چیزی نمونده بود!

سلام به همگی.
بچه هااا عصر جمعه ای1کسی رو نشونم بدید بکشمش!
متنفرم از ناز کشیدن مخصوصا زمان هایی که طرف باشم با1کسی که، …
این خانم مرواریدیه خستهم کرده از نوع خطرناکش. ترکیدم از بس نازش رو کشیدم پریشب که به توصیه خودش بهش زنگ زدم اولش که کلی زدم و جواب نداد زمانی هم که برداشت میگه من نمی تونم یعنی دلم خیلی می خواست واسه شما1کاری کنم هااا ولی برامون کلاس گذاشتن وقت ندارم. مربیمون1چیز هایی بلده شما صبح شنبه تشریف بیارید و کلی سخنرانی کرد که صبح شنبه برم اونجا و1نفس گفت و گفت تا من عاقبت وسط کلامش رفتم و گفتم ببخشید وسط کلامتون ولی . ممنون من میرم سر کار. میگه عههه شما سر کار میرید؟ حالم از این مدل چشم دار ها به هم می خوره به حد تهوع! این هایی که از هر چیز نابینا ها تعجب می کنن. برام نفرت انگیزن یعنی نفرت ها!
الان2هفته ای میشه سعی می کنم بهش بفهمونم نمی خوام واسهم زمان جدا بذاره فقط1ساعت ناقابل داخل کلاس هاش جا بهم بده تا ازش چند تا اشکال بپرسم انگار در مخش بسته هست. این ها دیگه کین؟
پریشب که باهاش آخرین کلکل ها رو داشتم مادرم باهام بود فهمید دارم با این خانمه صحبت می کنم بعدش گفت فلانیه؟ گفتم آره. مادرم گفت آهان این رو من می شناسمش ولش کن می گفت بافتنی بلده من خواستم برم پیشش همین گرفتاری رو باهاش داشتم. نفر قحط اومده مگه ولش کن این رو!
خندم گرفت و ولش کردم. محل کلاس هاش به خونه من نزدیک بود خیلی دلم می خواست بشه و این بنده خدا خیال کرده دونسته هاش رو می خوام مجانی از حلقش بکشم بیرون تا رو دستش بلند شم. حالا که این طوریه حتما باید بلند شم خخخ!
به جان خودم میشم حالا ببینید کی گفتم!
من1نفر دیگه رو واسه کسب اطلاعات داخل آستینم دارم اگر نشد باز هم یکی دیگه و یکی دیگه ولی این آدم رو خیلی دلم می خاد بهش بفهمونم که اگر تو بهم اطلاعات ندادی نگهش دار واسه خودت راه واسه بلد شدن فقط خریدن ناز های مزخرف تو نیستش! فعلا زمان ندارم به این فکر کنم بذار به دومیش زنگ بزنم. اگر نشد سومی و اگر باز هم نشد اون قدر می چرخم تا1کسی رو پیدا کنم این کار رو کامل یادم بده. من پریسام. از4تا رشته مروارید و1لوله نخ جا نمی مونم!
بچه ها نزدیک بود کلا شاه بیت بای بای رو شب3شنبه بخونم! به خدا رفتنی شده بودم ولی خدا دقیقه90گفت فعلا جونِ داغونت مال خودت ولی دیگه نبینم زیادی غلط زیادی کنی! کم غلط کن تا کمتر بمیری!
خلاصه اون شب شبی بود! مثبت و منفی. سفید و سیاه. تلخ و… تلخ بود. تلخ بود!
اون شب تلخ بود! اول خیلی ناگهانی تست شدم، به نظرم تستم موفق بود، البته شاید اصلا مهم نیست ولی اگر1درصد واسه تست کننده ارزش داشته باشه و ارزش داشته باشم تستم رو موفق رد کردم، آخ جون، بعدش فشار چنان روی روانم رو خراش داد که رفتم شبیه دیوونه ها بیشتر از هر دفعه دیگه در نیمه اول95تا الان1نفس و بی مکث وسط مه سفید گم شدم که نفهمیدم آثار این غلطی که کردم بود یا حاصل شب امتحان که به شدت یعنی به شدت حالم بد شد و گفتم دیگه میمیرم، تهوع و سستی چنان بهم حمله کردن که آخرش دیگه نفس نداشتم گوشیم رو بردارم به1کسی زنگ بزنم بیاد نجاتم بده، به سستی باختم و روی سرامیک های سرد ولو شدم و همونجا بی حرکت موندم تا رو به راه تر بشم ولی به نظرم زود بلند شدم. شکلک لجبازی های بسیار عوضی. باید تسلیم می شدم. خودم رو به تختم می رسوندم و می افتادم تا خود صبح شاید اوضاع از اینکه شده بود بدتر نمیشد ولی نشدم و همین طور که گیج می خوردم رفتم سر جمع کردن نشانه های تفریحاتم و زیاد طول نکشید که1حس خیلی بد بهم گفت که دیگه نمی تونم. گیج و بی حواس نبودم فقط مثل رسیدن مرگ که میگن احساس میشه، حس کردم دیگه نمی تونم ادامه بدم. واقعا هر1قدم جونم رو می کشید. به زور رسیدم به تختم و افتادم ولی خیلی نشد اونجا بمونم. تهوع داشت برنده می شد و شد.
نمی تونستم از جام بلند شم. نمی شد هم بمونم روی تختم. فقط همون اندازه زور از خودم دیدم که با ته مونده هاش خودم رو کشیدم داخل حمام و دیگه نتونستم وایستم. واقعا خورده بودم زمین و کاملا ضربه تهوع وحشتناکی که خیال توقف نداشت و انگار واسه گرفتن تمام نفسم حمله کرده بود بین حالتی شبیه برزخ دستم رو به سختیه حرکت دادن1کوه بردم بالا و شیر رو باز کردم. آب به من و به تهوع حمله کرد و نمی شد واسه پیشگیری از خیس شدن لباس هام هیچ کاری کنم.
-خدایا جدی دارم میمیرم به دادم برس!
طول کشید تا تونستم به زور نفس بکشم ولی زیاد مهلت نبود و حمله های بی توقف و طولانی باز و باز تکرار می شدن.
-آخ! آخ خدا! خدایا کمک!
از سرمایی که انگار جزو موجودیتم شده بود می لرزیدم. سرمایی ترسناک که عمیق بود خیلی عمیق. پرت شدم روی تختم و فکر کردم که این مدل سرما رو هرگز در عمرم حس نکردم.
-دارم میمیرم. این سرما عادی نیست!
ترس برم داشته بود. یعنی به همین سادگی؟ نه خدایا نمی خوام!
وسط این گیر و دار1آشنا زنگ زد و زمانی که فهمید چی شده و چی شدم کلی نصیحتم کرد که دیوونه این چه کاریه با خودت می کنی تو چی کم داری که اینهمه دیوونه ای،
-نمی دونم. خواستم فراموش کنم. میمیرم.
-فراموش کنی؟ آخه چی رو می خواستی فراموش کنی که با خودت این طوری کردی؟
-نمی دونم. نمی تونم. میمیرم. مادرم رو می خوام!
اون لحظه واقعا دفعه اولی بود که از ته دل حس می کردم از وحشت مردن دلم می خواد توی بغل مادرم مخفی بشم. پیش از این هم در عمرم خطر دیده بودم ولی این یکی هم خیلی ناغافل بود هم خود کرده و مسخره و حس می کردم از شدت ترس کم مونده پس بی افتم.
-مادرم! مادرم رو می خوام!
جدی می گفتم.
-مادرت کجاست پریسا؟ شمارهش رو بگو تا زنگ بزنم بهش!
-آخ نه! نه نمی خوام بزنی. اون الان اگر باشه از خودم بیشتر می ترسه من ترس بیشتر لازم ندارم.
دلم می خواست کسی باشه که نترسه تا بتونم وحشت بی مهارم رو به جرأتش تکیه بدم. خودخواهی بود ولی در اون لحظه توان نداشتم به فکر این چیز ها باشم. و مادرم به اون اندازه ای که لازم داشتم در اون لحظه آرام و شجاع نبود!
-پریسا! گوش بده! هیچ چی نیست! الان درست میشی. چیزیت نمیشه. آروم بگیر حالت جا میاد!
باقیش رو انگار صداش می رفت و می اومد زیاد یادم نیست فقط خاطرم میاد که گوشی روی بالشم بود سرم روی گوشی بود دست هام زیر شونه هام گیر کرده بودن و زورم نمی رسید آزادشون کنم و اون بنده خدا با صدایی بدون ترس و آهسته حرف می زد و من از ترس مردن داشتم قبض روح می شدم و اگر نفسم بالا می اومد نالهم در می اومد و زمان هایی که می شد حرف بزنم بهش می گفتم این تهوع رو ببر! تو رو خدا ببر! دارم میمیرم1کاری کن این تهوع بره دارم خفه میشم این تهوع رو ببر!
طفلکی آشنای من! راهش خیلی دور بود دستش که بهم نمی رسید فقط می گفت هیچ چی نیست هیچ چی نمیشی آخه این چه کاری بود کردی؟
نا نداشتم گریه کنم فقط نق می شد بزنم.
-نمی دونم. نمی دونم. میمیرم.
-نه ببین نمیمیری الان درست میشی. واسه چی اینهمه زیادی رفتی که نتیجهش این بشه؟
-آخ! آخ نمی دونم. اشتباه کردم. آخ میمیرم! غلط کردم!
-غلط رو ولش کن حالا حالت جا میاد دیگه نمی کنی.
باقیش مثل کابوس بود یادم نیست اون چی می گفت فقط خاطرم هست که من سرد تر و سرد تر می شدم و ناله می کردم و آخرش سرما تبدیل به1مدل بی حسیه عجیب و غریب ناشناس شد و حس کردم انگار1صدایی واسهم لالایی خوند. شبیه بچگی هام. شبیه بچه ها! دلم آهسته آهسته ترسش رو رها کرد و رفتم. خواب بود یا بی هوشی بود نمی دونم ولی رفتم!
گوشیم رو زیاد نفهمیدم کی قطع شد. خواب بودم. بی هوش بودم. مرده بودم انگار. صدایی از دور. واقعی بود. صدای گوشیم. واتساپ. 1پیام نیمه شب.
-آخ خدا من که دیگه جزو هیچ گروهی نیستم. این دیگه کیه؟
دست هام مثل تمام جونم شده بودن2تا تیکه یخ بی حس و سنگین که فرمان ازم نمی گرفتن.
-هر کسی می خواد باشه فردا صبح اگر زنده موندم می خونمش.
ولی نمی شد. ذهنم انگار بین خواب و بیداری شناور شد و1لحظه کاملا بیدار و دوباره خواب بود اما تحلیلش رو کرده بود و این تحلیل بیدارم کرد.
-این بنده خدا در موارد معمولی بهم پیام نمیده. البته من هم نمیدم. ما2تا با هم حرف معمولی نداریم. مدت هاست که نداریم. اگر پیام داده اون هم این زمان از نصفه شب حتما گفتنی مهم بوده وگرنه ما2تا دیگه با هم حرف معمولی نداریم!
چه قدر حرکت دادن اون جسم یخزده و نافرمان سخت بود. هرگز اینهمه سخت نبود.
-خدایا نمی تونم باشه واسه صبح!
ولی نمی شد واقعا نمی شد.
-این بنده خدا رو باید بخونمش. ما حرف معمولی با هم نداریم. یعنی چی شده؟
طول کشید تا تونستم بجنبم و دستم رو برسونم به گوشیم. زیر آوار فشار تهوع و بی حسی و سرمایی که ترس بیشترش می کرد.
پیام بد بود. خبر1از دست رفتن برای1آشنا.
-وایی خدای من!
سعی کردم حرف بزنم و بگم ممنون که بهم گفتی ولی هرچی زور زدم صدام در نمی اومد. حالم واقعا بد بود چنان بد بود که حس می کردم با هر حرکت هر بند انگشتم نفسم تحلیل می رفت.
به هر دردسری بود براش1چیزی شبیه ممنون نوشتم ولی ماجرا تموم نشد. باید پیام می فرستادم. باید برای اون آشنا پیام می فرستادم. باید بهش تسلیت می گفتم و هرچند همراهیه من رو خیالش نیست، باید بهش می گفتم که از دردش متأسفم. ما آشنا بودیم. ما1زمانی با هم خنده ها داشتیم! ما1جایی در گذشته هایی که دیگه تموم شده بودن، با هم دوست بودیم. ما رفیق بودیم!
و برای اولین دفعه در اون لحظه بود که حس کردم شبم از اشک خیس شد. اشک هایی که بی هقهق، که نای هقهق نداشتم، مثل سیل تمام صورتم رو گرفتن و جاری شدن و گوشه بالشم رو خیس کردن.
پیام تسلیتم رو فرستادم در حالی که می دونستم کلماتم گویای حس و حالم نیستن. بیشتر از این نتونستم. حال جسمم به مرحله خطرناکی می رسید و خودم این رو می فهمیدم. لحظه های آخر، سعی کردم نفس هام رو تنظیم کنم بلکه گرفتار تهوع نشم چون اگر دوباره شروع می شد دیگه نمی تونستم بلند شم و برسم به حمام. حتی نمی تونستم سرم رو کج کنم که خفه نشم. واقعا تمام جسمم جز ته مونده های درکم از فرمانم خارج شده بودن و من فقط سعی کردم نفس هام رو تنظیم نگه دارم شاید تا رسیدن صبح زنده بمونم. این تمام کاری بود که اون لحظه از دستم بر می اومد و مطمئن بودم که ساعتی بعد این هم ازم بر نمیاد.
-خدایا سپردم به خودت!
بعد چشم هام بسته شدن و دیگه نفهمیدم چی شد. باقیش خاطرم نیست توی خواب گذشت یا وهم آخر کار بود یا بیداری هایی که فقط می شنیدمشون.
-پریسا! پریسا! خواب که نیستی اینهمه سر و صدا بیدارت نکرد! باز قهر کردی؟ پریسا!
پتو آهسته کنار می رفت.
-پریسا! واخ خدا پریسا! چی شده؟ پریسا!
دستی بسیار داغ تر از جسم منجمد خودم که انگار پیشونیم رو سوزوند.
-یا اب الفضل! اب الفضل! یا اب الفضل!
فریاد نبود. زمزمه بود. زمزمه ای از جنس ترس خالص. مرده بودم حکما. و زنده ها این رو می فهمیدن و سرمای مرگ ترسناک بود براشون!
-اب الفضل! یا اب الفضل! اب الفضل! اب الفضل! اب الفضل!
خندم گرفته بود ولی نمی تونستم بخندم.
-بنده خدا آقا اب الفضل! چه صبوره حضرت! اون زمانی که هر غلطی دلمون می خواد می کنیم و مچمون وا میشه یا نمیشه اسمش رو نمی بریم و حالا که گیر کردیم1قطار یا اب الفضل! عجب! خخخ!
اعماق ذهنم رو کسی نمی خوند. خودم هم که در انتهای درک سیر می کردم و می رفتم طرف هیچ! پس تصورم موند واسه خودم.
-پریسا! یا اب الفضل! پریسا!
فشرده می شدم انگار. صدام می زدن انگار. با صدایی که اب الفضل رو صدا می زدن. دلم نمی خواست اینهمه پریشونی رو. باید جواب می دادم. باید می گفتم که هنوز نمردم. باید می فهموندم زنده بودنم رو. سعی کردم ولی نشد. نه حرفی نه حرکتی. خیلی تلاش کردم خیلی تا عاقبت به اندازه1نفس بلند و صدادار موفق شدم.
-آخخخخ آخ خدا! پریسا به خدا نابود شدم!
می شنیدم انگار. زمزمه ها، دلواپسی ها، تبادل نظر ها، جنگ های یواشکی، هشدار ها، چاره جویی ها و اتفاق ها، می شنیدم انگار. حس می کردم انگار. می فهمیدم انگار.
-چی شد؟
-از کجا بدونم؟
-تو؟ تو مارموز لعنتی نمی دونی؟
-مرده شور نگاه کثیفت رو ببرن من همراه خودت بودم اینجا نبودم از کجا بدونم آخه؟
-خر خودتی! نتیجه امشب نیست! چندین روزه شروع شده. خیال کردید همه نفهمن جز خودتون. تو که مثل همیشه پلیدی این هم که سکوت کرده. نمی خواد بگه به خیالش کسی هم نفهمید. از همه جا و همه چی کناره گرفته. سر بلند نمی کنه. هرچی هم ازش می پرسیم پرت و پلا میگه. حسش نیست. گوشیم خرابه. خستهم. من هم پشت گوش هام نوشته خر. این از ترس اینکه بهش نگیم دیدی بهت گفتیم چیزی نمیگه تو هم معلوم نیست چه غلطی، …
-چی بپردازم خفه شی؟
-اگر بگم می پردازی؟ جون پلیدت رو. تا تو زنده باشی دنیا طاهر نمیشه. تمام جون کثیفت رو بپرداز تا خفه شم.
-به خاطر خدا بسه! از جنگ متنفرم.
این رو وجودم هوار می زد ولی صدایی نبود که باهاش حرف بزنم. گوشه چشم های بستهم خیس شد. خدایا واسه چی هر جا من هستم جنگ هم باید باشه خسته شدم!
-بس کنید! آدم گنده های بی مخ! واقعا نمی فهمید؟ تمومش کنید دیگه!
-خدا خیرت بده بچه!
این از سرم گذشت و شاید در چهره بی روحم مشخص شد.
-این هم موافقه. که شما ها1مشت بی مغز هیکل گنده اید! ایناهاش!
حس می کردم انگار. دستی ظریف و سرد اما بی لرزش که قطره اشک در حال چکیدن رو از گوشه چشم هام پاک می کرد. مهربون اما نه از جنس محبت هایی که این مدل مواقع دست ها رو به لرزش میندازن. چه آرامشی گرفتم از احساس این شفقت بی گریه و آرام!
جنگ تموم شد.
من هم داشتم تموم می شدم. دیگه نشنیدم. نفهمیدم. حس نکردم. خودم رو رها کردم و آروم رفتم به هیچ.
دستم رو خاطرم نیست چه مدت بعد حس کردم که آهسته آهسته زندگی بهش بر می گشت و چه قدر بی حس بود.
-حرکتش نده پریسا!
داشتم زنده می شدم انگار. چه تشنهم بود خدایا!
-آآآآآآببب!
-الان! صبر کن! تو که جنازهم کردی پریسا! آخه1دفعه چی شد؟
دلم می خواست حرف بزنم ولی، … نه! دلم می خواست فقط نفس بکشم. اون هوای آشنای امن رو که سرما ازش در رفته بود رو نفس بکشم. هوای آشنایی که درش امنیت بود. گرما بود. زندگی بود. زنده شده بودم. و باز حس می کردم تمام درد های این روز های تردید و فشار های شبی که از سرم گذشته بود رو! چه دردی داشت!
می شنیدم انگار. می فهمیدم انگار. که گوشه چشم های بازم خیس می شدن. که کنار گوش هام از خیسیه داغ جاری گرم می شدن. که صورتم آهسته آهسته خیس می شد. که کسی، حنجره ای، صدایی محو انگار خیلی خفیف و خسته هقهق می زد انگار! می فهمیدم. صدایی بود. هقهقی بود. صدای خودم. حال نداشتم مهار کنم این هقهق کوتاه و بریده رو. فقط می فهمیدمش. فقط می فهمیدم.
-گریه نکن دیگه تموم شد. به خیر گذشت ولی خاطرم باشه1سرویس کامل به حسابت برسم. این نیم ساعت اندازه1عمر بهم گذشت و تمامش تقصیر تو نافهمه.
فشرده می شدم انگار! در پناه سرابی که سراب نبود، در پناه امنیتی که به فرمان عقل و در جهان عاقل ها امن نبود فشرده می شدم انگار! زنده می شدم انگار!
-پریسا! واسه چی؟ این چیزی بود که مخفیش می کردی؟ اون آشغال داخل آشپزخونهت رو؟ آخه واسه چی؟ -بله این بود. واسه اینکه،… وایی خدا من باید بلند شم اوضاع رو درستش کنم. من خونه رو به افتضاح کشیدم فردا نظافت چی میاد اینجا مادرم هم، …
-بخواب! الان تو هیچ طوری نمی تونی هیچ کار مثبتی کنی. تمامش رو بیخیال شو تا صبح بشه. الان فقط بخواب. باقیش باشه واسه فردا. بخواب! همه چیز درسته. بخواب!
-ولی خونه، …
-الان اگر بلند شی باز می افتی. چیزی نمیشه. کسی چیزی نمی بینه. بذارش واسه صبح. بخواب. الان فقط بخواب!
توانم تموم می شد و لازم هم نبود که نگهش دارم. جهان امنیت و آرامشش رو دوباره پیدا می کرد و من، فقط نفس می کشیدم. دیگه باقیش رو خاطرم نیست.
خواب.
و صبح زود تر از زمانش انگار رسید. حس کردم دلم می خواد بلند شم خودم رو بکشم تا محل کارم و سپریش کنم بلکه ظهر سریع تر برسه و برگردم خونه.
گذشت. برگشتم. عجب روز خسته کننده وحشتناکی!
خونه نظافت چی داشت و مادرم احتمالا خاطرش نموند که در مورد دیشب چیزی ازم بپرسه. شاید هم برخلاف تصور من چیزی از ویرانی های دیشب باقی نبود. ولی مگه میشه؟ من خیلی دقیق پاکسازیش نکرده بودم. یعنی اثراتش رو ندیدن؟ نه مادرم نه نظافت چی؟ آخه مگه میشه؟ من نا نداشتم درست و حسابی خراب کاری هام رو درستش کنم! پس چه جوری اونهمه نکبت غیب شدن پیش از رسیدن مادرم و نظافت چی؟ وایی آخجون به خیر گذشت! این هم یکی به نفع من! حالا من رو به راه بودم پس دلیلی نداشت اون بنده خدا چیزی از دیشب بدونه و اذیت بشه.
نظافت چی تا8شب طولش داد و مادرم تا9باهام بود و بعدش رفت خونه برادرم تا، … نمی دونم تا چی. من چنان خسته بودم که به نظرم می رسید دنیا داره میره که به انعکاس های نامحسوس تبدیل بشه.
خوابم می اومد. به محض اینکه تنها شدم اولین کاری که به نظرم باید انجام می شد رو کردم. خودم رو ول کردم روی تخت عزیز و آشنا و چشم هام به رویا سلام کردن. تا حدود های نصفه شب اصلا هیچ تفاوتی با جنازه نداشتم از خستگی. مثل1دقیقه گذشت ساعت9تا12شب که اصلا گذشتنش رو نفهمیده بودم! شب چه کوتاه بود و تعطیلیه آخر هفته رو عجب لازم داشتم!
و در پناه این تعطیلات و سکوت و تنهاییه خونه تازه می شد فکر کنم که چی به سرم اومده بود و چی از سرم گذشت. و اتفاقا در این فکر کردن ها خیلی هم داخل جاده1طرفه باقی نموندم.
-این چه کاری بود کردی پریسا! واقعا اذیت کردن من اینهمه برات می ارزید که داشتی خودت رو باهاش خفه می کردی؟
-نه. خفه کردن خودم اینهمه می ارزید که از دست همه چیز خلاص بشم. همه چیز هم از دست من خلاص بشن.
-مزخرف نپرون تو واقعا نباید دیگه این حماقت رو کنی.
-باشه دیگه نمی کنم.
-انتظار که نداری باور کنم!
-نه ندارم آخه خودم هم دیگه مدت هاست باورت ندارم. حالا شدیم1-1.
-پریسا! آخه واسه چی؟ باهام حرف بزن!
-نه نمی خوام. دیگه نمی خوام بزنم! دیگه نمی خوام جفنگ بگی. که زده به سرم. که اشتباه می کنم در حالی که نمی کنم. که می خوام ازت1چیزی بسازم که، …
-پریسا! تقاضا می کنم! دیگه بسه! می خوایی من چی بگم؟ دلت می خواد معذرت بخوام؟ باشه معذرت می خوام! ازت معذرت می خوام!
-لازم نیست! نگهش دار واسه خودت من دیگه لازمش ندارم.
-پریسا! من واقعا میگم. ازت معذرت می خوام.
-یعنی معترفی که داشتی چه غلطی می کردی؟
-بله معترفم اگر خاطرت جمع میشه معترفم. درست شد الان؟
-درست؟ لعنت به، … واقعا الان من باید چی بگم که حق مطلب به جا بیاد؟
-هرچی دلت می خواد. هرچی در این مورد بگی درسته. تو درست میگی ولی من واقعا خیال نداشتم اذیتت کنم. می دونستم اذیت میشی ولی از پس خودخواهیم بر نیومدم. دلم نمی خواست چیزی عوض بشه. به نظرم رسید فقط این طوری موفق میشم متوقفش کنم. متوقفت کنم!
-این چه حکمتیه که تو همیشه اصرار داری همه چیز از منفی ترین راهش به دستت بیاد؟ یعنی واقعا جز این نکبتی که داشتی راه مینداختی هیچ راه دیگه ای نبود؟
-بود پریسا! بود! ولی من بلد نیستم. پریسا من بلد نیستم. راه های درست مال درست هاست و ما2تا می دونیم که اون ها بهت درست هشدار میدن.
دلم گرفت. این رو دلم نمی خواست. اینکه شاهد اینهمه، …
دستی که داغ بود و می لرزید بین دست های سردم بود.
-هشدار هارو بیخیال. من موافق نیستم. این توجیه جفنگه. اون اندازه که از پس خودت بر نیایی هم قابل ترحم نیستی. چی می فرستدت به طرفی که این مدلی وانمود کنی؟
سکوت. به نظرم خیلی بی رحمی کردم.
-پریسا! این رو واقعا نمی خوام. به خدا نمی خوام! قلبم داشت زدن یادش می رفت لحظه ای که اونهمه سرد دیدمت. خیال کردم، …
دست های سردم حالا دیگه حس داشتن. مشت هام رو سفت تر بستم و فشارم کمی بیشتر شد.
-خیال کردی مردم؟ بی خود خیال کردی. من زنده ام. ولی1زنده حسابی دلگیر.
-از دست من؟
-بله از دست تو!
-من که معذرت خواستم.
-نمی خوامش. معذرت تو به کار من نمیاد.
-پس تو چی می خوایی؟
-می خوام دیگه دلواپس تکرارش نباشم.
-نباش! پیش نمیاد. به خدا! به جان خودت! پریسا! نمی خوام دیگه شبیه اون شب جهنمی ببینمت. به خدا1لحظه حس کردم مردم!
سکوتم تلخ بود از جنس ناباوری های تمام این روز های تلخی که گذشته بودن.
-اون زهرخند لعنتیت رو جمعش کن بهت میگم دیگه پیش نمیاد. نمیاد. باور کن!
-بله حتما! انتظار که نداری فراموش کرده باشم دفعه دومی بود که همچین تجربه بی نظیری ازت یادگاری گرفتم مگه نه؟
بی رحم بودم. می دونستم.
-نه انتظار ندارم. ولی دلم خیلی می خواد. بی انتها دلم می خواد. پریسا! …
………….
می فهمیدم انگار. نه! واقعا می فهمیدم. داشتم به باور می باختم. این نمی شد واقعی نباشه. امن بود خیلی امن. دلم می خواست باورم بشه. ولی آخه، … بیخیال آخه ها! تردید ها رو به امنیت اون هوای آشنا باختم.
-کاش دیگه پیش نیاد! بفهم! تو واسه حفظ هیچ چی و متوقف کردن هیچ چی اینهمه کج رفتن رو لازم نداری. نه الان که همه چیز سر جای خودشه.
-واقعا؟ به چه اطمینانی؟
-به اطمینان تضمین من! تضمین پریسا!
-من قوی ترش رو می خوام!
-دیگه چی؟
-اینکه دیگه3شنبه شب تکرار نشه!
مکث کردم. کوتاه.
-نمیشه.
– نمی پرسم مطمئنی! چون می خوام مطمئن باشم که تکرار نمیشه. ممنون! ممنون که نمیشه!
-ولی من هنوز مطمئن نیستم.
-پریسا! مطمئن باش! ترمیمش با خودم. ستون اطمینانت رو میگم. بذارش به عهده خودم! الان هم رضایت بده و امانتت رو از دستم بگیر که ازت خاطر جمع بشم. آخه من جوهرت رو وجب زدم. خیلی از بیخیال فراموش کنیم های تو بیشتر از قهر هات خطرناکن و به1000تا زبون به طرف مقابل میگن که کور خوندی به هیچ عنوان از خاطرم نمیره که تا آخر ابدیت ازت بدم بیاد! هان چی شد؟ خیلی درست گفتم که می خندی مگه نه؟
داشتم می خندیدم. داشتم حسابی می خندیدم. توی دل شب هر لحظه داشتم سبک تر و بلند تر می خندیدم و عجیب اینجا بود که اولش خودم نفهمیده بودم. خنده هایی که رفت بالا و بالا و هرچند قهقهه های دیوونه وار نشد ولی رفت بالا و همراهشون رفتم و رفتیم تا، … بهشت!
محتوای بسته امانت رو می دونستم پس یواش بازش کردم و با وجود آگاهیم حسابی حالم جا اومد.
-آخ جون!
-دلت که می خواستش امکانش هم که داخل کارتت بود واسه چی نگرفتیش؟
-از رشوه گرفتن متنفرم.
-متنفر باش. کار مزخرفیه. قیافهت رو هم اون طوری نکن من که گفتم معذرت می خوام! اگر دلت بخواد باز هم بگم.
ولی دلم نمی خواست. واقعا لازم نبود.
-فراموشش کن!
-پریسا من واقعا، …
-فراموشش کن! فراموشش کنیم!
-این شد! آخریش رو هستم. فراموشش کنیم!
در هوای جدا از جهان بهشت، لحظه های آخر هوشیاری، در اوج خستگی های شاید غیر مجاز اما از جنس بهشتی که شبیه هیچ تجربه دیگه ای نیست، به این فکر می کردم که شب، حتی در بد ترین لحظه هایی که سپری کردم همیشه باهام مهربون بود. حتی به اندازه پنهان کردن اشک هام از نگاه های به ظاهر بیدار!
ایام به کام همگی!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «چیزی نمونده بود!»

  1. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود‏@ بیا منو بکش ودست از سر این خانم بردار و بیخیال خودخواهیاش بشو…‏ بیا منو بکش و دست از سر اون عروسک لعنتی و حال بههمزن بردار…‏ بیا منو بکش و کمتر به سراغ اون عروسک بازی دیوانه وارت بردار…‏ بیا منو بکش و خودت را با اون عروسکبازی هایت به حد مرگ و لرزه نینداز…‏ بیا منو بکش و کمتر از اون عروسک بازیها بکن…‏ من قصد نصیحت کردنت را ندارم چون نصیحت پذیر نیستی و نصیحت کردنت فایده ای نداره…‏ حالا در فکرم که یه فایل صوتی یادگاری برایت ایمیگ کنم تا گوش کنی و متوجه بعضی از چیزها بشی…‏@‏

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. ای لعنت به این ماشین نمی دونم چی که اومد زیر پنجره من این قدر گاز داد که بیدارم کرد اون هم به این زودی! بیخیال بد هم نشد20دقیقه زود تر بلند میشم.
      نوکیا چه بهت نمیاد حرصی باشی! ببین به خدا من اصلا نمی دونستم این مدلی میشه. اون شب1خورده اعصابم درد می کرد خوش گذشتن هام از دستم در رفت. بیخیال مسخره بازی حسش نیست اون شب زده بود به سرم1نفس رفتم نمی دونم چی داخل سرم بود که این کار مسخره رو کردم اصلا تصور نمی کردم این طوری بشه. فقط می خواستم همه چیز و همه چیز های اذیت کن که مغزم رو می جویدن از خاطرم بره کسی هم اطرافم نبود حرف هم نمی شد در مورد این موریانه های اعصابم با کسی بزنم این شد که1دفعه به خودم اومدم دیدم وسط زمین و هوام. خیلی اشتباه کردم واقعا کارم خطرناک بود می دونم ولی به خدا نمی دونستم نتیجهش این مدلی میشه. دیگه نکردم نوکیا باور کن از اون شب تا الان اصلا طرفش هم نرفتم. حس می کنم هنوز داخل وجودم1جایی اون عمق هاش از سرمای اون شب انگار یخ زده و داره می لرزه و هنوز درست نشده. دیگه طرفش نرفتم و از حالا هم باید حواسم باشه کمتر طرفش برم. این6ماه، از نیمه سوم اردیبهشت تا3شنبه شبی که گذشت خودم رو خفه کردم. به نظرم دیگه رسما شورش رو درآوردم خخخ!
      نوکیا! داستان این فایلی که گفتی چی بود؟ نیومدش که!
      ببین! من الان3شب شده که دیگه عروسک بازی نکردم. تا بتونم هم نمی کنم مگر اینکه اعصابم باز دردش بیاد. تو هم اینهمه حرصی نباش. باشه؟
      ممنونم که هستی نوکیای عزیز!
      همیشه شاد باشی!

  2. یکی می‌گوید:

    اول بوگو اون نقطچینا چی بودن زودباش. بدشم هی ایمیل اخریتو سیر کردم فک کنم داره باورم میشه راسراسی بیداری فقط هنو گیج خوابی میچرتی باس از سرت بپره. اینجوری باشه بد نیس بپا نخوابی اوکی باش تا اوکی باشه. هی ایول جناب ناکسمعاب عنکبوتخانو چبسوندی بسقف افرین. هی داشنوکنوک راس میگه همینجا باش پستم بزن جات خوبه اینورونورم نرو غیبم نشو بیبینیمت خاطرجم باشیم خریت نمیکنی. دیگم خودتو نشوت اوندنیا اونم سر پوست بادومزمینی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکیه خوش اخلاق خوش رفتار خوش معرفت خودمون! پس داره باورت میشه! چه عجب! یکی من بیدارم. این مدلی به نظر نمیاد ولی در این1مورد که تو سرش حرصی هستی من بیدارم. اتفاقا همه خیال می کنن داخل خواب راه میرم شبیه گذشته ها ولی نمیرم. یکی! من اون روی ماجرا رو دیدم. باید خیلی به قول تو خر باشم که باز خوابم ببره. امکان نداره. نمی بره یکی! مطمئن باش! تا هستم سفت و سخت هستم ولی اگر لازم بشه شبیه آب خوردن از ماجرا می بُرَم. امیدوارم این مدلی نشه ولی اگر شد، … خلاصه اینکه کامل باورت بشه کف کردم از بس واسه تو دلیل رو کردم.
      ببین یکی دست از سر ملت بردار اون چیزی نمیگه تو ول کن نیستی! ولش کن دیگه واسه چی اذیتش می کنی! داش نوک نوک خخخ! اولش نفهمیدم چی شد2ثانیه ای طول کشید تا بفهمم نوکیا رو میگی. جدی تو عجب خخخ!بگم چی نشی با این گفتارت! یکی زود تند سریع داستان این پوست بادام زمینی رو برام ایمیل کن بدو بدو بدوووو از فضولی منفجر شدم بدو!
      به قول خودت هی! ممنونم که هستی! حواسم هست که حرص و قهرت از سر محبتته. ممنونم ازت! دلواپس نباش! دیگه حواسم به دلم هست. البته نه همه جا. فقط در این1مورد خاص خخخ!
      همیشه شاد باشی!

  3. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ همانکه من هنوز یاد نگرفتم با کامی فایل صوتی بفرستم بهتر… یعنی دوستی پایه ی آموزش نداشته ام که یادم دهد و دوستانم فقط ادعا میکنند که بلدند و خیلی میفهمند…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا خوبی؟ ببین فایله چی بودش حسابی می خوام بدونم ولی اگر خیلی خطرناکه تا وارد نشدی نفرستش چون ممکنه بره1جای دیگه که نباید بره و دردسر درست کنه خخخ! اوخ نوکیا من دیرم میشه بپرم1گشتی داخل محله بزنم بعدش هم باید بزنم بیرون اگر موفقیت آمیز بود باید1پستش کنم بزنمش اینجا اونجا همه جا یعنی نه ببخشید همه جا نه فقط اینجا و اونجا!
      شاد باشی!

  4. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ همان بهتر که فایل برایت نیامد… وقتی افرادی دوستنما اطراف کسی باشد و فقط ادعا کند و چیزی به من یاد ندهند همین خواهد شد که مشاهده میکنی…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. عاقبت رفتم کلاس مروارید آخجون ولی الان دارم میمیرم از خستگی می خوام ببافم نمیشه!
      نوکیا دوست هات شاید واسهشون شدنی نشده که کمک کنن. شاید1جایی گیر کردن شاید دستشون بهت نمی رسه شاید نمی دونم چی. ولی آخرش حل میشه. من گیر دادم حل شد تو هم گیر بده خخخ!
      وویی خوابم میادش من رفتم ببینم حالش رو دارم1خورده ببافم یا نه. واسه2شنبه باید به1جایی برسونمش الان حساااابی خستهم شکلک خمیااااا اااااا اااااا اااااا اااااازه!
      شاد باشی!

  5. ناشناس می‌گوید:

    که نفهمیدی کجا غیب شد بله؟ دعا کن اونی که غیبش کرد دستش بهت نرسه تا آتیشش فروکش کنه. مگه نگیردت. بقول یکیخان عنکبوت هنوز سر حرفش هست. دیگه اون شب لعنتیرو تکرارش نکن.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ناشناس. دست اونی که برام حلش کرد درد نکنه. حسابی ممنونشم. ازش هم معذرت می خوام که همچین لطف نکبتی افتاد روی دوشش به خدا اصلا نمی خواستم. معذرت می خوام! به روی چشم! دیگه تکرارش نمی کنم. حرف درست رو باید1چشم بهش گفت و انجامش داد. چشم. بیشتر مواظبم. اون شب، … خیلی بد بود. دیگه اجازه نمیدم پیش بیاد. ممنون به خاطر همه چیز.
      پاینده باشی!

  6. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    وای باز هم که این تجربه تکرار شد.
    چرا باید این اتفاق می افتاد؟
    بهتره بگم چرا این اتفاق رو باعث انجامش شدی؟
    عین اون دفعه تقصیر خودته!
    فقط می تونم حرف های نوکیا و یکی رو تأیید کنم.
    همین.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. به خدا نمی دونم. به سرم زده بود. خیال هم نمی کردم این مدلی بشه. موافقم این دیگه واقعا تقصیر خودم بود. اشتباه کردم تا امروز که دیگه تکرار نشده به نظرم تا زنده ام فراموشم نشه و اجازه ندم دیگه پیش بیاد!
      خدا واسه هیچ کسی نخواد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *