این روز ها مدلم اینه!

سلام به همگی.
بچه ها هوا اینجا داره یواشی یواشی میره رنگ پاییز بشه. به نظرم موافق نباشم ولی بابا زمان توقف نداره. هرچی التماسش کردم1خورده یواش تر برو فقط خندید و دستم رو گرفت و گفت بیا باباجون جا می مونی بیا بریم جلو از پاییز رد بشیم بریم طرف1بهار دیگه! چی می شد بهش بگم آیا؟
این روز ها داخل خیال های در همم انگار سمساری راه افتاده. همه چیز پیدا میشه خخخ! از خیال های منفی و مثبت بی سر و ته بگیر تا افکار دردسر سازی از مدل اسمش رو نبر که نه اینجا میشه بگم نه هیچ کجای دیگه که گرفتارم می کنه!
از بس حرف واسه گفتن دارم بزنم موندم اول به چی گیر بدم و این تراکم باعث میشه کلا سری موضوعات توی نظرم رو بیخیال بشم. من همیشه همین مدل دیوونه بودم هنوز هم هستم. مثلا کتاب خوندن دوست دارم ولی اگر1دفعه1دسته کتاب گیرم بیاد هیچ کدوم رو نمی تونم بخونم و می بینی6ماه گذشت من اصلا پوشه کتاب ها رو باز نکردم آخرش هم حذفش می کنم بدون اینکه خاطرم بیاد چی داخلش بود و حذف شد ولی اگر همون کتاب ها تکی تکی برسه دستم مثل بچه آدم میرم می خونمش و واسه کتاب بعدی نق می زنم. شکلک بسیار دیوونه با ابعاد متعدد از دیوونگی های معمول و غیر معمول.
در همه موارد همین مدلی هستم. فیلم ها و کارتون هایی که دوستشون دارم، وظایفی که باید انجامشون بدم و حتی کار هایی که عشق می کنم از انجام دادنشون.
واسه همین هم میرم به سایت آقای عباسی می گردم1سری کتاب که دلم می خواد بخونم پیدا می کنم فقط1دونهش رو دانلود می کنم می خونم بعدش میرم1دونه دیگه دانلود می کنم و همین طور تا آخر.
مادرم حسابی سرما خورد و رسما داغون شد. به نظرم عاقبت ازش دریافت کنم این جناب ویروس رو که امیدوارم خدا نسلش رو ببره1جای دیگه. هنوز که نگرفتم ببینم کی ویروسه خاطرش میاد به من گیر بده!
امروز زده بود به سرم رفتم تقویم برداشتم تمام تعطیلات خودم از مهر تا آخر اسفند رو شمردم57روز شد. هرچی گشتم3روز دیگه پیدا کنم بشه60تا رند در بیاد نشد. شکلک دیوونه بسیار نامتعارف.
این گوشی هم هر2دقیقه1دفعه نق می زنه از جنس اعلام پیام های واتساپی و میره که حرصم رو از اعماق انجماد بکشه به سطح ولی هنوز موفق نشده. به توضیح رفیق وفادارم جناب ایسپیک گوشیم که خدا ازم نگیردش، فعلا از جایی یا کسی که لازم باشه پیامش رو باز کنم بخونم چیزی نیست پس لازم نیست بلند شم ببینم حرف حسابش چیه. حس واتساپ باز کردن که اومد مکالمات باز نشده رو هر کدوم1دفعه باز می کنم دوباره می بندم خوانده نشده ها از آک بودن در میان و میشن جزو خوانده شده ها و حله. سر جمع5دقیقه هم زمان نمی خواد پس نق های گوشیم رو بیخیال اون پیام ها هم بذار جمع بشن تا همه رو1جا باطلشون کنم خیالی نیست.
شکلک شونه بالا انداختم یعنی به جهنمِ تاریک که از نظرت نامتعارفم. این مدلی دلم می خواد باشم درست همین مدلی.
دیروز در آرامشی از جنس بی حسیه هرچی شد به جهنم، واسه مادرم جریان اون خرید آخریم رو گفتم. بنده خدا مونده بود چی بگه. موافق نبود موافق هم نیست ولی قبلش در مورد منطق و حریم و1سری مزخرفات دیگه اون قدر گفتیم و گفتیم که اگر بهم معترض می شد زیر تمام تأیید های این چند روز اخیرش می زد درضمن من هم کار خودم رو کرده بودم پس دیگه حرفی واسه گفتن نبود ولی ایشون در عین حال گفت که شخصا با این مدل ماجرا ها موافق نیست و نیست و نیست و این چیز ها کلا درست نیست و نیست و نیست و آرامشی که این مدلی کسب بشه تلقینیه و واقعی نیست و اصلا آرامش نیست و درست نیست و…
عادل1دفعه وسط ماجرا زنگ زد و بحث قطع شد ولی حالا مادرم می دونه و من هم نمی فهمم واسه چی عجیب دلم گرفته از اینهمه بد بودن خودم در حق مادرم. همیشه گفتم که برادرم فرزند بهتری واسهش بود کاش من هم می شد شبیه برادرم می شدم برای مادرم. برای خونوادم و برای خدا. اون دلش هم از مال من پاک تره. به نظرم خدا بنده هایی از مدل برادرم رو به بد جوهر های پدرسوخته ای شبیه من ترجیح بده. کاش می شد من هم شفاف و سر به راه بودم! کاش می شد!
از بچگیم که خاطرم میاد همیشه پدرسوختگی داخل خونم می چرخید و گاهی چنان ناکسی هایی به سرم و در عملم ظهور می کرد که خداییش از هیچ بچه ای نمی شد تصورش کرد.
مثلا نمی دونم واسهتون گفتم یا نه که1دفعه همه بزرگ تر های فامیل از خاله ها گرفته تا زن دایی و خلاصه همه خونه مادر بزرگه جمع بودن ما بچه ها هم بودیم نمی دونم چه مراسمی بود داشتن لوبیا و سبزی و از این چیز ها پاک می کردن و خمیر رشته درست می کردن و از این تشکیلات واسه به نظرم آش پختن داخل1مراسم و ما بچه ها هم طبق معمول مشغول شیطنت و اذیت کردن بودیم و با لولیدن زیر دست و پای بزرگ تر ها پدرشون رو در می آوردیم. این وسط من زد به سرم که تلافیه خاطرم نیست چه دردی رو سر یکی از پسر دایی هام در بیارم. شاید هم اصلا تلافی در کار نبود و فقط شیطون به جلدم رفته بود که اذیتش کنم و1تفریحی کنم که در جریانش چند نفر در1زمان اذیت بشن و من به چند تا چیز1جا بخندم.
به بچه ها گفتم بیایید از این3تا پله که می خوره به حیاط بپریم پایین هر کسی بلند تر پرید برنده. اون طفلکی ها هم قبول کردن و هرچی مادر هامون گفتن نکنید من بچه ها رو پر می کردم و بچه ها هم از خدا خواسته همراهم زدن به دل خطر. به اون پسر داییه طفلکیم که واسه پیاده کردنه هدف منفیم در نظرش گرفته بودم گفتم مجتبی تو کم می پری داداش هات و پسر خاله ازت می برن بیا من کمک کنم زیاد بپری. نوبتت که شد لب پله ها وایستا من میام پشت سرت1چیزی بلدم کمکت می کنه از همه بیشتر بپری. اون طفل معصوم هم باورش شد کلی هم ذوق کرد و گفت باشه.
خلاصه نوبتش شد و رفت لب سکو که بپره وسط حیاط من هم رفتم پشت سرش گفتم حالا من می شمارم هر زمان گفتم3تو با تمام زورت بپر. بچه ها نفس ها رو حبس کرده بودن1نفرشون هم تردید نکرد که تو می خوایی چه غلطی کنی! بچه های معصوم که شبیه من نبودن. شفاف بودن و فرشته.
زن دایی وسط حیاط نشسته بود روی حصیر1مجمعه خیلی گنده گذاشته بود جلوش پا هاش رو دراز کرده بود2طرف مجمعه داشت1عالمه حبوبات پاک می کرد حسابی هم خسته شده بود. حبوبات زیاد بود و مجمعه بزرگ بود و این بنده خدا نفهمیدم واسه چی ظرف جدا نگرفته بود و داخل همون مجمعه حبوبات پاک شده رو می فرستاد1طرف و سنگ ریزه ها رو جدا می کرد می ذاشت1گوشه دیگه مجمعه و حبوبات پاک نشده رو هم داخل همون مجمعه کوه کرده بود و خلاصه تمام کارش داشت داخل همون1مجمعه پیش می رفت. خیلی طول کشیده بود ولی داشت پیش می رفت.
خلاصه! من پشت سر مجتبی ایستادم و اون آماده پریدن و مطمئن از برنده شدنش داشت از هیجان دیوونه می شد. طوری که خودش حس نکنه دست گذاشتم پشت لباسش و شمردم. 1، 2، 3. و درست زمانی که اون پرید من هولش دادم پایین!
مجتبی نپرید. پرواز کرد. خداییش خیلی بیشتر از پرش بقیه رفت ولی به جای اینکه عمودی روی پا هاش بیاد پایین افقی اومد پایین و صاف هم ولو شد وسط مجمعه مادرش و تمام زحمت های از صبح تا اون لحظه مادرش در1ثانیه به باد رفت و حبوبات داخل مجمعه اعم از پاک شده و پاک نشده و البته سنگ ریزه ها و آشغال های استخراج شده همه1سره شد و این اتفاق چنان سریع پیش اومد که مادرش1لحظه شوکه به داخل مجمعه خیره مونده بود که1دفعه از نتیجه کارش کاملا پاک شده و بچهش وسط ویرانه های داخل مجمعه ظاهر شده بود.
زن داییه بیچاره من اولین و ساده ترین راه رو واسه تخلیه حرص و خستگی های بی نتیجهش رفت. نفهمیدم اول گریه مجتبی بود که بر اثر سقوط رفت هوا یا اول کتک مادرش بود که نوازشش کرد. به نظرم جفتشون هم زمان اتفاق افتادن. مجتبی هم زمین خورد هم کتک. بچه ها تا چند دقیقه بعدش هنوز مونده بودن چی شد. بزرگ تر ها مشغول آروم کردن مادر و بچه بودن. حبوبات باید دوباره پاک می شد و کار حسابی عقب افتاد به طوری که همه باید خیلی سریع تر می جنبیدن بلکه کار سر موقع انجام بشه و دسته جمعی برن کمک زن دایی و بشینن پای پاک کردن حبوباتی که1دفعه پاک شده بود و دوباره باید از اول پاک می شد. مادر ها بچه ها رو حسابی دعوا کردن که پدرسوخته ها مگه نگفتیم این طوری بازی نکنید! بچه ها گناهی شدن مادر ها هم همین طور و کلا ماجرا واسه همه حسابی سخت شد. واسه همه جز من. وسط این گیر و دار کسی تردیدش به من نرفت و محض خاطر خدا1نفر از بین اونهمه شاهد هم سن و سال خودم به سرش نزد که واسه بزرگ تر ها بگه بابا واسه چی ما رو متهم می کنید تقصیر این بودش که همچین افتضاحی بالا آورد!
من بعد از1دل سیر تماشا، رفتم داخل دستشویی و اون قدر خندیدم که کم مونده بود خفه بشم.
اعتراف می کنم همین حالا هم که دارم این رو می نویسم وسطش بار ها و بار ها از شدت خنده متوقف شدم تا بتونم ادامه بدم.
1دفعه هم نصفه شب پسر خاله کوچیکم رو چنان ترسوندم که با تمام وجودش ترسید و با تمام زورش جیغ بلند و کشداری کشید اون هم درست بیخ گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم که جفتشون به شدت از خواب پریدن و بچه بیچاره از ترس داشت روانی می شد و مادر بزرگم مجبور شد سریع برسوندش دستشویی و بچه چنان ترسیده بود که مادر بزرگه مجبور بود بره داخل دستشوویی دست بذاره پشت کمر بچه تا این طفلک بتونه بدون ترس بشینه خودش رو تخلیه کنه. پدر بزرگم حسابی حرصی شد و بچه رو حسابی دعواش کرد، مادر بزرگم حسابی از جیغ بچه ترسید و کم مونده بود سکته کنه، بچه بیچاره از ترس از خودش بی خود شده بود و من خودم رو زده بودم به خواب و زیر پتو داشتم از ته دل می خندیدم و پدر بزرگم با اعتقاد کامل به مثبت بودن من و فتنه بودن پسر خاله من رو با تمام قوای کلامش می زد توی سر اون و چه خوشی می گذشت به من!
1دفعه دیگه هم… به نظرم باقیش بهتره بمونه واسه دفعه های بعد.
خلاصه اینکه من از بچگی جوهرم جوهر نبود نکبت بود هنوز هم هست. بچه ها واسه چی این طوریه آیا؟ مگه نه اینکه خدا تمام بنده هاش رو پاک آفریده و پاک می فرسته به دنیا؟ پس واسه چی من اینهمه نکبت بودم و هنوز هم گاهی1جا هایی اون چنان بدجنسی هایی به سرم می زنه که به نظرم خود ابلیس هم فحشم میده که در اختراع شرارت روی دستش زدم؟ این آخریش هم خیلی جدیده کاش از سرم بپره اگر انجامش بدم وااااییی!
نکنه منتظری جزئیاتش رو اینجا بنویسم! اگر این طوره پس تو هم خیلی از خودم عاقل تر نیستی خخخ!
معذرت حس خوش زبونی این روز ها نیست. نمی دونم فعلا مدلم اینه. خیال هم ندارم سعی کنم عوض بشه. بذار همین مدلی باشه تا خودش بره. خدایا کمکم کن!
باز هم نق دارم بزنم ولی خسته شدم می خوام برم باقیش باشه بعد. این رو ویرایش کنم ببینم چند درصدش می مونه واسه انتشار.
من فعلا رفتم.
شاد باشید!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «این روز ها مدلم اینه!»

  1. ریحانه می‌گوید:

    سلام.واااااای شکلک یه عالم تحیر خخخخخخخخ طفلی پسرداییتون و اون یکی که فکر کنم پسر خاله بود !!! اوخخخخخخخ عجب!ولی نه فکرنکنم اینقدر باید سخت گرفت و اسم اون کارا رو بدجنسی و… گذاشت .بنظرم این قبیل کارا رو بشه بازی گوشی کودکانه دونست همین، و اما سرما خوردگییییییی که الان یکی دو روزی هستش که از دستش خلاص شدمممم !!!وای بد ادم رو کلافه و بی حوصله میکنه .تازه شما فکر کن من حالا غیر این که از سرماخوردگی فراریم یه حساسیت عجیبی راجع به این قضیه دارم که تو تابستون سرما بخورم، اصا کلا بم بر میخوره خخخخخخ عجیبه نه؟حالا که ایشاالله بتونی بپیچونیش !حال دلتونم بهاری باشه

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ریحانه جان. آره عزیز اون یکی پسر خالهم بود. از این لکه های ننگ داخل کارنامه معصومیت های کودکیم زیاد دارم خخخ! آخه مشکل اینجاست که من هنوز هم درست نشدم و اگر دستم برسه حسابی بدجنسم خخخ کاش می شد توضیحش بدم ولی نمیشه. آخه بدجنسی های مدل آدم بزرگ ها توضیحش شجاعت می خواد و من اعتراف می کنم که ندارم. خدا ببخشدم! کاش خیلی بنده بدی براش نباشم!
      سرما خوردگی وسط تابستون. چنان ازش بدم میاد که اندازه برای توصیفش ندارم. کلا سرما خوردگی رو ازش بدم میاد با اون علامت های آزار دهنده و گرفتگیه صدا و آب ریزش های اعصاب خورد کن و… حالا این ها وسط تابستون هم باشن. یعنی الان شدم شبیه خشم خخخ!
      ممنونم عزیز از حضورت و از محبتت و از دعای شفاف و قشنگت! خیلی ممنونم خیلی زیاد.
      همیشه شاد باشی!

  2. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    اولا كه غلط مي كني نمي خواهي پاييز برسه و دوست داري زمان آروم بگذره. ببينم مگه تو مغز موش خوردي؟ نكنه خيلي عاشق گرما هستي؟ نكنه خيلي گرما رو دوست داري؟ خب اگه اين طوريه برو جلوي گاز وايستا و هر چقدر دوست داري از زندگي لذت ببر. صورتت رو بگير جلوش و هيييي بگو آخيييش چقدر گرما خوبه.
    دوما ميگم شنيدم پرواز رو خيلي دوست داري! راست ميگن؟ خب اگه واقعا دوست داري بيا بريم بالا پشت بوم بهت پرواز رو ياد بدم، بيا بريم ديگه خيلي حال ميده، بيا ديگه، ميگم بيا، آهان بيا بيا بيا، بيا بالاتر بهت پرواز رو ياد بدم، بيا بالا ببينم. بهت ميگم بيا بيا بيا بياآاآاآاآاآآاآاآآاآاآآاااا
    سوما شنيدم كه چيزاي ترسناك هم خيلي دوست داري؟ ميگم بيا اين چيز رو بگير تو دستت. مي بيني چقدر نرمه؟ مي بيني هي روي دستت راه ميره، مي بيني چقدر مهربونه؟ مي بيني هي زبونش رو درمياره هي مي بره تو؟ مي بيني چقدر خوشگله؟ نترس چيز خاصي نيست. ايني كه تو دستته بهش ميگن مار. آره بهش ميگن مار. خيلي خوشگله. تازه داره بهت مي خنده. باهاش بازي كن. اه اي بابا ميگم بازي كن چرا ولش مي كني؟ خيلي خوشگله باهاش بازي كن، اي بابا ميگم بازي كن كاري نداره كه، ببين چقدر دندوناش قشنگه، بيا جلوتر، آهان بيا جلوتر بزار دور گردنت حلقه بزنه خيلي خوشگله، بيا جلوتر بيا بيا بياااآاااآاااآاااآاااآآااااا

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. عجب جلادی هستی از لحظه خوندن این متنت شدم شبیه التماس ول کن نیست هی میگه بیا بیا بیا کار خودش رو می کنه. وحید من1دردی داخل جونم دارم هر چیزی رو بدون اینکه بخوام مجسم می کنم دست خودم هم نیست و اگر کسی ازم بخواد تجسم هام رو توضیح بدم به طرز آزار دهنده ای توصیفاتم دقیق هستن. به خدا الان کل این هایی که نوشتی رو مجسم کردم انگار تو اینجایی دستم رو چسبیدی تا ببریم اون بالا داخل اون یکی دستت هم1دونه ماره واااییی خدا نصیب نکنه! پرواز رو درست شنیدی دوست دارم ولی نه بدون پر اون هم از بالای پشت بوم. گرما رو هم واسه چی عصبانی میشی نه به به به خدا خلاف به عرضت رسوندن دوستش ندارم ولی آخه تو که نمی دونی دردم چیه پاییز که بشه تعطیلات من هم تموم میشه و باید شوت بشم وسط اون جو دردناکی که هرچی زور می زنم پیش ببرمش پیش نمیره چون اون بچه ها…
      نه مار نه ازش متنفرم خیلی ممنون مال خودت من نمی خواااام خدایا1کسی از دستش نجاتم بده این می کشدم! الان شکلک یادم نیست فقط فراره که به عنوان مهم ترین اصل بقا باید بهش بپردازم تا این جونم رو کامل نگرفته. میگم بهت خیلی میاد این شکلی باشی. اصلا خود خودشه. دقیقا الان خودتی با این شمایل خشن. بچه ها دیگه فرار جواب نمیده من رفتم خودم با زبون خوش بمیرم!

  3. مینا می‌گوید:

    سلام چند روز پیش این پستتونو خوندم همیشه اینطوریم میرم میخونم و دو سه روز بعدش کامنت میذارم چون بعد خوندن پستاتون انقدر حسام شبیهتونه که حس میکنم یه مینای دیگه یه گوشه دنیا اینارو مینویسه خخخ امروز تولدمه دوست داشتم متنی که تو لاینم پست کردمو برای شما هم بذارم نمیدونم چرا شاید چون احساساتمون به هم نزدیکه گفتم شاید شما هم همچین حسی داشته باشین

    22 سال پیش درست همین روز برای اولین بار پامو تو دنیا گذاشتم
    دنیایی که فکر میکردم سرشار از پاکی, زیبایی, عشق, و لذته.
    سالها طول کشید تا فهمیدم همونقدر که دنیا میتونه پاک باشه میتونه ناپاک هم باشه
    دنیایی که میتونه زیبا باشه میتونه بدجور کریه باشه
    دنیای که سرشار از عشقه میتونه به طور وحشیانه ای نفرترو به دلت بریزه
    و دنیایی که سرشار از لذته, میتونه عمیقترین دردهارو مهمون قلبت کنه.
    سالها طول کشید تا فهمیدم انگاری ناپاکیها زشتیها خیانتها و دردهای این دنیا بیشتر از خوبیاشه
    و مدتی بعد فهمیدم اشکال از دنیا نیست, این ما آدما هستیم که به طور زنجیره واری این دنیارو برای خودمون و اطرافیانمون به جهنم سردی تبدیل کردیم.
    به قول یاس ما مثل دومینو به هم ضربه میزنیم: تو به من, من به اون, اون به اون.
    دارم پا میذارم به 22 سالگی. بچه که بودم فکر میکردم 22 سالم که بشه, دیگه بزرگ شدم. حالا دیگه راحت میتونم پا بذارم تو قلمرو آدم بزرگا.
    حالا میفهمم اشتباه فاحشی کردم بچه که بودم تنهایی برام معنا نداشت اما پیش آدم بزرگا آدم بدجوری احساس تنهایی میکنه.
    بچه که بودم پدربزرگم حرف خوبی بهم میزد میگفت مینا هیچکس به دردت نمیخوره توی این دنیا باید دستتو بگیری به زانوت و خودت بلند شی اون موقعها فکر میکردم چه حرف دور از منطقی میزنه چطور ممکنه این همه آدم که منو دوست دارن به دردم نخورن.
    اما حالا فهمیدم هرچی بزرگتر میشی تعداد آدمهایی که واقعا دوست دارن به طرز فجیعی کم میشه و تعداد آدمهایی که حاضرن به خاطرت همه کار بکنن به طرز عجیبی کمیابه.
    دردهای زیادیکشیدم تا فهمیدم پدربزرگم راست میگفت. فهمیدم آدما دنیارو به جنگل ترسناکی تبدیل کردن.
    قانون دنیامون شده یه جمله ترسناک: بخور تا خورده نشوی.
    تا امروز سعی کردم جواب همه آدمهایی که بهم بدی کردنرو بدم و تا حالا همیشه دادم. و اعتراف میکنم که به بعضیهاشون زخمای بدی زدم. زخمهایی که هنوزم سوزششون صاحبانشونرو ازار میده.
    از امروز که پا میذارم تو 22 سالگیم تصمیم گرفتم همرو ببخشم تصمیم گرفتم برای این که خورده نشم کسیرو نخورم اما نه به دلیل این که میخوام آدم خوبی باشم و از این حرفا نه راستش دیگه توانشو ندارم
    تصمیم گرفتم یه دیوار نازک اما بلند بکشم بین خودم و اکثر آدمهای دورم.
    تصمیم گرفتم اعتماد نکنم که ضربه نخورم
    این دنیا دنیایی نبود که همیشه تو تصورم بود
    میدونم راهی که انتخاب کردم یه کمی احمقانست ولی روحم به طرز عجیبی خستست مثل آدمی که با زور 4 5 روز بیدار نگهش داشته باشن.
    یادمه همیشه تو این روز با خوشحالی برای خودم یه آرزو میکردم امسال این کارو نمیکنم نه که آرزو نداشته باشم نه!
    راستش دیگه امیدی ندارم برای رسیدن به آرزوهام
    دوست داشتم تو روز تولدم چیز شیرینتری بنویسم ببخشید که با خوندنش آزردتون کردم برای همگیتون از خدا بهترینهارو میخوام شما هم برام دعا کنید
    فقط همین

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینا جان.
      هرچند دیر شد ولی تولدت مبارک!
      عزیز امسال خودم واسهت آرزو می کنم! از خدا واسه دلت آرامش، واسه وجودت گرما و واسه تمام عمرت1ابدیت نور و شیرینی از خدا آرزو می کنم.
      ازش می خوام هرچه زود تر گزگز این زخم های تاریک دست از سرت بردارن و توفان سرنوشت از هوای عزیزت بره و ازش می خوام صبح برای تو هرچه زود تر برسه!
      ببخش آرزو هام ناقابلن چون فقط دعا هستن ولی باور کن از ته دل میان پس حد اقل تقلبی نیستن. اصل اصلن. باقیش با خدا!
      خوب کردی متنه رو نوشتی اینجا. باهات موافقم. هم با تمام متنت، هم با اینکه حس های تو و من خیلی زیاد شبیه هم هستن. وووییی مینا یعنی من الان باید دلواپس باشم که یواشکی های من به سر تو هم میاد و تو می فهمی این ها یواشکی های کله من هم بودن یا هستن؟ شکلک وحشت! شکلک وحشت فوق شدید! شکلک وایی خداجونم این طوری نباشه خخخ!
      مینا! تو هر مدلی که باشی، اینجا عزیزی. راحت باش. ای کاش زمانی برسه که از شادی بی خود از خود ببینمت!
      شاد باشی!

  4. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ واقعا وقتی مجسم کردم که حبوبات پاک شده و پاک نشده و زحمت بیفایده ی کسی که از یک ظرف برای چند کار استفاده کرده واقعا حقش بوده… آخه بی فکری تا چقدر؟!… خوشم اومد بازم ادامه بده و بجای منم بخند و اینجا بنویس تا منم تجسم کنم و بخندم… در مورد اون چیز هم حقته و اون مادرته که باید تورو درکت کنه و اجازه دهد که تو بیشتر شاد باشی… مادرت باید بفهمه که تو دیگر بزرگ شدی و دوست داری آزاد باشی و دوست نداری برای شادیهایت از کسی اجازه بگیری یا کسب تکلیف کنی… من از پشت همین تریبون به خانواده ها اعلام میکنم که با رفتارهاتون کاری نکنید که فرزندانتون مجبور شوند به شادیهای پنهانی روی آورند… اگر کسی به شادیهای پنهانی روی می آورد مقصر و گناهکار اصلی خانواده ها هستند که با دخالتهای بیجا فرزندانشان را به این کارها مجبور میکنند… منتظر شنیدن بقیه ی شیطنتهای قبلی و آینده از طرف تو هستیم… ادامه بده و اول خودت و دوم ما را شاد کن…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا چه طوری؟ اوضاع با فعالیت های جدید خوب پیش میره آیا؟ با کامی جان حسابی رفیق شدی آیا؟ آخ آخ نوکیا سرم درد می کنه خخخ! آخه مشکل اینجاست که خونواده ها مخصوصا مادر ها تجربه هایی دارن و چیز هایی می بینن که ما بچه ها حتی در90سالگی نمی فهمیمشون. اون مادره و نگاهش از جنس محبت و تجربه مادرانه هست و از نظرش1چیز هایی واسه من که بچهش هستم درست نیست. من هم که در تمام عمرم سرکشی های یابو گونه مرامم بوده هنوز هم هست خخخ! پس کار نادرست رو اگر خوشم بیاد باید کنم شبیه این یکی باز هم خخخ!
      حبوباااات نوکیا وااایی تمامش تمامش تمامش قاطی شد همه رو از اول پاک کردن خدا همین الان دارم از خنده میمیرم اگر بدونی حبوباته چه کثیف هم بود بنده خدا زن داییم از صبحش هی پاک کرد هی گفت چه قدر آشغال داره! هی پاک کرد هی گفت چه کثیفه! هی اون پاک کرد هی بقیه اومدن و رفتن و همدردی کردن که این چه حبوبات کثیفیه کاش کار روی دستمون نبود می اومدیم کمک این پاک کردنش سخته و از این حرف ها! آخرش هم کار داشت به1جایی می رسید که واااییی خدا خخخ خخخ خخخ طفلک زن داییم خخخ!
      نوکیا از این کار ها خیلی زیاد کردم اگر دفعه های بعدی هم حس اعتراف داشته باشم میام اینجا می نویسمشون و اول خودم بعدش خودت رو مشعوف می کنم خخخ!
      و الان هم واقعیتش رو بخوایی خیلی دلم1شیطنت خطرناک می خواد فقط اینکه این زیادی دردسر داره اگر گیر بی افتم این دفعه دیگه رفتم بهشت ولی اگر گیر نی افتم شیرین ترین تلافیه تمام عمرم تا آخر عمرم رو سر1بنده خدایی در آوردم که حسابی بدهکارشم تا بزنمش خیلی هم بد بزنمش. ضربه فیزیکی رو نمیگم ها! کتک فایده نداره مدل دیگه بزنمش.
      خلاصه اینکه به1گونی شجاعت از جنس جنون جهت مصرف در انجام امر ورژن آخریه افکار پلیدی که داخل سرم می چرخن نیازمندم که خوشبختانه شجاعته موجود نیست و فعلا امنه خخخ!
      خوب دیگه زیادی دستم رو لو دادم برم تا بیشتر حرف نزدم. من رفتم اول سردردم رو درستش کنم بعدش1نفر رو گیر بیارم اذیتش کنم حالم جا بیادش خخخ!
      همیشه شاد باشی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *