بچه ها سلام.
وایی خدا آخ اعصابم!
چیزی نیست بابا حل شد.
دیروز گوشیم خشمش گرفت به شدت خشن شد بهم پرید که یعنی چی حالا من بی زبونم تو خجالت نمی کشی اینهمه نرم افزار بارم کردی تازه روت هم زیاده از بعضی هاشون2تا بارم کردی خیالت هم نیست؟ دیگه بسه من قاطی کردم اعصاب هم ندارم حالا نوبت منه حالم جا بیاد با جا آوردن حال تو.
خلاصه گوشیه حسابی از جا در رفت و سر تهدیدش موند و باور کنید چنان قاطی کرد و قاطی شد که تمام دیروز صبح تا بعد از ظهر درگیرش بودم بلکه بتونم1سری اطلاعات ضایع شدهم رو ازش پس بگیرم که موفق نشدم و فقط تونستم یکی از2تا واتساپم رو به1001ترفند از حلقش بکشم بیرون و الان هنوز در شوک به سر می برم.
گوشیم یعنی داخل گوشیم و اطلاعاتش در دست تعمیره. تعمیر گاه ندادمش خودم دارم دوباره رو به راهش می کنم و حرصم در میاد. خوب باز جای شکرش باقیه که، … نمی دونم که چی همین طوری فقط کلا جای شکرش باقیه.
این از این.
اوخ بچه ها دیشب تا حدود های2بیدار بودم داشتم ویرانی های مهمونیه دیشب رو جمعش می کردم بعدش هم که تموم شد شبیه جنازه ولو شدم خوابم برد و صبح ساعت نمی دونم چند چشم باز کردم دستم رو بردم بالای سرم از روی گوشیم ببینم ساعت چنده که دیدم ای واااییی دستم خورده به صفحه گوشیم واتساپم باز شده و تا خود صبح آنلاین واسه خودش گشت خخخ! دفعه پیش که این مدلی شد یکی از رفیق ها بهم می گفت پریسا خداییش دیشب تا صبح آنلاین بودی داشتی چیکار می کردی! موندم چی میگه گفتم هیچ چی به خدا من خواب بودم طرف باورش نمی شد. بیچاره گوشیه من!
بیخیال این هم این مدلی حل شد!
میگم1چیزی! بچه ها واسه چی من ذاتم اینهمه، … اوخ خخخ نمیشه بگمش بیخیال. ولی جدی گاهی خودم در تحلیل خودم در می مونم و به این فکر می کنم که اگر1کسی شبیه خودم به پستم می خورد با چه روشی می کشتمش. به خدا خخخ!
مدت ها پیش1کسی بهم می گفت تو این تواناییه وحشتناک رو دارا هستی که1عقل سالم رو کامل بپاشی شاید واقعا نمی دونی ولی واقعا حرص میدی. اون زمان نفهمیدم و موندم طرف چی میگه. ولی بعدش فهمیدم. زمانی که1دسته کاغذ رو واسه چندمین بار که بهم گفته شد هر جا ولش نکنم رها کردم روی1میز که همه چیز بالاش بود و اون1دسته کاغذ کم مونده بود خیس بشه! اون کسی که معتقد بود من واقعا حرص میدم کفرش در اومد که لعنتی بهت گفتم این چیز ها رو جایی ول نکن! این ها اصله فعلا کپی نداره و اگر از بین بره گرفتار میشیم. بگیر ببرش دیگه هم نبینم جایی بذاریش زمین و بری.
کشیدم عقب و به نشان آتیش بس دست بردم بالا که باشه. باشه باشه فهمیدم.
بعدش هم کاغذ ها رو گرفتم رفتم پی کارم. بچه ها باور کنید فهمیده بودم. فقط نفهمیدم واسه چی شبِ همون صبحی که این ماجرا شروع شد همون بنده خدا با تمام جونش هوار می زد که آآآخخخ خدا1نفر این رو ببره من نبینمش! نه خودش رو نه اون نکبت های توی دستش رو! فقط این رو از نظر من ببریدش تا نزدم اول این بعد خودم رو خاکستر نکردم!
به جان خودم من کاری نکرده بودم. اتفاقا تمام اون روز تا خود شب حسابی بی صدا می رفتم می اومدم دردسر هم درست نمی کردم خیلی هم عاقل بودم! نفهمیدم اون بنده خدا واسه چی حرصی که چه عرض کنم دیوانه شد! خوب تقصیر من نبودش که! خودش گفت بگیر دستت زمین نذارشون! من فقط فرمان بردم! طرف از حرص زده بود به سرش دیگه نشد ازش بپرسم واسه چی عصبانی بود! بچه ها به نظر شما من فرمونش رو بد اجرا کردم آیا؟
احتمالا الان دیگه باید فرار کنم تا شما ها کار ناتموم اون بنده خدا رو تمومش نکردید و نزدید لهم کنید!
به نظرم طرف درست می گفت. گاهی واقعا بد میشم بچه ها! نمی خوام کسی رو از جا در ببرم فقط به نظرم میاد بهم، … گاهی نمیشه من هم داد بزنم. نمیشه معترض باشم. نمیشه چون زورم نمی رسه. اینجا هاست که، …
اون کاغذ های لعنتی رو1کسی گفته بود براش ببرم و من بردم طرف هم کارش که باهاشون تموم شد ولشون کرد روی میز. من از کجا می دونستم؟ جمع حاضر داخل اتاق زیاد بودن و کسی که من حرصیش کردم ناحق و ناروا در حضور تمام اون جمع سرم داد زد و توبیخم کرد که بی نظم و سر به هوام. من خواستم بگم فلانی ازم کاغذ ها رو خواست من بهش دادم تقصیر من نبود ولی بهم اجازه گفتن داده نشد.
-دیگه نمی خوام چیزی بگی. هر دفعه1ولی آخه واسه توجیه خودت توی آستینت داری! فقط حرف نزن این آخه ها رو تحویلم نده که حسابی خستهم کردی!
بعدش هم شلوغ شد و مهلت نشد من از خودم رفع اتهام کنم. نه زورم می رسید با طرف مقابله کنم نه می تونستم اعتراضم رو قورتش بدم. دردم اومده بود از چیزی که در نظرم ناحق بود. نمی شد تحملش کنم. زورم هم نمی رسید که مقابل به مثل کنم. پس فقط، …
البته بعدا هم من هم اون بنده خدا جفتمون از دل هم در آوردیم. کاغذ ها هم رفت1جای امن و دیگه لازم نشد من با خودم حملشون کنم. خدایا چه دور شدن اون زمان ها! یعنی واقعا هم دور هستن! جریان مال شاید6سال پیشه. اون زمان ها رفتن و اون بنده خدا هم همراه زمان رفت و دور شد و الان اندازه دنیا ها ازم دوره! کاش اون شب و شب های شبیه اون شب کمتر اذیتش می کردم! دلم واسهش خیلی تنگ شده! اگر حالا می شد که دستم به دستش می رسید! کاش می شد! چه قدر حرف داشتم باهاش! شاید1کلیدی داشت واسه گره های تاریک من که نمی دونم چه جوری باز میشن! واسه هیچ گرهی هم اگر کلیدی نداشت، جواب دلتنگی های من واسه خودش که می شد! کاش می شد!
دلم خیلی تنگ شده واسهش!
این هم بیخیال.
بچه ها شما ها رو نمی دونم ولی واسه من پیش اومده که گاهی به1نشونه بی ربط به عنوان تنها روزنه یا واسطه به1دیروزِ مثبت یا1خاطره شیرین بچسبم و دلم نخواد ولش کنم چون حس می کنم اگر این نشونه بی ربط رو از دستش بدم دیگه این در کاملا بسته میشه و من هرگز تا آخر عمرم نمی تونم اون عطر آشنا رو حس کنم. گاهی با این نشونه های کوچیک به مشکل بر می خورم ولی رهاشون نمی کنم. کسی بهم می گفت چیزی که می دونی دیگه تموم شده رو باید ولش کنی. نشونه های این مدلی رو اتفاقا بذارشون کنار بذار اون چیزی که گذشته بره به گذشته ها. این طوری ول معطل نگهش می داری. هم خودت رو هم اون گذشته رو که باید بره ولی تو بهش اجازه رفتن و گذشتن نمیدی.
نمی دونم چه قدر متوجه میشید چی میگم. با عرض معذرت حس توضیح ندارم آخه واسه خاطر دل خودم می نویسم. مخصوصا این پست رو. مخصوصا اینجا هاش رو.
خلاصه من1دونه از این نشونه ها رو حسابی بهش گیر دادم. 1بسته کوچیک کمی بزرگ تر از کف دستم که داخلش خوردنیه. چیه بابا راست میگم به خدا واقعا خوراکی داخلشه!
داخل7تا سوراخ مخفیش می کردم که گاهی بر حسب تصادف پیدا می شد و حیرت اطرافیان و داد خودم در می اومد. اون ها حیرت می کردن که هنوز تو این رو نخوردی؟ یا باز کن خورده بشه یا نمی دونم چی. بابا این چه وضعشه؟ و من معترض می شدم که عجب گیری کردم این مگه چه قدر جا گرفته نمی خوام بازش کنم اصلا واسه چی باز افتاد بیرون نمی خوام اینجا باشه بده مال خودمه!
در می رفتم1جای دیگه مخفیش می کردم تا دفعه بعد که دوباره پیدا بشه و شر درست کنه خخخ!
دفعه آخری که از مخفی گاهش افتاد بیرون دیگه شر درست نشد. آخه اطرافم چندان شلوغ نبود. دنبال بسته گل رز خشک می گشتم واسه اینکه بریزم داخل چایی که1دفعه از زیر جعبه جوهر لیمو و جعبه نبات سرید و افتاد توی دستم!
-تا کی پریسا؟ کی می خوایی باور کنی؟ این فقط تویی که یادته. فقط واسه تو اینهمه ارزش داشت و داره. فقط تویی که هنوز از این دریچه فسقلی به پشت سرت نگاه می کنی. باور کن این فقط از طرف خودته.
مطمئن تر از هر زمانی در این چند ماه گفتم:
-می دونم.
این غمگین ترین اطمینانی بود که در خودم می دیدم.
-اگر می دونی پس تمومش کن! این آگاهی رو بچسب و دیگه تمومش کن!
مکث کردم. درست بود. آه کشیدم.
-تمومش کنم؟ باشه. باشه!
-از این باشه ها نمی خواد بگی. واقعا تمومش کن!
آه کشیدم. آه کشیدم!
-باشه. باشه. باشه!
دلم نمی اومد بازش کنم. 1قطره اشک یواشکی چکید روی نایلونش. دستی که دستم رو از کشیدن نایلون واسه باز کردن بسته متوقف کرد.
-نه! این کار رو نکن! گفته بودی1دوستی داری که از این ها خیلی دوست داره. همیشه هم بهت میگه. بیا همین طوری باز نشده ببر بده بهش. خوشحال میشه. تو هم، … پریسا! این اشک ها چیه! واقعا گریه می کنی؟
آه نکشیدم. حرف هم نزدم. فقط سر تکون دادم.
-آره. آره!
این اولین باری بود که در جواب این پرسش نه نگفتم. داشتم گریه می کردم. دستی که دستم رو گرفته بود. شونه ای که پناه اشک هام می شد. صدایی که حرف می زد.
-پریسا! تو دیگه بزرگ شدی. خیلی بزرگ تر از اون که جهان اطرافت رو شبیه نوجوون ها ببینی. به دلت باید خیلی بیشتر از این ها چیز یاد بدی. از دل گذشته، ببین گاهی بعضی چیز ها رو ما واقعا نمی خواییم پیش بیاد ولی پیش میاد و اتفاقا به دست خودمون هم پیش میاد بدون اینکه بدونیم. به هر حال اتفاق می افته و حتی اثبات اینکه ما خواهان و آگاه در این پیشآمد نبودیم کمکی نمی کنه. گاهی ویرانی ها دیگه هیچ طوری شبیه اولشون نمیشن. اینکه چی این ویرانی رو به بار آورده دیگه تفاوتی نمی کنه فقط اینکه دیگه درست نمیشه و باید این رو بپذیریم. حرف خیلی میشه بزنم ولی الان واسه تو هیچ حرفی فایده نداره که بگم. خودت تمامش رو می دونی. خودت جوون تر های اطرافت رو نصیحت می کنی. پس دیگه گفتن نداره. چیزی که شده دیگه شده. درست هم نمیشه. پس بیخیالش بشو. 1حرکتی به خودت بده! از این نشونه ها خلاص بشو و بگو این هم گذشت. این بستهت رو هم بازش نکن! تا محتویات داخل این تموم بشه تو هم باهاش تموم میشی. این رو بده به اون دوستت واسه خودت1بسته دیگه بخر. اصلا ولش کن من خودم1بسته می خرم تو فقط این که توی دستت گرفتی رو بفرست بره! پریسا! آخه فایده این اشک ها چیه! لطفا دیگه بس کن!
بسته رو لمس کردم و گذاشتمش داخل1نایلون که در اولین دیدار بدمش به دوستم. سرم رو گذاشتم به شونه های پناه و گریه کردم. به هقهق های1نفس و خطرناک نرسید ولی گریه بود. از جنس عصر های جمعه. از جنس هوایی شدن های دلم. از جنس دلتنگی واسه چیزی که هرچی بیشتر ازش گذشت مطمئن تر شدم که فقط1خواب بود. خوابی که تعبیر نداشت و من خواب بودنش رو باورم نمی شد.
هنوز دوستم رو ندیدم. هنوز بسته کوچیکم پیشمه. هنوز آه می کشم. گریه می کنم. بدون هقهق. بدون سرفه. بدون گیجی های بی توقف. فقط خیلی معمولی و خیلی دلتنگ هنوز گریه می کنم. نمی دونم زمانی که این بسته از دستم دور بشه بهتر میشم یا نه. فقط می دونم که دیگه باید بیدار بشم. از اون خواب شیرین بی تعبیر باید دیگه بیدار بشم و باور کنم هرچی مژه هام رو به هم فشار بدم دیگه ادامه خوابم رو نمی بینم. آخه دیگه ادامه نداشت. تموم شد! کوتاه بود! گذشت و تموم شد و حالا دیگه نیست. نه خودش، نه تعبیرش، نه نشونه هاش. جز1بسته کوچیک، کمی بزرگ تر از کف دستم، که باید بفرستمش بره. بره تا من بیدار بشم. تا خواب های شیرینم بتونن دور بشن و برن به گذشته ها. جایی که باید باشن. تا باور کنم خواب تموم شده و دیگه بیدارم.
کاش هرچه زود تر این خواب از سرم بپره! خودش، حسش، هواش!
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 265
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
بادرود@ من میدونم که آخرش از دست تو و کارهای عجیبت دیوونه خواهم شد… آخه دختره ی لجباز چقدر دوستانت بهت بگن گوشی بدون کارت حافظص مانند خانه ی بدون طالار اندیشه است… گوشی بدون کارت حافظه مانند خانه بدون پاکستان است… گوشی بدون کارت حافظه مانند خانه بدون یخچال است… حالا باز هم بگم یا متوجه حرفهام شدی؟… اون بسته را هم بیخیالش بشو و بهش فکر نکن و اینقدر آبغوره نگیر و اشکت در مشکت نباشه… خوب دیگه یا قابلمه بسمه حرف زدن بسمه کافیه حرف زدن با تو مثل حرف زدن با زیزیگولو یا کلاه قرمزیه… من وقتی نوشته های این مودلی تورو میخونم یاد زیزیگولو و کلاه قرمزی میفتم…@
سلام نوکیا! بابا کارت حافظه که کمک نمی کنه کلا گوشیم حالش به هم خورده! خوب خوب حرصی نشو فهمیدم بابا فهمیدم!
نوکیا می بینم که از جا در بردمت! بچه ها من در این3-4ماه اخیر جز5نفر آدم تمام جهان اطرافم رو از جا در بردم. البته خدا شاهده به ناخواه بود و هست یعنی دلم نمی خواد کسی رو اذیتش کنم ولی زمان هایی که خودم دارم اذیت میشم دیگه زورم به اطرافم نمی رسه. خلاصه، این5تا اولیش همین یکی از رفیق هام بود که بنده خدا رو رسما دق دادم ولی باز حواسم که جمع می شد می دیدم هستش، یکی دیگهش عزیزیه که گاهی البته خیلی خیلی کم با عنوان1دوست میادش اینجا و میره، یکی دیگهش هم1دوست عزیز بود یعنی هستش که باید این بسته که نوکیا گفتش رو برسونم دستش، چهارمیش1همراه مهربونه که اسمش رو نمی برم خودش می دونه مخاطبمه، و شماره5هم این نوکیای خودمون بود که این مدت کلی وحشی بودم که ولم کن نمی خوام باشی باید بری ولی نوکیا بودش و نرفت!
خخخ نوکیا عاقبت دریافتی که من اصلاح پذیر نیستم یعنی به نظرم نیستم آیا خخخ! شوخی کردم خداییش خیلی بهترم منکر که نمیشه بشی!
5تایی هایی که اینجا گفتمتون ممنونم از هر4تاتون که تحملم کردید و همچنان دارید تحمل می کنید و به خدا خیلی دارم سعی می کنم سریع تر درست تر باشم و از این سریع تر دیگه واقعا زورم نمی رسه. از تمامتون از اینجا تا خدا ممنونم و ببخشیدم که بیشتر از این نمیشه عاقل و سر به راه باشم. امیدوارم1زمانی بتونم!
اون بسته که گفتی رو هم، نوکیا1خورده سخته. آخه، … آخ خدایا کمکم کن!
نگهش نمی دارم نوکیا. می فرستمش بره. دیگه تحمل ندارم. دیگه نمی تونم. دیگه نمی خوام. واقعا نمی خوام تحمل کنم!
شاد باشی نوکیا همیشه شاد باشی همیشه شاد!
سلام پریسا بیخیال, بیخیال, بیخیالی طی کن پریسا؛
اون بسته را برسون به دوستت شاید بهانه ای بشه برای دیدار دوباره
شاید بهانه ای باشه برای خوشحالی اون و تو
سلام خانم کاظمیان عزیز من!
اون زمانی که خواب رنگی می دیدم و خیال می کردم بیداریه، هرگز در تصورم نبود که یادگاری های اون لحظه ها رو ببخشم به کسی! خانم کاظمیان به خدا باورم نمی شد ولی الان دیگه داره باورم میشه. درست میگی باید یاد بگیرم. بیخیالی طی کردن رو باید یاد بگیرم. باور کردن رو. تفاوت بین خواب و بیداری رو. پذیرفتن رو. فهمیدن رو. باید یاد بگیرم.
تو و نوکیا و خیلی های دیگه درست میگید. دل ندارم اون بسته رو بازش کنم. خوردنش کار من نیست کار دستم میده. محتویاتش هم زیاده تا تموم بشه حسابی بیچاره میشم. همین طور بسته بندی می بخشمش به1دوست که به نظرم خوشحال بشه از گرفتنش.
کاش خدا بخواد و من سریع تر بیدار و عاقل بشم! کاش تموم بشه. کاش پس لرزه های این توفان هرچه سریع تر تموم بشه!
ممنونم که هستی دوست من!
ایام همیشه به کامت!
شكلك دو سه چهار نفري دور پريسا جمع ميشيم دو تاشون پاهاشو مي گيرن و دو تاي ديگمون دستاشو مي گيريم و هي پرتش مي كنيم بالا تا هي صورتش بخوره به سقف و هي بياد پايين، هي پرتش مي كنيم بالا، هي مياد پايين هي ميره بالا هي مياد پايين آخخخخخ جووووون چقدر حال ميده. خخخخ صورتش رو نگاه كنين با موزاييك يكي شده خخخ خخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
شکلک در اولین پرتاب درست لحظه سقوط زوم می کنم روی سر وحید و چنان محکم می افتم روی سرش که بنده خدا تمام قد میره داخل سرامیک های این پایین! آخیش دلم خنک شد تا تو باشی پروازم ندی به طرف این سقفه! حالا همون2-3-4نفری جمع بشیم از این داخل بکشیمش بیرون البته من کمک نمی کنم چون به محض اینکه در بیاد می کشدم. با اجازه شما ها کمک کنید من در میرم! فراااار!
شاد باشی وحید و شاد باشید همگی بچه ها!
سلام درباره نشونه ها منم همینطورم
اتفاقا این کاررو دوست دارم البته نشونه های فیزیکی منظورم بودش
اما درباره نشونه های خاطره ای راستش من یه طور عجیبیم دلم نمیاد بعضی خاطره هارو بیش از حد مرور کنم چون وقتی خاطره ایرو بیش از حد مرور میکنم یه طوری برام عادی میشه و یه جاهاییش تحریف میشه همیشه میذارم ذهنم هر چند وقت یه بار خودش خاطره های قشنگرو برام مرور کنه
البته این هر چند وقت یه بار منظورم هرروزه خودمم که میگم یه زمانی مرور میکردم مثلا یه خاطره 5 دیقه ایرو انقدر تو ذهنم تکرار میکردم که کل سلولهای مغزم بهم فحش میدادن خخخ
دیوونه هم خودتونید
و اما نشونه های فیزیکی اینطور نشونه هارو من عاشقشونم
یه آدامس دارم از دو سال و خورده ای پیش دیگه خشک شده هرکس میبینه تعجب میکنه که چرا همچین چیزی تو کیفمه و میگه باید بندازمش دور اما من فوری بحثرو عوض میکنم
یه عطر تموم شده هم دارم چون دوستم اعتقاد داشت که عطر جدایی میاره و عطرشو خالی بهم دادش خخخ
و اما یه چیز خیلی خیلی مقدس دیگه هم دارم تیکه ای از موهای یه نفر احتمالا هرکس منو ببینه رای بر مشکلدار بودننم میده خخخ ولی خوب من اینشکلیم
تازه من یه دیوونگی دیگه ایم دارم خیلی وقتا یادم میمونه که در حضور کیا چه لباسی میپوشم زمانی بود که از یه نفر حسابی کدورت داشتم البته هنوزم دارم سال پیش بود اون آدم اومده بود خونه ما بوی عطر تندی که داشت روی بلیزم مونده بود
ازش به شدت ناراحت بودم اما ته دلم دوسش داشتم نمیشد اون شخصرو ببوسم نمیخواستم بفهمه ته قلبم هنوزم دوسش دارم باید میفهمید اشتباه کرده هرچند الآن فهمیده اما هنوزم نمیتونم تو دلم بپذیرمش بگذریم لباسرو میبوسیدم و تکرار میکردم تو بدی خیلی بدی دوست ندارم اما دلم میگفت دوست دارم
تا 3 4 ماه بوی عطرش نمیرفت از یه طرف حرص داشتم که بوش تو اتاق میپیچه و از طرفیم دلم نمی اومد اون بو بره آخرشم بعد از 3 4 بار شستم بوی تا حد زیادی رفت
من خودمم نشونه دادنرودوست دارم به کسانی که خیلی دوستشون دارم نشونه میدم وقتیم میبینم که کسی نشونه ای از منو نگه داشته در حد مرگ ذوق میکنم خخخ
خوب دیگه برم تا یه تبر به عنوان نشونه بهم ندادین
البته قبل از این که بتونم نگهش دارم احتمالا باهاش سرمو قطع کردین
راستی برای این که یه کمی حملتون طبیعیتر بشه یه چیزی بگم بعد برم
میگم تکبالو نمیخواین بنویسین
اینجا تبدیل شده به جنگلهای سرسبز آمازون از بس ما صبر کردیم که
الفرااااااااااااااااااار
وووییی خدااا این چه شبیه خودمه! اااخخخخخ خخخ خخخ شبیه خودمه واااییی این عین خودمه خخخ! بچه هااا به جان خودم این چه شبیه خودمهههه خخخخ این عزیز دلمِ خخخ مینا خود خودمییی کامنتت رو خوندم از بس شبیهمی الان زده به سرم شکلک دیوونهههه خخخ! شکلک خیلی دیوونه خیلی زیاد دیوونه خخخ خخخ خخخ!
به نظرم بهتره من امروز زیاد حرف نزنم بد به سرم زده صحبت کردن به صلاحم نییییست خخخ!
شاد باشید همگی!
سلام عزیزم. چرا نوشته های تو اینجوریه؟؟؟ اولش آدمو میخندونه بعد میگریونه؟؟؟ خخخخخخ
ولی من یه عقیده دارم. خاطره ای که جز وجود آدم شده باشه هیچ طوره نمیتونی از خودت دورش کنی. حتی اگه اون بسته رو دور کنی. فقط به ظاهر خاطره ات رو فرستادی رفته اما هممون میدونیم اینا بهونه اس. حتی اونایی که بهت میگن این کارو کنی تو قسمتهای مخفی ذهنشون باور دارن اینا کار ساز نیست. نمیشه. نمیشه پریسا مگه خاطره ی یه عزیزی الکیه که بخوای با اینکارا از خودت دورش کنی؟ حالام اگه میخوای این کارو کنی نمیگم نکن و شدنی نیست. حد اقل عصابت راحتع که چشمت بهش نمی افته. من که اینجوری نیستم. اگه چیزایی که باهاشون خاطره دارم پیشم داشته باشم آروم ترم. البته من تو این موقعیت قرار نگرفتم. یعنی همین که تو توضیح دادی.
حالا یه چیزی بهت بگم. اگه خوراکیه و خوش مزه اس بده به من. طوری خاطراتو بخورم که از ذهن خودت هم پاک بشه خخخخخخخ
برا دل منم دعا کن پریسای عزیزم. شاد باش همیشه!
به شدت با نیایش موافقم
متأسفانه خودم هم همین طور!
سلام نیایش جونم.
خوب یکی از بزرگ ترین و مهم ترین علت های اینکه نوشته هام این شکلی میشن اینه که من مرض دارم خخخ! اول می خندونم، بعدش می گریونم، بعدش خدا می دونه چه بلایی سرت در میارم خخخ! علت های بعدیش رو نمی دونم خودت کشفشون کن خخخ!
نیایش خدا بگم چیکارت کنه چنان صاف زدی وسط هدف که دردم اومد! راست میگم! بله درست میگی خاطره ها با محو کردن نشونه های فیزیکیشون نمیرن. همون جا می مونن. داخل ذهن، داخل دل، داخل وجود، آخ خدا و درست لحظه هایی که ضعیف تر و ضربه پذیر تری بیدار میشن و آخ چه پدری در میارن این خاطرات! نمونهش رو این اواخر دیدم. چنان بلایی سرم در آورد که1جنگ سفت و کامل برده رو در مرحله آخر باختم و کامل الان ضربه ی ضربهم نیایش هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد! معترض نیستم ولی بهت میگم که پیش اومد و این خاطره های بی مروت لحظه های آخر به طرفداری از هر چیزی غیر از خودم حسابی زدنم و حسابی دردم اومد و حسابی بازنده شدم!
بله عزیز جان هم خودم می دونم هم اون هایی که تشویقم می کنن تا نشونه ها رو از زندگیم پاک کنم. هر2طرف می دونیم خاطره ها این طوری پاک نمیشن. مخصوصا در مورد من که کلی دیوونهم و خیال می کردم فقط خودمم نگو باز هم هست. خودت و مینا نمونه هاشید خخخ!
من اون بسته رو نمی فرستم بره که خاطرات فراموشم بشه نیایش جان! نمیشه! گفتم بستهه نباشه تا کمتر ببینمش بلکه کمتر آخ بگم. خاطره ها شیرین بودن نیایش! هنوز هم شیرینن. فقط تلخ تموم شدن. پایانشون خیلی تاریک بود نیایش خیلی! تحمل تصور این تلخی رو دیگه ندارم. واسه همین ترجیح دادم این بسته دیگه باهام نباشه بلکه در لحظه های معمولیه زندگیم کمتر یادم بیاد اون روز ها رو. اون لحظه ها رو. اون صحنه ها رو. در زمانی که از ته دل می خندیدم به تمام هر چیزی که در اطرافم می گذشت، چه دور بودم از تصور امروز ها! خدایا فقط کمکم کن که باورم بشه!
دقیقا نیایش خوراکیه! فقط خوردنش1خورده سخته. باید اول به روش خودش درستش کنی تا مزهش خوب بشه وگرنه سرسری درست کردنش طعمش رو خراب می کنه و بهت حال نمیده!
هنوز بستهه پیش خودمه ندادمش به کسی اگر می خوایی که بخواه دیگه چیکار کنم دستم نمی رسه بهت که خخخ! شکلک بمون داخل خماری آخجون!
دعا می کنم عزیزِ دلم. واسه خودت و دلت همیشه و همیشه دعا می کنم. مطمئن باش! به دعای من و به لطف و حکمت پروردگار! مطمئن باش و توکل کن. هرچی خودش بخواد همون میشه!
ممنونم که هستی نیایش جان!
شاد باشی همیشه و همیشه شاد!
سلام
حالا باز خوبه شما ناخواسته حرص بقیه رو در میاری
من به صورت کاملا خواسته و برنامه ریزی شده حرصشون میدم!
دوستام میگن بچه تو سادیسم داری، به نظر شما درست میگن یا
برچسب ناحق بهم می زنن؟
خودم که اینطور فکر نمی کنم، آخه هدفم این نیست که حرصشونو در بیارم!
می خوام زندگیشون یه کم از حالت یک نواخت بودن در بیاد! خخخخ!
مثلا یه بار عینک یکیشونو گرفتم تا یه چند ساعتی بهش ندادم، اون بدبختم کار داشت
تو آفتاب هم نمی تونست بره چون چشاش به فنا می رفت!
آخرشم کاملا محترمانه با کیفش سر مبارکمو نوازش کرد و مجبورم کرد عینکشو بدم
کلی هم خندیدیم
سلام! شکلک درموندگی در یافتن کلام مناسب واسه گفتن خخخ!
زندگیشون از1نواختی در بیاد و درضمن به شما هم1خورده خوش بگذره دیگه بله؟ در کمال صداقت خخخ خخخ نمی تونم مخفیش کنم پس باز هم خخخ!
پاینده باشید!
روز اسباب كشي همه از دست مادربزرگ عصبي بودند ، خاور تا يك ساعت ديگر مي آمد و مادربزرگ روي تمام آشغال هايي كه نگه داشته بود تعصب داشت ، همه توي خانه ي دو طبقه ي دويست متري مي دويدند كه وسيله ها را جمع و جور كنند و مادر بزرگ از هيچ كدام از وسيله هاي به درد نخور نمي گذشت ، در هاي پلاستيكي پنير ، ورقه هاي آلمينيومي روي غذا هاي آماده ، قوطي هاي خالي كنسرو ، اسباب بازي هاي شكسته ي نوه ها ، كارت عروسي زرد شده و نم زده ي پسر بزرگتر اش ، حتي تكه هاي پاره شده ي پرده ي جهازي اش ، توي تمام كيسه هاي آشغالي لنگان لنگان سرك مي كشيد تا كسي چيزي را وقتي حواسش نيست دور نيندازد ، يك دفعه وسط شلوغي چهار زانو با بغض نشست روي زمين ، زير لبي گفت : پس من را هم بيندازيد دور .
همه مشغول بودند و كسي حواسش به او نبود ، خاور آمد هرطور شده پُر اش كردند و اسباب كشي تمام شد.
حالا هروقت ياد آن چند روز مي افتم ، مطمئن مي شوم همه ي ما روي خيلي چيزهاي به درد نخور تعصب داريم ، حس هاي پاره و پوره شده ، آدم هاي زرد شده و نم زده و به درد نخور ، خاطره هاي خالي و قديمي ، حتي دلتنگي هاي شكسته و بدون مصرف ..
بعضي وقت ها توي شلوغي روز هايم بين رفت آمدها وقتي همه ي درزها را چك مي كنم كه يك وقتي دوست داشتن فلان آدمي كه ديگر نيست ، خاطره ي فلان روز كه از هربار يادم مي آيد صداي شكستن مي پيچد توي گوشم يا آدم هاي شكسته و لب پر شده ي اطرافم كه هربار كه بهشان نزديك مي شوم يك جاي تنم بريده مي شود ، يك وقتي دور نيفتند يك وقتي كسي بهشان آشغال نگويد ، يك وقتي از من دور ريخته نشوند و دم در گذاشته نشوند ، كه آن وقت چهار زانو مي نشينم زمين و با بغض و زير لب مي گويم پس مرا هم بيندازيد دور.
حالا هروقت ياد آن چند روز مي افتم مطمئن ميشوم توي ما آدم ها انگار يك چيزهايي هست كه هرچقدر هم به درد نخور و بي مصرف و حتي اذيت كننده باشد نمي شود دور اش انداخت ، انگار يك چيزهايي هست كه اگر از ما كنده شود ما را هم با خودش مي برد…,
سلام میناجان.
بله در همه ما1چیز هایی هست که اگر کنده شود ما را نیز با خود می برد. تا ناکجا، تا نیستی، تا هیچ!
ممنونم از حضور عزیزت.
پیروز باشی!