام.
قربون خدا برم من. يعني اگه واقعا تو رو نيافريده بود من الان بايد به كي مي خنديدم؟
خب يه لحظه به من مهلت بده
خخخ
.
.
.
.
خخخخ
.
.
.
خخخخ
.
.
.
خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ
.
.
.
يه ذره ديگه صبر كن
خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ
.
.
.
نه بازم صبر كن
هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
.
.
.
خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاها خخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاها
.
.
.
هاهاهاهيهياهايهايهياهياهياهياهياهيايهايهياهياهايهاخخهاهخحهاها
.
.
.
در آخر هم بايد بگم بله باهات موافقم. اگه فقط يه ذره اون عقل نداشتت رو به كار بندازي حل ميشه.
ايام هميشه به خخخخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
ولش كن بابا ايام به كامت
سلام وحید. چه طوری دوست عزیز من؟ خدایا اینهمه بدجنسی رو چیکارش کنم آخه؟ سرم بلا میاد این ها می خندن! شکلک1هدفگیریه بی نقص با بطری خالی به طرف وحید و اوخجان خورد به هدف. حالا اگر خدا تو رو نیافریده بود من بطری به کی پرت می کردم؟ این به اون خندیدنت در!
خخخ بخند و خوش باش که زندگی حسابی قشنگه.
ایام همیشه به کامت!
سلام.
این عالیه.
کاملاً موافقم.
البته من با وجود منفی نگری های بسیاری که دارم این یک مورد یعنی سؤال کردن از دیگران همیشه باهاش کنار می اومدم طوری که به دوستام هم مرتب یادآوری می کنم با جمله هایی این شکلی:
خب بپرس دیگه!
تو که دقیق بلد نیستی سؤال کن دیگه!
خب وایسا بپرسیم دیگه!
ببین باید سؤال می کردیم ها
به نظر من که باید می پرسیدیم از اون رهگذره
اگر بپرسی بهتره
اگه سؤال می کردی این قدر معطل نمی شدیم.
گاهی وقت ها هم که عصبانی میشم این ها رو میگم:
خاک تو سرت از همون اوَلِشَم گفتم باید سؤال می کردیم
نادون این قدر ادعای دانا بازی نکن برو مثل آدم سؤال کن
و خلاصه این طور حرف ها دیگه.
موفق باشی و فراموش نکنی من الکی هیچ کس رو ترک نمی کنم.
سلام دوست من. پرسیدن مثبته ولی گیر اینجاست که من حتی داخل خیابون هم ترجیح می دادم نپرسم و اینکه بلند شدم رفتم در خونه مردم به پرسیدن در مورد1کسی شبیه من چنان عجیبه که خودم هم سخت باورم میشه. به نظرم در حال تبدیل به1نفر دیگه هستم کار از عوض شدن گذشته!
ترک و دلیل هاش. آخه خیال می کردم دلیل هم داشت و خیال می کردم دلیل رو می دونستم و دلم می خواست1جایی بگم از جای دیگه مجازات میشم دیگه از این طرف واسه چی؟
2دقیقه دیگه به اون روز های عوضی فکر کنم گریهم درمیادش! خدایا من واسه چی هرچی داخل سرم می چرخه رو اینجا می نویسم آخه!
خوشحالم که هستید دوست من. خوشحالم که همچنان دوست من هستید دوست من! واقعا خوشحالم!
همیشه شاد باشید!
هی منم موافقم با اشپزخونه و سفارش موافقم بدشم با این تیریپ جدید توم موافقم
بترکی یکی! نصفه شبی زمان چیز خوردنه؟ مدل جدید من هم نمی دونم ولی در هر حال کارم رو پیش برد خخخ!
ایام به کامت!