دیشب، 1خورده، یواشکی، …

سلام به همگی.
بچه ها خوبید؟ یعنی بطری خالیه رو گرفتم بالا بزنم به اولین کسی که خوب نباشه! خوب حالا از اول!
سلام به همگی. بچه ها خوبید؟
آهان حالا شد. دهه! چه معنی داره؟ عجب!
بچه ها شده1زمان هایی دلتون1چیز خیلی کوچیکی رو بخواد که خیلی ها…
دیشب من دلم اون1چیز کوچیک رو خیلی خواست خیلی خواست ولی به من نرسید و از خدا که پنهون نیست از شما هم بذار پنهون نباشه با وجود اینکه حسابی خودم رو شاد و بیخیال گرفتم کسی نبینه ولی1زمانی1جایی که کسی ندید یواشی2تا قطره ناقابل، …
اصلا مهم نبودش نمی دونم واسه چی اینهمه دلم می خواست که به من هم می رسید ولی خیلی های دیگه گرفتن و من یعنی خوب انتظاری هم نبود یعنی نباید توقعم خوب این، …
گاهی آدم دلش بچه میشه بی خودی نق می زنه واسه چیزی که اصلا چیز نیستش. دیشب هم من مرتب به دلم این رو می گفتم.
-خوب که چی حالا؟ خیال کن داشتیش. به چه دردت می خورد؟ پول بهت می دادن مگه؟ جایزه داشت مگه؟ مثلا حالا اون بقیه ها گرفتن تو نگرفتی ازت کسر شد آیا؟ ول کن بابا حوصله داری!
من گفتم و لبخند هم زدم ولی دلم یواشی1خورده گرفت، 1خورده ترک خورد، 1خورده چشم هام باز هم یواشی به هوای دلم خیس شد البته زودی پاکش کردم و رفتم شیطونی ولی گاهی عجیب شبیه بچه ها میشم. دلم می خواست می شد کوچولو بشم بزنم زیر گریه بگم من هم می خوام ولی نمی شد. آخه نمی شد خخخ!
یادمه1دفعه بچه بودم1برنامه ای بود نمی دونم چی بود شبیه جشن های عصای سفید بود خاطرم نیست چه برنامه ای بود که وسطش به1سری ها که اسم هاشون رو می خوندن جایزه می دادن. یادمه1بچه پشت سر ما نشسته بود با تمام دلش زار می زد و هرچی همراه هاش دلداریش می دادن اوضاع بدتر می شد. یادمه فضولیم گل کرد گوشم رو فرستادم اون طرف ببینم جریان چیه دیدم بچه دلش داره می ترکه که اون ها جایزه گرفتن از اون آقا بالای سکوهه همه واسهشون دست زدن من هم جایزه می خوام از اون آقاهه بالای سکوهه!
یادمه اون زمان چه بزرگوارانه از گریه های اون بچه و اینهمه خواهندگیش خندم گرفت.
بغلدستیم گفت این بچه چشه دهنش بازه گفتم جایزه می خواد. طرف گفت وا چه بی ادب! من نگفتم ولی داخل دلم گفتم موافقم چه بی ادب! بچه باید شبیه من باشه. جایزه سیری چند؟ البته اگر بهم می دادن خوب بود ولی ندادن که ندادن چه زاری می زنه! اه چه بی ادب!
و دیشب داخل دلم به یاد اون بچه و گریه هاش بودم و دلم می خواست زمان برگرده عقب تا من بلند شم برم ردیف پشت سریمون بشینم کنارش و به زبون بچه ها نه با زبون خونوادهش که زبون آدم بزرگ ها بود دلداریش بدم تا گریهش بند بیاد. دلم بچگی خواست. همون بچگی هایی که به مجوزش می شد صادقانه بزنم زیر گریه که من هم می خوام! می خوام می خوام می خوام! نمی شد! من بزرگ بودم! بچگی رفته بود. من نمی تونستم!
سعی کردم این رو به دل بی منطقم بفهمونم ولی، …
-من قابلیتش رو داشتم! فقط واسه خاطر هیچ چی! فقط به خاطر هیچ چی! این عادلانه نیست!
-برای چی عادلانه نیست؟ تو خودت باشی حاضری جایی از خودت مایه بذاری که دلت نمی خواد؟ حتی اندازه1نوک ناخن؟
صادقانه جواب دادم.
-نه.
-پس حرف حسابت چیه؟
این دفعه صادقانه فکر کردم.
-هیچ چی!
-واسه خاطر این هیچ چی میگی که عادلانه نیست؟ تو واسه خاطر هیچ چی1اتفاق که اصلا اتفاق هم به حساب نیومد رو متهم می کنی به ناعادلانه بودن و احتمالا فاعل اون فعل رو هم متهم می کنی به بی عدالتی؟ برای چی؟
دلم رسما، بی تعارف، بیخیال مصلحت اندیشی ها، آشکارا، گرفته بود. دلم از اینکه دیده بودم گرفته بود بچه ها!
-دیگه چه غلطی باید می کردم که نکردم؟ آخه تا کجا باید می رفتم؟
-یعنی واقعا می خواستی باز هم بری؟ تو تا همین جاش هم زیادی زیادی رفتی! اگر رفتن هات تا اونجایی که رفتی جواب نداده پس دیگه نمیده. درضمن اصلا واسه چی باید1همچین چیزی رو تو اصلا ببینی؟ پریسا برای چی اینقدر واسهت مهمه؟ دلت می خواد در موردش حرف بزنی؟
دلم نمی خواست حرف بزنم. بلد نبودم در موردش حرف بزنم. حرفی نبود که بزنم. دلم سکوت می خواست. دلم فقط می خواست که1خورده اندازه1گوشه خیلی کوچولو اندازه1مثبت خیلی خیلی کوتاه اینکه بقیه ها داشتن و به من نرسیده بود رو بی صدا بخواد و هیچ منطقی سعی نکنه به یادش و به یاد من بیاره که اون مورد کوچولو که اونهمه دلم کسبش رو می خواست اینهمه با ارزش نیست. خودم می دونستم. دلم نصیحت نمی خواست. دلم فقط از همون ها که بقیه ها گرفته بودن می خواست.
دلم گرفته بود!
-پریسا! اون فاعل رو نکنه1مدل متفاوت خاطرش…
مثل فنر از جا پریدم.
-اوخ نه! نه! نه به خدا نه! این مدلی نیست!
-خوب بابا خوب! برای چی این رنگی شدی فهمیدم! پس برای چی در نظرت این اتفاق اینهمه بزرگه؟ این امشبیه رو میگم. چیش اذیتت می کنه؟
صادقانه گفتن شاید1خورده برام سخت بود. درد داشت البته حالا دیگه خیلی خیلی کمتر از دیروز ها و دیشب ها ولی هنوز یواشکی درد داشت.
-واسه اینکه این ناکامی به خاطر بی قابلیتیم نبود و نیست این از سر تاریکیه. این تاریکیه لعنتی که دست هام، تلاشم، خواستنم، گفتارم، عملم، هیچ چیزی پاکش نکرد و نکرد و نکرد و نکرد! از نظر مقابل اینقدر بی فهمم که بد نیست واسه رفع وزوز بهم گفته بشه حله بیخیال ولی، … تو به چی می خندی؟
-اوه ببخش دست خودم نبود تو حالتت خیلی…
-چه بی مزه! واقعا که!
-باشه بهت بر نخوره به خدا مسخرهت نکردم قهر نکن. ببین پریسا! گاهی باید واقعا بپذیریم که1سری موارد اونهمه با ارزش نیستن. برای چی از1طرف دیگه تماشا نمی کنی؟ برای چی به خودت نمیگی قابلیت های من از کسب این مورد بالا تر بود واسه همین این مورد نصیب من نشد؟ پریسا قابلیتت عالی بود! خیلی های دیگه هم باهام موافق بودن و هستن. و تو اونهمه نشونه مثبت و موافق رو نمی بینی و اینهمه دلت گرفت از همون1دونه خنثی که خودت هم میگی به خاطر بی قابلیتیت نبود که کسبش نکردی! شاید لازم باشه از ته دلت بگی بیخیال و به دلت هم یاد بدی که دیگه از این چیز های کوچیک و نشدنی نخواد و حالت رو نگیره.
یادمه زمانی که واسه اولین بار از ته دل پذیرفتم که چشم هام شفا پذیر نیست حسم شبیه این لحظه بود. حس بدی بود. اینکه هیچ راهی هیچ راهی نیست!
-گاهی باید باور کنیم که1چیز هایی قابل تقاضا کردن نیستن و گاهی هم باید بپذیریم که1چیز هایی اصلا قابل نیستن که تقاضاشون کنیم حتی شبیه این لحظه های تو یواشکی و توی دلمون!
معترض بودم. به این حرف که درست بود معترض بودم. به درست بودنش معترض بودم. دلم نمی خواست تأییدش کنم چون این تأیید واسهم برابر بود با پذیرش اینکه هیچ راهی نیست!
-از تمام این ها گذشته، به نظرت اینهمه ارزش داره؟ مگه با خدا طرفی که لطف و اجابتش رو اینهمه می خوایی حتی اندازه1نظر کوچولو؟ واقعا قابل درک نیست که برای چی باید اینهمه واسه تو این مثبته ارزش داشته باشه که حالا مثبت نیست. نیست که نیست! ببین! به چه زبونی میشه واسه ناخودآگاه تو توضیح داد جمله به جهنم رو؟ ولش کن! تو هرچی ازت بر اومد کردی! چندین و چندین و چندین برابر ارزش واقعیه ماجرا. چند نفر اشتباه می کنن؟ خودت هم می دونی که از نظر خیلی ها این طوریه. اگر نشد پس دیگه نمیشه. این نشدن رو و داستان ارزش رو بپذیر و دیگه بیخیال شو! دفعه های بعد هم اگر شبی شبیه امشب بود بیخیال واسه خودت بچرخ و به خودت بگو بیخیال این با ارزش یا بی ارزش من منتظرش نمیشم. اصلا بیخیال نشد دیگه! ببین1زمان هایی دیگه هیچ کاری نباید کنیم جز سکوت. هرچی بیشتر بخوایی پاکش کنی تاریک تر میشه. فقط میشه سکوت کرد، عبرت گرفت و گذشت. شبیه تمام تجربه های بد که چیز یادمون میدن و در عوضش1چیزی رو در جریانشون از دست میدیم.
چه قدر تلخ بود که موافق باشم ولی بودم. چاره ای نبود. حس جدل و جدال نداشتم حتی با خودم.
-اون گوشیه نق نقو رو خاموش کن و برو بخواب پریسا! فردا1خورده بیشتر از روز های دیگه گرفتاری.
گوشیم رو زدم روی سایلنت و واسه اولین دفعه بردم گذاشتمش1اتاق دیگه چون ابدا حس هیچ مدل آگاهی از هیچ پیامی داخل هیچ کجای دلم نبود! بعدش هم رفتم ولو شدم روی تخت و کلید سیستمم رو زدم تا کتاب صوتیه داخلش رو برام بخونه. کتاب تکراری زدم چون حواسم به درک کتاب جدید نبود فقط دلم می خواست صدا باشه اما صدایی که من مجبور نباشم بهش جواب بدم و بفهممش و حواسم بهش باشه. سیستمم1کتاب1000دفعه تکرار شده رو برام می خوند و من تا مدت ها روی تختم بیدار بودم و خسته از تحلیل ها و فهمیدن ها و باور کردن ها و خسته از پذیرفتن بنبست ها در هیچ شنا می کردم. پیش از اعلام ساعت12خوابم برده بود.
صبح که بلند شدم دیدم1آشنا بار ها و بار ها دیشب بهم زنگ زده بود که حرف بزنیم. اون اصلا1درصد هم نمی دونست دیشب دلم در چه هوایی سیر می کرد. نباید هم میگفتم. هرگز هم نباید بدونه. هیچ کسی نباید بدونه. می دونم اگر بدونن چی ها بهم میگن. من از نصیحت ها پُرَم. نصیحت هایی که می دونم درست هستن. امروز صبح به عادل زنگ زدم و صاف نق های دلم رو پاشیدم داخل گوشی و براش همه رو گفتم. عادل حرف زد. حرف هایی که می دونستمشون ولی باز هم موافق بودم که از عادل بشنومشون. گوش کردم و موافق بودم و دیر می شد هم واسه من هم واسه عادل پس گوشی رو گذاشتم و رفتم سر تمرین پیانوی کلاس امروزم و نوشتن و ویرایش این پست و…
من از نصیحت ها پُرَم. نصیحت هایی که می دونم درست هستن. فقط دل ها، حتی دل های آدم بزرگ ها، گاهی، گاهی کوچیک میشن. به کوچیکیه دل اون بچه که با تمام دلش جایزه می خواست از اون آقای بالای سکوی اجرا!
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

18 دیدگاه دربارهٔ «دیشب، 1خورده، یواشکی، …»

  1. نیایش می‌گوید:

    سلام عزیزم.
    یه راست میرم سر اصل مطلبی که میخواستم بگم.. چون با خوندن پستت حالم گرفته شد
    حق داری. واقعا حق داری. چه اشکالی داره بعضی وقتها بچه بشیم. احساسات درونمونو بریزیم بیرون؟؟؟ مگه چی میشه؟
    چرا بعضیها درکش نمیکنن؟
    دقیقا منم وقتی بچه بودم تو خوابگاه امام رضا که بودیم همچین حسی بهم دست داد.
    یه شبی بود و تو هم توی اون جمع بودی.. شاید تو یادت نباشه. خودت داشتی به بچه ها جایزه میدادی. به چندتا دوستای هم سن من جایزه دادی
    شاید درست نباشه اسمشونو بگم شاید خودشون راضی به این کار نباشن. اما دقیقا یادمه به کی چی دادی. به یکی عروسک. به یکی تل و گل سر و… به یکیشون هم نوار قصه اسمش چی بود؟؟؟ آهان شنگول و منگول
    هرچی منتظر بودم اسم من خونده نشد. با خودم فکر میکردم مگه من چی کار کردم؟ شیطونی کردم؟ درس نخوندم؟ اما بیخیالش شدم.
    پریسا جون تو این لحظه ها خیلی حس بدیه. حالا که از اون روزها خیلی فاصله گرفتم خیلی بارها شده که همچین حسی داشته باشم..
    فقط باید از کنارش بگذریم. چون کسی درک نمیکنه. هیچکس
    همه میذارن به پای بچگی. اما همونایی که میذارن به پای بچگی خودشون هم آدم هستن و بارها به همین حس گرفتار شدن.
    بیخیال پری. شاد باش و شیطونیتو کن
    یادت نره باید بخندی و ما رو هم با خنده هات شاد کنی
    منم برم چندتا آهنگ گوش کنم دوباره شاد بشم

    • پریسا می‌گوید:

      سلااام نیایش جونم!
      خدا نکنه حالت گرفته بشه عزیز ولش کن بیخیال! خودم هم حالا دیگه خیالم نیست امروز صبح که رفت طرف ظهر من هم یواشی یواشی از سرم پرید. می دونی نیایش مشق هام رو بد نوشتم جریمه شدم بعدش هم که رفتم جریمه هام رو بنویسم خطم به اندازه لازم خوش نبود نشد دیگه! بیخیال خخخ! نتیجه اینکه دیشب1هوایی هوایی شده بودم زده بود به سرم این لحظه عقلم از مرخصی برگشته اوضاع دستشه مشکلی نیست خخخ!
      اون شبِ تشویق ها چی شد من بهت هیچ چی ندادم نیایش؟ خودم واسهت1قفسه پر نوار قصه می خرم می خوایی آیا؟ جدی بذار فکر کنم ببینم داستان چی بود؟ زیاد یادم نیست ولی صبر کن1کوچولو انگار محو یادم هست و نیست. به نظرم اون ها که اون شبی جایزه گرفته بودن تفاوتشون از اول سال تا اون زمان زیاد بود یعنی اون قدر خودشون رو کشیده بودن بالا که تشویق بشن و تو نیایش همیشه قوی بودی. درس هات رو میگم. بالا تر از اونی که بودی نمی شد بری و این اتفاقا مشکل تمام بچه های درس خونه. نمی خوام بگم خیلی درس خون بودم ولی به خدا نیایش ابتدایی که بودم همین همیشه مشکلم بود. من نمره هام خوب بود و هر دفعه که سر صف جایزه می دادن مطمئن بودم اسمم داخل لیست هست ولی نبود. همهش می گفتن فلانی چون درسش خیلی بهتر شده جایزه می گیره، فلانی چون اخلاقش بهتر شده جایزه می گیره، فلانی چون فلان کارش رو خیلی بهتر انجام میده جایزه می گیره، و به من هیچ چی نمی رسید و من نمی فهمیدم واسه چی. من که هم درسم خوب بود هم فلان رفتارم از اول سال مثبت بود و همه می گفتن ازم حسابی راضی هستن و هم فلان کار هام رو همیشه عالی انجام می دادم، البته نه به روایت خودم. مربی ها همیشه می گفتن که ازم رضایت دارن، پس واسه چی زمان تشویق های سر صف بی نصیب می موندم؟ این هرگز واسهم عادی نمی شد و همیشه یواشکی بغض می کردم و زور می زدم کسی نفهمه و کسی نمی فهمید. حالا بعد از سال ها فهمیدم که خوب ها هم تشویق لازم دارن تا خوب بمونن. اگر جز این باشه حکایت اون گل کاکتوس پیش میاد. اون سال و اون شب کزایی من اشتباه کردم. باید بهت جایزه می دادم. باید می گفتم نیایش چون از اول سال خوب بود، چون همیشه درس خون بود، چون هیچ زمانی درس هاش ضعیف نشد، پس جایزه می گیره. اون زمان این رو نمی دونستم. معذرت می خوام عزیز من! اینجا کتبا ازت به خاطر این ندونستن و تمام ندونستن های اون زمانم معذرت می خوام عزیز من! کاش امروز هم با جایزه های اون زمان شاد می شدی تا تلافی کنم! ولی امروز تو بزرگ شدی و چیز هایی که شادت می کنه از توانایی های من خیلی بزرگ تره نیایش. از تو که گذشت، ولی بهت قول میدم که امروز ها هرگز بغض اون شبت رو فراموشم نمیشه و تا جایی که اختیار با خودم باشه اجازه نمیدم هیچ بچه مثبت دیگه ای شبیه اون شب تو واسه نگرفتن پاداش خوب بودن هاش دل کوچیکش بگیره. کاش بتونی اون شب و اون تاریک شدن های معصومانهت رو بهم ببخشی!
      به نظر من به جای کلاس های ضمن خدمت مدل به مدل باید کلاس تجربه بذارن و این چیز ها رو آموزش بدن. این آموزش ها باید اجباری باشه تا دیگه هرگز هیچ دل کوچولویی شبیه دل نیایش دیروزیه من یواشکی و بی صدا نشکنه.
      منو ببخش نیایش باور کن نمی دونستم!
      بخندونمت آیا؟ بذار ببینمت حسابی قلقلکت میدم تا حسابی بخندی خخخ! باش تا بیام!
      من حسابی دوستت دارم دوست جوون و عزیز من! اگر خدا بخواد و عمری باشه می بینمت! شاد باشی عزیز همیشه و همیشه شاد!

  2. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود‏@ واقعا که…‏ عجب شبی بود…‏ منم دلم جایزه میخواد…زودباش جایزه منه بده خانوم معلم…‏ عجب روزگاریه که دوستان عجیبی داری که اگه گوشیت روی بیصدا نباشه حسابی حالتو میگیرند…‏ امیدوارم یه شب یادت بره گوشیتو بگذاری رو بیصدا …‏@‏

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. به خودم هم جایزه نرسید نوکیا خخخ! بیخیال نمی خوام!
      دوست هام حالم رو نمی گیرن نوکیا من1خورده بیشتر از1خورده گاهی… یعنی الان دعا کردی واسهم آیا؟ خوب گناه دارم که روی بی صدا نذارمش اون ها نمی دونن خوابم زنگ می زنن می پرم که بعدش گناهی میشم که خوب یعنی چییییی!
      شاد باشی نوکیا از حال تا همیشه.

  3. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ من حس فوزولیم گل کرده و دوست دارم بدونم و باید بدونم… مگر کسی جرإت میکنه تورو نصیحت کنه… یعنی غلط میکنه که بخواهد تورو نصیحت کنه… به نظر من کسی که به تو زنگ زده دلش گرفته بوده و میخواسته با حرف زدن با تو دلش باز بشه و قصد نصیحت کردن تورو نداشته… ولی من خوشحالم که از دستش فرار کردی و اجازه ندادی خلوتتو به هم بزنه… آفرین کارتو ادامه بده و مانند دیشب رفتار کن و اجازه نده کسی خلوتتو به هم بزنه… او باید باور کنه که وقت و بیوقت نباید مزاحم خواب و استراحت و کار کسی بشه…@

    • پریسا می‌گوید:

      باز هم سلام نوکیا. اشتباه نکن من از دست آشنام در نرفتم. قبلش10دقیقه ای با هم صحبت کردیم اون باید می رفت1کاری داشت بعدش من حدود10دقیقه ای منتظرش شدم بعدش دیگه رفتم. نوکیا دلم نمی خواد دل اون آشنا و دل هیچ آشنایی بگیره ولی گاهی پیش میاد که دل خودم یواشکی گرفته هست و گاهی نمیشه دلیلش رو واسه کسی بگم چون اون ها بهم توضیح میدن که نباید این مدلی باشم و من باهاشون موافقم اما دلِ دیگه. گاهی نمی فهمه. گاهی گوش نمیده. گاهی نمی دونه! اون شب هم از در و دیوار گوشیم پیام می بارید. از واتساپ و از ایمیل و حتی پیامک. من هم حسابی یواشکی چیز بودم گوشیم رو ول کردم رفتم. ایشالا هم تو هم اون آشنای من هم همه دل پاک های جهان همگی شاد باشید!

  4. یکی می‌گوید:

    تکبیر عنکبوتو

  5. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    این قدر دلم چیز های کوچیک و بزرگ چه زمان بچگیم و چه مثلاً بزرگ شدنم خواسته که بهشون نرسیدم و یه جورایی پیشفرض رو دیگه برای نرسیدن ها گذاشتم و این باعث میشه خیلی اذیت نشم.
    منظورم نمره و درس و چه می دونم موفقیت هایی از این دست نیست چرا که این چیز ها رو بدون اراده کردن هم به دست میارم ولی یه چیز هایی هستند که خودم رو برای به دست آوردنشون به هر آب و آتیشی البته گذشته ها می زدم ولی حالا مطمئنم اون هایی که قرار نیست به دست بیان چه کوچیک و چه بزرگ نمیان که نمیان.
    شاعری میگه:
    اول دلم فِراقِ تو را سرسری گرفت/
    وآن زخمِ کوچکِ دلم آخر جذام شد.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      یاد گرفتم که هرچی بیشتر1چیزی رو بخوام کمتر به دستم میادش! هنوز یاد نگرفتم نخواستن ها رو! کاش هرچه سریع تر یاد بگیرم. پیش از اون که دیر بشه و خاک بخوادم که اگر بخواد محاله به دستش نرسم!
      چه بیت قشنگی! با اجازه شما کپی می کنمش و نگهش می دارم بین پیام های کوتاهی که زمانی جمع می کردم.
      خیلی خوشحالم که همچنان هستید! از ته دل میگم. به خدا از ته دل!
      کامروا باشید!

  6. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ یعنی کوتاه بیام و بیخیال دونستنش بشم؟…@

  7. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    بيا اين اسباب بازي رو جايزه بگير. يه ماشين توشه. برو باهاش بازي كن.
    آفرين كوچولو. درساتم بخون. مامانتم اذيت نكن. شبا هم ساعت 9 بخواب.
    آفرين.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. ماشینش کنترلی باشه! عروسک هم داخلش داشته باشه. اگر شرایطم رو می پذیری روی شرایطت فکر می کنم البته مطمئنم به نتیجه دلخواهت نمی رسیم یعنی انجامشون نمیدم خخخ بده بیاد اسباب بازیه رو حالا من رفتم تمام اعمال پلیدی که گفتی انجام ندم رو مرتکب بشم خخخ آخجون!

  8. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود‏@ ولی اگه کوتاه بیام تو بدجنس و زرنگتر خواهی شد…‏ باشه فقط بخاطر تو‏@‏

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. ببین نوکیا من گناه دارم اذیت کردن ندارم باور کن خخخ! شکلک مظلوم شدم نوکیا ببینه گناهی میشم گیر بهم نده!
      شاد باشی نوکیا!

  9. مینا می‌گوید:

    سلام سلاام
    اصولا من از بچگی خیلی جایزه میگرفتم درس و اخلاقمم البته از نظر بقیه خوب بودش ولی چون اصولا مهارت مظلومنمایی و خیلی ببخشید خر کردن معلمها و مسوولین مدرسم خوب بود همیشه جایزه میگرفتم خخخ
    یه کمی الآن عذاب وجدان دارم که شاید حق خیلیارو تو بچگی خوردم البته یه دلیل دیگشم نابیناییم بودش چون من تو مدرسه عادی درس خوندم و معلمها و مدیرها هم به بهونه شاد کردن دل یه نابینا کلی بهم جایزه میدادن خخخ
    خلاصه که کلا مشکل جایزه ای خوشبختانه ندارم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان چه طوری؟ عجب خخخ! یادمه بچگی همیشه کتاب جایزه می دادن و من حرصم در می اومد آخه به بقیه اسباب بازی می دادن. اون بچه ها کم توان ذهنی بودن اسباب بازی می گرفتن و ما نابینا ها کتاب. فکرش رو کن! کتاب بینایی برای بچه های نابینا! بقیه رو نمی دونم ولی من دلم پرواز می کرد واسه اسباب بازی های بقیه. به نظرم بد نمی شد اگر مسئولین1ثانیه خودشون رو جای1مشت بچه نابینا می ذاشتن که وقتی حس می کنن نمی تونن از جایزه هاشون استفاده کنن چه حس مزخرفی بهشون دست می داد. لعنت بر شیطون من واسه چی اینهمه پرم خخخ! البته بگم ها کار امروز صبح نیست من کلا از این چیز ها کفرم در اومده حس می کنم اطلاعات باید بیشتر باشه و از اینکه نبوده و هنوز هم نیست خیلی بد حرصم در میادش.
      شاد باشی میناجان!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *