1حس آشنا از جنس آشنا!

سلام صبح به خیر!
بچه ها عصبانیم وووییی عصبانیم! گیر دادم به نوشتن اباطیل. هرچی. داستان و از این پست های وراجی و خلاصه هرچی دستم بیاد.
داشتم1دونه از این داستان ها که اینجا می زنم می نوشتم، سرش هم حسابی کار کرده بودم، بعدش خسته شدم باقیش موند واسه دفعه بعد، بعدش چند روز گذشت، بعدش رفتم سرش تا کاملش کنم، ولی الان هرچی می گردم نیست! نمی دونم کوش! شاید اشتباهی حذفش کرده باشم و سر صبحی دارم منفجررررررر میشم از خشمممممم! جدی این عادلانه نیست من نصفه نوشتهم رو می خوام یعنی چی!
بچه ها دیشب نصفه شب نفهمیدم چی بیدارم کرد بلند شدم کم مونده بود خودم رو به کشتن بدم خخخ! به من چه! از خواب پریدم، شب بود، کسی نبود، خواب هم در رفته بود، یعنی خوابم می اومد ها ولی1سری افکار مزخرف اومده بودن نمی شد بخوابم، حس مذاکره با این افکار مزخرف ها نبود، بلند شدم از دستشون در برم، در هم رفتم، فقط مثل اینکه نصفه شب بود به جای در رفتن به مکان امن داشتم در می رفتم داخل بغل حضرت فوت.
نفهمیدم چی شد اصلا حس نکردم ولی1دفعه به نظرم رسید دیگه نمیشه از جام بلند شم. به هر بیچارگی بود بلند شدم ولی چند دقیقه بعد چاره ای نبود جز اینکه مثل بچه آدم بپذیرم که نمیشه وایستم اصلا نمیشه پس لجبازی رو بیخیال چون زورم نمی رسه. من معمولا تا جایی که بشه تا آخرین مرزی که بشه پیش ببرم با چیزی که موافقش نباشم می جنگم. جنگ می کنم، بحث می کنم، لج می کنم، نق می زنم، می چرخونم. خلاصه از زیرش در میرم. ولی زمانی که بی خطا احساس کنم در رفتن واقعا جزو نشد هاست و این رو بفهمم1دفعه کامل می بُرَم و کوتاه میام و میشم ضربه مطلق. زورم که نرسه دیگه نمی رسه تموم شد رفت!
یادمه1کسی می گفت هنوز هم میگه پریسا تو در مواردی که موافق انجامش نباشی مروت سرت نمیشه. مثل مار ازش در میری پدر عامل مقابل رو هم در میاری تا عامله خسته بشه از دست خودت و در رفتن هات بگه نخواستم گم شو جهنم بابا! به نظرم سر فرشته مرگ هم همین بلا رو بیاری اگر بهت مهلت بده. در این موارد اگر طرف تو باشی برخورد شمشیری لازمه راه دیگه ای هم نیست! بچه ها این بنده خدا در موردم درست میگه؟ این مدلی هستم آیا؟ شکلک حیرت پرسش دلواپسی و از این چیز ها.
خلاصه این حضرت هوای دیشبیه هم انگار داشت بهم می گفت بحث بی بحث! یا خودت ولو میشی یا می افتی!
هیچ چی دیگه همونجا کف سرامیک آشپزخونه ولو شدم و منتظر موندم تا حضرت گیجی رضایت بده خودم رو به تختم برسونم. طول کشید ولی انجام شد. خداییش خوب شد بیرون از خونه نبودم خیلی بد می شد هیچ خوشم نمیاد رفیق هام اون مدلی ببیننم. اون زمان ها که خودم بودم همین طوری بودم. درست درمون که نبودم دلم نمی خواست در اون حال دیده بشم. این ماه هایی که خودم نبودم زمان و حواس نبود خیالم به این چیز ها باشه. دیشب دیدم که باز خیالم هست و این رو به فال مثبت گرفتم و وسط اون احوالات با حال ترسناک ذوق کردم روحیه گرفتم تونستم از روی سرامیک ها جمع و جور بشم برسم به اتاق بی افتم مثل جنازه تا الان.
ای بابا این واتساپ هم که از دستش نمیشه من اینجا نق بزنم همین طور1بند بوق می زنه!
بچه های سفریه اطرافم هستن که از داخل ماشین به گروه پیام میدن.
-سفرتون خوش بچه ها!
نشد که همراهشون باشم. شاید واقعا مصلحت نبود. شاید هم امام رضا حس مهمون اضافی از مدل من نداشت. خلاصه نشد که بشه. چی بگم نشد دیگه!
دیشب با1آشنا تلفنی صحبت می کردیم من نق می زدم اون از آخرین سفرش می گفت که خیلی بهش خوش گذشت و خیلی خندیدن و من ضرر کردم بهش گوش نکردم و نرفتم و من خندیدم بهش گفتم که به خدا دلم می خواست ولی هرچی کردم نشد چون من امسال در دوره محکومیت به دلیل به هم ریختن اوضاع خونواده و در نتیجه محرومیت از سفر به سر می برم. اون آشنا اول سر به سرم گذاشت و بعد به نظرم دلش سوخت و گفت حالا1سال بعد که خونواده مطمئن شدن قشنگ رو به راهی دوره محرومیت از سفرت تموم میشه باز می تونی بری خخخ.
بچه ها جدی! یعنی من باز می تونم شبیه گذشته برم سفر؟ از این سفر های رفیقانه؟ دلواپسم که دیگه موفق نشم. نمی دونم چه جوری توضیحش بدم. امسال که گذشت هفته دیگه هم مهر میاد و من به این سادگی ها نمیشه حتی به سفر فکر کنم. اما کلا نگرانم. واسه خودم و واسه فردا ها. حس و حالش رو در خودم نمی بینم شبیه2سال پیش بود به نظرم که به چند تا از بچه های اینجا گیر دادم اون قدر نق زدم که با هم رفتیم مشهد. آخ خدا چه خوشی گذشت! ولی این ها رو باید1کسی به خوابشون ناخنک بزنه نق بزنه گیر بده تا راهی بشن. من حس می کنم فعلا نفسش رو ندارم که دیگه اصرارشون کنم. حسش نیست خسته شدم از بس با گیر دادن ها سر و کار داشتم دیگه حوصلهم نمیاد. فعلا که نمیاد. اگر دیگه نتونم چی؟
درضمن گاهی حس می کنم شاید واقعا سفر واسه من خیلی…
آخرین سفر امنی که رفتم، امن از نظر وضعیت خودم، دیماه94بود. آخ خدایا اگر آدم ها فردا هاشون رو بدونن نصف بیشترشون از ترس فردا ها امروز دق می کنن. تا جایی که خاطرم هست آخرین خنده های امنم هم همون دیماه94بود. بعدش که اون سفر تموم شد انگار روز واسه من و خونوادم هم تموم شد و وارد چنان شبی شدیم که هنوز کم و بیش ادامه داره. گرفتاری هایی که پدر هممون رو در آوردن و هنوز دارن کشیده میشن و شبیه1جریان تند و لعنتیه آب تماممون رو با خودشون می برن و ما زور می زنیم از پسشون بر بیاییم. این مدلی نگاه نکنید به خدا تنها گرفتاریه خونواده من و احوالات مزخرفم نبودم! ما چند تا مشکل مسخره داشتیم هنوز هم بعضی هاشون رو داریم که حسابی روی اعصابمون رفت و این وسط6ماه اول95من هم شدم مزید بر باقیه دردسر ها که خدا به خاطرش ببخشدم به جای اینکه کنار خونواده باشم و کمک کنم خودم شدم1کوله پشتیه اضافی روی کولشون.
دارم سعی می کنم غیبتم رو جبران کنم. خیلی نمیشه آخه از شما چه پنهون هنوز گاهی تلو تلو می خورم که بی افتم ولی واقعا دارم سعی می کنم و این بنده های خدا هم حسابی با این سعی کردن هام همراه و موافقن. گرفتاری ها اما همچنان هستن و چند شب پیش مادر و برادرم رو به مفهوم واقعیه کلمه کلافه کردن و من هم یواشکی بهشون حق دادم ولی در ظاهر رفتم توی کار دلداری و از این چیز ها. کاش دردسر ها دست بردارن خسته شدیم حسابی!
با اینهمه من ناراضی نیستم. خدایا شکرت! کاش این ها رو رفعشون کنی ولی کلا شکرت!
از کجا رسیدم کجا! شکلک اباطیل گفتن های من که برام کلی لذت بخشه دیوونه هم خودتی!
بچه ها فردا من1سال به سال های عمرم اضافه میشه و نمی دونم باید چه حسی ازش داشته باشم. شبیه سال گذشته نیستم. شبیه سال های گذشته نیستم. میگن خانم ها خوششون نمیاد1سال پیر تر میشن ولی من خیلی فکرم مشغول این خوش نیومدن نیست. نمی دونم واسه چی این دفعه1کوچولو ته احساسم1مدل پس زمینه شبیه ته مونده1جور هیجان آشنا از رسیدن فردا حس می کنم. بچه که بودیم اگر مثلا فردا تولدمون بود و می دونستیم مادر فلان چیزی که دوست داشتیم رو برامون کادو گرفته قایم کرده فردا بده بهمون وایی چه هیجانی داشتیم! کلا بچه که بودیم روز های عید و روز های تولدمون هیجان های خیلی شیرینی داشتن. و حالا من امسال به فردا که فکر می کنم ته نقش1همچین هیجانی رو ته احساسم می چشم و نمی فهمم واسه چی! تقریبا دیگه خیال پردازی در مورد هیچ کادوی مادی بهم هیجانی از جنس اون هیجان های خالص و ناب رو نمیده. کسی هم چیزی واسه فردام قایم نکرده. به نظرم دیگه بزرگ تر از این ها شده باشم خخخ! پس دقیقا من چمه؟ فردا فرداست برای همه و حتی برای من. روزی شبیه همه روز های خدا. اتفاق جدیدی تا جایی که من می دونم اونجا منتظرم نیست پس این ته نقش آشنای با مزه از کجا سرچشمه گرفته داره فوران می کنه؟ جز اینکه فردا من متولد میشم. اتفاق دیگه ای… شاید هم باشه کی می دونه؟ یعنی ممکنه این حس1پیش آگاهی باشه واسه1اتفاق مثبت؟ وایی آخجون! خداجونم یعنی می خوایی بهم کادو بدی آیا؟ بچه ها جدی مورمورم شد تا زمانی که اینجا حسم رو نگفته بودم1خورده بود ولی الان زیاد شده و اوخ ایول فردا تولدمه آخجون!
خخخ دست خودم نیست خخخ نیست خخخ دلم می خواد دلم دقیقا همین مدلی که الان هستم می خواد همین مدلی دلم می خواد باشم خود خودم خود پریسا خود پریسای دیوونه دیوونه که هر جا ذوق کردنش بگیره ذوق می کنه شلوغ می کنه قهقهه می زنه و موقر های اطرافش رو از جا در می بره و کلافه می کنه و خلاصه مغز نداره ولی دلش می خواد عشق کنه و دلش می خواد همه عشق کنن و تمام جهان شاد باشن و مهربون و البته بدون تاریکی!
خوب! دیر شده من باید بلند شم. امروز آخرین روز37سالگیمه باید باهاش بای بای کنم و واسه ورود به1سال بالا تر رفتن آماده بشم. هرچند من هرچی کنم عاقل تر نمیشم ولی به نظرم سال آینده هم همین مدلی بپذیردم و بخوادم. آخه ناسلامتی این سال هم1سال از سال های عمر منه دیگه! تقریبا مطمئنم موافق نیست من در حال نقش بازی کردن واردش بشم. نقش1آدم جا افتاده عاقل و متین و استاندارد. من همچین کسی نیستم. پس نقشش رو هم بیخیال. فردا هم میاد و من به جای اینکه متین و سنگین با قدم های1موجود37ساله در آستانه38سالگی آروم و آدمیزادی واردش بشم، مدل خودم با کله شیرجه میرم در1سال جدید از عمرم که دم اذان صبح شروع میشه. کاش بتونم در سال جدیدم شاد تر و البته مثبت تر باشم! از تمام نظر ها! بچه ها یعنی موفق میشم؟ باز هم بچه ها یعنی این هیجانه، این حس قشنگه، اون اتفاقه، وووییی خداجونم! 1چیزی هست مطمئنم که هست. کوچیک ترین چیزی که فردا پیش میاد اینه که من1سال پیش تر میرم و این خودش به تنهایی1اتفاق بزرگه. حتی اگر هیچ چیز دیگه ای هم فردا منتظرم نباشه باز این پیش رفتن، این پشت سر گذاشتن و این بالا تر رفتن امروز و در این لحظه از نظر من ارزشش رو داره که ته دلم به خاطرش هیجان زده باشم.
بچه ها من سال های پیش هیچ زمانی در هیچ کدوم از آستانه های تولدم همچین حسی نداشتم. به نظر شما این مثبته آیا؟
مادرم همین الان در1تماس تلفنی مقدمات شام مهمون های امشب و ناهار امروز رو داد به دوش من و باید بجنبم. اوخ8ونیم شد من دیگه واقعا رفتم!
بچه ها زندگی قشنگه عشقه شاد باشید شاد باشید خیلی خیلی شاد خیلی شاد خیلی شااااااااد!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «1حس آشنا از جنس آشنا!»

  1. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    راجع به داستانت كه بايد بگم خخخخ!
    راجع به سفرت هم بايد بگم اي واااااي. اييييييي وااااااي.
    راجع به تولدت هم بايد بگم تولدت مبارك. ايشالله برگردي به همون 12 سالگيت خخخخخ! بيا اين ماشين كوكي رو بگير و برو حالشو ببر.
    الفرااااار

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. راجع به خخخت که می کشمت! راجع به سفرم که شکلک گریه! راجع به تبریکت هم1آسمون ممنون! ممنون های از ته دل!
      آخجون ماشین کوکی! بده بیاد میمیرم واسهش. ایول در هاش هم باز و بسته بشن لطفا! یوهووووو اسباب بازی دوست دارم من رفتم بازی!
      همیشه شاد باشی!

  2. دینا می‌گوید:

    سلام. باز من اومدم هرچند دیر. من کلا دیر همه جا سر میزنم ببخش. فردا تولودته پیشا پیش مبارک. ایشالا همیشه زنده باشی روزهایه خوبیرو برات آرزو مندم.
    ایشالا سال بعد هم بتونی بری مشهد
    کلا خوش باشی.
    بای!

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دیناجان. امیدوارم هر جا که هستی سلامت و شاد باشی عزیز! حضورت برام مایه شادیه دوست من.
      ممنونم از تبریک عزیزت و ممنونم از دعا های قشنگت.
      به امید صبحی به رنگ خدا برای همه و برای من!

  3. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ حالا تولدت کی هست تا بیاییم برایت جشن تولد بگهریم و کادو بیارهم و شیرینی بخوریم و لذت ببریم؟@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. تولدم هوالیه اذان صبحه. من شب و صبح رو به هم وصل کردم خخخ! امشب و صبح فردا رو باز هم خخخ! شکلک اعتماد به نفس فوق بالا!
      شاد باشی تا همیشه و همیشه!

  4. farzan می‌گوید:

    سلام پریسا
    در روز تولدت اولین بارمه اومدم اینجا
    از ته قلبم بهت تبریک میگم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام فرزان عزیز! ایول چه خوبه اینجا می بینمت! مثل اینکه شادی های تولدم هنوز تموم نشده آخجون! خیلی خوش اومدی عزیز کاش از گشتنت حس رضایت داشته باشی!
      ممنونم از حضور قشنگ و از تبریک های شفافت دوست من!
      همیشه شاد باشی!

  5. مینا می‌گوید:

    سلام سلام خیلیییییییییییییی خوشحالم بعد از مدتها واقعا خنوشحالم و دلیلشم تولد شماست خداییش اغراق نمیکنم خواستم آرزو کنم براتون اما اصولا برای کسایی که دوسشون دارم درست و حسابی نمیتونم آرزو کنم و به نظرم بهترین چیز اینه که امیدوارم هرچیزی که حالتونو خوب میکنه همون چیزی که ته ته ته دلتون قیلی بیلی میره خدا دقییییییییییییییییییییییقا همینو بذاره تو دامنتون راستیییییی یه کادوی دیگه من دارم میرم مشهد البته اگه قابل باشم ولی کلی دعاتون میکنم شما هم دعا کنید دعاهای من مستجاب شه چه دعا در دعایی شد خخخ بازم تولدتون مبارک شکلک کلی بوس و کلی ستاره که میریزم رو سر پریسا که تهدیدایی که تو اتاق بغلی کردمش از دلش دراد البته سرشون هستمااااااااااااااا

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان خودمون! وووییی مشهد ایول! مینا همیشه واسه اجابت دعا هات دعا می کنم. برو مشهد و بسپار به خدا. همچین تمیز حلش می کنه که ماتت می بره. فقط لازمه که بخواد. من مطمئنم هوات رو داره. هوای تو، هوای من و همه رو!
      آخجون ستاره بارون میمیرم واسهش الان تصور می کنم1عالمه نقطه رنگیه نوری داره می ریزه سرم و من از خوشیه این تصور قشنگ داره مورمورم میشه. ممنونم عزیز جان خیلی ممنونم! ای خدا باز داره اون ها رو میگه یادش هم نمیره چیکار کنم فراموش کنه خخخ!
      آخ خدا مینا اگر خدا به این دعات مهر اجابت بزنه و اون ها که می خوام بشه چی ها که نمیشه! من رفتم باقیش رو خیال بپردازم بیش از حد توصیف خوش می گذره این خیال پردازی!
      ممنونم مینا خیلی زیاد. خوشحالم که خوشحالی. خدا بخواد از حالا بیشتر این مدلی ببینمت! سفر هم پیشاپیش خوش!
      شاد باشی تا همیشه و همیشه و همیشه!

  6. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ بنده برای چندمین بار این چرندیات را خواندم… تو ده یا بیست سال از این سن که گفتی عقبی… پس حالا برمیگردیم به بیست سال پیش و زندگی را از هفده سالگی شروع میکنیم… پریسایی که وارد هجده سالگی شده و میخواهد زندگی خودش را با اتفاقات جدید بسازد… اگه تو دیوونه ای من از تو دیوونه ترم… چون من سیزده ساله ام و با پریسای هجده ساله در رقابتم… پس یادت باشه که چی بهت گفتم… بیست سال فراموش شد و تو جوان شدی و هجده ساله هستی… پس زندگی جدید با سن جدید را از امشب شروع میکنی و حرف اضافه هم نداریم… این یک شروع خیلی خوب است که تو جوان هجده ساله میخواهی زندگی خوب خودت را بسازی و لذت ببری از زندگی… حالا بیخیال بعضی از اتفاقات ناخوشایند گذشته و ما با پریسای هجده ساله دوست میشویم و این دوستی را ادامه میدهیم…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا! اوخ شکلک تماشا می کنم اینهمه جذبه مدل نوکیایی رو! آخ نوکیا نوکیا باور کن خیلی قشنگه اگر می شد که بشه ولی1مشکل کوچولو این وسطه. من1سری خیلی زیاد از جزئیات18سالگیم رو فراموش کردم. وسط این20سالی که میگی باید فراموش بشه خیلی چیز ها رو جا گذاشتم و گذشتم. کاش این طوری نمی شد! الان خاطرم نیست. یعنی هست ولی نه کاملا. جدی اون سال ها چه حسی داشتم! حس های مثبت از جنس نگاه رویایی به فردا هایی که اومدن ولی اصلا شبیه تصور های من نبودن. اون قدر اتفاق های عوضی ریخت سرم که این لحظه حس می کنم18سالگیم اگر می دونست الان چه مدلی میشم همون زمان سکته می کرد از سنگینیه احساس ناکامی.
      خیلی دلم می خواد نوکیا خیلی دلم می خواد برگردم به20سال عقب تر ولی راه برگشت رو بلد نیستم. من گم شدم نوکیا. من بین پیچ و خم این جاده عوضی گم شدم و الان نمی دونم چه جوری باید برگردم. تو بلدی؟ تو راه برگشت رو می دونی؟ تو می دونی جاده اصلی کجاست که بشه ازش برگشت؟ مطمئنم اگر بشه من برگردم کلید گم شدهم رو هم پیدا می کنم. کاش بشه برگردم! کاش راه رو بلد بشم! نوکیا خیلی دلم می خواد خیلی. دعا کن راه برگشت رو پیدا کنم! دعا کن پیداش کنم! تقریبا جز این هیچ چی نمی خوام! کاش بشه!
      شاد باشی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *