بچه ها سلام. رو به راهید؟ پاییز خوش می گذره؟ کاش بگذره! مخصوصا به عشق پاییز هاش! به من که واقعیتش نه خیلی. ناشکری نکنم خیلی بد هم نیست ولی خوب هم نیست. نه دروغ نمیگم خوب نیست واقعا خوب نیست اصلا خوب نیست!
بچه ها باز زدم به جاده نق!
خوب بزنم اینجا که میشه من نق بزنم که! ای بابا!
میگم نق زدن های من بیخیال1سؤال جدی!
تا حالا شده1حس مزخرف مسخره اذیتتون کنه از این جنس کزایی که احساس کنید هیچ جایی جاتون نیست؟ خیلی جفنگه ولی نمی فهمم واسه چی من2-3روزه همچین حس مزخرفی دارم. دیدین1زمانی مثلا1جمعی1جایی نشستن1کسی میاد به زور بقیه رو فشار میده می چپه اون وسط؟ هر مدلی هم که بشماری می بینی این1دونه انگار زیادیه جور در نمیاد. صندلی ها به تعداده مکان به تعداده نظم و هماهنگی هم بودش تا زمانی که این1دونه اضافیه نرسیده بود ولی این1دونه آدم این وسط نباید باشه! نمی فهمم این روز ها، یعنی این2-3روز اخیر من داخل جهان خدا همچین احساسی می کنم. به نظرم میاد جایی نباید باشم. هیچ کجا. انگار جام نیست. واقعیتش توضیح دقیق تر هم براش بلدم. چیه خیال کردید باز می خوام بگم توضیحش رو بلد نیستم؟ نه این دفعه بلدم. اتفاقا خوب هم بلدم ولی واقعیتش نه حالش رو دارم که اینجا بنویسمش نه جایز می بینم که اینجا بنویسمش. توضیحش رو نمی نویسم یعنی خیلی نمی نویسم ولی حسش رو نوشتم و می نویسم. بد حسیه. عجیب حس می کنم با آمار پروردگار جور در نمیام. انگار همه جهانش رو سر نظم آفریده با آمار دقیق و اینکه هر کسی جاش کجاست و همه چیز سر جاشه و من این وسط بیرون از آمارشم. واقعا نمی فهمم واسه چی این طوریه. مگه خودش نفرستادم اینجا؟ پس واسه چی من جایی از این خراب شده جام نیست؟ نگید باید بگردی جات رو پیدا کنی ها! گشتم نبود. باور کنید خیلی گشتم خیلی زیاد ولی نبود. هر دفعه هم میگم کاش دیگه نمی گشتم ولی دفعه بعد باز می گردم و باز پیدا نمی کنم. هر دفعه هم خسته تر و خسته تر میشم.
خدایا من جام کجای این قطاره؟ میشه1بلیت هم به من بدی؟ منی که بی اختیار و به ناخواه سوارم کردی؟ قطار راه افتاده و همه بلیت دارن جز من! بدون بلیت، بدون جایی که جام باشه، بدون آگاهی از اینکه واسه چی از قلم آمارت جا موندم، اینجا وسط اینهمه نظم جهانت می چرخم و پیدا نمی کنم. خدایا خسته شدم می خوام1جایی بشینم که جام باشه واقعا اگر خودت جای من بودی الان چی می گفتی؟
ببخشید رفتم. مادرم زنگ زد. جوابش رو با صدای شاد دادم شبیه تقریبا همیشه. صداش باز بود. داره بهتر میشه. خدایا شکرت! این بیماری رو از وجود مادرم و کلا از خونواده من ببر زیاد طول کشیده الان مدت هاست در سلامت کامل ندیدمشون!
با مادرم حرف زدم و شاید حس رضایت بهش داده باشم اول صبح. خدا کنه این طور باشه! شاید جایی که من دنبالش می گردم همینجاست. در زندگیه خونوادم، به صورت1عضو که جایگاه1عضو از خونواده رو داره و البته با وظایف ناگفته و نانوشته ای که دیده نمیشن ولی وجود دارن و من خاطرم نیست از کی در حال انجامشون هستم. در مورد وظیفه هام پیش از این اینجا زیاد گفتم پس دیگه نمیگم.
بله شاید جای من اینجاست. دقیقا همینجا و من بی خودی دارم می گردم. راستی1جای دیگه هم جامه. این گوشه اینترنت داخل آنسویشب که میشه داخلش هم نق بزنم هم بخندم هم بدون اینکه خیلی دلواپس نگاه های بقیه باشم دیوونگی از خودم در بیارم و حالش رو ببرم و هم ادای عاقل ها رو در بیارم و یواشکی بخندم و خلاصه اینجا احتمالا1خورده جامه. هنوز که هست نمی دونم کی از اینجا هم باید بلند شم. فعلا رو عشقه که نشستم.
نمی دونم بچه ها! شکلک1آه بی سر و ته از شدت بلندی!
دیرم شده باید بلند شم برم. دیروز3دقیقه دیر کردم و توبیخ شدم که تأخیر داشتی و در ارزشیابی های جدید تأخیر ها لحاظ میشن. گفتم معذرت می خوام و رفتم کلاس. کلاسی که من کمکیش هستم و واقعا حضورم، … بیخیال حس توضیح نیست. کاش این اداره عریض و طویل ما کتابخونه نابینایان استانی چیزی داشت منتقل می شدم بهش! بچه ها به شدت دلم این رو می خواست هنوز هم می خواد ولی نشد. باورتون میشه اداره ما اصلا واسه بچه هامون کتابخونه نداشته باشه؟ پیش از این ترجیح می دادم این مدلی اینجا ننویسم ولی امروز می نویسم چی می خواد بشه مگه به جهنم بابا! آخه این درسته؟ بچه های ما کتاب های بریلشون هنوز دستشون نرسیده چون1نفر که میگن مسؤول این کار هاست بیماره افتاده خونه. عجب زمانی هم بیمار شده درست اول مهر! بچه ها کاش می شد من شوت بشم کتاب خونه یعنی خداییش کلی دعا کردم که بشه و نشد. دعا هام فقط اون قدر پرتم کرد بالا که کمکی بشم و چه خوب شد. کارم اعصاب خورد کنه ولی عوضش مسؤول چیزی نیستم. گزارش نوشتن های خط بینایی و دفتر کلاس نوشتن های خط بینایی و تمام این مزخرفاتی که اینجا میگن باید باشه و من زمانی که کمکی نبودم هر دفعه باید می رفتم سرم رو بالا پایین می کردم1بینا گیر می آوردم خیرش بیاد واسهم انجامش بده. سرپرست یا1همکار در اون لحظه بیکار یا هر کسی.
اه چه مسخره هست تمام این ها!
بچه ها دلم آرامش می خواد. دلم انتقال به کتابخونه می خواد. دلم سفر می خواد. خدایا دلم جام رو می خواد که پیداش کنم ببینم کجام آخه!
وایی خیلی دیر شد من واقعا باید بلند شم. این اباطیل کمکی نمی کنه زیاد هم گفتم سر صبحی پس بیخیالش!
فعلا بیخیالش تا بعد باز بیام جفنگ اینجا بگم و شما ها رو اذیت کنم و حالم جا بیاد خخخ!
روز خوش و ایام به کام و فراموشتون نشه که زندگی در هر حال قشنگه!
شاد باشید!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 7
- 3
- 102
- 41
- 1,646
- 8,112
- 299,082
- 2,671,907
- 273,742
- 141
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
جايت رو ريل قطاره من مطمئنم. راستي سلام.
بچه که بودم خونه ما درست کنار ریل قطار بود من همیشه اون وسط بازی می کردم مادرم همیشه می ترسید آخرش1قطار بیاد بزنه صافم کنه بره. نیومد و ما از اون خونه رفتیم و من هنوز قطار رو دوست دارم. آخ که اگر بدونی چه قدر دلم قطار سواری می خواد با چند تا دوست که فعلا هیچ مدلی جور در نمیاد بتونیم با هم بریم جایی چون همگی مون حسابی گرفتاریم!
روی ریل وایی آخجون چه خوش می گذشت یادش به خیر!
سلام وحید چه طوری؟
چیه خیال کردی فقط خودت بلدی خخخ خخخ آخجون خخخ!
پیروز باشی و شاد از حال تا همیشه!
سلام این دقیقا حال این روزای منه حتی برای خودمم نمیتونستم توضیحش بدم انقدر حس عجیبی بود شما که اینجا نوشتین اول به شدت حیرت کردم باورم نمیشد کسی دیگه ای هم بتونه همچین حسی داشته باشه
هیچ خوشم نمیاد از آدمایی که حرفی که الآن من میخوام بزنمو میزنن یعنی متنفرم ازشون ولی میگن هرچی من کنی به سرت میاد این روزا شبا که میخوابم همش از خدا خواهش میکنم که این آخرین شبی باشه که میبینم و صبح در کمال نا امیدی میبینم که خواستم کلا یک اپسیلون هم اجابت نشده
درک نمیکنم که واقعا جهان چه نیاز خاصی به من داره؟
حس میکنم این که من دیگه نیازی به هیچ کجای جهان ندارم باید یه چیز متقابل باشه
این وسط یا خدا کلا بیخیال آدم دیوونه ای مثل من شده یا این که شاید واقعا یه دلیلی هست که من و شما هستیم فقط امیدوارم قبل از این که اتفاق بدی بیفته خودش زودتر این دلیلو بهمون یه طوری به یه روشی نشونش بده
دیشب خیلی دلم هوای اینجارو داشت دلم خیلی گرفته بود یه متن کوتاه نوشتم میخواستم به یه بهانه ای بیام بنویسمش اما پستی ندیدم خخخ همیشه وقتایی که اینطوریم وقتی میام میبینم که شما هم همون موقعها یه پست گذاشتین
شاید باورتون نشه ولی این روزا یکی از تنها دلخوشیهام همین وبلاگه شاید بیش از حد به اینجا وابسته شدم نمیدونم یه حس عجیبی دارم نسبت به اینجا آدم میتونه هرچی خواست بگه حرفایی که اگه به خیلیا بزنی بهت مجوز نرمال نبودن میخوره که کلا حوصله بحث با این جماعترو ندارم
حس رهایی که اینجا هست هیچجا نیست یاد روانکاوی به روش فروید میفتم که بیمار روی یه تخت میخوابه و هرچی تو دلشه میگه البته خوشبختانه بر خلاف فروید که کلا سکوت میکرد شما تجارب مشابهی با من دارین و این مشابه بودن همبستگی میاره
اون چیزی که دیشب نوشته بودمم میذارمش اینجا و میرم کلییییییییی حرف زدم
از یک جایی به بعد زندگی طعم گسی پیدا میکند
آنقدر گس که دیدن شادیها و غمهای دیگران حالت را عوض نمیکند.
از یک جایی به بعد زندانی میشوی توی یک چاردیواری کوچک
بین خنده های زورکی دردهای نگفتنی
از یک جایی به بعد تو میمانی و بغضهای بی امان بغضهایی که هیچوقت اشک نمیشوند
تو میمانی و حسرت یک قطره اشک
از یک جایی به بعد همه چیزت ساکن میشود قلبت روحت احساست
انگار تمام قلبت به خوابی ابدی فرو میرود
میشوی مثل یک مرداب تاریک و سرد و از ترس این که کسی را غرق کنی دور میشوی
حتی از خودت
از یک جایی به بعد دلت برای خودت تگ میشود دلت میخواهد خودت را بغل کنی و بگویییی نترس اگر هیچکس با تو نیست من هستم اما جز آغوشی یخ زده چیزی نداری
از یک جایی به بعد دل بهانه نمیگیرد
دلت تنگ نمیشود
دلت نمیگیرد
حس میکنی حتی قلبت تپیدن را فراموش کرده
و بدتر از همه این است که هرکس از کنارت رد میشود فقط سردیت را میبیند
هیچکس نمیپرسد برق چشمهایت کجا رفته چرا دیگر شیطنت نمیکنی
انگار جز تلخی نگاهت چیزی یادشان نیست
از یک جایی به بعد بی تفاوت میشوینسبت به آنهایی که کاری جز شکستن بلد نبودند
و گاهی میان آن همه سردی و پوچی گهگها خاطره ای سرش را از مرداب قلب بیرون می آورد قلبت برای لحظه ای گرم گرم میشود و بلافاصله مثل کبریتی در باد خاموش میشود
آن موقع است که دلت برای خودت میسوزد
و تازه میفهمی که هنوز قلبی در سینه داری حتی ساکن حتی یخزده حتی بیمار
سلام میناجان. عزیزِ من! اینجا اینترنته. به هیچ چیزش اجازه نده که وابسته بشی. حتی به این دیوونه خونه من!
مینا راحت باش اون چیز ها رو هم بیا همینجا بگو چون من نرمال نیستم مجوز عاقل ها رو هم خیلی زمانه که دیگه بیخیالش شدم و داخل ذهنم فرستادمش جهنم. 1زمانی برام خیلی اهمیت داشت که خدایا فلانی با فلان اتفاق ها نظرش در موردم عوض شده و خیال می کنه روانم پاکه چه مدلی توجیهش کنم؟ من نمی خوام این مدلی تصورم کنه من باید نظرش رو اصلاحش کنم من باید و باید و باید… ولی حالا با عرض معذرت فقط1به جهنم میگم و رد میشم. خلاصه اینکه تا زمانی که می دونی نرمال نبودن به کسی ضرر نمی رسونه هر مدلی دلت می خواد باش نظر عاقل ها رو هم بیخیالش. این مرام و منطق منه و تو بهش عمل نکن چون خوب نیست خخخ!
دلیل مینا! به شدت باهات موافقم. جدی من واسه چی هستم؟ دلیلش رو خدا می دونه ولی من نمی دونم. کاش لطف کنه، بجنبه و1گوشه از این دلیله رو نشونم بده نمی دونم اگر نده چی میشه ولی من از این اوضاع هیچ خوشم نمیاد.
نوشتهت فوق عالی بود. اون قدر عالی و اون قدر درست که دلم خواست بدزدمش به نام خودم بزنمش اینجا خخخ!
جدی نگیر شوخی کردم ولی راست میگم واقعا لایک داشت. به کسی نگی ها ولی من هم شده1زمان هایی دلم واسه خودم بسوزه. می دونی این مواقع چیکار می کنم؟ خخخ بگم اینجا آیا؟ خوب آخه بعدش دیگه کلا حکم ترخیص از عقلم صادر میشه نمی تونم بگم که! خخخ باشه دفعه بعد که حرفش شد میگم!
مینا این مدلی نمیشه ما2تا باید بشینیم سر این سکو2روز و2شب با هم حرف بزنیم همینجا هم بزنیم حل شه!
امیدوارم الان بهتر از2روز پیشت باشی! واقعا امیدوارم و واقعا منتظر. منتظرم مینا واسه خیلی چیز ها. خیلی چیز ها که همراه صبح میان و من تا لحظه آخر عمرم هم که باشه منتظرشون می مونم. منتظر صبحی که هنوز امیدم رو از رسیدنش نبریدم.
همیشه شاد باشی!
بادرود@ تو جات همینجاست… همینجا که هستی و قرار گرفتی… تو جای کسی را تنگ نکرده ای و مزاحم کسی نیستی… تو مشکلی نداری و فقط کمی تا قسمتی تنها هستی و این تنهایی باعث شده خودت را نشناسی و به غر غر افتادی… تو جات همانجاست که قبلا بارها گفته ام و تو نشنیدی یا خودتو به نشنیدن زدی… تو با طبیعت بوجود آمدی و با طبیعت زندگی میکنی و جلو میری و طبیعتی هستی… در طبیعت همه چیز سر جای خودش قرار دارد و چیزی اضافه وجود ندارد… حالا شیرفهم شدی یا مثل بختک روی سرت خراب بشم و با زبانی دیگر حالیت کنم…@
سلام نوکیا. نه نه لطفا همون جا که هستی بمون باید باورت بشه که نسخه های عمومی گاهی استثنا دارن و واسه1دیوونه هایی شبیه من جواب نمیدن و اگر هم جوابی بدن اثرشون معکوسه و حس مثبتی ایجاد نمی کنن. امتحان اون عصر نمی دونم چندم رو احتمالا خاطرت هست. نوکیا اصلا بهم خوش نگذشت برعکس باور نمی کنی اگر بگم متنفر شدم عجیب حس نفرت بهم داد نفرت از خودم نفرت از همه چیز های اطرافم به جان خودم چند ساعت بعدش چنان متنفر بودم که اگر مهمون نمی رسید به خدا گوشیم رو داغونش می کردم بعدش هم تا مدت نامعلوم اصلا سیمکارت و گوشی نمی گرفتم. من دیوونهم نوکیا این احتمال هست که اگر به سرم بزنه همچین کاری کنم. به نظرم دیگه شناخته باشیم! نوکیا باور کن این مدل هاش که تو میگی واسه من اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا مثبت نیست من باهاش فیکس نمیشم بهم هم خوش نمی گذره حالا تو هرچی می خوایی بگو ولی نه نگو موافق نیستم خخخ!
نمی دونم نوکیا ولی فعلا جام رو گم کردم به شدت هم گم کردم و حسابی خستهم. باور کن راست میگم این اصلا درست نیست ولی واقعیته و کاریش نمیشه کنم. بیخیال.
بیخیال!
راستی تنهایی هام رو به شدت عشقه! با هیچ جایزه ای حاضر نیستم عوضشون کنم!
شاد باشی تا همیشه!
سلام دیشب یه خواب خیلی خوب دیدم از اون خوابهایی که آدمو میبرن تا خود خود بهشت از اون خوابهایی که خودتو میبینی کنار اونهایی که دوست داشتی خارج از رویا باهات باشن و چه قدر باعث خوشحالیه که نمیدونی خوابی و چیزهایی که میبینی واقعیت نداره
همین کهخیلی از خاطره هام انقدر بزرگ هستن که ل اقل وقتی دلم تنگ میشه میتونم تو خواب ببینمشون خیلی هدیه بزرگیه نه؟
خلاصه که الآن فقط به اندازه یه رویا خوشحال تر از اون موقعم خخخ
راستش منم به نظرات دیگران اهمیت نمیدم اما این روزا اصلا اعصاب پچپچ هایی که دربارم میکننرو ندارم منظورم اون دسته از زمزمه هاییه که اگه حرفایی از جنس حرفای من و شما به گوششون برسه با خودشون میگن دیوونستا چرت و پرت میگه خدا شفاش بده و غیره خخخ قبلا میخندیدم و رد میشدم ولی فعلا در حال حاضر اعصاب ندارم و ممکنه یه مشت محکم روانه کسی کنم که از این چرت و پرتا بگه و همین یه ذره آرامشمم بهم بزنه این روزها حتی خانوادمم هوامو یه جورایی دارن به روم نمیارن منتها از حرفایی که باعث درد سر و جر و بحث میشه به شدت دوری میکنن در نهایت هم میگن خوب وقتی قانع نمیشی و میخوای این راهو بری چی کارت کنیم نمیتونیم بکشیمت که
اما من خوب میدونم که پشت این حرفا چیزی هست از جنس این که فعلا زمان بحث نیست نمیدونن چی شده ولی میدونن هر چیزی که هست فعلا تحملمو به شدت آورده پایین
من صدام نسبتا بد نیستش و مادرم که میاد منو از خوابگاه یکی دو روز ببره خونه مادربزرگم به جای ضبط ماشین همش میگه تو بخون بهانشم اینه که چون محرمه نمیشه ا]نگ گوش بدیم ولی به من میگه هایده بخونم خخخ
و این که امیدی که به صبح از دست داده بودم دوباره داره به بیشترین حدش میرسه اصولا این امید من مثل یه اسانسور شده این روزا گاهی انقدر میره بالا تا طبقه هزارم و گاهی کلا میره زیرزمین کاریش نمیشه کرد باید عادت کنم بالاخره آ[رش یا اینوری میشه یا اونوری
دیگه این که خیلی برام سوال شد که وقتی دلتون برای خودتون میسوزه چی کار میکنین
من تا چند روز پیش خودمو آروم همون مدلهای که روزی یه دوست عزیز نوازشم میکرد و رامشو به تک تک سلولهای بدنم می آورد انجام میدادم اما درونم مثل بچه ای که بهانه میگیره و اگه اون لحظه بهش شکلات بدی پرتش میکنه و پا میکوبه منو نمیخواست خخخ منم بهش گفتم اصلا میدونی چیه به جهنم اگه اینطور میخوای تو همون نا آرومی میزخرفت بمون و خلاصه که جدیدا در اینطور مواقع فقط سکوت میکنم و به خودم قول میدم که یه روزی همه چیز درست بشه البته نمیدونم که چطوری ولی خوب از هیچچی بهتره
خلاصه که براتون بهترین چیزهارو آرزو می کنم
سلام میناجان. میمیرم واسه این مدل خواب ها که گاهی خودم هم می بینمشون. وایی مینا اگر بدونی چه عشقی می کنم داخل اون خواب ها! و آخ از زمانی که بیدار می شم و می بینم که اون ها رفتن و من در جهان بیداری جا موندم!
آخجون مشت! این رو هستم بزنیم این عاقل ها رو چپه کنیم تا دیگه به دیوونه بودن های ما گیر ندن خخخ!
بذار هرچی می خوان بگن عزیز ولشون کن. قرار نیست ما جهان خودمون رو باهاشون به اشتراک بذاریم. پس بذار اون ها راحت باشن و ما هم راحت باشیم.
آسانسور خخخ! سخت نگیر عزیز مال من هم کم و زیاد میشه شبیه چراغ نفتی های قدیم که پتپت می کردن و نورشون بالا پایین می رفت ولی همیشه هست و اجازه نمیدم از دست بره. اگر صبح برسه و ببینه من دیوونه منتظرش نیستم دلش می گیره. شکلک اعتماد به نفس کاذب.
دلم که واسه خودم می سوزه خخخ وایی خخخ نمیگم خخخ باشه بعدا خخخ شاید داخل1پست رمز دار شاید هم اصلا نگفتم خخخ خخخ!
خلاصه اینکه من همچنان منتظرم که صبح برسه. تو هم دعا می کنم بری به جهان آدم عادی ها ولی اگر نرفتی و موندی امیدوارم لحظه به لحظه رو به راه تر بشی.
شاد باشی تا همیشه!
بادرود@ چشم قربان… دستامو بالا بردم و به نشانه تسلیم روی سرم گذاشتم… حالا بیا و بگو دیگر چیکار کنم؟… هروقت راضی شدی بیا اجازه بده تا دستامو بیارم پایین و آزاد بشم… البته دیگر شکست خوردم و اعتراف میکنم که تو برنده ای و منو شکستم دادی و هلانطور که دوست داری مانند بقیه فقط یه دوست مجازی خواهم ماند و در دنیای واقعی مانند بختک سرت خراب نخواهم شد… برو با عروسکهایت خوش باش… به قول ملیسا: بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی…@
سلام نوکیا. ببین! فقط حالش رو ببر و دیگر هیچ!
شاد باشی تا همیشه!