هوای پشت پنجره، هوای من!

سلام به همگی. اینجا اول اول صبحه و داره بارون میاد. اون بیرون پشت پنجره بسته ای که بالای سرم هست صدای چیک چیک ناپیوسته ای میاد که می چکه روی سایبون. بارون رو دوست دارم ولی نمی فهمم واسه چی هر دفعه می باره دلم می گیره. یاد خیلی چیز ها می افتم زمان هایی که بارون میاد. هوای آشنای دیروز های عزیز می پیچه توی سرم و عجیب هوایی میشم. دست خودم نیست. دلم تنگ میشه واسه نفس کشیدن هوای دیروز هایی که قدم می زدیم زیر بارون های نه چندان شدید، توی هوای پاک و سبکی که پر بود از عطر بارون. عطر خاک بارون خورده و عطر آشنای هوای ابریه خیس. دلم خیلی اون هوا رو می خواد بچه ها! دلم قدم زدن ها و خندیدن ها و همراهی های اون زمان ها رو می خواد.
خاطره ها! آخ از دست این خاطره ها که چه قدرت وحشتناکی دارن! بچه ها میگن هر منفی مثبت هرچند کوچیکی که توی زندگیمون هست نتیجه عمل دیروز های خودمونه. نمی دونم این چند درصد درسته. ولی احتمال میدم خیلی درست باشه. و من وسط سکوت ساعت4و30دقیقه صبح زیر این پنجره بسته و گوش به آواز چیک چیک های آهسته، دارم فکر می کنم ببینم کجای دیروز هام تقصیر هام شروع شدن. خیلی دوره خیلی! کاش می شد شبیه اشتباه کردن داخل مروارید بافتن ها سر نخ هر جا که اشتباه رفتیم رو پیدا کنیم و بازش کنیم و از سر ببافیم! اگر می شد به نظرم من باید بیشتر از نصفش رو باز می کردم از سر می بافتمش. حاضر بودم. کاش می شد! ولی خدایا واقعا تمام تمامش تقصیر من بود؟ یعنی هیچ عنصری از کایناتت تقصیر نداشت جز من؟ این واقعا عادلانه هست؟ من هیچ چی نمیگم. نه معترضم نه نق می زنم. خدایا من چیزی نمیگم با خودت. فقط و فقط با خودت. تو خدایی. توانایی آگاهی عادلی. لازم نیست من بگم تو که شبیه ما فراموشکار نیستی که من بخوام به خاطرت بیارم. پس با خودت. با خودت!
لحظه هایی شبیه این، همه چیز واسهم عجیب کوچیکن و سبک. تمام امروز هایی که به خاطرشون اینهمه درد تحمل می کنم. تمام لحظه هایی که تاریک سپریشون می کنم. و تمام آخه ولی هایی که عمرم رو دودی می کنن و میشه که این مدلی نباشه.
دیروز2شنبه رفتم سر کلاس و برعکس خیلی از2شنبه ها خیلی هم سبک و آرام بودم و اتفاقا حسابی هم مثبت گذشت. به همین سادگی. پس واسه چی نمیشه من بلد باشم همیشه این مدلی سپری کنم؟ سخت نیست فقط من بلد نیستم.
نمی دونم واسه چی این بی ربط رو الان اینجا نوشتم. همین طوری اومد داخل سرم نوشتمش. اینجا هر مدلی دلم بخواد می نویسم. الان هم دلم خواست این رو بنویسم این وسط.
دلم می خواد می شد این ساعت بین شب و صبح رو نگهش دارم1خورده بمونه. نه واسه همیشه ولی1خورده بیشتر بمونه. دلم می خواد می شد روز1خورده دیر تر شروع بشه. دلم می خواد می شد1خورده دیر تر لازم بشه از جا بپرم و بزنم به دل زندگی واقعی روز و شلوغی هاش. دلم می خواد1خورده بیشتر گوش کنم به سکوت اطرافم. سکوت اول اول صبح و صدای این چیک چیک های ناپیوسته و مجسم کنم عطر هوای دیروز ها رو.
دلم تنگ شده بچه ها. واسه دیروز ها. واسه اون هوا. واسه بارونش. واسه عطرش. واسه همراه های دیروزی.
دلم تنگ شده بچه ها!
خدایا دلم تنگ شده چی بهش بگم؟ گریه ناله در کار نیست ولی دلم خیلی تنگ شده.
دیروزی ها بعضی هاشون هستن. اتفاقا نزدیک هم هستن. اون قدر نزدیک که اگر دست دراز کنم سر انگشت هام لمسشون می کنه. ولی دیروزی نیستن. دیگه نیستن. ازشون فقط1جلد باقی مونده که داخلش1نفر دیگه هست. کسی که دیروزیه من نیست!
بعضی هاشون هم نیستن. نه خودشون، نه جلدشون. اگر دستم رو تا آخر جهان هم دراز کنم بهشون نمی رسه. اون ها رفتن. اون ها رفتن و من دلم چه قدر براشون تنگ شده. دلم می خواد اسمشون رو اینجا ببرم بلکه سبک بشم. نمی برم. هنوز نمی برم. ولی دلم تنگ شده براشون.
زمانی که می رفتن مهلت دلتنگی نبود که وحشتناک درگیر بودیم. و حالا که قصه تموم شده مهلت هست واسه دلتنگی های ما. مهلت اندازه1عمر هست که دلتنگ بشیم. و میشیم. همگی دلتنگ میشیم. و من جدا و در سکوت دلم تنگ میشه واسه تمامشون. خنده هاشون. سکوت هاشون. آرزو هاشون. بودنشون. حضورشون. هواشون! خدایا! هواشون!
کجا رفتید دیروزی های من؟
نمی دونم اگر این قصه باز تکرار می شد من و ما باز درش پیش می رفتیم یا نه. نمی دونم دیروزی های رفته باز واردش می شدن یا نه. من میگم آره. چون اون ها حسابی برنده شدن. جایزه ای که گرفتن حسابی می ارزه. خوش به حالشون!
دارم پراکنده میگم. باز هم شبیه همیشه. زدم به جاده جفنگ.
بیخیال. فقط خودم سرم شد چی نوشتم. جز اینکه بارون رو دوست دارم و از این چیز ها.
بچه ها صدای اذان داره میادش. باید بلند شم. حالا که بیدارم درست نیست لفتش بدم. خدای صبح داره صدام می کنه. کاش1خرده بیشتر طول می کشید. این سکون رو دلم نمی خواد بشکنمش. ولی کاریش نمیشه کرد. روز شروع شد. زندگی شروع شد. حرکت لازمه و هیچ چاره ای هم نیست. اذان الان تموم میشه و من جا می مونم. باید بجنبم. خدایا به امید خودت!
ایام به کام همگی!

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «هوای پشت پنجره، هوای من!»

  1. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ واقعا عجب روزگاریه که بعضیا بگن ما دوستانت هستیم ولی در عمل طوری رفتار کنند که دوستی در آن دیده نشه…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. خوب اون ها هم شاید دلیل هایی واسه خودشون دارن. شاید در نظرشون ما هم اون چیزی که باید باشیم نیستیم واسه همین اون ها هم این مدلی شدن. از این گذشته، روزگار همه چیز رو عوض می کنه. آدم ها عوض میشن. خود ما هم میشیم. چه انتظاری میشه داشته باشیم از بقیه در حالی که شاید از طرف اون ها هم اعتراض هایی به ما وارد باشه! من که این طوری می بینم و از خدا می خوام در نظر عزیز هام کمتر این مدلی باشم. تو هم که کلا حله چون دلت شفافه و مشکلی نیست.
      همیشه شاد باشی!

  2. مینا می‌گوید:

    سلام این حسرو یه زمانهایی عجیب تجربش میکنم حتی وقتی همون آدمهای دیروزی هستن و یه جورایی همون حس و حال قدیم همهست اما بازم دلم یه چیزایی از قدیمو میخواد مثل خاطره هایی که دوست داری هزار بار تکرار بشن برعکسشم پیش اومده دقیقا مثل چیزی که گفتین و چه بد حسیه وقتی هیچ کاری نمیتونی بکنی به جز مرور هزار باره خاطرات از ته ته ته دلم میخوام بعد از ما هیچکسی دیگه به سرنوشتی دچار نشه که بخواد با مرور خاطرات زندگی کنه از خدا میخوام همونطوری که داره به من کمک میکنه به بقیه هم کمک کنه

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینای عزیز. دعای آخر کامنتت رو لایک می کنم. کاش واسه کسی پیش نیاد مینا! افراد هستن. همه چیز هم جوره ولی مدل دیروز ها نیست. این وسط1چیزی ایراد داره! دل. ایراد دل ها هستن و خاطرات. و غبار ها. و ویرانی ها. و ویران شده هایی که دیگه هرگز شبیه اولشون آباد نمیشن. مینا! کاش این طوری نبود!
      ایام به کامت!

  3. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    شاید همه چیز همون باشه ولی این ظاهر قضیه است و در حقیقت هیچ چیز همون قبلی و هیچ کس همون آدم قبلی که بود نیست.
    هر اتفاقی که در زندگی آدم می افته چه خوب چه بد فقط و فقط یک بار پیش میاد و بس.
    ما هر کاری هم که بکنیم نمی تونیم اون اتفاقات رو تکرار کنیم.
    لحظه به لحظه زندگی جدیده و ما نمی دونم چرا نمی تونیم این رو بپذیریم.
    اشتباه نشه خودم رو جدا نمی کنم ها. اتفاقاً من همیشه معتقدم که به قول فاضل نظری:
    من همچنان همانم و دنیا عوض شده است.
    ولی وقتی می بینم هیچ کس اون قبلیه که بود نیست حیرون میشم که باید چی کار کنم.

  4. پریسا می‌گوید:

    سلام دوست من. کاش این مدلی نبود! کاش می شد1چیز هایی رو بی تغییر نگه داشت، 1چیز هایی رو عوض کرد و1چیز هایی رو کامل پاکشون کرد تا فراموش بشن! کاش این دست ما بود! دلم خیلی پاک کردن ها رو می خواد خیلی!
    تا نرفتم سر وراجی و سر درد و دلم باز نشده به اباطیل گفتن، قطعش کنم که گناه دارید خخخ!
    شاد باشید تا همیشه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *