عمو ها و خالهم داخل روستا زندگی می کردن. از اون روستا ها که دیوار های کاهگلی داشت و کوچه های خاکی و پیچ در پیچ. از اون روستا ها که الان شهر شدن و عطر کاهگل و خاکِ کوچه هاشون رفته به شهر خاطره ها!
هر زمان از شهر می رفتیم روستا جشن بهشتمون بود. من و برادرم از خوشیه سفر فردا، شبش خوابمون نمی برد.
دختر عمو ها و پسر عمو ها و بچه های برادر شوهر خاله که پسر عموی مادرم می شد، بچه های همسایه های صاحب خونه ها و خلاصه بهشتی بود روستا واسه ما بچه ها! حتی واسه بزرگ تر ها که دنیاشون رو زیر نقاب سکوت و رسمیت های آدم بزرگ ها مخفی می کردن.
بچه های هم سریِ من و بچه های هم سال برادرم که کمی از من بزرگ تر بود. مرد های فامیل که هم زبون های دوران جوانی و مجردیه پدر بودن و زن های اقوام که رفیق های بچگی و همراه خاطرات مشترک هم بودن و باز هم در ادامه این راه پر فراز و نشیب به یاد دیروز هاشون، دیروز هایی که امروز های ما بود، هم دل مادر می شدن.
یادش به خیر!
هر زمان می رفتیم روستا، بساط شلوغ کاری های ما بچه ها حسابی به راه بود. روزی نبود که کوچه های خاکیه روستا رو روی سرمون نذاریم و بزرگ تر ها رو کلافه نکنیم. بزرگ تر هایی که خسته از کار های سخت روستایی، زمانی که استراحت دم ظهرشون رو با شلوغ کاری های بی انتهای خودمون به هم می زدیم، گاهی دادکی سرمون می زدن ولی چند لحظه طول نمی کشید که با1قرص نون که وسط بازی های شلوغ آخ می چسبید، چندتا لقمه نه چندان بزرگ نون و پنیر که انگار غذای بهشت برای ما بود، 1مشت مغز گردوی خیس که حسابی مشتری داشت، 1ظرف نخود کشمش، یا اگر هیچ چیز داخل بساطشون نبود، با1لبخند مهربون و صمیمی، کدورت اون داد نصفه نیمه رو از دل های کوچیک ما در می آوردن و می گفتن بازی کنید بابا بازی کنید. ای بر اون پدرتون صلوات عیب نداره بازی کنید!
و ما شاد از این برات آزادی که بهمون داده می شد، با جیغ های از سر شادی های از ته دل، دوباره می شدیم همون پرنده های خاکی و باز همون بساط بود!
یادش به خیر!
یکی از بازی هامون قایم باشک بود. از اون قایم باشک های قدیمی که گرگ هر کسی رو پیدا می کرد با جیغ و سر و صدا دنبالش می ذاشت و طرف انگار جونش به اون فرار بسته باشه با تمام وجودش جیغ می کشید و با تمام زورش می دوید به طرف جایی که گرگ چشم گذاشته بود تا پیش از اینکه دست گرگ بهش برسه سوکسوک کنه. هر کسی هم به موقع سوکسوک می کرد همراه گرگ می رفت واسه پیدا کردن بقیه و اگر هم به موقع به سوکسوک نمی رسید و گرگ می گرفتش هوار گرگ و گرفتار با هم می رفت هوا و بقیه از پناه گاه هامون در می اومدیم و باز هم ما بودیم و جیغ های شاد از ته دل که می رفت تا خود خدا!
این طوری بود که شلوغی ها لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد. قیامتی می شد سر این فرار و اون سوکسوک ها! گاهی دعوا هم می شد. ولی به1ساعت نمی کشید. بازی که تموم می شد، باز همگی می شدیم همون دوست های شفاف پیش از بازی هامون.
یادش به خیر!
داخل اون روستا، پسری بود بین سن من و برادرم. هم سریه اون ها به حساب می اومد ولی دلش به نازکی دل ما کوچیک تر ها بود. گاهی با ما می پرید گاهی با اون ها. دل همه رو به دست می آورد با حضور هاش. اسمش حسن بود. حسن بچه ساکت و عاقلی بود. خیلی هم احساساتی بود. اگر پسر های دسته از سر خیره سری دنبال جوجه ای می کردن یا به سگ و گربه ای سنگ می زدن و حیوون زیاد می ترسید یا اذیت می شد حسن می زد زیر گریه و گاهی این حال و هواش حسابی واسهش دردسر می شد و پسر های هم سالش حسابی براش دست می گرفتن. ولی حسن همین بود. دل نازک، احساساتی، آروم، درس خون و با هوش.
داخل یکی از کوچه های خاکی، خونه پدربزرگ حسن بود با دیوار های کاهگلیه بلند که به خاطر شیار های عمودیشون همیشه پناه گاه عالی واسه قایم شدن های ما بودن. یکی از این دیوار ها خیلی بلند و1هوایی، خیلی نامحسوس، به طرف بیرون کج بود. شاید1خورده از بلندیه این دیوار به این خاطر بود که کناره بیرونیش1خورده پایین تر از باقیه کوچه بود. چیزی شبیه1فرو رفتگی دراز کنار این دیوار بود که باعث می شد بلند تر دیده بشه.
خلاصه، اطراف خونه پدربزرگ حسن حسابی جون می داد واسه قایم باشک چون سوراخ سنبه زیاد داشت و بیچاره پدربزرگ حسن که از دست ما آرامش نداشت. هر دفعه هم عصبانی می شد، طفلک حسن قربانیه خشمش بود و هیچ زمانی نشد که حسن نه به پدربزرگ عصبانیش و نه به هیچ کدوم از ما معترض بشه که تقصیر من نبود و واسه چی باید طاوان خطای بقیه رو من تنها پس بدم! همیشه حسن بود و صبوریه آرومش. و کمی بعد از اون فوران های خشم، پدربزرگه تا چند لحظه پیش عصبانی و در اون لحظه معذب از خشم چند لحظه پیشش، که با عصای چوبیش می اومد و با صدای پر طنین و خشدارش حسن رو صدا می زد و هر دفعه هم ما در می رفتیم و هر دفعه هم حسن با ترس می رفت پیشش و هر دفعه هم با دست پر بر می گشت پیش ما و هرچی پدربزرگش واسه به دست آوردن دل حسن و دل های ما بهش داده بود رو بین ما قسمت می کرد و باز فردا و فردا ها همین بساط بود.
یادش به خیر!
پدربزرگ حسن با ظاهر عصبانی و دل پاکش1چیز رو نمی بخشید. دیوار! اگر می دید حسن یا هر کدوم از بچه ها زیر اون دیوار بلند رفتن از خشم دیوانه می شد. می گفت اعتبار نداره. و برعکس، ما بچه های تخس بی تجربه همیشه بهترین پناهمون همون دیوار بود. بهش تکیه می دادیم، زیرش داخل اون فرو رفتگی دراز که1نفر آدم بزرگ و هیکل دار راحت داخلش جا می گرفت می نشستیم، با فشار های دسته جمعی استحکام دیوار رو آزمایش می کردیم و زمانی که می دیدیم دیوار سفت ایستاده و تکون نمی خوره در مورد اینکه پدربزرگ حسن اشتباه می کنه و بی خودی شلوغش کرده بحث می کردیم و می خندیدیم، و خلاصه ما بودیم و اون دیوار!
حتی زمان هایی که ما نبودیم، باز هم حسن بود و اون دیوار. بعد از ظهر های بهاریه اردیبهشت، عصر های گرم خرداد، ظهر های خواب آور فروردین ماه، حسن کتاب هاش رو بر می داشت و می رفت داخل همون فرو رفتگی زیر دیوار می نشست به درس خوندن. بار ها از پدربزرگش سر این کار کتک خورده بود ولی باز هم، حسن بود و اون دیوار، باز هم، ما بودیم و اون دیوار!
و این داستان همچنان ادامه داشت.
ما بزرگ تر می شدیم ولی هنوز نه اون قدر که جنس دلواپسی های پدربزرگ حسن رو بفهمیم. دلواپسی هایی از جنس تجربه! هنوز هم ما بودیم و دیوار! هرگز باور نمی کردیم زمانی پیشبینی های پدربزرگ حسن درست در بیاد و دیوار، دیواری که پناه ما بود، تکیه گاه ما بود، محل تجمع های شلوغ و شاد ما بود، زمانی روی سرمون آوار بشه!
و اون روز عصر، زیر آسمون ابری و نیمه تاریک غروبی که داشت به شب پیوند می خورد، زمانی که سکوت روستا رو1صدای غرش نا آشنا و جیغ های نه از سر شادی بلکه از سر وحشتی عمیق شکست، ناباوری هامون رو باور کردیم!
مثل همیشه داشتیم قایم باشک بازی می کردیم. حسن زیر دیوار مخفی بود! برادرم و پسر عموی بزرگم چندین بار رفته و اون فرو رفتگی رو دیده بودن ولی حسن این دفعه1دسته علف خشک روی خودش کشیده بود که دیده نشه و چسبیده بود به بیخ دیوار. اون ها هم توی تاریکیه غروب تشخیصش نداده بودن. گشتن ها، پیدا شدن ها، شلوغی ها، خستگی، سکوت، و1دفعه، …
انگار تمام دنیا رو صدای جیغ برداشت زمانی که دیوار با اون صدای مهیب اومد پایین و با تمام هیبتش روی حسن آوار شد!
اولش نفهمیدیم چی شد! اون هایی که از دور صحنه رو دیده بودن فقط هیبت تاریک دیوار رو دیدن که با صدایی شبیه نعره ابلیس هوار می شد و جیغ ترسیده ریزی که از همون نقطه می رفت هوا! جیغی از جنس وحشت، جیغی از بند دل! جیغ1نفس و ترسیده حسن که زیر ویرانه های دیوار در حال فرو ریختن دفن می شد!
و بعد، فقط صدا بود! فقط جیغ بود! فقط1جمله بود!
-دیوار ریخت! دیوار ریخت! دیوار ریخت روی حسن!
در1لحظه انگار تمام روستا منفجر شد از جمعیتی که از خونه ها ریختن بیرون، از صدای جیغ زن ها و گریه بچه ها، از صدای فریاد و یا حسین یا علی یا اب الفضل مرد ها و هوار های بیل! چراغ! بیل بیارید! چراغ بدید چراغ! چراغ!
صدا ها دل شب روستا رو می شکافتن و دیوار فرو ریخته مثل دیوی خفته روی حسن خیمه زده بود. اگر اون فرو رفتگی نبود کار خیلی راحت تر می شد ولی اون فرو رفتگی بود و زمین انگار حسن رو بلعیده و بعد از این شکار، دهنش رو سفت بسته بود تا شکارش رو واسه خودش نگه داره. توی دل تاریکیه شب، زیر دیوار بلند، لای کاه و علف های خشک، حسن انگار هیچ کجا نبود!
برای ما بچه ها که از وحشت دیوانه شده بودیم و بی هوا از بند دل جیغ می کشیدیم، انگار سال ها گذشت تا صدای1مرد، یادم نیست کدوم مرد، داد زد که:
-پیداش کردم! پیداش کردم بیل نزنید چراغ بدید چراغ!
وحشت محض به روح ما بچه ها فرمان می داد. جیغ هامون بند نمی اومد. حتی با فریاد خشم بزرگ تر ها!
توی دل تاریکیه شب وحشت، زیر نور لرزون فانوس ها و چراغ ها، جسم بی حرکت حسن رو از زیر هیبت تاریک فرو ریخته کشیدن بیرون و روی زمین درازش کردن. مادرش داشت خودش رو می کشت. حسن تنها بچه خونواده بود که با کلی دعا و نذر و نیاز خدا به پدر و مادر مظلوم و بی آزارش داده بود. پدر و مادر و پدربزرگش1جور معصومانه ای دوستش داشتن و مواظبش بودن. می گفتن هدیه امام حسنه.
و حالا این حسن که نفسش به بند دل مادر و پدرش بسته بود، دراز به دراز روی زمین افتاده بود. با لباس های پاره و خاکی و جسمی آشکارا داغون! چهره حسن غرق خون بود. نه ناله ازش شنیده می شد نه حرکت داشت. یکی2تا از زن ها در حالی که گریه می کردن با داد مرد ها مادر حسن رو که خودش رو به قصد کشت می زد و از ته دلش جیغ می کشید از اونجا بردن کمی عقب تر. حسن رو چند بار این طرف و اون طرفش کردن، خاک و کاهگل و کاه رو تا جایی که امکان داشت و بلد بودن از حلقش بیرون کشیدن، سینهش رو مالش دادن، هر کاری که از دستشون بر می اومد کردن، ولی حسن همچنان ساکت و بی حرکت روی زمین دراز کشیده بود. ساکت و بی حرکت، مثل هیبت تاریک اون دیوار که فرو ریخته بود!
حسن رو سوار1ماشین نیمه سالم کردن و با نهایت سرعتی که امکان داشت به طرف نزدیک ترین شهری که می شد حرکتش دادن. اون شب، کسی خونه نرفت. همه داخل حیاط خونه پدربزرگ حسن که دیوانه از خشم فریاد می کشید و انگار چیزی از اطرافش نمی فهمید، هیچ چیزی جز حسن و دیوار، جمع شده بودن. بحث ها و دلیل ها و نشونه ها و قوی تر شدن این اطمینان شوم که حسن همون زمانی که از زیر دیوار نجاتش دادن مرده بود و دیگه نمیشه براش کاری کرد، گریه های سوزناک مادر حسن، نعره های پدرش، ضجه های پدربزرگ پیرش که بعد از فریاد های پشت سر هم و طولانی خسته به ویرانه های دیوار تکیه زد و انگار شکست، پیرمرد پاک دلی که واسه ما بچه ها این شکستن و گریه کردنش اصلا قابل تصور نبود، باور مرگ حسن، همه و همه، چیزی رو در روح ما جا گذاشته بود که بعد از سال ها و سال ها هرگز پاک نشد. هیبتی تاریک و ترسناک، به سیاهیه هیبت دیوار آشنایی که روی سر حسن هوار شده بود!
پدربزرگ حسن که نشست، صدای ضجهش که رفت بالا، لرزش شونه هاش و اشک های به پهنای صورتش که چهره تکیده و مردونهش رو می پوشوند، مویه های از سر محبتش خطاب به حسن، به حسنش، پسرک عزیزش، به نور چشم هاش، به میوه قلبش، به نوه مهربون و عزیز دلش،…
مگه دل های بچه سال ما چه قدر تحمل داشت؟
تمام تحمل ها1دفعه تموم شد و گریه همگی از دختر و پسر، کوچیک و بزرگ بود که بلند شد و رفت بالا، بالا تا خود خدا.
پدربزرگ حسن می گفت و ما زار می زدیم! اون از ته دل می گفت و ما از ته دل زار می زدیم!
بزرگ تر ها دیگه ولمون کرده بودن که به داد هم برسن. زن ها مادر و مادربزرگ های حسن رو دوره کرده بودن، مرد ها پدرش رو دلداری و غیر مستقیم سر سلامت باد می دادن، و ما بچه ها رها شده و شکسته از شکستن پدربزرگ حسن، از ریختن دیوار، دیواری که آشنامون بود و تکیه گاهمون بود و دیوار ما بود، اطراف پدربزرگ حسن، یا چیزی که از پدربزرگ حسن باقی مونده بود نشستیم و گریه هامون رو رها کردیم تا هایهای بشن و همراه مویه های پیرمرد برن آسمون!
اون شب، روستا انگار عزا گرفته بود!
به صبح نرسیده از شهر خبر رسید حسن زنده هست! بستریش کرده بودن مریض خونه. مادر حسن مرتب از هوش می رفت و باز به هوشش می آوردن و با مویه و جیغ و هوار بچهش رو می خواست. می گفت باید همون دل شب ببرنش حسنش رو ببینه. می گفت دارن دروغ میگن و بچهش مرده. پدرش هم که از حال و هوش رفته بود و انگار توی این دنیا نبود. چه جوری اون شب صبح شد فقط خدا می دونست!
صبح فردا، پدر و پدربزرگ حسن با یکی2تا دیگه از مرد های روستا رفتن مریض خونه شهر تا ببینن ماجرا چیه. مادر حسن هنوز زنده بودن حسن رو باور نداشت. از خدا چه پنهون، ما هم همین طور.
ولی حسن زنده بود! مثل اینکه خدا دم آخری، گریه های پدربزرگ حسن و ناله های ترسیده ما رو شنیده و دلش از درد ما ها گرفته و حسن رو بهمون پس داده بود!
خدا رو شکر!
بله حسن زنده بود با سر و1پای شکسته! صدای شکر شکر اهالی و این بار گریه های از سر شوق مادر حسن که باز جیغ شد و مادربزرگ های حسن و باقیه اقوامش که بهش پیوستن و مرد ها که سعی می کردن جو رو آروم کنن که ای بابا بسه دیگه خدا رو خوش نمیاد تموم کنید شکر خدا زنده هست دیگه گریه واسه چی و…
حسن رو چند وقت بعد از بیمارستان مرخص کردن. هوای ما تمام تابستون اون سال گرفته بود. مثل پاییز! حتی زمانی که برگشتیم شهر. انگار دل هامون رو اونجا، داخل روستا، کنار بچه های نگران و کنار حسن جا گذاشته بودیم!
سال بعد، پدربزرگ حسن فوت کرد! پدر حسن و عمو هاش خونه و ملک رو فروختن ولی خونه پدری رو به خواست مادرشون باقی گذاشتن و هر کدوم خونواده هاشون رو برداشتن و رفتن به1شهر. حسن رو بعد از اون سال دیگه ندیدیمش.
سال ها گذشت و ما بزرگ شدیم. روستا عوض شد. عمو ها پراکنده شدن. خاله رفت خونه دخترش که بزرگ شده و ازدواج کرده بود و رفته بود شهر. عطر کاهگل و خاک سوار باد فراموشی شدن و برای همیشه از هوای فراموش کار ما آدم ها رفتن به دیار خاطره ها!
بچه های روستا بزرگ شدن و دنیای سفید بچگی ها رو وسط مه دیروز پشت سرشون جا گذاشتن. ما هم همین طور. همه چیز عوض شده بود. ما عوض شده بودیم.
بزرگ شده بودیم!
وقتی بهم گفتن دختر عموی کوچیکم که ازدواج کرده و رفته بود شهر می خواست باهام حرف بزنه چند لحظه فکر کردم تا اون بچه معصوم و همیشه آروم دیروز ها رو یادم بیاد. یادم اومد ولی نه با اخلاص بچگی هام. خاطره ها وسط تاریکی های جهان آدم بزرگ ها تاریک شده بودن، غبار گرفته بودن، محو شده بودن! من بزرگ شده بودم!
-چیکارم داره؟ باز چی شده؟ چی می خواد ازم؟ آخه کسی تا چیزی نخواد اسم من یادش نمیاد! این دیگه چی می خواد؟
-می خواد باهات حرف بزنه.
تاریک بودم از تمام جهان. بزرگ شده بودم. بزرگ شده بودم!
-چه حرفی؟ بیخیال من حال حرف ندارم. نه گفتنش رو نه شنیدنش رو! ول کن!
-ولی لازمه. ازت راهنمایی می خواد.
-هان نگفتم؟ نگفتم1چیزی می خوان ازم؟ من وسط گیر های خودم موندم راهنماییه چی می خواد؟ این چه داغونه که راهنماش باید من باشم؟
-این مورد رو تو1خورده شاید بتونی کمک کنی.
کلافه بودم. بزرگ شده بودم!
-میگید چه مسخره بازیه یا نه؟
-آره. قبلش بدونی بهتره.
خبر نابیناییه مادرزادیه پسر کوچولوی دختر عموی کوچیکم که بهم رسید1لحظه انگار تمام اون دوران با تمام هیبتش توی سرم وزید ولی فقط1لحظه. مثل باد چرخی زد و رفت و تموم شد. این فراتر از دردناک بود. 1بچه کوچولو که زندگیش هنوز شروع نشده! 2تا چشم بسته که به روی جهان اطرافش باز نمی شدن. مثل چشم های خودم! 2تا دست که باید جای چشم های بسته زندگی رو می شناختن!
این فرا تر از دردناک بود! حتی برای من که بزرگ شده بودم و تاریک!
1روزی شاید همین اواخر، سر خاک خالهم، بعد از فاتحه، روی خاک هنوز خیس از آب و گلابی که مادرم و خاله کوچیکم تازه پاشیده بودن،، 1آقا که همسر دختر عموی کوچیکم بود با پسرک به نظرم3سالهش توی بغلش، همسرش که دختر عموی کوچیکم بود، دختر عموی کوچیکی که بزرگ شده بود، به امید رسیدن به خوشبختی ازدواج کرده بود، با عشق و شوق همه مادر ها مادر شده بود و حالا شکسته بود از سنگینیه درد، و در کنارش، راننده ای که اومده بود سر خاک خالهم و اون ها رو هم با خودش آورده بود و داشت با برادرم سلام و احوال پرسی می کرد و چه آشنا بود! اون مرد! اون صمیمیت! اون هوای آشنا! … حسن!
خدایا باورم نمی شد! خودش بود! خود حسن! با همون خنده ها و همون صمیمیت دیروز ها و همون سلام و همون سؤال همیشگی و با همون حیرت و همون کنجکاویه معصوم داخل سؤالش.
-منو می شناسی؟ من کی ام؟
و همون خنده که آخر سؤالش رو می خورد!
تردید نداشتم هرچند اون صدا دیگه صدای کودکانه حسن دیروزی نبود!
-بله شناختم! شما حسنی!
و باز همون تشویق شفاف همراه با تأثر معصوم1دل برای چشم های بسته من!
-آفرین! درسته!
حرف ها بین حسن و برادرم طول کشید. حسن تعریف کرد که بزرگ شد و مهندس شد و برگشت روستا و خونه پدربزرگ رو دوباره ساخت به حرمت خاک پدربزرگ. و اون خونه حالا شده بود ویلای تابستونیه طایفه حسن. برادرم و حسن حرف می زدن و حرف می زدن و من بودم و1سؤال که نه می شد بپرسم و نه می شد قورتش بدم.
طول کشید. حرف های ناگفته1عمر! اونهمه حرف! اونهمه خاطره! اونهمه سال!
دیر می شد. به شب می خوردیم. باید بر می گشتیم. لحظه خداحافظی. دست دادن های مردونه برادرم و حسن، بچه های دیروز و مرد های امروز! اظهار خوشحالی ها و امید های دیدار های دوباره. اما نه از جنس صاف دیروزی. از جنس وعده های آدم بزرگ ها. توخالی! دروغی! پوچ!
دم آخر نتونستم خودم رو نگه دارم. درست لحظه ای که دست برادرم بین انگشت هام قلاب شد و حرکت می کردیم سؤال نپرسیدم مثل جریان رودی که سد مقابلش رو بشکنه و آزاد بشه سکوت رو شکست و رها شد.
-حسن، آقا!
حسن خندید. تردیدم در اینکه چی باید صداش کنم رو دید و خندید.
-راحت باش بابا! من و داداشت کلی داداشیم پس تو هم خواهرمی دیگه!
دلم گرم تر شد. فقط1خورده!
-حسن! اون دیوار رو چیکارش کردی؟ همون دیوارمون! همون دیوار خودمون! دوباره ساختیش؟ شنیدم پدربزرگت تا زمانی که زنده بود دیگه نساختش! شنیدیم که می گفت این طرف حیاطش باید باز بمونه و دیگه دیوار رو نساخت از ترس اینکه دوباره روی سر کسی هوار بشه.
حسن هنوز می خندید.
-دیوار رو ساختمش. این دفعه با سنگ و سیمان. توپ تکونش نمیده. ایشالا خودت با داداش و مادر بیا خودت می بینی!
بی اختیار دست برادرم رو فشار می دادم.
-یعنی باز هم میشه رفت زیر سایهش؟
حسن باز هم خندید.
-نه دیگه! من که نمیرم. به کسی هم اجازه نمیدم بره. دفعه آخری که بچه های پسر خالهم رو اونجا گیر انداختم حسابی تنبیهشون کردم به باباشون هم گفتم تا حالشون رو بگیره که دیگه اون طرف ها آفتابی نشن.
حیرت کردم.
-مگه نگفتی محکم ساختیش؟ پس واسه چی؟ …
حسن دیگه نمی خندید. شاید هم می خندید ولی از جنسی متفاوت. از جنسی شبیه خنده های پدربزرگ مرحومش. از جنس تجربه.
-آره حسابی سفت ساختمش. خودم ساختمش. حسابی هم محکمه. ولی زیرش نمیرم. کسی رو هم نمی ذارم که بره زیرش. دیواری که1دفعه روی سرت هوار بشه دیگه اعتبار نداره. اگر1دفعه بریزه دیگه اعتباری بهش نیست. نه به تکیهش، نه به سایهش.
نفهمیدم واسه چی گوشه سینهم تیر کشید!
-ولی گفتی از سنگ و سیمان ساختیش.
حسن نفس عمیقی کشید. این دفعه دیگه تردید نداشتم. جنسش رو می شناختم. جنس این نفس، این آه رو می شناختم. از جنس تجربه!
-سنگ و سیمان اگر هوار بشه روی سرت خیلی سنگین تره. کاهگل اگر هوار بشه زخمی می کنه. ولی سنگ و سیمان اگر روی سرت آوار بشه له می کنه. این هم تنبیه کسیه که عبرت نگیره!
حسن این رو گفت و باز خندید. همون خنده های صاف و صمیمی. حسن خندید ولی من نتونستم بخندم. مادرم صدامون می زد. بعد از سلام و تعارف ها و خداحافظی های معمول از هم جدا شدیم. راه افتادیم طرف خونه.
حس عجیبی داشتم. حسی شبیه درد! دردی عمیق و سنگین. به سنگینیه1کوه سنگ و سیمان! به سیاهیه هیبت1دیوار فرو ریخته که آوار شد و تاریکیه عمیق حاصل از نبودنش رو، حاصل از فرو ریختنش رو و حاصل از آوار شدنش رو برای همیشه به خاطر و خاطرهم یادگاری داد!
دستی دور شونهم حلقه شد و صدایی بسیار آشنا که مخاطبش من بودم!
-چیزی شده عزیز؟
صدای آشنا. صدای برادرم.
خواستم بگم نه! چیزی نشده! چیزی نیست! ولی نگفتم. نتونستم. به جای اینهمه، بغضی بود که بدون صدا ترکید، سیل اشکی بود که بی پروا جاری شد و هقهقی بود که بیخیال دیده شدن ها شکست. جهان انگار از پیش رفتن ایستاد. غروب1لحظه ماتش برد، برگشت پشت سرش و تماشام کرد، و بعد آروم و با همون1نواختیه چند لحظه پیش به طرف شب پیش می رفت و من، بین حلقه دست های برادرم، گریه هام رو توی سینهش رها می کردم و پیراهنش رو خیس می کردم از سیل تبدار اشک هایی که هیچ توضیحی به زبون کلمات برای توجیهشون در هیچ کجای ذهنم نبود!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 1
- 20
- 13
- 226
- 70
- 1,444
- 12,398
- 300,638
- 2,670,843
- 273,479
- 268
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
بادرود@ خاطره ی زیبایی را نقد کردی… راستی دارم با خودم مینویسم… کلیدهای 4 8 0 و ستاره کنده شده و یکیشم مفعود الاثر شده و من یاد گرفتم که چگونه بنویسم… واقعا این گونه نوشتن چقدر حال میده..
سلام نوکیا. اوخ نوکیا من عمراً بتونم تحمل کنم اون مدل نوشتن رو! یا ببرش تعمیر یا ولش کن به خدا اندروید و کامپیوتر اونهمه سخت نیست یواشی یواشی باهاشون رفیق بشو ببین چه راحت میشی!
ممنونم که هستی نوکیای عزیز!
همیشه شاد باشی!
سلام
یادم نبود که فقط دو دقیقه برای ثبت دیدگاه وقت دارم، کلی نوشتم همش پرید! خخخ!
این بهترین پست و نوشته ایه که تو این مدت خوندم
هرچی بگم این نوشته عالیه کم گفتم
توصیف ها این قد ملموسه که انگار خودم هم یکی از اون بچه ها بودم!
بازم بنویس، بیشتر از قبل
شاد باشی تا همیشه
سلام دوست من. اون بچه ها! اون دیوار! خدای من عجب داستانی داشتن اون بچه ها و اون دیوار!
ممنونم از اینهمه محبت شما دوست من!
پیروز باشید!
سلام مجدد، فعلا فقط اومدم تا تنها عرض ادبی کرده باشم. و بعد سر فرصت که رفتم تو سوراخ سنبه های این وبلاگ فضولی کردم، و به چم و خم اینجا وارد شدم؛ حرفات رو که خوب خوندم ببینم چی به چیه اونوقت شاید منم شیطنتم گل کرد و کمی سر بسر نوشته های تو هم گذاشتم. کی میدونه شاید اینجا بشه گاهی خودم رو گیر بیاندازم؛ شاید بشه تو این لونه ی کوچیک با چند نفر، فقط با چند نفر نشست و یه دل سیر از خودت بگی و از خودت که ازش بیزار شدی خودت رو دور کنی. بلکه بتونی کنده بشی و هیچی ازت دیگه باقی نمونه. شاید بشه که کمی یاد خود خودت بیفتی. کی میدونه؟
سلام آقای نظری گرامی! خیلی خوش اومدید! اینجا جا واسه سر کشی زیاد داره فقط طفلک اعصاب شما خخخ! پیشاپیش معذرت می خوام!
من عاشق تمام این هایی هستم که شمردید. اینجا دقیقا همین کار رو می کنم. اینجا خودمم. هر زمان اینجام خودمم، گیر می کنم و از گیر در میرم، خسته میشم، خستگی در می کنم، غمگین میشم، شاد میشم، و در تمامش خودمم. و زمان هایی که دلم نمی خواد هیچ کجای دیگه باشم اینجام. فقط اینجا.
ای کاش این طرف ها به شما خیلی بد نگذره چون با عرض معذرت تصور نمی کنم خیلی جلب رضایت کنه! در هر حال من خوشحالم اینجا دیدمتون! خیلی هم زیاد خوشحالم! راستی من نوشته های شما رو کجا میشه که بخونم؟ الان شروع کردم به گیر دادن! خخخ!
همیشه کامیاب باشید!
سلام پریسا
آآآآلی! آآلی آلی! نوشتی آلی!
واقعن قشنگ توسیف کردی 1لحظه فکر کردم که در بین اون جمع هستم
ببخش کم سر میزنم سرم شلوقه حسابی
سلام دیناجان! ممنونم دوست عزیز شما لطف داری. دیناجان امیدوارم هر چیزی که سرت رو شلوغ کرده از مدل خیر و با ادامه و انتهای بسیار مثبت باشه! هر زمان تونستی شبیه این دفعه بیا. همیشه از دیدنت حسابی خوشحال میشم دوست من.
موفق باشی!
سلام.
فقط لايك و ديگه هيچ.
آفرين.
سلام وحید! ممنونم از محبتت و از حضورت! راستی اون جوابه کامل نبود ادامهش رو هم بده!
همیشه شاد باشی!