بچه ها سلام.
هیچ چی فقط حالم زیادی مثبته اومدم اینجا اعصاب بقیه ها رو بی ریخت کنم.
کلی داره خوش می گذره بهم! قرار بود آدرسم یعنی آدرس واقعیم عوض بشه که نشد، آخ جون، خونهم رو خیلی دوستش دارم دلم نمی خواد از اینجا بلند شم بهش که فکر می کردم گریهم در می اومد، فروشنده مکان جدید کلا گفت از انصراف زده به جاده نه که نمی فروشم، ایول بهش، حسابی مشعوف شدم، بعدش هم اون خانم مرواریدیه اولی که بهتون گفته بودم حسابی سرم ناز کرد که بیخیالش شدم ولی آستینم رو تابوندم باز تیر داشتم واسه شلیک و زدم، یعنی به زبون آدمی تر و خلاصه تر1جای دیگه پیدا کردم چپیدم داخلش، واسه چی من نمی تونم شبیه آدم حرف بزنم آیا؟ بابا کلاس مروارید بافی و گل سازی گیر آوردم از شنبه هم جلسه اولش رو رفتم بعدش هم جلسه بعدیش2شنبه هست الان هم1جهان گل نبافته روی سرم ریخته که موندم کی انجامش بدم با وجود گرفتاری های دیگه که آوار شدن روی سرم، آخ نفسم گرفت1لحظه صبر کنید الان باز شروع می کنم.
شکلک نفس تازه کردن و نفس عمیق و از این چیز ها. آخیش چند تا دیگه بزنم!
خوب حالا زنده شدم.
بچه ها هفته پیش با حضرت فرشته مرگ1مذاکراتی داشتیم که به نتیجه نمی دونم رسید یا نرسید ولی در هر حال من الان زنده و اینجا حاضرم. خداییش تقصیر خودم بود کار مزخرفی کردم که البته آگاهانه نبود ولی کم مونده بود منجر به خلاصیه جهان از دستم بشه. یعنی خودکشی حساب می شد آیا؟ راستی حالا که حرفش شد سفت و سخت اعلام می کنم که من هرگز نیت خودکشی نداشته ندارم و نخواهم داشت اگر1زمانی1جایی به خاطر1چیزی دیدید یا شنیدید که پریدم مطمئن باشید که پرشم عمدی نبود یا سکته زدم یا دق کردم یا شبیه3شنبه شب اون هفته از سر نا آگاهی1غلطی سر خودم در آوردم که عمدی نبود و خلاصه هر مدلی پریدم به حساب خودکشی کردنم ننویسیدش که حسابی بهم بر می خوره.
بیخیال فعلا که هستم!
چی داشتم می گفتم آهان مروارید.
بچه ها خیلی جالب بود من و استاد دور از جون استاد شبیه گربه رو به روی هم کمین گرفته بودیم. اون بنده خدا واسه عرضیابیه من و من واسه عرضیابیه ایشون. همون برخورد اول بین بینا و نابینا دیگه. به خصوص زمانی که پای آموزش در میون باشه.
هیچ کدوم نمی دونستیم طرف کجای کاره. البته من1دفعه تابستون رفته بودم دیدن ایشون کار هام رو هم برده بودم ببینه ولی به دلایلی که حس توضیحش نیست کلاسه شروع نشد و موند واسه حالا. این دفعه که زنگ زدم دیدم حله و کلاس تک نفره هم میشه و داخل کلاس خیاطیش جام داد پس رفتم. عه حس توضیحش نبود که! بیخیال گفتم دیگه!
خلاصه رفتم نشستیم رو به روی هم. من مروارید های از مد گذشتهم رو پهن کردم وسط اون بنده خدا هم1رومیزیه امروزی با تراشه و کریستال آورد پهن کرد رو به روی من و داستان شروع شد. از بس زور می زدم سریع کار کنم حس می کردم روی صندلی بالا پایین می رفتم که طرف خیال نکنه شل و ولم خخخ! آخر کار هم استاد گفت که فکرش رو نمی کردم این مدلی بتونی با اینکه کار هات رو دیده بودم. و اونجا بود که من خندم رو ول کردم آزاد بشه و بهش گفتم مطمئن بودم که فکرش رو نکردید از همون اول که رو به روی من نشستید حس کردم دارید آماده میشید که هی بگید و من یاد نگیرم. استاد خندید.
-از کجا؟
من هم می خندیدم. از ته دل.
-خوب شما اولیش نیستید. منظورم داخل ملت بیناست. ما نابینا ها معمولا یعنی تقریبا همیشه این ماجرا رو داریم. جلسه و گاهی جلسات اول واسه اثبات نادرستیه این بینش سپری میشه. اینکه من به شما ثابت کنم لازم نیست تمام صبر و حوصلهتون رو جمع کنید به کمک و بشینید رو به روی من بلکه1چیزکی یاد بگیرم.
استاد مونده بود چی بگه ولی الحق آدم مثبت و مثبت و مثبتی بود. نه نوچ نوچ کرد نه آه کشید نه حتی مکث کرد.
-نه اون ها شاید نمی دونن ولی من حوصلهم زیاده. به این سادگی ها از یاد نگرفتن بچه ها بی حوصله نمیشم.
خدا رو بلند شکر کردم و چسبیدم به کارم واایی مونده باید تا2شنبه نصفش رو حاضر کنم هنوز1دونه هم نفرستادم داخل نخ!
بچه ها این بنده خدا رو دوست دارم رفتارش خیلی پسندمه. ازش راحت می تونم در مورد تفاوت های بین دیدن ها و ندیدن های رنگ ها بپرسم بدونه اینکه دلواپس باشم دلش بگیره و آههه بکشه. مثلا1سری کریستال نشونم داد اندازهش رو داد دستم رنگ هاش رو هم واسهم توضیح داد که این دسته ریز ها نارنجی هستن این گنبدی ها هم صورتی هستن خیلی به درد رومیزی می خورن ولی الان واسه تو خیلی ریزن تو اول کار باید درشت تر ها رو انتخاب کنی این مهره ها به درد کار هات می خوره الان دیگه به جای مروارید از این ها استفاده میشه و از این چیز ها. این وسط1دسته مهره بود که استاد گفت این ها بی رنگ هستن. یعنی سفید. یعنی شبیه شیشه. گفتم ببخشید یعنی سفیدن یا شفاف؟ شیشه شفافه شما گفتید شبیه شیشه ولی باز گفتید سفید. استاد گفت نه بی رنگن. گفتم یعنی همون شفاف؟ گفت آره. باز مطمئن نشدم. یکی از مهره ها رو گرفتم جلوی چشمم و گفتم یعنی اگر من الان می تونستم ببینم اون طرفش پیدا بود؟ بچه ها مطمئن بودم الان طرف1آه مشتی می کشه و از اون مکث های مزخرف فیلمی می کنه و جواب میده و بعدش شکر خدا و دعای شفا و از این لفظ ها ولی اصلا از این خبر ها نشد. طرف خیلی ریلکس فوری گفت آره اگر می دیدی اون طرفش پیدا بود این ها شفاف هستن.
بچه ها به خدا راست میگم چنان از این حال و هواش خوشم میاد که اگر10سال هم طول بکشه کلاس هاش رو تا هر جا بشه میرم مگر اینکه طرف خودش از دستم خسته بشه. موقع ورود و خروج هم اصلا نمی ترسید یا نشون نمی داد. خیلی معمولی زمانی که اشتباهی داشتم می رفتم داخل میز دستگاه کپیه آموزشگاهش گفت1خورده به چپ. نه آهی نه وحشت از زمین خوردنی نه آخ خدا شکرتی. یعنی من میمیرم واسه همچین چشم دار های هلویی!
جدی نوشتن واسهم سخته. رجوع شود به پست شاکی بودنم از خودم. من مدلم اینه. ولی گاهی باید کمی جدی تر گفت و جدی تر نوشت. اجازه بدید سعیم رو کنم!
بینا های ما خوبن بچه ها! فقط این وسط1ایرادی هست که نمی دونم تقصیر کیه. اون ها نمی دونن. ما هم نمی دونیم. اگر ما بدونیم دقیقا از1بینا چی می خواییم، اون بینا هم بدونه که وقتی به یکی از جنس ما رسید باید چه مدلی باشه، وایی چه عشقی میشه! من می دونم از1بینا چی می خوام. اینکه اگر به پست هم خوردیم دوست من باشه. نه در جایگاه1بینا که با1نابینا دوست میشه. دوستیه بین2تا آدم!
اینکه خیلی از بینا ها خیال می کنن با نابینا باید ملاحظه داشت، کمکش کرد، هواش رو داشت و فقط مواظب بود که جسم و روحش ترک نگیره، شما رو نمی دونم ولی از نظر من خیلی منفیه. شاید به همین خاطر من خیلی با همکار هام قاطی نمیشم. براتون نگفتم. از مشهد که اومدن همه می گفتن واسه چی نیومدی؟ جات خیلی خالی بود. همه جا صحبتت بود که کاش بودی و از این چیز ها. می گفتم ممنون نشد دیگه آقا نطلبید حالا ایشالا دفعه های بعد. این وسط1بنده خدایی که هم خیلی مهربونه هم خیلی محترم و خداییش من دوستش دارم ولی باهاش نمی پرم و الان دلیلش رو میگم اومد گفت خانمی کاش می اومدی ببین شما خیلی سخت می گیری خوب چی می شد مگه؟ گفتم نشد دیگه حالا ایشالا بعد. طرف گفت نه خانم ببین شما خیلی به خودت سخت می گیری اینهمه سخت نیست شما کار های شخصیت رو که خودت انجام میدی فقط بیرون و حرم رفتن بود که ما دستت رو می گرفتیم می بردیمت دیگه!
اونجا نگفتم ولی واقعیتش بچه ها این رو موافقش نبودم. اگر می گفت دست هم رو می گرفتیم با هم می رفتیم دفعه بعدی و سفر بعدی اگر پیش می اومد شاید همراهش می شدم ولی نگفت. گفت دستت رو می گرفتیم می بردیمت. نه نمی خوام!
گفتم ممنون شما لطف دارید حالا ایشالا بعدا.
طرف بیخیال نشد و1دفعه برگشت وسط نصیحت کردن هاش که به خودت ظلم نکن و زندگی رو سخت نگیر1دفعه گفت ببین خانم فکر ما رو هم بکن دیگه!
بچه ها به خدا چنان یکه خوردم که2متر پریدم. چی؟ مگه من چیکار کردم که این ها اذیت شدن؟ من که باهاشون نرفتم! پس چی میگه؟
-جان؟ فکر شما؟ ببخشید نمی فهمم میشه توضیح بدید؟
و طرف توضیح داد و چه قشنگ هم توضیح داد.
-ببین خانمی به فکر ما هم باش! بالاخره ما هم باید1چیزی باشه که جمع کنیم دیگه!
از حیرت داشتم خل می شدم. یعنی اگر بیشتر از اینکه هستم ممکن باشه.
-معذرت می خوام چی رو جمع کنید؟
طرف مثل فرشته ها آروم و آروم و ملایم توجیهم کرد.
-ثواب عزیزم! ثواب! شما می اومدی ما هم دستت رو می گرفتیم می بردیمت و این وسط ثواب جمع می کردیم. محروممون نکن به خودت هم این قدر زندگی رو سخت نگیر. ببین حیفه این…
دیگه باقیش رو خیالم نبود و فقط داشتم زور می زدم خنده و تعجبم رو قورتش بدم که بی ادبی نشه. داشتم خفه می شدم.
-عزیز جان عزیز جان زنگ خورد الانه که ناظم بیاد توبیخ بریم کلاس ایشالا سفر های بعدی میام بریم بریم!
داخل کلاس اون روز تمام ساعت بچه ها حالش رو بردن چون تا پخ از1گوشه کلاس در می اومد من می زدم زیر خنده بلکه تخلیه بشم. حالا خداییش شما خودتون رو بذارید جای من. با همچین بینشی میشه با صاحب این مدل بینش ها پرید؟ من نمی پرم.
ولی صاحب بینش هایی از مدل این استاد مروارید رو من راحت باهاشون می پرم. شاید از نظر خیلی ها این افراد1خورده سنگ باشن ولی من این مدلی نمی بینم. طرف رو به روی من نشست، در مورد هزینه کار حرف زدیم، راهنمایی های اضافی هم نکرد، اصلا هم دلواپس نبود که مثلا اگر فلان جا دستم رو نگیره یا در مورد ندیدنم ملاحظه نکنه دلم بشکنه، خیالش به ثواب جمع کردن نبود، آخر کار هم که آژانس گرفتیم چون آژانسی1ماشین داشت من و دختر ایشون و خودش داخل1ماشین بودیم و ایشون جلو نشسته بود خورد نداشت. می شنیدم که راننده آهسته ازش پرسید همه رو شما حساب می کنید؟ عمدا سکوت کردم ببینم چیکار می کنه با خودم گفتم اگر حسابم رو کرد دفعه دیگه با هزینه کلاسم پولش رو بهش میدم و براش توضیح میدم که… از همون توضیحات همیشگی که واسه اکثر بینا ها باید بدیم و چه قدر خسته کننده شده واسه من. ولی طرف خیلی راحت برگشت با تعارفات معمولی گفت خانم اگر اجازه بدید من حساب می کنم. من هم گفتم نه ممنونم اون هم1دفعه دیگه گفت و من هم گفتم نه تشکر شما اجازه بدید من انجامش بدم که ایشون هم قبول نکرد و خیلی معمولی حل شد. اون خیال نداشت پولم رو حساب کنه. من هم همین طور. این تعارفات معمول بین ماست. بین مردم عادی. بدون ملاحظه اینکه آخ نااازی بذار من حسابش رو کنم خیلی طفلکه حالا1ثوابی هم من کنم عوضش رو خدا جای دیگه بهم میده!
خلاصه که اگر بتونم این بنده خدا رو به عنوان1استاد واسه خودم نگهش می دارم. و اگر بیشتر قابلیت داشته باشم بیشتر نگهش می دارم و داخل دلم به عنوان1آدم مثبت و حتی1دوست بین مثبت های خاطرم جاش میدم.
اون بینا خودش رو، بینشش و منش و رفتارش با1نابینا رو، یعنی چیزی که من در برخورد اول ازش می خواستم که بدونم رو تا جایی که ممکن بود بهم معرفی کرد. از اینجا به بعد بسته هست به من. به قابلیت های من. به توانایی های من که چه قدر می تونم خودم رو و جهان ندیدن ها رو و بچه های نابینا رو بهش معرفی کنم. ای کاش موفق باشم! برام دعا کنید بچه ها!
باید این رو بخونم، ویرایشش کنم و اصلاحش کنم و بعد بفرستم اینجا ولی داره دیرم میشه و شاید همین مدلی دست نخورده بزنمش تا بخونیدش. در هر حال شما به پراکنده پرونی های پریسای پراکنده پرداز عادت دارید و به نظرم خیلی تعجب نمی کنید و کاش خیلی هم از دستم خسته نشید.
بچه ها دوستتون دارم تکی تکی تون رو خیلی زیاد دوستتون دارم. از ته دل، خیلی زیاد، با نهایت صدقی که این لحظه می تونم بپاشم در گفتارم، دوستتون دارم!
شاد باشید همگی تا همیشه!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 96
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
بادرود@ امیدوارم همیشه شاداب و خندان باشی@
سلام نوکیا. دعای قشنگیه ولی به نظرم شدنی نیست. آخه زندگی ترکیبی از سفید و سیاهه. کاش شادی هات خیلی خیلی بیشتر از تاریکی هات باشن!
موفق باشی!
سلام.
خیلی خیلی عالیه.
همیشه برخورد با آدم های بینایی مثل استادت برام از خاطره انگیز ترین لحظات زندگیمه افسوس که این طور آدم ها کم پیدا میشن، آدم هایی بدون ارزیابی پیش داورانه و بدون قضاوت از پیش تعیین شده و کلاً بدون ترحم و محبت های الکی و آدم هایی که دنبال ثواب جمع کردن نباشند و آدم ها رو به خاطر خودشون دوست داشته باشند و کلاً این آدم ها فرشته اند فرشته.
سلام دوست من. بله این ها زیاد نیستن. کاش بیشتر ازشون داشتیم. استادم هنوز همون مدلیه. ازش خیلی خوشم میاد خیلی.
همیشه شاد باشید!