سلام به همگی. بچه ها احوال ایام چه طوره؟ به کامه آیا؟ جز1بله بلند هیچ جوابی شنیده نمیشه. ایام باید به کام باشه. باید! باید!
میگم1چیزی! شعار از محبت خار ها گل می شود رو همه شنیدیم. چه قدر بهش معتقدید؟ من فعلا چیزی نمیگم شما هم نگید. اجازه بدید با هم تا انتهای این خط ها بریم بعدش اگر حوصله داشتید صحبت می کنیم باشه؟
بچه ها ما داخل مدرسه خودمون1امیر داریم که جدی تکِ. من نمیگم که نگید نق می زنی. خداییش تمام مدرسه میگن. از مدیر گرفته تا خدمه. این بچه بچه سختیه. ناسازگار، قلدر، پر حرف، اعصاب خورد کن، در درس حاضر کردن های خونه بسیار بی مسؤولیت، حاضر به جواب، بی بهداشت، خلاصه حسابی1مدرسه رو کرده منتر خودش و هر سال هم داره بدتر میشه. این بچه که از نظر سن و سال دیگه چندان هم بچه نیست، مشکل بینایی و1مقدار هم مشکل حرکتی در ناحیه پا و درصدی هم مشکل ذهنی داره. یعنی چه جوری بگم که حق مطلب رو گفته باشم! هوش اجتماعیش عالیه. اگر بشینی پیشش تا صبح فردا حرف داره بزنه. ولی درسش رو باید جون بکنیم تا برسه. خونواده1جور هایی در برخورد باهاش کج رفتن و مدرسه هم شاید از اول باید مدل دیگه ای برخورد می کرد و نکرد و حالا این بچه در سن اگر اشتباه نکنم16یا17سالگی در کلاس پنجم نابینا و با کتاب های کم توان های ذهنی داره پیش میره ولی کل مدرسه از کادر دفتر گرفته تا مشاور و سرپرست آموزشی و غیره باهاش به مشکل خوردن. در همین امسال که2ماه هم ازش نگذشته این بچه سبب تشکیل1جلسه آموزشیه کاملا رسمی متشکل از ولیِ دانشآموز و مشاور و مربی اصلی کلاس و مربی کمکی یعنی خودم و سرپرست آموزشی و مربی بهداشت مدرسه و دیگه یادم نیست کدوم نفرات از کادر مدرسه شد و چند تا جلسه غیر رسمی اما جدی هم به خاطرش تشکیل شد و دسته کم هر2روز1دفعه داخل کلاس با مربی بحث و دعوا راه میندازه بلند میشه میره دفتر با گریه زاری و داد و بیداد شلوغ می کنه و ناظم و مشاور و همه رو درگیر می کنه که آقا چه کنیم این بشینه درس بخونه ولی تا الان که به جایی نرسیدیم و این دهن به دهن جواب داره واسه تمام حرف ها و مشکل همچنان باقیست. البته فحش توی کارش نیست فقط حرف می زنه حرف می زنه و آخ خدا حرف می زنه و طلبکاره و کم نمیاره. مثلا تا معلم ازش درس می پرسه و میگه باید فلان درس رو دوباره بخونی میگه من نمی دونم فردا بابام رو میارم تکلیفت رو روشن کنه خسته شدم اصلا دیگه سال بعد راضی نمیشم تو معلمم باشی باید معلمم عوض بشه اعصابم خورده و همین طور میره روی روان مدرسه.
این ها رو گفتم که بدونید داخل این ماجرا با چی طرفیم.
این امیر4ساله با ماست. 2سال اول رو من مربی اصلیش بودم و این2سال یعنی سال پیش و امسال من کمکیه کلاسشم. زمانی که با من بود مشکل داشتیم، کار به دفتر می کشید، تنبیه هم می کردمش. البته نه با کتک. فقط در حد قهر های مخصوص. قهر مخصوص یعنی ازش درس می خواستم، بهش درس می دادم، همه چیز درست بود جز خنده ها. با بقیه خنده و حرف غیر درسی داشتم و با این نداشتم. فقط مربیش بودم و زمان قهر هام این مدلی سپری می شد. اون زمان اصلا نمی دونستم این بچه واقعا این قهر هام رو دوست نداره. فقط می دیدم که واسه پیشگیری حرفم رو گوش میده و همین برام بس بود. البته1چیز هایی بهم می گفت ولی چون خیلی حرف می زنه من زیاد توجه نمی کردم. خلاصه با وجود تمام گرد و خاک هایی که می شد مشکل جدی پیش نمی اومد که طول بکشه و دردسر درست کنه.
بعدش هم که کمکی شدم دیگه اصلا جز به موارد درسیش به هیچ چیزش توجه نمی کردم مگر اینکه لازم می شد. ولی واقعیتش داخل هیچ کجای خاطرم، ذهنم، دلم، جای این بچه نبود. بهش احساس وظیفه داشتم ولی به خاطر رفتارش، بی بهداشتیش، قلدریش و ناسازگاری هاش هیچ اثری از مهر در خودم نسبت بهش نمی دیدم. به این بچه که دیگه بچه نیست فقط به عنوان1وظیفه کاری نگاه می کردم. مثل تمام بچه های زیر دستم.
سال پیش مربی اصلی به خاطر سابقه بالای20سالش هر هفته1روز مرخصی داشت و امسال هم همین طور. 2شنبه ها من با بچه ها داخل کلاس تنهام و واقعیتش این چیزی نیست که خیلی بهم حس رضایت بده. بچه ها سخت، مشکلدار و پر دردسرن و من حسابی خسته. سال هاست که سعی می کنم پیش ببرمشون ولی بچه های من آموزش پذیر نیستن. یکیشون به نظرم5یا6ساله زیر دستمه ولی با وجود10سال سن هنوز نمی تونه حتی درست حرف بزنه و شکل هایی که دستش میدم رو تا3بشماره. هر سال از اول شروع می کنم و هر سال هم من و هم مدرسه می دونیم که در مورد این بچه ها موفقیتی در کار نیست ولی باز ادامه میدیم و باز و باز. علت خستگی که حرفش رو زدم اینه. کلاسی که من داخلش زور می زنم پیش بره شبیه تردمیله. هرچی می دوم حرکت به جلو در کار نیست. اینه که خسته شدم. خیلی هم خسته شدم. و اینه که از2شنبه هایی که بار این دویدن و نرسیدن رو تکی می برم حس رضایت ندارم. روز که تموم میشه انگار دیگه از توانم هیچ چیزی باقی نیست.
مقدمه هام دراز شدن. حس کردم باید جو رو تا حد امکان توضیح بدم تا بتونید مجسم کنید.
این2شنبه هم یکی از همون2شنبه ها بود. مربی اصلی نبود و من قرار بود با بچه ها تنها باشم.
-وایی خدایا!
نه این طوری نمی شد روز رو شروع کنم.
-خوب بیخیال. عوضش امروز عصر کلاس مروارید منتظرمه. درضمن ستاره رو هم عاقبت یاد گرفتم. اینهمه دلم می خواست بلدش بشم و آخرش شدم. آخ جون!
در حالی که زور می زدم بی حوصلگیم رو از شروع2شنبه فراموش کنم بلند شدم. آماده شدم و زدم بیرون.
-خدایا دارم میام روز خوبهم رو ازت بگیرم. بهم بده که حسابی می خوامش شبیه هر روز. پیشاپیش ممنون! رنگ کاغذ کادوش انتخابیه خودت باشه لطفا!
شکلک بی شکلک خیلی هم عاقلم.
کلاس منتظرم بود. رفتم داخل. امیر حاضر بود و یکی دیگه از بچه های حسابی پر حرف که شکر خدا آموزش می گیره و جز چشم هاش معلولیت دیگه ای نداره. ولی حسابی حرف زدن دوست داره خخخ!
امیر تکلیف داشت. این پسر حسابی سر تکلیف های خونه واسه تمام کادر مدرسه دردسر درست کرده. تکلیف انجام نمیده و درس نمی خونه و خلاصه کلا امیر داستانیه واسه خودش. مربی اصلی1شنبه بهم سپرده بود که فلان تکالیف رو ازش بخوام و اگر انجام نداده بود طبق برنامه ای که در جلسه آخری سرش توافق شد، به مشاور اطلاع بدم.
اول کلاس پر حرفی های بچه ها رو با1هشدار نه چندان خشن ولی سفت خاموش کردم و کلاس رسمی شد. تکلیف های امیر رو ازش خواستم. کم و بیش انجامشون داده بود. ولی، …
-پس کو ریاضیت؟
-مامانم گفت فردا می نویسم برات میارم.
-فردا یعنی چی؟ اولا این تکلیف امروزت بود که ننوشتی. دوما فردا که دیگه نباید به من تحویلش بدی. خانم فلانی میاد خودتی و خودش.
-وقت نشد چیکار کنم همین ها رو تا آخر شب نشستم بابام گفت من نوشتم.
-بابات واسه چی؟ چه قدر خانم فلانی بهت گفت باید خودت بنویسی؟ آخه تو واسه چی؟ …
سکوت کردم. باید ننوشتن ریاضی رو به مشاور اطلاع می دادم. این برنامه ای بود که من به عنوان مربی کمکی وظیفه داشتم در نبود مربی اصلی بهش عمل کنم. ولی، …
-خوب که چی؟
بچه ها این روز ها1مدل رخوت خوشآیند عجیبی داخل اعصابم حس می کنم. شبیه1جور گزگز پیوسته که تمام اعصابم رو با1مدل ویبره آهسته خواب می کنه. تمام مدت باهامه. شبیه گزگز1عضو آسیب دیده بعد از پشت سر گذاشتن1درمون دردناک. از جنس شاید آرامش.
حالم این روز ها عجیبه. از مثبت ها بی صدا شبیه مزه مزه کردن شکلات داغ لذت می برم و منفی ها به طرز مسخره ای دارن واسم پوچ میشن. می بینم که منفی های تا دیروز به شدت آزار دهنده با1علامتِ خوب که چی دارن برام باطل میشن. هر روز بیشتر و بیشتر.
-دیروز هام فلان اتفاق چه بد داغونم کرد. خوب که چی؟
با فلان گرفتاری که امروز و فردام رو نفله می کنه و راه حل نداره نمیشه هیچ کاری کنم. خوب که چی؟
فلان موضوعی که ازش اینهمه دلواپس بودم که مبادا پیش بیاد و اینهمه مواظب بودم اتفاق نیفته عاقبت پیش اومده و هر آن امکانش هست که شبیه بمب منفجر بشه و دقیقا همون چیزی بشه که اینهمه دلم نمی خواست. خوب که چی؟
…
این خوب که چی همه جا باهامه و عجیب داره عمیق تر میشه. اون لحظه هم این خوب که چی بین ذهن من و دفتر مشاور حائل شد.
-این پسره مشقش ناقصه. خوب که چی؟
واسه چی باید به مشاور می گفتم و باز اون بحث های تکراری پیش می اومد؟
-پسر تو واسه چی اینهمه بی مسؤولیتی؟ تکلیفت واسه چی ناقصه؟
داد نمی زدم. حتی صدام هم خشن نبود. لحنم لحن پرسش بود و سرزنش های خشک داخلش نداشت. حسش رو نداشتم. دلیلی نمی دیدم خودم رو حرص بدم و امیر رو اذیت کنم با بحثی که به نتیجه نمی رسید.
-آخه تو بیا همین الان دستم رو ببین! همیشه میگم ولی کسی گوش نمیده. من با قلم لوح نمی تونم بنویسم. دستم عرق می کنه کاغذ هام خیس میشن. پرکینز هم که بهم نمیدی. هرچی تونستم نوشتم دیگه!
-پرکینز که مال پدرم نیست بهت بدم بچه! تازه من امسال فقط کمک هستم. نمی تونم چیزی بهت بدم. این ها دلیل نمیشن تو مشق ننویسی.
ولی در مورد دست هاش راست می گفت. روی کاغذ های مشق های نصفه ای که نوشته بود جای خیس شدن ها رو می خوندم. سال های پیش هم دیده بودم که دست هاش خیس عرق می شدن.
هنوز داشت نق می زد.
-بسه دیگه! صحبت نکن. بخون ببینم خوندنت در چه حاله.
افتضاح بود.
-تمرین هم که نکردی. واسه چی؟
-خسته شده بودم از بس نوشتم. اینهمه می خونم می نویسم باز خانم فلانی همیشه ناراضیه. خسته شدم دیگه.
در زدن. مشاور سرش رو آورد داخل کلاس و بعد از سلام و احوال پرسی گفت امیر رو به راهه یا نه؟
باید راست می گفتم. مشق ناقص، درس افتضاح، زبون همچنان پر تحرک و دراز. ولی خوب که چی؟
-بله خانمی رو به راهه.
-پس جای نگرانی نیست؟
-نه عزیز جان نیست همه چیز درسته.
مشاور رفت. امیر سکوت کرده بود. ترسیده بود و آماده حاضر جوابی می شد.
-بهش نگفتی ریاضی ننوشتم!
-شنیدی که! نگفتم. بجنب! خوندنی هات رو می خونی بعدش میشینی همینجا می نویسیش تا فردا خانم فلانی بیاد ببینه.
-آخ جون اینجا پرکینز بهم میدی که بنویسم؟
-آره میدم. به شرطی که حرف نزنی درس بخونی تا همینجا تکلیف خونهت تموم بشه.
-آخجون باشه.
چند لحظه سکوت شد.
-تو مهربونی.
-بخون تا مهربون بمونم.
-عصبانی هم که میشی باز خوبی. ولی وقتی سر حالی خیلی بیشتر مهربونی.
خندم گرفت. کوتاه ولی واضح. امیر هم خندید.
-خوب دیگه بسه. بخون می شنوم.
امیر چند خط دیگه خوند.
-مامانم میگه ناشکریت رو کردم تو دیگه معلمم نیستی. میگه معلم خوبی بودی حیف شد. به مامانم میگم هوام رو داری. یواشکی2شنبه ها.
پیش خودم گفتم زهر مار! این ها هم یاد گرفتن زبون ریختن رو.
-زبون نریز بخون!
خوندنش ضعیف بود.
-دوباره بخون!
-خسته شدم نمیشه دیگه نخونم؟
کار با1هشدار جانانه پیش می رفت ولی، …
-خوب که چی؟ چه ایرادی داره که1خورده بیشتر این وراجی کنه و1خورده بیشتر من فک بجنبونم؟
نفس بلندی کشیدم و رفتم کنار میزش.
-پسرجان! هر کسی وظیفه خودش رو داره. وظیفه تو درس خوندنه. خسته شدم یعنی چی؟
-تو که نمی دونی. مجبور نیستی با لوح بنویسی همهش هم درس بخونی دست هات عرق کنه کتاب هات پاک بشه باز بخوایی بخونی.
-من هم وظیفه های خودم رو دارم بچه جان!
-مثلا کلاس مروارید که میری؟ امروز هم باید بری مگه نه؟
داخل کلاس با مربی اصلی زیاد حرفش رو زده بودم. این بچه یادش مونده بود.
-ایول خوب چیزی داد دستم که مثالش بزنم!
-آره دیگه! مثلا من وظیفه دارم کار هایی که معلم اون کلاس میگه رو انجام بدم. اگر بخوام بگم خسته شدم و حوصله ندارم کار پیش نمیره.
-خانم جهانشاهی تو که دستت تاول زده بود چه جوری می بافی؟
حیرتم رو خوردم. چه جوری یادش مونده؟ عجب!
-باید ببافم دیگه! این وظیفه هست باید انجامش بدم.
بهش نگفتم از سر عشق می بافم نه از سر حس تکلیف.
-اجازه یعنی تو الان اونجا دانش آموزی؟
-آره.
-مثل من؟
-آره. مثل تو.
-اگر تکلیف نبری معلمت دعوات می کنه؟
-آره. حسابی.
-واسه همین الان داری می بافی؟
-از کجا می دونی دارم می بافم؟
-آخه همهش میری پیش پنجره صدای مهره هات میاد که از قوطی می گیری.
خندم گرفت. حس ما نابینا ها حرف نداره.
-آره بچه جان. دیشب تکلیفم رو کامل انجام ندادم موند واسه امروز.
-مثل من که مشقم رو ننوشتم. تو چرا تنبلی کردی؟
-من تنبلی نکردم مهره هام تموم شدن الان دارم با1سری مهره دیگه می بافم که تکلیفم ناقص نباشه.
-اجازه ببینم چه شکلیه!
این رو هر دفعه امیر ازم می خواست و من انجامش نمی دادم. اینکه کار در حال بافته شدنم رو بدم دستش تا لمس کنه. بهداشت امیر حسابی ایراد داره و من معمولا روی اپن آشپزخونه مروارید می بافم. به هیچ عنوان موافق نبودم کارم رو بدم دستش و ندادم.
-هنوز تموم نشده. چیزی نیست که ببینی.
-همون قدر که بافتی رو بده ببینم! بده ببینم دیگه!
-هنوز هیچ چی بالا نیومده.
طفلک امیر باور کرد!
این دروغ تاریکم رو باور کرد.
-پس وقتی بالا اومد میدی ببینم؟ آخجون!
-هنوز که چیزیش رو نبافتم تا دیدنی باشه. حالا دیگه حرف بسه1دفعه دیگه بخون ببینم چه قدر بلدی!
امیر شروع کرد به خوندن و انصافا این دفعه خیلی بهتر خوند. مواظب تر بود و دقیق تر می خوند. وسط هاش سکوت می کرد ولی باز می خوند. زنگ خورد!
زنگ بعد یکی از بچه ها رو مادرش برد نمی دونم چه مراسمی. من موندم و امیر. همین طور که می بافتم ازش درس می پرسیدم و امیر بد پیش نمی رفت. تا می خواست نق بزنه بدون هشدار با حرف آروم و روون پیشش می بردم. چه مهربان شده بودم اون لحظه ها!
-تو که اون قدر ها بد نیستی. جواب دادن هات عالیه خداییش20می گیری فقط خوندنت ضعیفه که باید تمرینش کنی. پس واسه چی دیروز که خانم فلانی همین درس رو ازت پرسید جواب ندادی که اونهمه اوضاع خراب نشه؟
-نمی تونم. بهش نمی تونم جواب بدم. تو1جوری دیگه می پرسی من می تونم بهت جواب بدم به اون نمی تونم.
پیش خودم زهر خند زدم.
-پدر سوختگی عمومیه. تو که راست میگی. عجب!
اواخر زنگ دوم بود. امیر غرق درس بود و من حواسم بهش بود و دست هام به بافتن. 1مهره طلایی کوچیک از دستم ول شد، خورد به لوله شوفاژ و1صدای خیلی خیلی ریز داد و غیبش زد. امیر از جا پرید.
-عه! مهرهت افتاد!
-آره افتاد. بیخیال تو به کارت برس!
-آخه نمیشه. مهره کم بیاری تکلیفت نصفه می مونه معلمت دعوات می کنه!
-طوری نمیشه. بخون!
-مهرهت کجا رفت؟
-رفت زیر لوله شوفاژ. بخون!
-نمیشه بگیریش؟
با صدایی که بلند نبود ولی هشدار درش داشت سکوت رو ترکوندم.
-نه نمیشه بچه چه قدر حرف می زنی بهت گفتم بخون!
امیر خوند. زنگ خورد.
-اجازه میشه من کلاس بمونم؟
-نه نمیشه برو به کار هات برس که زنگ کلاس یاد آب خوردن و دستشویی رفتن نیفتی.
-خوب باشه تو برو دفتر من هم میرم.
بیخیال و خسته از پر حرفی های امیر رفتم دفتر. سرم به بافتن بود. شبیه تمام این روز ها. همکار ها و حرف ها و بافتن و گفتن و شنیدن. زنگ تفریح تموم شده بود که یکی از همکار هام از بیرون اومد پیشم.
-میگم امیر حالش خوب نیست؟
-تا قبل از زنگ تفریح که خوب بود. داشت مغز من بیچاره رو تهی می کرد. چه طور مگه؟
-در کلاستون باز بود دیدم انگار خودش رو می کشید روی زمین ازش پرسیدم چته جواب نداد. تمام لباسش خاکی شد دستش هم همین طور. آخرش هم کلی ذوق زده بود مشتش رو باز نکرد ببینم چی توی دستشه گفت فقط به تو میده. می گفت1چیزیترو گم کرده بودی برات پیدا کرده.
-من که چیزی گم نکردم! نمی دونم الان میرم ببینم باز چه داستانی پخته واسمون!
زنگ خورد. رفتم کلاس. امیر سر جاش ایستاده بود.
-واسه چی ننشستی پسر جان؟
-اجازه بیا! بیا1دقیقه بیا!
-چی میگی بچه!
-دستت رو باز کن مواظب باش در نره! اینهمه گشتم تا گرفتمش ولی دستت خاکی میشه. زیر لوله نبود غل خورده بود رفته بود اون سر کلاس پیش پایه میز خانم فلانی. زیر لوله رو گشتم بی خودی. بیا بگیرش!
دستش رو گرفتم. داخل مشتش1دونه مروارید بود. همون مهره ریزی که من فراموشش کرده بودم. دستش خیس از عرق و کثیف از خاک بود. و1زخم!
-مواظب باش دستت خونی میشه ببین انگار خون میاد! اجازه برم دستم رو بشورم؟
دستش توی دست هام بود. من در این4سال دستش رو زیاد لمس کرده بودم ولی فقط واسه یاد دادن. فقط لمس کردم بدون گرفتن. بدون مکث. نه اینهمه طولانی. دست های کثیفش رو گرفته بودم توی دست هام. امیر1بند حرف می زد.
-مواظب باش دیگه در نره. به زور پیداش کردم دیگه! حالا دیگه مهره کم نیار بباف معلمت دعوات نکنه. بعدا هم برو مهره زیاد بخر دیگه کم نیاری تنبلی کنی.
حس می کردم1چیزی داخل سرم می چرخید. اینجا دیگه اثری از خوب که چی نبود. نمی شد که باشه.
-با دستت چیکار کردی بچه؟ واسه چی زخمی شدی؟
-دستم رو کردم زیر لوله شوفاژ لوله داغ بود خواستم دستم رو در بیارم گوشه شوفاژ تیز بود دستم رو برید.
-آخه واسه چی دستت رو کردی اون زیر؟ مگه نمی دونستی شوفاژ روشنه لوله هاش داغه؟
-چرا ولی گفتی مهره رفته اون زیر خواستم درش بیارم. اون زیر هم که نبود اشتباه گفتی دیگه!
دست کثیفش همچنان بین دست هام بود و امیر همچنان حرف می زد. چیزی پشت پلک هام رو می سوزوند.
-اجازه! برم دستم رو بشورم؟ زود میام. تازه خون هم اومد برم1دقیقه برم الان میام!
صدام دیگه صدای خودم نبود.
-اوهوم!
-آخجون زود میام. تو هم مواظب باش دیگه مهره نندازی برو بباف تموم بشه!
امیر رفت بیرون. پلک هام داغ شدن. خدایا! پلک هام می سوختن. خدایا دست هاش! زخمی شده بود! پلک هام خیس شدن. خدایا! نه!
امیر تمام کلاس رو خزیده بود واسه اینکه اون مهره نکبت رو واسم پیدا کنه تا تکلیفم نصفه نمونه و معلمم دعوام نکنه.
-آخه دستت رو واسه چی داغون کردی پسر جان؟
-تو هم تکلیف ریاضیم رو به مشاور نگفتی تازه کمکم کردی بنویسم واسه خونه نمونه. کاش باز تو معلمم می شدی خیلی خوب بود.
گونه هام خیس بودن. داشتن خیس تر هم می شدن.
-داری می بافی؟
-اوهوم.
-حالا مهره داری؟
-اوهوم.
-تموم میشه؟
-اوهوم.
-آخ جون!
نفسم بالا نمی اومد.
-اجازه خانم جهانشاهی! این قدر دلم می خواد ستارهت رو ببینم! نمیشه نشونم بدی؟
-تموم نشده.
-هرچی بافتی رو ببینم! ببینم دیگه! 1دقیقه ببینم دیگه!
-خدایا این بچه حسابی بی بهداشته. این مروارید ها رو من همه جای خونه می ذارم. مخصوصا روی اپن! وووییی خدایا!
چیزی داخل سرم صدا کرد. صدایی از جنس بیدار باش! هشدار! اخطار!
-خدا در حال تماشاست پریسا. خدا درست همینجا در حال تماشاست! خاک بر سرت اگر فقط بخوایی که این حسرت رو وسط دل بندش جا بذاری!
ستاره نیمه بافته رو بردم دادم دست امیر. امیر تمام دونه ها رو با دست خیس از عرقش حسابی لمس کرد. کار نصفه کارهم خیس شد. امیر ذوق می کرد.
-آخ جون چه خوشگله! دوستش دارم. خیلی خوشگله! نمیشه واسه من هم درست کنی؟
-تو که زن نیستی. به دردت نمی خوره.
-آخه دوست دارم. اون توپ مرواریدیه که پارسال بهم دادی رو هنوز دارم. وایی چه خوشگله!
بافت خیس و کثیفم رو تحویل گرفتم. امیر سکوت کرد و1دقیقه بعد متفکر گفت:
-مهره هاش خیس شد. دستم عرق کرده بود.
-طوری نیست پسر جان!
-رنگش نمیره؟
-نمی دونم به نظرم نه!
امیر توی فکر بود.
-اگر رنگش بره معلمت چی میگه؟
-چیزی نمیشه بچه جان!
-اگر عصبانی شد شماره ما رو که داری. زنگ بزن من بهش بگم تقصیر من شد. قشنگ براش میگم دیگه هیچ چی بهت نمیگه.
چیزی از جنس آشنای بغض داشت خفهم می کرد.
-رنگش نمیره نگران نباش. تمیزش می کنم میدم معلم ببینه. خیالت راحت باشه.
امیر خاطر جمع شد. دست زخمیش رو فوت می کرد تا دردش کم بشه و نق های زیر جلدی می زد.
-نباشم! خدایا ببخش به خودت قسم من نمی دونستم!
زنگ ترخیص خورد.
3شنبه مثل برق رسید. 1خورده دیر رسیدم مدرسه. کلاس سنگین بود. باز امیر با مربی اصلی به مشکل خورده بود.
-اجازه سلام صبح به خیر. معلمت دیروز چیکار کرد؟
-سلام پسر جان. تشویقم کرد گفت عالی هستم!
-آخ جون!
-اگر دیروز تو اون مهره رو پیدا نمی کردی1دونه کم داشتم و کار خراب می شد.
-آره دیگه من پیداش کردم خاکی هم شدم.
-دستت درد نکنه!
البته من دروغ گفته بودم. اون مهره هیچ اثری در بافتنم نداشت. ولی جاش در ذهنم انگار هک شد. واسه همیشه.
اندازه1نصفه مشت مروارید طلایی برام مونده بود. باید می جنبیدم. مثل فشنگ دست به کار شدم. زنگ های تفریح. زنگ های کلاس بین ماموریت هایی که مربی اصلی بهم می داد. حتی در لحظه هایی که کار کردن با بچه ها دست لازم نداشت و فقط کار با زبون پیش می رفت. با بیشترین سرعتی که می شد ببافم بافتم و بافتم. تموم نمی شد. مربی اصلی کار بهم می سپرد و هر لحظه باید بافتن رو ول می کردم می رفتم سر انجام وظیفه ای که بهم محول شده بود و این لعنتی تموم نمی شد. بی استراحت فشنگی می بافتم و پیش می رفتم. کار آهسته آهسته بالا می اومد.
-خدایا خدایا1کاری کن بشه تمومش کنم! خدایا مهره کم نیاد زمان کافی باشه! خدایا1ساعتی این بنده خدا به من کار نده! خدایا1کاری کن تموم بشه!
من سریع می بافتم و کار خیلی آهسته بالا می اومد و زمان1نواخت و بی توقف می گذشت. زنگ اول. زنگ دوم. سوم. چهارم. زنگ آخر!
-خدایا تقاضا می کنم!
حدود10دقیقه مونده به زنگ ترخیص، کار تموم شد. 1ستاره طلاییه6پر کوچیک کف دستم بود. امیر داشت سر مشق و املا با مربی اصلی حاضر جوابی می کرد. بیخیال بحث ها ستاره کوچیک رو بردم دادم بهش.
-عه! چه قشنگه! آخجون چه خوشگله!
-مال خودت!
-مال من؟
-آره. مال تو. مگه دیروز ازم نخواستی؟ بردار واسه خودت!
-آخ جوووووون!
امیر از خوشی دیوونه شده بود و من سکوت کرده بودم. سکوتی از جنس شفاف آرامش.
-خانم جهانشاهی دفتر دیروز رو ننوشتیم. این پسره امیر دیروز چه طور بود؟
کاملا راست گفتم.
-دیروز نه دعوا داشتیم نه جنگ اعصاب. تکلیف نوشتیم، درس خوندیم، روخونی فارسی و اجتماعی و علومش ضعیف بود ولی جواب دادن هاش20بود، رو خونیه اجتماعیش رو3دفعه بی نق تمرین کرد، ریاضی هم نوشتیم و خوندیم و زمان هم کم نیاوردیم.
-جدی3دفعه خوند؟ این امروز1دفعه هم واسه من نخوند. پس دیروز دندهش راست بود اذیتت نکرد.
سکوت کردم. به خودم که اومدم، چیزی شبیه1لبخند بی صدا روی خستگی هام هک شده بود.
زنگ ترخیص خورد. امیر رفت. راه افتادم و زدم بیرون به مقصد خونه. خونه امن و آروم!
اطرافم پر بود از صدا های در هم همیشگی. و من بودم و1سؤال که داخل ذهنم می چرخید و هنوز هم داره می چرخه.
-آیا خاری وجود داره که از محبت گل نشه؟
شما چی فکر می کنید! به نظر شما آیا خاری هست که از محبت گل نشه؟
ایام همیشه به کامتون!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 145
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام پریساجان
همین اولش یه ذره ابراز شکایت کنم از این بریل!!! حقیقتا برا من که اعصاب نمیذاره. فکر کنم تو راهنمایی که بودم یادش گرفتم انصافا تو یادگیریش خیلی اذیت نشدم و نکردم ولی فکر نکنم سرعتم در خوندن تعریفی داشته باشه !به امیر حق میدم یه جورایی میگم هیچ روش آموزشی جایگزین برا این نیستش آیا خخخ
مدتی بود که به کار تو مدارس استثنایی فکر میکردم از یه طرف هم که میبینم خودم که هیچ از بریل خوشم نمیاد چطور با این شرایط کنار بیام!!!
بگذریم .راجع به محبت و تاثیرش که شکی درش نیست . ولی خب بنظرم افراد واکنش های متفاوتی در مواجهه با محبت دیگران از خودشون نشون میدن
بعضیا زود تر از دیگران نرمش در رفتارشون هویدا میشه و قدر دانن بعضیام که خب یه قدری زمان میبره که محبته کار خودش رو بکنه و تاثیرش رو روشون بذاره !که تنها کاری که میشه کرد . صبره و صبر و صبر خخخ
امیدارم روشی که در تعلیم امیر پیش گرفتید نتایج مثبتی داشته باشه
سلام ریحانه عزیز. شکلک دلتنگی واسه ریحانه جان. بریل آخ از دستش خخخ! تنها شما نیستی عزیز تقریبا کسی دوستش نداره همه بچه ها سر یاد گرفتنش نق می زنن که سخته و خوششون نمیاد بزرگ ها هم همین طور خخخ! ولی جدی الان در این دوره هرچند باید حتما همه بچه ها بریل بلد بشن ولی کمتر به کار میادش. مثلا خود من تقریبا جایی ازش استفاده نمی کنم. نوشتن هام که با کیبورده، خوندن هام که با صفحه خوانه، روی برچسب ها هم که بریل نوشته نداریم، داخل فروشگاه ها هم همین طور، روی اسکناس ها هم همین طور، خلاصه جز در یکی2مورد جای دیگه لازمم نمیشه ولی اینکه بلدش هستم عالیه چون امیدوارم زمانی برسه که برچسب های اجناس بینایی و خیلی موارد دیگه که ما دونستنشون رو لازم داریم بریل نوشته هم داشته باشن! کار در مدارس استثنایی بد نیست فقط سخته به خصوص الان ها که اوضاع نسبت به زمان دانشآموزی های ما عوض شده. بچه های چند معلولیتی زیاد شدن و این خیلی بده چون ادغام معلولیت ها تفکیک بچه ها رو مشکل کرده. مثلا زمان ما نابینا ها در1گروه آموزشی بودن کم توان های ذهنی در1گروه و ناشنوا ها و جسمی حرکتی ها و خلاصه هر دسته در گروه خاص خودش جا داشت ولی الان بچه هایی اومدن که هم نابینا هستن هم کم توان هم معلول ذهنی و جسمی و متأسفانه یکی2مورد هم نیست که بشه گفت این ها استثنا هستن. تعداد این مدل بچه ها زیاده و گاهی واقعا سیستم نمی تونه جایگاه درستشون رو پیدا کنه و زمانی هم هست که این معلولیت ها در برخورد و ادغام با هم راه پیشرفت1بچه رو از هر طرف سد می کنن و این خیلی دردناکه. مثلا طرف نابیناست خوب باید بریل یاد بگیره ولی مشکل شدید جسمی داره و جفت دست هاش کاملا بی حس و حرکتن. این بچه نه چشم بینایی خوندن داره نه دست بریل. این یکی از ساده ترین موارد بود که اینجا گفتم و اجازه بده دیگه نگم تا بحث از این دراز تر نشه.
محبت. به نظرم اعجازی که درش هست در ضربتِ هیچ و هیچ زوری نیست. هرچی پیش تر میرم بیشتر می فهمم. محبت کار هایی ازش بر میاد که زور با تمام توانش هم نمی تونه انجامش بده. اگر هم بتونه، بی تردید اثرش کوتاهه یا اونی که باید باشه نیست. ولی محبت. آخ از این محبت که قدرتش بی توصیفه!
ریحانه جان ممنونم که هستی و خوشحالم از اینکه دوباره دیدمت. من دلتنگ و همچنان منتظر پست های مفیدت در گوش کن هستم کاش حضورت و پست زدن هات رو ادامهش بدی چون حسابی طرفدار جفتشونم.
ایام همیشه به کامت!
هی بدت نیادا ولی بنظرم اون امیرک بیشتر خارتو گل کرد تا تو خارشو. اون از اولش میدوستیدت ک رف وسط خاکوخل مهرتو واست جست و تو بش حس محبت نداشتی خاره حس تو بود ک اون گلش کرد پ راسوحسینی بگم اون باس این پستو میزد و اندش سوال میپرسید. بیخیل بیبین این پسره میدوستت هواشو داشتباش گناداره. توم یخده گلتر باش تا امیرا واسخاطر دلت وسط خاک نخیزن
سلام یکی! ببین از بیرون از کاربریم دارم کامنتت رو جواب میدم افتادم بیرون حسش نیست رمز رو کپی پیست کنم وارد بشم همین مدلی اومدم چه سخته خداییش گناه داری خاطرم باشه همین امشب1کلید بزنم بدم بهت البته اگر تا حالا نزده باشم.
یکی زود تند سریع بگو ترکیدم از بس می خوام بدونم. تمامش رو. از اولِ اولِ اولش تا آخرش. نه ول کن فقط بگو چه خبر؟ معامله سر گرفت یا نه؟ چند تا بودید؟ پرتی که نداشتید اگر داشتید چند تا؟ فروختید یا نه؟ من5تا ایمیل بهت زدم جواب نیومد گفتم احتمالا ندیدی. بگو معامله ای در کار نبود! همون جا که می دونی رفتید یا نه؟ حال و هواتون چه مدلی بود اگر رفید؟ اگر نرفتید هم نداره حتما رفتید دیگه! حتی اگر خودت تنهایی رفته باشی هم می دونم تو رفتی. تعریف کن زود باش! اینجا نه بپر ایمیل بده ایمیل ایمیل ایمیل تمام جزئیات رو اونجا میشه بگی اینجا نمیشه منتظرم به قول خودت منو نکاری ها! یکی حسابی دلم داشت می گرفت خوشحالم که باز اومدی و همچنان هستی!
ایام همیشه به کامت!
سلام.
اگر این قضیه عشق و محبت نبود شک نکن من یکی که خودکشی می کردم و خلاص.
تا حالا انسانی ندیدم که بهش کوچک ترین محبت ها رو بکنم و اون متوجه نشه.
هر کس هم محبت در اون اثر نداره انسان نیست که نیست.
در زندگیم یک نفر وجود داره که خوبی تو کَتِش نمیره و من دیگه رهاش کردم تا اذیت نشم.
اون هر کاری که براش بکنی نمی بینه و چون نسبت نزدیکی با من داره نمی تونم از زندگیم کامل کنارش بذارم و فقط می تونم بهش فکر نکنم.
وقتی بهش فکر می کنم عصبانی میشم، حرص می خورم، فحشش میدم، ازش متنفر میشم، باز عصبی میشم، اگر بتونم و امکانش باشه فریاد می زنم ولی نمی تونم از زندگیم حذفش کنم.
نمیشه که نمیشه.
یک نفر بهم می گفت: فقط مرگ می تونه تو رو از دست اون راحت کنه ولی مطمئنم مرگ هم نمی تونه مگر این که من اول برم.
دیگه هیچ سعیی برای محبت کردن و نزدیک شدن به اون فرد نمی کنم و نشستم به انتظار که ببینم چه زمانی می تونم فکرم رو آزاد کنم و به هر صورت فقط با درگیر کردن خودم به کار های دیگه می تونم از فکرش در بیام.
برم که دارم زیاد می نویسم.
خودش یک پست شد.
سلام دوست من. محبت1جا هایی قدرت های ترسناکی داره. امروز اتفاقا این رو داخل گوش کن هم نوشتم. گاهی قدرت محبت خطرناکه. واقعا تواناست!
اون بنده خدا هم، … به نظرم1جا هایی هیچ راهی نیست جز اینکه دیر باور هایی شبیه من هم باور کنن که نمیشه! شاید هم بشه ولی مدل محبتی که اون افراد می شناسن شاید متفاوت باشه. سخته برام که بپذیرم در مورد1سری دل ها هیچ راهی نیست. هیچ راهی نیست! یعنی واقعا نیست؟ یعنی هیچ راهی به بعضی از دل ها نیست؟ واقعیتش این رو از دیشب تا الان همین طور1بند دارم از خودم می پرسم. چندین دفعه رفتم از خود طرف هم بپرسم و بهش بگم یعنی واقعا هیچ راهی نیست؟ بیخیال بشم آیا؟ خدایا من نمی خوام باور کنم میشه اجازه ندی این درست باشه؟
معذرت باز هم من و جفنگ گفتن هام. عوض بشو نیستم!
همیشه شاد باشید!