با تمام این ها، …

سلام باز من اومدم. خوب اومدم که اومده باشم من باید اینجا بیام دیگه!
شب خوبی بود فقط آثارش اجازه نمیده بلند شم از بس خستم.
چند شب پیش1خواب بی سر و ته مسخره دیده بودم. دیروز1بخشیش عینا اتفاق افتاد و خندم گرفت. البته من شبیه داخل خوابم ننشستم کنار نرده تنهایی گریه کنم. فقط سکوت کردم و این رو هم شبیه مواردی که دیشب در موردشون اینجا گفتم پذیرفتم. بعدش عین داخل خوابم خخخ!
دیروز یکی2تا از بچه ها گفتن بریم بیرون. از2روز پیشش گفتن. این دفعه دیگه من نگفتم. اصلا1دفعه هم نگفتم زمانی هم که خودشون گفتن اصرار نکردم فقط بهشون گفتم من موافقم.
دیروز سالگرد خالهم بود. میگم چه سریع گذشت. البته سالگرد اصلیش به نظرم سوم آذره ولی اون ها دیروز گرفتن.
خلاصه من نرفتم. آخه برنامه های اون ها مرتب تغییر می کرد و من زود تر از اینجا قول آخر هفته رو به بچه ها داده بودم. به نظرم درست نرسید که بزنم زیرش. گفتم من به بچه ها قول دادم و حالا جای دیگه برنامه دارم نمی تونم کاریش کنم.
مادرم و باقی رفتن و من جا موندم.
حدود های4بود که یکی از بچه ها زنگ زد که فلان همکارم تماس گرفته که ما امشب بریم خونهشون. حالا تو بیا بریم بیرون تا6بعدش برگردیم و…
براش توضیح دادم که ببین تا من بهتون برسم و ما بریم و به مقصد برسیم خودش از5رد میشه این مدلی نمیشه. طرف گفت خوب میریم1رستورانی همین نزدیک. گفتم که چی؟ گفت1چیز سبک می خوریم بر می گردیم. گفتم من چیز خوردن رو داخل خونهم هم انجام میدم خیلی هم راحتم نه ممنون من نیستم. چند لحظه بعد دوباره زنگ زد. گفت ببین پس ما بیاییم خونهت ببینیمت. بچه ها اگر بدونید من این بحث جالب رو زیر دوش انجام می دادم و طرف می دونست. واقعا واسه1کسی در ابعاد موجودیت من انتظار بالاییه که اینجا نترکه.
-ببین تو مثل اینکه متوجه نیستی اولا من داخل حمومم شما ها بیایید اینجا واسه کی؟ دوما هر آن ممکنه مادرم و خالهم این ها بیان اینجا و شما ها معمولا ترجیح میدید تنها باشیم.
سومیش رو نگفتم و امیدوار بودم که لازم نشه بگم.
-خوب پس این هم نمیشه؟
-نه خیر نمیشه برید خونه همکار شما.
-تقصیر من نبود اون زنگ زد.
-باشه فقط الان اجازه بده من گوشیم رو بذارم کنار تا خیس نشده.
سعی کردم به این فکر نکنم که اگر خودم به جای اون ها بودم چیکار می کردم. ولی مگه می شد؟ دست بردار نبودن. زنگ بعدی بعد از4از طرف یکی دیگهشون بود. و من همچنان زیر دوش. خلاصه مطلب این بود که اون می گفت بیا1ساعتی همینجا ببینیمت. گفتم لازم نیست واسه من نمی صرفه بلند شم بیام شما ها ببینیدم بعدش هم1ساعت بعد برگردم بمونه واسه1زمان دیگه. این ها به نظرم شرط کرده بودن از جا در ببرنم.
-ما گفتیم حالا که این مدلی نمیشه بیاییم اونجا ببینیمت. نمیشه؟
بچه ها خداییش باید حرصم می گرفت دیگه! در اون وضعیت مسخره، سردم بود، گوشی دستم، حرف ناحساب، حالا گفتم خوب که چی ولی نه همه جا.
-یعنی شما ها واقعا خیال ندارید بفهمید؟ دارم میگم نمیشه اولا و دوما رو به اون یکی گفتم. حالا باقیش. سوما این تفریح شما هاست پس خودم چی؟ شما ها تشریف میارید تفریحتون رو می کنید به قول خودتون من رو می بینید بعدش میرید ادامه5شنبه شبتون و من این وسط مهمون داشتم و تمام. لازم نکرده من الان اینجام بعدش هم نمی دونم چیکار می کنم فقط مطمئنم که تفریح می کنم هر مدلی که بشه چون دلم تفریح می خواد شبیه شما ها!
طرف تعجب می کرد که تو واسه چی عصبانی هستی اینقدر من که تقصیر نداشتم تقصیر فلانی بود همکارش زنگ زد واسه چی تو این طوری هستی؟
داشتم به مرز هوار می رسیدم.
-واسه اینکه سردمه واسه اینکه داری از اون حرف های بی سر و ته می زنی واسه اینکه اجازه نمیدید زود تر از اینجا بیام بیرون.
طرف می خندید و می گفت هوا که سرد نیست من سردم نیست با پالتو اومدم پالتو رو در آوردم الان1تا پیراهنم و سردم نیست و از این چیز ها. خدایا آدم از دست این عزیز ها گوشیش رو بندازه داخل چاه خلا!
طول کشید ولی خلاص شدم. رفتم زیر دوش و1مدت بعد اومدم بیرون. هنوز کلی تا5زمان مونده بود. نشستم روی مبل و فکر کردم. من اگر بودم به طرف می گفتم جای دیگه برنامه دارم. مگه نمی شد؟ البته که می شد. همون طور که به مادرم این رو گفتم. پس واسه چی، ؟؟؟
-واسه اینکه دلشون نخواست. اشخاص در انتخاب هاشون آزادن. تو هم آزادی. اون ها به طرف نگفتن برنامه دیگه ای دارن چون این طور دلشون خواست. تو هم باید یاد بگیری که دفعه های بعد به مادرت نگی با اون ها برنامه داری. اون ها انتخابی رو کردن که درش بهشون بیشتر خوش می گذشت. بیشتر از اندازه ای که دلشون می خواست قرار بینتون واسشون نمی ارزید. تو هم اشتباه کردی که جز این فکر کردی و جز این رفتار کردی. پس کی می خوایی یاد بگیری؟
حرف حساب جواب نداشت ولی من حس پذیرش نداشتم. اما نه مثل اینکه این دفعه داشتم. بر عکس همیشه!
بر عکس همیشه این دفعه نه معترض شدم نه دفاع کردم. حتی حرفی در تعیید هم نزدم. فقط سر تکون دادم و بعدش چشم هام رو بستم و سرم رو گذاشتم روی دستم.
-ببینمت! به قول خرمگس همیشه مزاحم، در هر چیزی مثبتش رو ببین! این ماجرا هم بی مثبت نیست. مثبتش اینه که الان نه خونوادت نه دوست هات آزاد نیستن و به من داره خوش می گذره.
خواستم بترکم که پس خودم چی ولی مهلتش پیش نیومد.
-حالا که به من داره خوش می گذره پس عادلانه نیست تو بشینی اینجا چرت بزنی. باید بهت خوش بگذره تا برابر بشیم. پاشو. پاشو بریم!
جم نخوردم. واقعا حالش رو نداشتم. انگار افکارم تمام زورم رو گرفته بود. عجیب بود نه دلم گرفته بود نه گریه داشتم نه حتی غمگین بودم. فقط1مدل بی حسیه تلخ و تهی.
-این اولین دفعه نیست که این کار رو می کنن. نشمردم چندمیشه. دیگه دلم نمی خواد باهاشون بپرم.
-باهاشون بپر ولی شبیه خودشون. دیگه به هیچ انتخابی ترجیحشون نده. واسه خاطر این چیز ها که آدم با دوست هاش بد تا نمی کنه! فقط شبیه خودشون باش تا شبیه امروز از هر2طرف جا نمونی. ولی گاهی هم از همه جا جا بمون تا به من خوش بگذره بعدش هم به خودت خوش بگذره. ول کن! پاشو5شنبه تموم شد بجنب!
آه کشیدم. نمی دونستم جنسش از چی بود. شاید هم می دونستم و حس تحلیل نداشتم هنوز هم ندارم.
-بریم کجا؟
-بریم1جای خیلی20هم واسه من هم واسه تو! این طوری وا رفته نباش بلند شو! چند دفعه از همراهی با من پشیمون شدی؟
در کمال صداقتی از ته دل گفتم فقط1دفعه. اون هم بزرگ ترین همراهیی بود که کردم و چه قدر اشتباه بود هم واسه خودم هم واسه خودت!
در1لحظه حس کردم بین زمین و هوام!
-آخ نه!
-زبون دراز نفله من موافق نیستم هیچ هم اشتباه نبود خیلی هم دلت بخواد! من که دلم می خواد تو هم بی خود دلت نمی خواد زود باش پسش بگیر وگرنه اینقدر قلقلک میدم تا، …
-نه قلقلک نه الان آماده نیستم نمی خوام قلقلک بدی!
-آماده نیستی؟ خوب بهتر تلافیه اون3شنبه شب کزایی هم درمیاد عدم آمادگیت رو خودت از وسط اتاق حذفش می کنی تا دیگه به حساب من کثیف کاری راه نندازی.
-نه تو رو خدا قلقلک نده!
-حاضر شو بریم تا واسه خاطر اون شب و جواب امروز به فرش شستن ننداختمت!
شب خوبی بود. سنگین و سبک. شلوغ و آرام. اتفاقا وسط هاش1خورده هم با واتساپ گوشیم ور رفتم و چند تا پیام هم با یکی2تا از واتساپی ها فرستادیم که نه مثبت بود نه منفی فقط پیام بود و بس! وسط تفریحات و واتساپ بازی! پس من کی درست میشم؟
آخر شب، نمی دونم چه ساعتی بود، داغون از خستگی جسم داخل امنیت خونه بودم. مادرم شب برنگشته بود و همگی خونه اون یکی خالهم توی شهرشون مونده بودن و دلواپس این طرف نبودم. نمی دونستم ساعت چنده فقط می فهمیدم که دیر وقت بود و من از خستگی واقعا بی کمک نمی شد وایستم.
افکارم ولی همچنان پرواز می کردن و هر جا دلشون می خواست در1حالت نیمه هشیار می چرخیدن.
-ترجیح های من. انتخاب های ما. من انتخاب آخرم. آخری ترین!
-پریسا! وسط خواب و بیداری هم ول کن نیستی؟ اگر میشه هزیون بگی پس میشه بشنوی. گوش بده! از اون طرفش ببین! ما آدم ها همیشه به چیزی دستمون می رسه که اندازه شایستگی هامونه. اینکه تو بین این چند نفر انتخاب آخری باشی شاید مشکل تو نباشه. واسه چی1دفعه تصور نمی کنی تو بیشتر از اون می ارزی که زمان های پرت اون ها رو پر کنی؟ ببین پریسا! گاهی باید رها کرد. اگر از دست رفته ها، هرچی می خوان باشن، اگر واقعا ارزش داشته باشن، اگر تو هم براشون ارزش داشته باشی، خودشون بر می گردن. اگر افراد یا عواملی که دور میشن برنگشتن، مشکل در نابرابریه ارزش هاست. یا تو واسشون اونهمه نمی ارزیدی، که خوب کاریش نمیشه کرد، به زور که نمیشه در1بینش خودت رو بکشی بالا، یا اون عوامل اونهمه در زندگیت نمی ارزن که بخوایی به هر قیمتی نگهشون داری. درضمن، با هر کسی، هر موقعیتی، هر عاملی، همون اندازه مثبت باش که دریافت می کنی. اگر اون ها باقیه برنامه های1دفعه ایشون رو بهت ترجیح میدن، تو هم اینهمه به قولی که واسه1آخر هفته بهشون دادی سفت نباش تا چیزی رو از دست ندی.
سعی کردم بگم امشب شب مثبتی بود و من از دستش ندادم ولی صدام در نیومد. نتونستم.
-بخواب! از خستگی تقریبا مردی! بخواب! بقیهش باشه فردا صبح!
خوابم برد. بین شب و اون امنیت متراکم عجیب همراه عطر شکلات تلخ، خیلی تلخ و خیلی شیرین، خوابم برد. چه قدر همه چیز این زندگی رو درست همین مدلی که هست درست همین مدلی که هست دوست دارم! خدایا اجازه بده همین مدلی باشه نه عوضش کن نه کم و نه حتی زیادش کن فقط ازم نگیرش! خدایا ممنونتم!
حالا1وری شدم روی تخت و دارم می نویسم. هیچ نتیجه ای هم نمی خوام از اینهمه وراجی بگیرم فقط دلم خواست بنویسم اینجا. رمز هم بهش، … ندم. مگه چی نوشتم که رمزی بشه؟ دیروز بچه ها داشتن می گفتن که ما گفتیم حالا که امروز برنامه این مدلی شد و ما داریم میریم خونه همکار فلانی، فردا یعنی امروز بریم بیرون. گفتم نه. حالا مطمئن تر میگم نه. حتی اگر زمان هم داشته باشم باز هم نه. حسش نیست! متوجه که هستید! مگه نه؟
ایام به کامتون!

2 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

16 دیدگاه دربارهٔ «با تمام این ها، …»

  1. سارا می‌گوید:

    سلام.
    سخته اما باید همه ی ما یاد بگیریم هیچ انتظاری، هیچ انتظاری از هیچکس نداشته باشیم. قرار نیست ما بشینیم هر دفعه حساب کنیم که مثلا فلانی چندتا قدم برام برداشت تا من اندازه ی قدمش، قدم بردارم اما، باید همیشه حتی توی رفاقت کردن هم حد تعادل رو نگه داریم تا اتفاق هایی از این دست احساس ما رو قلقلک نده. خیلی سخته از کسی انتظاری نداشته باشی اما فکر کنم با تمرین بشه کمی متعادل بود حتی در عشق ورزیدن و رفاقت کردن. حق با جناب- بود، باید تونست اونقدر قوی بود که از این جور اتفاق ها فقط بی آسیب دیدن گذشت. اونها لابد اون شام براشون ارزش بیشتری داشت و تو باید یادت بمونه که شاید شاید هم اونها مجبور به پذیرش شدن. نمیخوام ازشون دفاع کنم چون من نه میدونم اونها کی هستن و نه قصدشون رو میدونم اما در هر صورت خودت رو قوی کن و بس.

    • پریسا می‌گوید:

      ایول خداجونم سلام ساراجان پس عاقبت وارد شدی! مونده بودم اگر موفق نشی چه مدلی حلش کنم!
      درست میگی انتظار از کسی جز خودمون مثبت نیست. تمرین زیاد کردم سارا تا حد خیلی زیادی هم موفق شدم. اون قدر موفق شدم که از تصور و باور1سری چیز ها دیگه دلم اونهمه شدید نمی گیره. ولی دیروزیه1خورده همچین بگی نگی، … تازه حالا امروز رو باش که باید دل مادرم رو به دست بیارم. آخه دیروز سر این ماجرا بیخیال سالگرد خاله و بیخیال اون ها شدم و نرفتم و الان، … شکلک گناه دارم حسابی! ولی در هر ماجرا1مثبتی هست. مثبتش هم اینه که من دیشب حالش رو بردم باقیش رو بیخیال.
      اون ها رو هم با تمام این ها واقعا دوست دارم. اون ها همچنان رفیق های عزیز من هستن. فقط اینکه باید جایگاهم رو عوض کنم و بپذیرم که1چیز هایی اون مدل که من دلم می خواست و می خواد نیست. اون شام هم ایشالا خیلی بهشون خوش گذشته باشه چون دیشب به من واقعا خوش گذشت! درست میگی لابد نمی شد کاریش کرد شاید هم براشون زیاد می ارزید. در هر حال دیشب گذشت اون ها رفتن و من هم همین طور و صاحب خونه اون ها حتما حسابی زحمت کشید و خودشون هم رفتن که خوش بگذره. به خدا دلم می خواد حسابی حالش رو برده باشن. دیشب گذشت و شبیه همه گذشته ها تبدیل به1خاطره و1تجربه شد.
      این ها رو بیخیال ممنونم که اومدی سارا و خیلی خوشحالم که اینجایی و دارم عشق می کنم که تونستی وارد بشی!
      من برم وبلاگت ببینم پست جدید چی زدی اگر نزدی بیام بهت نق بزنم!
      ایام رو ولش کن تمام عمر همیشه به کامت!

  2. مینا می‌گوید:

    سلام به شدت نوشته ای که نوشتید منطقی بود از اون حرفایی که خیلی وقتا به خودم میگم اما به نظرم درکش خیلی آسون نیست منظورم از درک این نیست که نمیفهمم نه خوبم میفهمم اما راستش دلم هنوز راضی به انجامش نیست.
    جالب اینه که اینطور موقعها افرادیم که باهاشون سر و کار دارم خیلی وقتا نمیفهمن چرا باید سر یه همچین چیزی انقدر ناراحت باشم شاید اونا درست میگن نمیدونم در ضمن من شبیه شما راستش نمیتونم رفتار کنم درواقع نمیتونم با کسی که دوستش دارم مثل خودش رفتار کنم این شاید خیلی خوب نباشه چون خیلی وقتها کسانی که دوستشون دارم هم میفهمن که در هر شرایطی اولویت اولم اونها هستن و خیالشونی ه طورایی راحت میشه که خوب این که در همه شرایط هست لازم نیست ما خودمونو خیلی حرکت بدیم و سعی کنیم شرایطمونو باهاش وفق بدیم
    این که تا همه جا پا به پای ما هست پس خیلی لازم نیست ما هم پای به پای اون بیاین شاید خیال میکنن نمیفهمم اما خوب بعضی وقتها ترجیح میدم وانمود کنم نفهمیدم شاید چون دلم نمیخواد رنجشی که من دارمرو اونها هم داشته باشن.
    خلاصه که در حال حاضر من اینطوریم کار درسترو هم شما انجام میدین خوشحالم که دارین تغییر میکنین و بهتر و بهتر میشین

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینای عزیز. مینا این مرحله که تو درش هستی رو من سپری کردم. دقیقا همین مدلی. دست خودم نبود نمی تونستم این مدلی تا کنم با عزیز ها. اون ها هم شاید بدون اینکه خودشون بخوان و بدونن، خاطرشون جمع بود که پریسا در هر حال راه میاد پس بیخیال. شاید واسه همین من بار ها شاهد همچین ماجرا هایی بودم. چون خاطر ها جمع بود که پریسا در هر حال هست. بعدا به این مورد هم می رسیم دیر نمیشه. ولی مینا به نظرم دیگه نمی خوام این مدلی باشه. هیچ دلم نمی خواد. هنوز چسبم خشک نشده. دیروز جمعه بهم گفتن حالا امروز بریم بیرون. گفتم نه. گفتن تلافیه دیروزه؟ گفتم نه. زمان ندارم. گفتن تو که الان هستی. گفتم مگه هر کسی خونه باشه باید هر زمان بهش گفتن راه بی افته بره جایی؟ امروز من نیستم. واسه اینکه حسش نیست. دروغ نمی گفتم مینا! نه کلاس می ذاشتم نه نقش بی حسی می اومدم. واقعا حسش نبود. دفعه های پیش حسابی دلم می خواست و می رفتم ولی این دفعه واقعا حس و حال نداشتم همراهشون بشم. اون ها1کوچولو سعی کردن قانع بشم که نشدم و اونی که طرف صحبتش بودم اون قدر عاقل بود که سریع متوجه بشه این دفعه واقعا خیال بیخیالی ندارم. مینا بعدش که گوشی رو گذاشتم ته دلم گرفت. عصرش هم حسابی دلم گرفته بود حسابی. ولی با تمام این ها دلم نمی خواست همراهشون برم جایی. جدی جدی حسش نبود. فقط دلم به شدت گرفته بود. چون رفیق هام رو پس زده بودم و بهشون گفته بودم نه. می بینی؟ هنوز مونده درست بشم ولی جای امیدواری هست که پیشرفت کنم چون صرف نظر از گرفتگی دلم این کار رو کردم. دفعه های پیش در آخرین لحظه رضایت می دادم ولی این دفعه مینا گفتم نه! اصلا نه ابدا نه چون حسش نیست. هر زمان دلم خواست خودم بهتون میگم الان ولی دلم نمی خواد همراهتون بیام بیرون!
      شاید کارم درست نیست و اون ها بگن، … خیلی چیز ها بگن ولی خوب بگن. من که می دونم چه دردم شده. من که می دونم این حال و هوام از سر بی معرفتیم نیست. من که می دونم چی شد که به اینجا رسیدم و دارم پیش میرم. پس بذار بگن. خلاصه که من از این جاده گذشتم. کاش لازم نشه تو به منزلگاه من برسی! کاش افرادی که برات مهم هستن پیش از اینکه تو به اینجا برسی حواسشون جمع بشه و مواظب بشن. همون اندازه که تو مواظب رضایت و دل و حس اون ها هستی اون ها هم مواظب بشن تا حال حس و دل هر2طرف20بشه و20هم باقی بمونه!
      شاد باشی خیلی زیاد!

  3. ابراهیم می‌گوید:

    سلام من اومدم اینجا خوش بگذرونم
    خوب اینم کلی تنقلات تا کسی نیست اینجا حساااااابی کیف کنم و پوست تخمه رو زمین بریزم کی به کیه کی میفهمه من بودم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام من می فهمم شکلک دوربین مخفی از اون مدار نمی دونم چیچی هاش وصله اینجا و ابراهیم هر جا بره وسط کادره شکلک گیرش انداختم شکلک بطری خالی و از این مجازات ها!

  4. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    ویندوزم رو عوض کردم تمام اطلاعاتم پاک شده منظورم اطلاعاتیه که این جا داشتم الآن نمی دونم می تونم وارد بشم یا نه.
    اگر هم نشد پریسا باید یه کاری بکنی بتونم بیام داخل.
    من برگشتم.
    بعد از کلی مشکلات اینترنتی و کامپیوتری و خلاصه هر نوعی که بگی حالا باز هستم.
    خوب کاری کردی خوووووووب کاری متوجهی که چی میگم.
    بین این همه خودخواهی گاهی وقتا لازمه ما هم یه خورده خودخواه بشیم.

    • پریسا می‌گوید:

      خدایا وایی خدایا شکرت! جدی این شمایی دوست من؟ به خدا از بس الان خوشحالم نمی تونم بنویسم به خدا راست میگم. خیال می کردم، … بیخیال الان که شما اینجایید و من چه قدر این صبح رو دوست دارم! دوستیه شما واسم خیلی خیلی خیلی و باز هم خیلی با ارزشه. خدا می دونه که چی میگم. خیلی دلتنگ می شدم زمان هایی که فکر می کردم این دوستی رو از دست دادم و نمی دونستم به خاطر چی!
      خدایا حسااابی صبحت قشنگه ممنونتم که صبحت اینهمه قشنگه ممنونتم که خدای منی کلا ممنونتم.
      معذرت می خوام دوست بسیار عزیز من دست خودم نیست من حس و حالم کف دستمه بلد نیستم پیرایشش کنم. خوشحال که بشم میگم خوشحالم. الان هم بیشتر از توصیف خوشحالم از حضور شما که واسم بسیار بسیار با ارزشه.
      ممنونم و من برم1خورده دیگه ذوق کنم!

  5. حسین آگاهی می‌گوید:

    عالیه که وارد شدم.
    پس با قدرت خواهم بود.

    • پریسا می‌گوید:

      البته که وارد شدید. مگه وردپرس جرأت می کنه دوست های من رو راه نده؟ دوست های من، دوست های عزیز من، شما در هر حال می تونید وارد بشید. مطمئن باشید دوست من!
      از بس ذوق زده شدم سلام و ایام به کام جفتی یادم رفت! خخخ شکلک دیوونه که در موردم تازه نیست!
      همیشه و همیشه و همیشه شاد باشید!

  6. یکی می‌گوید:

    هی بیبین خوب کردی منم میگم باس یحرکتی میزدی. عنکبوتم راس میگه اینجاشو گوش بیگیر بدکا نیس. هی بیخیل امرواریدا چ خبر بیا بوگو واسمون

    • پریسا می‌گوید:

      یکی! ببین چیکار کنم دیگه این کلمه عنکبوت رو نگی؟ آخه من به تو چی بگم! مروارید اوخ گفتی مروارید یکی1عالمه بافتن دارم نصفه نیمه هست تکلیف هستن و من دیشب اصلا دست بهشون نزدم باید بلند شم کار های دیشب و ویرانی های حاصل از کباب کردن بادمجون های مادر و شستن و تمیز کردن ها و دیگه نمی دونم چیچی مونده و بعدش باید بجنبم بافتن هام موندهههه یکی خدا بگم چیکارت کنه کلا خدا بگم چیکارت کنه همین طوری بی خودی خدا بگم چیکارت کنه با اون ایمیل زدن هات آخه خفه نشی تو اگر1دونه از این ها اشتباهی بره1جای دیگه و هر مدلی که نباید برسه دست اون بنده خدایی که اسمش رو بردی می دونی من بیچاره چی سرم میاد آخه این کار ها رو نکن خدااا نکن بابا نکن آخ نفسم من برم اکسیژن خفه شدم ترکیدم خفه شدم از دست تو!

  7. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ آخه کودوم عقل سالمی گوشیشو میبره توی حموم و جواب هم میده؟ خوب مرض داشتی بردیش خوب جواب نمیدادی تا بیایی بیرون… خوب جواب کوتاه میدادی که دستم بنده بعدا زنگ بزن… خوب پیامگیرتو فعال میکردی و بعد از حمام پیامهارو جواب میدادی… واقعا خودت یه چیزیت میشده ها که زیر دوش جواب میدادی که من دارم مجسم میکنم و میخندم… واقعا کارت خنده داره… با همین کارهای خنده دارت خوش باشی… و ایام به کامت شیرین باشه@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. چه بدجنسه کجاش خنده داره آخه؟ من گوشیم رو باید همه جا که دلم می خواد ببرم خخخ! شوخی کردم این روز ها واقعا گوشیم خیلی کمتر از گذشته باهامه ولی اون روز باید می بردمش دم دستم. چون اولا احتمال می دادم مادرم باهام کار فوری داشته باشه و زنگ بزنه، دوما اون داخل دستم به بیرون نمی رسه باید گوشی دم دستم باشه. تو هم بدجنسی نشستی داری بهم می خندی خخخ!
      ایشالا همیشه بخندی دوست من!
      همیشه شاد باشی!

  8. وحيد می‌گوید:

    با خوندن اين پست يه علامت سوال بزرگ تو ذهنم درست شده! يعني تو از گوشي فاصله گرفتي و به تماس هاي اين و اون هم جواب نميدي؟ پس كدوم عقل سالمي گوشيشو مي بره تو حموم و زير دوش جواب ميده. والا من كه اين همه رو زنگ تماس هاي گوشي حساسم تا به حال يك بارم توي حموم با گوشي حرف نزدم. چي بگم والا! فقط بايد تفكر كرد به بعضي حرف هايي كه واقعا آدم رو تا عمق تو فكر مي بره.

    • پریسا می‌گوید:

      بله می برم داخل حموم. زمانی که مادرم بیرونه، و احتمال میدم ممکنه زنگ بزنه و باهام کار داشته باشه در حالی که دستم به اون بیرون نمی رسه که هر زمان بخوام خودم بهش زنگ بزنم یا تلفن ثابت رو جواب بدم، گوشیم رو تا جهنم هم با خودم می برم. مادرم رو خیلی دوستش دارم وحید. کفر اگر نباشه بعد از خدا می پرستمش. به خاطرش نمی دونم تا کجا ها حاضرم پیش برم. گوشیم که چیزی نیست اگر لازم باشه به خاطرش آتیش رو سرم می ذارم و میرم هر جا بخواد!
      مطمئن باش هرچی در مورد گوشی و فاصله گرفتن ازش گفتم درسته. ولی نه در زمان هایی که مادرم وسط باشه!
      عه راستی سلام! یادم رفت! زیر جلدی هم که نمیشه ردش می کردم که!
      همیشه شاد باشی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *