حسش نیست!

سلام به همگی.
چه خوابم میاد!
خواستم1چیز ادبی بنویسم دیدم حسش نیست. بچه ها این روز ها حس هیچ چی نیست واسه چی من این مدلی شدم؟ دلم درست درمون نوشتن می خواد. دلم پیانو زدن می خواد دلم مروارید بافتن می خواد دلم خیلی چیز ها می خواد حس هیچ چی هیچ کجای موجودیتم نیست. جسمم نافرمون شده. چیزیش نیست فقط گیج میرم و نمی دونم چی دارم میشم. انگار روانم هم همراه جسمم سر گیجه گرفته این مدلی بی حسم.
گاهی سردرد میشم ولی معمولا فقط گیجم. بچه ها دقیقا چی شدم؟
حتی حس جواب دادن به گوشیم هم نیست. باور می کنید؟ دیروز اینترنتم صبح قطع شد و بعد از ظهر وصل شد ولی من اینترنت گوشیم رو بازش نکردم تا دیشب که می دونستم همه خوابن و کسی نیست. امروز صبح هم احتمالا ببندمش و هر یکی2ساعت1دفعه بازش کنم پیامی اگر هست بیاد باز ببندمش. حس بحث حس جواب دادن حس دروغکی خندیدن نیست. از طرفی هم خوشم نمیاد پشت خط باز هم نق بزنم ناله کنم این بنده های خدا گناه نکردن که! بذار اون ها خاطر جمع باشن و من هم خاطر جمع باشم و به حال خودم تا این بی حسی سپری بشه.
الان فقط حس چرت و پرت گفتن هست. شبیه این ها که دارم می نویسم.
الان اگر بهم بگن کلیدی که اینهمه لازمش داشتی2قدمیته فقط بلند شو بیا برش دار همه چیز حله احتمالا باز میگم مال خودت من دیگه نمی خوامش حسش نیست.
ولی نه نمیگم. این رو به نظرم نمیگم. بچه ها! هنوز باورم نمیشه! آخ خدا سرم! از دست این سردرد خفیف که بی سر و صدا موجودیتش رو اعلام می کنه!
مادرم توی هوای خودشه و حسابی دلواپس از گرفتاری هایی که خودش واسه خودش درست کرده و گفتن های من و برادرم هم نتونست منصرفش کنه. بهش گفتیم نکن اشتباهه گیر می کنی گوش نکرد و گیر کرد و حالا نتیجه رو دوست نداره. دارم فکر می کنم اگر به جای اون من اشتباه می کردم حالا بیچاره شده بودم. ولی بیخیال کاش حل بشه دلم نمی خواد این مدلی باشه. کاری از دستم بر نمیاد جز دلداری دادن. خلاصه اینکه اون در هوای خودشه و من باید هواش رو داشته باشم. امروز هم همراهشم. باید سریع تر بنویسم بعدش هم بلند شم به آماده شدن. میرم آب بازی و بعدش خونه مادرم تا شاید عصر.
دیروز1آشنای جدا از من و جدا از ما زنگ زد بعد از رفتن مادرم. چه به موقع هم زد!
می گفت چندین دفعه زنگ زده بر نداشتم. گفتم شاید با مادر بودم و نمی شد. دلداریش دادم. گفت وصیت نوشته. گفت شناسنامه و کارت ملی ازم می خواد واسه تعیین وضعیت خونه و ارثش. گفت بدمش به دختر خاله. گفتم نه! نمی خوام چیزی نمی خوام ازت این حرف ها رو نباید بگی. گفت من تا آخر امسال بیشتر زنده نیستم. صداش خیلی خسته بود. بغض کرده بود و من دلداریش می دادم. دلداریش می دادم و مونده بودم این رو چه خاکی کنم به سرم اگر خدای نکرده پیش بیاد!
بچه ها همیشه سعی کردم هر2طرف رو راضی نگهشون دارم بدون درگیری البته کار زیادی از دستم بر نیومد فقط سعی کردم هیچ کدوم از این2تا دل از دستم نشکنه. راه خوبی انتخاب نکردم آخه راهم راست نیست. به این یکی گفتم جواب اون یکی رو نمیدم ولی جواب اون یکی رو میدم و اتفاقا مهربون و معمولی هم میدم. بچه ها به نظر شما این کاری که می کنم خیلی زشته؟ یعنی من1دروغ پرداز نامردم که این مدلی کلک می زنم؟ به خدا شما نمی دونید راه دیگه ای نیست اگر جز این رفتار کنم باید دل و خاطر یکی قربانیه رضایت دومی بشه از دست من چی بر میاد جز این؟
گفت دلش می خواد ببیندم و من موقعیتش رو ندارم. خدایا موقعیتش نیست اگر طوری بشه اگر دیر بشه چی؟ کاش این چشم های بی معرفت1کوچولو یاری می کردن فقط این مواقع!
دیشب خواستم به عادل زنگ بزنم ولی نزدم. به هیچ کسی زنگ نزدم جواب هیچ زنگی رو هم از دیروز ندادم. البته جز عادل که عصری حرف می زدیم.
گاهی خسته میشم از کلمات آشنای تو چه مثبتی و انرژی مثبت میدی و چه خوبه می خندی و از خنده هات خوشم میاد و تو از فلانی منطقی تری و توانا تری و از تو خاطر ها جمع تره و ازت بر میاد فلان قائله رو جمعش کنی و روت میشه حساب کرد و از این اباطیل که زیاد می شنومشون. گاهی حسابی خستهم از تمامشون. گاهی دلم می خواد1کسی جز خودم باشه من این ها رو بهش بگم بعدش هم مثل آب خوردن خودم رو ول کنم روی شونه هاش. کاری که خیلی ها آگاه یا نا آگاه دارن با من می کنن و احتمالا نمی فهمن چون اصلا توی این هوا ها نیستن. بچه ها خستهم. من هم شبیه این بقیه ها1گوش می خوام بشنوه. من1شونه می خوام2دقیقه بهش تکیه بدم بگم خوشم میاد از اینکه اینهمه توانایی. من می خوام حرف بزنم. می خوام نخندم. می خوام لازم نشه وانمود کنم دارم به نصیحت هایی گوش میدم که انگار از روی کاغذ خونده میشن از بس می دونمشون. من خستگی در کردن دلم می خواد و کسی نمی فهمه!
اگر معترض باشم میگن ناشکری نکن خدا قهرش میاد ازت می گیره و من به شدت می ترسم از اینکه در نگاه خدا ناسپاس باشم پس دیگه اعتراضم رو قورتش میدم ولی پایین نمیره و خفهم می کنه از بس درد داره! اگر توی خودم باشم و بکشم عقب خودشون رو می کشن که کشف کننم و به قیمت چنگ و ناخن هم شده این حصار رو بزنن کنار و بفهمن و زمانی که کشف کردن و فهمیدن با هرچی که در توانشون موجوده اذیتم می کنن. اگر از خودم در بیام تا ببینن هستم و بیخیالم بشن باز می خوان که بیشتر و بیشتر سر در بیارن و بیشتر بدونن بدون اینکه واقعا لازم باشه. آخه واسه چی؟ آخه چی بهشون اضافه میشه؟ آخه چی می خوان؟ بسه دیگه!
از دست این جماعت که مثبت و منفی شون1مدل عجیبن و اون وقت به من میگن دیوونه! خداییش این هم شد کار؟
چپ نگاه نکن گفتم که حس چرت و پرت نوشتنم میاد می خواستی نخونی. تو دنبال حرف حساب اومدی این پایین من که اون بالا بهت گفتم گوش نکردی به من چه؟
نمی دونم شاید این رو منتشر نکنم شاید هم منتشر کنم ولی باید نوشتن رو بس کنم ساعت7شده باید بلند شم آماده بشم مادرم می رسه میگه دیر کردی. این بنده خدا هم ماجراییه! ساعت9اونجا باز میشه ایشون میگه8آماده بشو خودش هم پیش از8می رسه و میگه واسه چی آماده نشدی بریم دیگه هرچی هم بهش میگم آخه چند دفعه رفتیم و پشت در موندیم میگه نه ترافیکه زود تر برسیم10دقیقه پشت در وایستیم طوری نیست و همیشه حدود نیم ساعت پشت در منتظر میشیم و همیشه در همه کار ها همین ماجراست. کلا مادر من شبیه استرس و شبیه اعتراضه خخخ اگر بیاد اینجا رو بخونه تا آخر عمرم باهام قهر می کنه!
یادمه1دفعه ای بود من اصلا ابدا حس و حال نداشتم این بنده خدا هم به همه چیز معترض بود و من در چند مورد پشت سر هم سعی کردم قانعش کنم موفق نشدم و نوبت1مورد دیگه که رسید از جا در رفتم گفتم ولم کن عزیز تو هم از همه کس و همه چیز گله داری بیخیال باش توی حال خودت. چنان بهش بر خورد که خخخ کلی طول کشید درستش کنم!
باید امروز مواظب تر باشم. باید مواظب باشم بچه ها! باید چیزی نگم که دلش بگیره از دستم. خدایا پس آخه دل خودم چی؟ من باید چه معامله ای کنم با دل خودم؟ خدایا پس من کجای جهانتم؟ دلم می خواد بگم به1کسی بگم. دلم می خواد معترض باشم. دلم می خواد بشه بلند و بی دلواپسی بگم دلم تنگ شده. واسه1عالمه چیز و1عالمه نفر که نمیشه در موردشون با کسی حرف بزنم دلم تنگ شده! دلم می خواد بگم من اون2تا کلمه مسخره بی خود و بی محتوا رو هنوز دلم می خواد که به من نرسید! دلم می خواستشون حتی اگر مثبت نبودن. من سعی کردم ولی نشد. خیلی سعی کردم ولی نشد. دیگه سعی نمی کنم. دیگه هیچ غلطی نمی کنم. دیگه خسته شدم نمی کنم هیچ طوری هیچ تلاشی نمی کنم! دلم می خواد بگم واسه چی؟ دلم می خواد نق بزنم دلم می خواد حرف بزنم دلم می خواد خدایا دلم می خواد1کسی بهم توضیح بده مگه داخل اون2تا یا نمی دونم3تا لعنتیم چی بود که دیگه هیچ مدلی زورم به سفید کردن سیاهیش نرسید! دلم می خواد زورم به خودم برسه بگم به جهنم. میگم ولی گاهی فقط گاهی نمیشه. زمان هایی که دلتنگی ها ضربهم می کنن. زمان هایی شبیه این! دلم می خواد دست از سرم بردارن. دلم می خواد دیگه نخوان بیشتر و بیشتر ازم بدونن. دلم می خواد از سر تفریح اینهمه ازم نپرسن خسته شدم. از جا و مکان و موقعیتم گرفته تا احتمالا اگر کوتاه بیام شماره شناسنامهم. موافق نیستم نمی خوام این رو. دلم می خواد… نمی دونم چی دلم می خواد. دیگه نمی دونم به خدا نمی دونم.
بیخیال.
دیر شده7گذشته باید بلند شم. سر صبحی ببین اینجا رو چیکارش کردم. دست خودم نبود ببخشید بد جوری حس آچار فرانسه بودن بهم دست داده با یکی باید حرف بزنم فلان هوا از سرش بپره به یکی باید دلداری بدم فلان اشتباهی که خودش کرده یادش بره و نمیره طرف باز حرف خودش رو می زنه به یکی باید اطمینان بدم که مشکلی نیست همه چیز درست میشه با یکی هم باید حرف بزنم تا زمان اضافیش سپری بشه و حالش رو ببره و این وسط بلا هم سرم میاد که یعنی چی تو واسه چی این مدلی هستی واسه چی معترضی چه ناشکری اینهمه آدم میمیرن جای تو باشن خدا بدش میاد نگو این چه کاریه نکن اشتباه میری نرو و…
کلا امروز از سر دنده نگیر بلند شدم شما ها سخت نگیرید. باید درست بشم می دونم ولی نمیشم. حسش نیست!
مادرم رسید!
دیگه جدی دیر شد من بلند شم الانه که بابا زمان حسابی جام بذاره با پرواز کردن هم بهش نرسم و نتیجهش بشه جنگ اعصاب مضاعف پس من رفتم.
بچه ها من عاقل نیستم زندگی قشنگه شما ها این رو یادتون نره و شاد باشید همیشه و همیشه شاد!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

14 دیدگاه دربارهٔ «حسش نیست!»

  1. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    برو بابا، برو بچه، برو عمو جون، برو اين قدر سر صبحي چرند نگو واسه ما. ميگم يا مثل آدم حرفمو گوش مي كني يا ميرم تمام اسرارت رو پيش مادرت فاش مي كنمااا. برو عمو جون برو برو.
    برو با اون عروسكت كه تازگي ها خريديش بازي كن و حالشو ببر.
    زندگي هم قشنگه خيلي قشنگه.
    نيشتم ببند.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. به جان خودم هیچ چی اندازه1کامنت این شکلی نمی شد نیشم رو باز کنه. در1حالت بسیار منفی با گوشیم اومده بودم اینجا خوندمش نیشم باز شد و زمانی که آخرش گفتی نیشت رو ببند چنان تعجب کردم بعدش چنان خندیدم که کم مونده بود همه خوابیده های دور و برم رو بیدار کنم.
      وووییی عروسکم آخجون! وحید به جان خودم خیلی خوشگله! این طوری نمیشه باید1راهی برای ظاهر شدنش پیدا کنم تا دیگه مخفی نباشه پدرم در اومد از بس باز کردم بستمش! این هم شد کار؟ ای بابا! شیطونه میگه در1عملیات قهرمانانه عروسکم رو آشکار و معرفی کنم1دفعه واسه همیشه حل بشه بره دیگه. وووییی شکلک سردم شد از فکرش خخخ!
      ممنونم از حضورت!
      همیشه شاد باشی!

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    درست حالِ این روز های من رو نوشتید.
    دقیقاً خودِ خودشه.
    هیچ حرف دیگه ای هم ندارم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. من همچنان هستم. خدا رو چه دیدی شاید امروز پایان این حال شما باشه!
      این نیز بگذرد.
      جمله کوتاه و بسیار قشنگی که من دوستش دارم. فقط نمی دونم واسه چی واسه من1خورده این حال و هوا نگذرد خخخ!
      نمی دونم در توصیف حس الانم چی باید بگم جز اینکه همچنان همراه شما منتظرم.
      به امید خدا!

  3. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ حسش هست که من حدس بزنم که چه اتفاقاتی افتاده… حسش هست که من برای تک تک جملاتی که نوشتی حدس بزنم و خیالبافی کنم… راستی اون جعبه چی بود که خریدی؟… حس فوزولی و حدس زدن… حس فوزولیهای زیاد و حدس زدنهای زیاد با فوزولیهای زیاد… دارم از فوزولی میترکم… حالا بگو چیکار کنم تا از فوزولی نترکم؟… حس فوزولی از نوع خیالبافی…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. احوال خودت و سیستمت چه طوره؟ با هم کنار میایید آیا؟
      خوب حالا که داری حدس می زنی اون جعبه رو هم حدس بزن دیگه خخخ! 1دونه حدس بیشتر زیاد خسته نمی کنه بزن! اتفاقی که اتفاق باشه شکر خدا نیفتاده نوکیا فقط من گاهی1خورده چیز میشم یعنی نمی دونم چی میشم وایی نوکیا بیخیال بلد نیستم بگمش دنبال توصیفش هم نیستم همچنان حسش نیست!
      شاد باشی از حال تا همیشه!

  4. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ از بس حدس زدم خسته شدم… حس فوزولی داره دیوونم میکنه… دیشب سیستم را باز کردم و یه جستجو زدم و ایمیلهایی از جنس خاطراتم را مرور کردم… وای چه خاطراتی زنده شد و من چقدر سرکیف شدم و ساعت 1 رفتم خوابیدم…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. خدا رو شکر که از مرور خاطراتت کیف می کنی. ایشالا همیشه سر کیف باشی!
      حدس رو بیخیال نوکیا توضیح ندارم بدم. حسش نیست خخخ!
      شاد باشی!

  5. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    شرمنده زودتر از این نتونستم بیام خبر بدم.
    مرسی بابت همراهی.
    مرسیبابت تمام دلگرمی ها و ممنون بابت تمام دعا ها و انرژی های مثبت.
    من بابلسر قبول شدم.
    این خیلی خیلی عالیه.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      قربونت برم خدا که اینهمه مهربونی باهام! می دونستم خدایا می دونستم به خدا می دونستم جواب میده! خدایا شکرت خدایااا شکرت خیلی می خوامت خیلی می خوامت خیلی می خوامت خدای من خیلی می خوامت خیلی!
      خوشحالم دوست من! خدا می دونه چه قدر خوشحالم. اون قدر خوشحالم که فقط سکوت کردم. گاهی بالا پایین پریدن و جیغ و هوار جواب نمیده شبیه الان. فقط شکر!
      و داشت یادم می رفت! تبریک!
      تبریک میگم از ته ته ته دل! از خدا همیشه کامیابی های همیشگی واسه شما می خوام.
      ممنون که خبر دادید آتیش بودم از بس دلم می خواست بدونم.
      همیشه و همیشه و همیشه پیروز باشید!

  6. مینا می‌گوید:

    سلام عجیب حس شمارو دارم با این تفاوت که از بس وانود به شاد بودن کردم یا بقیه به این مدلم عادت کردن یا انقدر حرفه ای شدم که کسی نمیفهمه این روزا خونه مادرمم کسی که مدتها باهاش قهر بودم و کوچکترین چیزمو اون زمانها میفهمید اما الآن کاملا عادیه و احتمالا نمیفهمه درونم چی میگذره
    این روزا حال من که خوب نیست یعنی نمیدونم چطور بگم انگاری احساس یه زامبیرو دارم میخندم غمگین میشم غذا میخورم و خیلی کارهای دیگه اما واقعا برام اهمیتی نداره دیگه درد برام مهم نیست هیچچی برام مهم نیست
    خیلی دوست دارم چیزایی که باعث شد اینطور بشمرو به یکی بگم اما رراستش حوصله سرزنش ندارم که ما بهت گفتیم و تو گوش نکردی. و اصولا هنوز هم باورم نمیشه که حرفاشون درست از آب در اومده باشه هشدارهایی که شاید اگه بهشون عمل میکردم ولی راستش اگه باز هم هزار بار برمیگشتم بازم به اون هشدارها عمل نمیکردم جالبه نه؟ شکلک یه آدم کاملا دیوونه خخخ
    چند روزی میشهکه حتی با خدا هم قهرم بهش گفتم که از این به بعد فقط عبادات معمولرو انجام میدم نه دعایی میکنم و نه باهات درد دل میکنم حس میکنم واقعا حواسش بهم نیست نمیدونم
    راستی ببخشید که حوصلتون سر میره با اراجیف من اینجا یه جور حس اسرار آمیز داره نمیدونم دقیقا چطوری اما یه حالتی از روانکاوی داره از بس اومدم و از خودم گفتم یه جور عادت شده برام ببخشید که یه کم تلخ شدم مطمینم که دیگه هیچوقت از این حالت بیرون نمیام باید سعی کنم کمتر از خودم بگم این روز ا که کسی اذیت نشه البته شما اولینشون هستین ولی خوب اگه حتی این قضیه یک دهم چیزی که برای من تلخه برای کسی که میشنوه هم باشه چندان خوشآیند نیست
    براتون بهتلرینهارو آرزو میکنم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینای عزیز.
      مینا هرچی دلت می خواد اینجا بگو اصلا ابدا هرگز هیچ طوری من حوصلهم سر نمیره مطمئن باش!
      مینا از بس شبیه خودمی هیچ چی نمی تونم بگم. بهت1چیزی بگم به کسی نگی ها! من رو که دسته کم1خورده می دونی نکبت های وحشتناکی به زندگیم پاشیدم. حد اقل2درصدش رو احتمالا حدس می تونی بزنی. اشتباه کردم مینا خیلی ها هم بهم گفتن ولی من شدیدا اشتباه کردم. ولی1چیزی رو می دونی؟ اگر10دفعه دیگه برگردم باز در1سری موارد همون اشتباه رو مرتکب میشم. مینا نمیشه نشم. نمیشه نمی تونم خخخ دست خودم نیست می فهمی که! می دونم می فهمی مطمئنم تو می دونی واااییی خخخ درست نیست ولی من انجامش میدم!
      تو تلخ نیستی. این طبیعیه. تحمل کن. درمون نمیشه ولی کهنه میشن این زخم های تاریک!
      زامبی. چه کلمه کاملی! اینهمه روز گشتم در توصیف خودم1کلمه پیدا کنم، این پست رو زدم، زور زدم توضیح بدم حسش نیست یعنی چی، بعدش1دونه مینا میاد1کلمه میگه کلا حلش می کنه توصیفات نکرده من رو! می بینی تو رو به خدا؟
      اوخ مادرم از پایین صدام زد باید بپرم برم احضار شدم.
      مینا! تاب بیار! این نیز بگذرد هرچند خیلی سخت!
      موفق باشی!

  7. مینا می‌گوید:

    سلام من رمز میخوام رمز آخرین پروازرو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *