سلام به همگی.
بچه ها این هفته تا اینجاش که گذشت نسبتا پر بار بود واسه من. عاقبت تونستم با1ناشر صحبت کنم و حالا باید منتظر نتیجه در5شنبه ای که میاد بمونم و عاقبت یا این طرفی میشم یا اون طرفی، به اون بنده خدا که مروارید بافی بلد بود زنگ زدم و حسابی طفلک رو اذیتش کردم و بعد از1مکالمه شاید10دقیقه ای با قلقلک دادن مهربونیش و دیگه نمی دونم چیچی موفق شدم بفرستمش سراغ آگاهی های مرواریدیش و حالا باید صبر کنم شنبه بشه تا بهش زنگ بزنم، و از طرف یکی از، … این یکی رو نمیگم خخخ جدی می خواستم بگم ولی پشیمون شدم حالا نمی خوام بگم این نصفه جمله رو هم پاکش نمی کنم بذار همین مدلی باشه خخخ!
شکلک دیوونه خیلی دیوونه!
راستی گوشیم سر به سرم گذاشت نشستیم به مذاکره گوشیه حسابی از دستم آتیشی بود گفتم جفتی کوتاه بیاییم من سبک ترش کنم اون هم کمتر اذیتم کنه این وسط به تفاهم نرسیدیم تمام موجودیتش شبیه روان پریشان خودم ویران شد هرچی داخلش بود رفت به ناکجا از جمله تمام اطلاعات واتساپم من هم با خاطر سبک از اطلاعات از دست رفتهم کلا اکانت واتساپم رو فعلا حذف کردم یعنی کل واتساپم با هرچی داخلش بود پرید گوشیه هم قرار شد دیگه اذیتم نکنه یعنی کمتر اذیتم کنه که البته من بهش خیلی امیدوار نیستم ولی واتساپه پرید و تمام اطلاعاتم پرید و کلا پرید! به جهنم که پرید! خوب که چی!
آخیش ترکیده بودم.
بچه ها این روز ها1طور هایی عجیبه واسهم. این روز ها داخل گوش هام پر از صداست. صدای شکستن. دارم صدای شکستن می شنوم. چه بلند هم هست!
هیبت هایی که زمانی برام هیبتی بودن، هیبت هایی که به خاطرشون بیچاره می شدم، حتی بت هام، از اون بالا بالا بالاییش بگیر تا فسقلی هاش، تمامشون دارن می شکنن، خورد میشن و مثل پودر نمک می ریزن پایین. چه با سر و صدا هم می ریزن پایین. تمام موجودیت گوش هام پر شده از صدا های جیرینگ جیرینگ جرنگ جورونگ جیرینگ!
اولش خواستم متوقفش کنم. سعی کردم هیبت ها رو، بت ها رو سر پا نگه دارم. به زور هم که شده بود زور زدم اجازه ندم ریز بشن بریزن پایین. نمی شد. خسته شدم. زخمی شدم از ریزه هاشون که شبیه بارون خورده شیشه می ریخت از اون بالا روی سرم! حیرت کردم. زورم نمی رسید نگهشون دارم. ماتم برد. زیر بارون ریزه های بت هام ماتم برد. وا رفتم. وحشت کردم. ولی تا کی؟ تا کجا؟
-بیا کنار وگرنه زیر هیچ چی دفن میشی دیوونه!
راست بود. نفهمیدم دستی کشیدم کنار یا خودم1دفعه حواسم جمع شد و پریدم عقب. در منطقه نسبتا امن تر ایستادم به تماشا و شکستن ها رو تماشا کردم. تماشا کردم. تماشا کردم!
هنوز هم دارم تماشا می کنم و گوش میدم به صدا های جیرینگ جیرینگ جرنگ جورونگ جیرینگ هایی که تمومی ندارن. خیال می کردم باید چند روز دیگه تحمل کنم شاید در آخرین لحظه ها1دستی مثل همیشه شکسته ها و ترک خورده ها رو بگیره اجازه نده بی افتن ولی کار از ترک ها گذشت و دستی هم نبود.
-پرتویی هرچند بسیار ناچیز اما واقعی از حضور عقل!
خخخ! به نظرم این هم راست باشه! عاقل ها هیبت های این مدلی و بت کم تر دارن یا ندارن و اگر بشکنه هیچ دستی نمیاد رو به راهشون کنه. اون ها می افتن و تموم میشن.
من که عاقل نیستم. پس این، …
اولش خیلی تلخ بود. ولی دیگه نمی شد کاریش کنم. گریه هم فایده نداشت و نداره. فعلا فقط جفت دست هام رو گرفتم بالای سرم و منتظرم شکستن ها و صدا ها تموم بشن تا بعدش در امنیت و سکوت دست هام رو بیارم پایین و درست و حسابی چشم باز کنم ببینم چند چندم. شاید لازم بود زود تر این مدلی بشه. اون ها باید خیلی پیش تر از این واسه من پوچ می شدن. نشدن از بس من عقبم. دیره ولی به نظرم این دفعه دیگه واقعا1چیز هایی شد. چیز هایی که از شدتشون1خورده خراشی شدم و1خورده هم از شدت ریزش ها و صدا ها چشم هام خیس شدن ولی آخرش1چیزیه از جنس شاید سبکیه خاطر. از اون حس های دردناکی که بعد از هقهق های بریده وسط نفس هات میگی آخیش عاقبت1طرفه شد خلاص شدم! شبیه1پایان تاریک ولی قطعی. شبیه دفن1جسم عزیز که نمی خوایی از دستش بدی ولی ته دلت می دونی اون جسم دیگه روح داخلش نیست و باید بفرستیش به خاک و بذاری بره. بعد از تدفین در اعماق ضمیر خسته از مراسم و وداع و دردسر های کوچیک و بزرگ ماجرا1رضایت دردناک و مبهم شبیه1نبض کمرنگ از جنس درد داخل1زخم آزار دهنده حس می کنی. نبضه می زنه و همراه درد ملایم و1نواخت بهت آرامش هم میده. آرامشی از جنس پایان. زخمه بسته میشه. شاید درمون بشه شاید هم نشه ولی اون لحظه دیگه بسته شده و قرار نیست دیگه انگولک بشه. نبضه می زنه و بهت میگه بس! بس! بس!
و تو فقط می خوایی خستگیِ حاصل از اون تدفین لعنتی رو در کنی تا بعدش سر فرصت به دور از هر مرحله اجتماعی بشینی واسه از دست رفتن از دست رفتهت گریه کنی. بعد از تموم شدن تمام ترتیب ها و مرتب شدن تمام نامرتب ها و پایان همه چیز.
امشب حس می کنم تدفین ها تقریبا تموم شدن. اون نبض آزار دهنده آرامش بخش رو دارم داخل روحم حس می کنم. داره می زنه. یواش یواش یواش و1نواخت داره می زنه و چه دردم میاد! چه درد تلخ و شیرینی! امشب حس می کنم واسه هر چیزی از جنس اتفاق هایی که قبلا بی پایان ازشون وحشت داشتم آمادم. امشب آمادم که هر کدوم از اون ها اتفاق بی افتن و من نه با قهقهه رضایت، ولی در سکوت بپذیرمشون و آهسته لبخند بزنم و رد بشم. لبخندی واقعی. از اون تلخ تلخ هاش ولی واقعی. امشب، …
شبیِ امشب! آروم، تلخ، شیرین!
امشب رو که خیال ندارم واسه نصب واتساپ ویرانم اقدام کنم. شاید صبح فردا. شاید هم آخر هفته. شاید هم، …
شاید به همین زودی با خطم هم همین معامله رو کنم. شاید نکنم نمی دونم. فعلا هیچ چی نمی دونم. فعلا فقط دلم خستگی در کردن می خواد. می خوام بخوابم. عشق می کنم خیالم به انعکاس جیرینگ جیرینگ ها نباشه و1به جهنم عمیق بگم و بخوابم تا خود صبح که بیاد و حال و هواش بیدارم کنه. تا اون زمان شاید زق زق این خراش های کوفتی هم کمتر بشه. حتما میشه. این نبض دردناک شیرین همچنان داره می زنه و من حس می کنم دارم عاشق این درد1نواخت و آروم میشم که شبیه جریان خون آهسته آهسته داخل اعصابم چرخ می زنه و نه کند میشه نه تند فقط هست و چه خوشم میاد از زدنش!
ساعت از12گذشت. خسته شدم دیگه دلم نمی خواد ادامه بدم. می خوام برم کتاب نایتساید جلد3رو بذارم از ادامهش بخونه و خودم چشم هام رو ببندم نفس های عمیق بکشم و بخوابم. خلاص از اینهمه جیرینگ جیرینگ که به نظرم دیگه امشب تقریبا تموم شده باشه و بیخیال عواقب این بیخیالیم بخوابم.
صبح فردا اگر دلم بخواد، که احتمالا فعلا نمی خواد، در مورد1چیز هایی باید فکر کنم. خودم، خطم، واتساپم، مدمم، و1کوه ریزه هایی که زمانی واسه خودشون در جهان بی سر و ته من هیبتی بودن. چیزی بودن. بتی بودن. و حالا فقط شدن1کوه پودر تیز و دردناک که دلم نمی خواد با دست های بی حفاظ باهاشون طرف بشم. بیشتر از تحملم خراش ازشون یادگاری گرفتم که حالا نخوام بیشتر بشه!
نمی دونم این فوق اراجیف رو جایی جز سایت شخصیه خودم می فرستمشون یا نه. شاید بفرستم شاید هم نگهشون دارم واسه خودم. تا لحظه آخر که دکمه فرستادن رو واسه جایی، حتی دیوونه خونه شخصیم نزدم مطمئن نیستم با این سطر ها چه معامله ای می کنم. فعلا فقط می نویسم.
فردا باید مرواریدی های ناتمومم رو تمومشون کنم. بعدش هم بشینم1داستان جدید بنویسم. طرحش رو خیلی زمانه که زدم ولی مثل همیشه در اجرای مواردی که باید بالای سرم نیست شل و ولم.
خوب دیگه من رفتم. نایتساید نیمه تمومم و شب منتظرم هستن.
شب همگی به خیر!.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 41
- 31
- 117
- 62
- 1,801
- 26,098
- 375,313
- 2,644,392
- 269,127
- 112
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02
بادرود@ چقدر گفتم گوشی بدون مموری به درد توالت میخوره… یعنی تو نتوانستی اطلاعاتت را روی فلش یا رم یا کامپیوتر بریزی و راضی شدی همه را از دست بدهی و بیخیال داشته هایت بشی؟… حالا دارم باور میکنم که یه دیوانه ی واقعی هستی… دیوانه جون شاد باش و بیخیال از دست داده ها باش و با شادی عروسک بازی کن و باز هم شاد باش…@
سلام نوکیا! بابا مموری سیری چند اطلاعات واتساپی رو مثلا گروه ها رو که نمیشه کرد داخل مموری که! ملت1گروه رو کنم داخل مموری؟ اوخ عروسک نیتش رو داشتم ولی نوکیا سردرد این سردرد سرم درد می کنه می ترسم بدتر بشه حس رو به راه کردنش هم نیست الان میمیرم1کسی وارد تر از خودم برام درستش کنه بده دستم من بازی کنم بعدش هم طرف خودش جمع و جورش کنه من دلواپس تمیز کاری ها و جمع و جور کردن ها و قبل و بعدش نباشم. وایی خدا دلم عروسک بازی می خواد ولی تنبلیم میادش چیکار کنم حالا؟ ول کن سرم آخ سرم من رفتم!
شاد باشی!
بادرود@ درسته مموری سیری چند… تو میتوانستی تمام اطلاعات و پیامهای واتساپتو با ایمیل ارسال و در پیشنویس ایمیلت ذخیره کنی… حالا فهمیدی که از حول حلیم رفتی تودیگ… پرسیدن عیب نیست… همیشه با شیطنت بپرس تا از دست ندهی…@
میگم گروه میگه ایمیل! بیخیال حالش رو ببر! خخخ!
راستی چرا رمزم را کامی جونم قبول نمیکنه؟… حالا کمکم کن تا بتونم با کامی هم بنویسم…@
رمز؟ اون کامی هم شبیه خودت شیطونیش گرفته اذیتت می کنه!
شاد باشی!
سلام پریسا جان.
فقط اومدم اینو بگم و برم چون خیلی کار دارم. کاش پوشه واتساپت رو کپی گرته بودی توی رم یا توی کامپیوتر وقتی دو باره واتساپ رو نسب کردی اون رو جایگزین میکردی حل بود. من تلگرام رو اینجوری میکنم همیشه همه اینجورین ببخش اگه خوب توضیح ندادم خخخخ. دو باره مینویسم ببین چیزی میفهمی از نوشته من خخخخخخ. پوشه واتساپت رو کپی بگیر هرجایی که دلت میخاد. بعدش وقتی میخوایی نسبش کنی پوشه رو دو باره کپی کن سر جاش. پوشه واتساپ هم توی حافظه داخلی گوشی هست
اگه متوجه نشدی ببخش. خیلی بلد نیستم توضیح بدم. سعی کن ی حساب پشتیبان به واتساپ بدی یعنی ی ایمیل بهش بدی همه رو برات خودش بکاپ میگیره خیلی هم خوبه. اگه متوجه نشدی بهم ایمیل بزن بهتر میگم. بزنم بره تا این دو دقیقه نپریده.
فعلن بای عزیزم.
سلام دینا. این گوشیه چیییزززز تمامش رو کوفت کرد! یادم باشه بعد از فرستادن جوابت برم چند تا دیگه فحش بهش بدم باز یادم افتاد! ولی بیخیال! رفته ها رفتن. متن های قشنگ رو دوباره جمع می کنم. خاطره ها هم خوب هاش رو یادش به خیر بد هاش هم نباشن بهتره. گروه ها هم که فعلا با این گوشیه بد رفتار نمیشه عضو شلوغ هاش بشم خلوت هاش هم فعلا باشن ببینم مذاکره با گوشیم به کجا می رسه.
خاطرم باشه دفعه دیگه1فکری واسه اطلاعات با ارزشم کنم که این مدلی حالم رو نگیره. البته واتساپم رو دوباره نصبش کردم آخه مرض دارم ولی خوب این هم1تجربه شد شبیه تمام تجربه های سیاه و سفید دیگه. نه به اون سیاهی نه به اون سفیدی ولی خوب تجربه تجربه هست حالا قاب این یکی1خورده کوچیک تره. نری کامنتم رو ترجمه کنی چون فاتحه مغزت خونده میشه آخه خودم هم خیلی نفهمیدم چی شد.
ایام به کامت.
سلام.
جوری که نوشتی به نظر این تغییرِ مثبتیه در زندگیت که پیش اومده.
اگر این طوره امیدوارم تغییرات مثبت دیگه هم به سرعت پیش بیان.
من فقط یک نسبتاً بت داشتم که وقتی در ذهنم و در عالم واقع ریخت پایین و پودر شد به سادگی گفتم به جهنم برو به درک.
فکر کنم من خیلی دیوونه و بیر رحم باشم نه؟
سلام دوست من. بله مثبت بود یعنی مثبته ولی واسه من دیگه زیادی مثبته گاهی حس می کنم دیگه شورش در اومده. البته هنوز اجازه ندادم کسی بفهمه ولی، … می ترسم به جایی برسم که دیگه حتی ظاهری هم خیالم به هیبت های دیروزم نباشه و بگم بیخیال ما رفتیم. دلم نمی خواد. هنوز دلم این رو نمی خواد.
بی رحم؟ نه ابدا. کاش می شد این اندازه منطقی می شدم! خیلی دلم می خواست ولی هرگز در هیچ کجای عمرم اینهمه منطق نداشتم. کاش داشتم! خوش به حال شما! بت ها تا هستن روی دوش ها هستن و حتی بعد از شکستن باز بار خاطر ها هستن. کاش بشه1زمانی شبیه شما باشم!
شاد باشید تا همیشه!