سلام به همگی.
عجب خوابم میادش!
بچه ها امروز به طرز عجیبی مثبت و آروم گذشت. من1دونه گل صورتیه به نظر و رأی بینا ها خیلی قشنگ با مروارید بافتم که اصلا اذیتم نکرد و خیلی سریع بافته شد، در جوار مروارید و موزیک و کارتون همه چیز بسیار آروم سپری شد، تمرین پیانوی فردام رو نکردم و این افتضاحه، بعد از ظهر رفتم خونه نگین و با1فرشته کوچولو که اونجا بود چنان چفت شدیم که نگین از حیرت داشت منفجر می شد و می گفت عجب پریسا تو با بچه جماعت نمی پریدی یعنی بچه ها معرفت داشتن بیان طرفت ولی تو اهل تحویل گرفتنشون نبودی چی اینهمه شدید عوضت کرده و من فقط همراه اون فرشته کوچولو می خندیدم و از بس شلوغ کردیم بابای بچه رو نذاشتیم بخوابه و خلاصه به نظرم حسابی به اون جوجی خوش گذشت تا بقیه مهمون ها هم اومدن و کلی نشستیم و حرف زدیم و من با بچه بازی کردیم و از بساط صاحب خونه که وسایل شرکت بادران می فروخت عطر و از این چیز ها خریدیم و خندیدیم و الان که اومدم خونه به نظرم میاد امروز شبیه جریان آروم و ملایم آب1رودخونه آروم سپری شده رفته.
ادامه میوه خشک کردن هام رو از سر گرفتم، جواب چند تا کامنت که اینجا بی جواب مونده بود رو دادم، تلفنی با یکی از عزیز ترین رفیق هام که تصور نمی کنم دلش بخواد اسمش رو اینجا بنویسم صحبت کردم، در جریان مکالمه مون2تا از مسخره ترین گیر های ذهن و روانم رو واسهش گفتم و آماده شدم که از خنده بترکه ولی اون نخندید و کلی ته دلم آروم تر شدم، در عوض بهم گفت دقیقا این مشکلم رو می دونسته و میشه چند تا راه رو برای حل کردنش امتحان کرد و اگر بخوام در جریان اقدام برای حل کردنش بیرون نمیره و کنارم می مونه، بهش گفتم می خوام که بمونه و نمی دونم حسش از این گفتنم چی بود، ولی خودم انگار خاطرم کلی جمع شد، چند تا مثال در مورد گیرم بهش زدم و اون گفت تمامش رو خودش می دونه و بهم در مورد همراهیه خودش باهام در صورت لزوم خاطر جمعی داد، شاید هرگز لازم نشه و امیدوارم که لازم نشه ولی همین اندازه که1کسی میگه اگر لازم شد ما هستیم باور کنید که1جا هایی کلی کمکه، الان هم که اینجا ولو شدم دارم چرت می زنم و می نویسم و می نویسم چون دلم می خواد که بنویسم.
حسش نیست بلند شم مقدمات ناهار فردا رو آماده کنم. کاری که معمولا هر شب انجام میدم مخصوصا شب هایی که فرداش تمرین های انجام نداده و کار های نکرده دارم. حال ندارم بلند شم واسه کلاس پیانوی فردا تمرین کنم. طبق معمول میره واسه دقیقه90یعنی همون فردا. عجیب خوابم میاد! نمی فهمم واسه چی!
مادرم امروز می خواست همراه دختر خالهم بره خونه خالهم1شهر دیگه. من نتونستم همراهیش کنم. فردا کلاس دارم. رفتنش بین امروز و فردا معطل بود و الان که شب شده و رفت واسه فردا. باز هم من نمی تونم همراهیش کنم. کلاس دارم و بهش نمی رسم. ته دلم مادرم رو می خواد. به نظرم به جای اینترنت باید بیشتر به مادرم زمان بدم و1خورده از خودم خجالت بکشم. اگر به این سادگی اون شاد میشه پس من چه غلطی دارم می کنم؟
خاطرم باشه از هفته آینده براش بچه بهتری باشم. بهش بیشتر زمان بدم. گاهی هم من برم دیدنش داخل خونهش به جای اینکه همیشه خونه بمونم و منتظر باشم اون کار هاش رو ول کنه بیاد پیش من! جدی این ها رو واسه چی ما بچه ها نمی بینیم؟ دیدنش که خیلی آسونه! پس بچه هایی شبیه من کجا رو سیر می کنن؟ خدایا پس ما کی عاقل میشیم؟
نمی دونم چمه بچه ها. انگار1مدل بی حسیه عجیب داخل تمام جسمم داره می چرخه و پخش میشه. خوابم میاد! دلم می خواد1کتابی چیزی بالای سرم زمزمه کنه من بخوابم. کتابه تکراری هم باشه خیالی نیست فقط بخونه با صدای آروم و1نواخت تا من بخوابم.
شاید امشب اینترنت گوشیم رو ببندم. اگر هم باز باشه چیزی نمیشه می دونم. آخه تا می تونم مثبتم یعنی سعی می کنم که مثبت باشم. ولی، … شاید هم اجازه بدم باز بمونه نمی دونم. فعلا فقط خوابم میاد. دلم می خواد این کتابه بخونه و من شبیه کسی که روی جریان ملایم آب آهسته تاب می خورم یواشی یواشی از بیداری جدا بشم و اجازه بدم رویا روی دستش ببردم هر کجا که دلش می خواد. فقط در آخرین مرز های بین بیداری و خواب ازش تقاضا کنم که مقصد جهان کابوس ها نباشه!
خدایا! به همه بنده هات، از جمله به من، سبکی و آرامش دل و شادیه حاصل از این آرامش و سبک باری رو بده!
آمین!
شبتون به رنگ آرامش!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 1
- 14
- 8
- 226
- 70
- 1,438
- 12,392
- 300,632
- 2,670,837
- 273,474
- 281
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
سلام اومدم که فقط بگم هستم
امروز حس بدی دارم خیلی بد دیروز دل یه نفرو بدطوری شکستم کسی که نمیخوام تو زندگیم باشه ولی عجیب اصرار میکنه برای بودن
از طرفی دلم نمیخواد باهاش بد صحبت کنم اما از یه طرفیم ابدا حاضر نیستم دوباره برگرده تو زندگیم
موندم بین چیزی مثل عذاب وجدان و حق دادن به خودم و مدام این عذاب وحدان بیشتر میشه کفش
اما از طرفی نمیدونم اگه نخوام اونطور با اون شخص تا کنم باید چی کار کنم که دنبالم نیاد که ازم خبر نگیره که نباشه
عجیبه نه؟
از طرفیم دیروز خبر بدی درباره یکی از دوستهام شنیدم ممکنه اتفاق بدی براش بیفته خودش شاید ندونه ولی عجیب نگرانشم که سرنوشتش مثل من نشه
نمیدونم چرا اینارو اینجا گفتم ولی میدونم که به هرکس دیگه ای بگم سرزنشم میکنه و من امروز الآن ابدا حوصله سرزنش ندارم
به قول خودتون ایام به کام
سلام میناجان. کاش امروز بهتر شده باشی! بلند شو پنجره ها رو باز کن ببین چه صبح بهشتیه! مینا صبح ها همیشه میشه که شروع های قشنگی باشن. دلت رو مثل صبح پاکش کن از گرد و خاک های دیروز ها.
سرزنش آخرین کاریه که در زمان هایی شبیه لحظه این کامنتت باید انجامش داد. اثرش هم برعکسه و هم منفی.
تو هم آدمی میناجان. هر کسی گاهی میشه که ظرفیتش تموم بشه و داد بزنه. حتی در برابر اون هایی که می خواییم داخل زندگی مون باشن گاهی کم میاریم این بنده خدا که جای خود داشت و ترجیح می دادی دور تر از خودت و زندگیت باشه. خودت رو اذیت نکن. بهتر میشی. کاش الان بهتر باشی عزیز!
راستی خواستم اول بگم یادم رفت. ممنونم که هستی مینای عزیز.
تمام لحظه هات به رنگ صبح!
سلام.
خوشحالم که صحبت تلفنیت باعث آرومتر شدنت شد.
در مورد حل مشکلت هم اتفاقا خوبه که هرچه زودتر اتفاق بیفته.
ببین کاری نیست که ضرری داشته باشه یا اگه نتیجه هم نده چیزی رو از دست که نمیدی. رفیقت هم در کنارت خواهد بود.
امیدوارم ازین روزهای آرام رو بیشتر تجربه کنی.
سلام رفیقم. پشت گوشی هم گفتم ولی دلم می خواد اینجا هم بگم که چه قدر از تو ممنونم. این مشکل هم چه حل بشه و چه حل نشه، مطمئن باش تا آخر عمرم فراموشم نمیشه که تو کجا ها در کنارم بودی و چه مشکلات بزرگی رو ازم حل کردی. شاید خودت ندونی ولی من همیشه می دونم و همیشه یادمه که اون دست همراه در لحظه های خیلی خیلی تاریکم صاحبش کی بود.
من2تا توفان خیلی وحشتناک در2دوره نزدیک به هم سپری کردم. سال91و95که جفتشون می رفتن تا ویرانم کنن و در هر2مورد تو همراهم بودی. با وجود تمام بد تا کردن های وحشی و وحشتناک من هر جا که به خودم می اومدم تو همراهم بودی. ممنونم که بودی! ممنونم که بهم اطمینان دادی این دفعه هم هستی! کاش بشه که به همین زودی1همراه که همراهی هاش از جنس خود خودت باشه داخل جاده زندگیت پیدا کنی و باقیش رو با هم برید و زندگیت بشه تجسم بهشت!
ممنونم که هستی و ممنونم از کامنت عزیزت!
به امید تمام مثبت های خدا برای تو!
شاد باشی رفیقم همیشه شاد!
بادرود@ با بچه بازی کردنت خیلی عالیه… همیشه از این کارها بکن… سعی کن بیشتر با بچه ها بازی کنی… بچه ها شیرینند و شیرین بازی میکنند… مروارید یا مروانرید بافی هم خیلی خوبه و بهترین سرگرمیه حتی از دنیای مجازی و وب گردی بهتره… همصحبتی با مادر از همه بهتره… کم خوابی بیش از حد خوب نیست خواب به موقع خیلی خوبه… سعی کن با برنامه ریزی زندگی کنی تا بیشتر خوش باشی…
سلام نوکیای عزیز. چه طوری دوست من؟ مروارید نوکیااا مروارید خخخ داخل این هم1چیزی واسه شیطنت پیدا کردی آیا؟ پرسیدن نداره پیدا کردی دیگه!
نوکیا من خیلی با بچه ها نمی پرم همه می دونن. دوستشون دارم ولی از دور. اگر کسی سر به سرشون بذاره آتیشی میشم. اگر گریه کنن اذیت میشم ولی باهاشون نمی پرم. یعنی نمی پریدم. این اواخر مثل اینکه جوهرم در حال تغییره خخخ! با این بچه که خیلی خیلی پریدم. صاحب خونه می گفت بچه ها! محدثه و پریسا! جفت کوچولو ها بازی رو تموم کنید چایی آوردم خطرناکه. نمی دونم چم شده بود نوکیا. نمی دونم چم شده نوکیا. فقط می دونم که خنده هاش رو دوست داشتم. آخه از دل بود. حتی1درصد ناخالصی و حقه داخلش نبود. دست که مینداخت دور گردنم مطمئن بودم ایمان داشتم این از سر محبتشه نه اینکه بخواد بچرخوندم که واسهش چیزی باشم که اون لحظه لازم داره. بغلم که می نشست یقین داشتم از ته ته دلش می خواد که بهم بچسبه نه اینکه بخواد با مهربونی های تقلبی بوق بشم تا واسهش خوش جوهری کنم. اون لحظه ها، این لحظه ها، نوکیا به شدت به این شفافیه احساس در اطرافم نیاز دارم. حس می کنم روانم کثیف شده مثل هوای راکدی که در1جای بسته مونده باشه و داخلش دود های زهری فوت کرده باشن و حالا این هوا به شدت سنگینه و باید فورا عوض بشه. در ها باز میشن، هوای تازه از دستگاه و از بیرون میاد داخل و اوضاع میره به طرف درست شدن. احساساتم رو نکبت برداشته نوکیا. باید پاک بشه. باید حس های پاک و شفاف بیان کمک. حس های پاکی از جنس احساسات صد درصد راست بچه ها. من خودم هم فرشته نیستم نوکیا ولی در این موارد معمولا راست می گفتم و راست میگم. زمانی که بهت می نویسم دوست من واقعا معتقدم که دوست من هستی. زمانی که مدعی میشم کسی رو دوستش دارم واقعا دوستش دارم. زمانی که میگم فلان نفر داخل دلم برام عزیز هست واقعا هست. ولی، … نوکیا دنیا رو هنوز مونده من بشناسمش. نشناختم! به نظرم الان دیگه1خورده بهتر بشناسم. فقط کاش دیگه هرگز کلمات مثبت و لحن های مهربون موفق نشن از خاطرم ببرن که چی ها یاد گرفتم! به نظرم نمی تونن. دیگه یادم نمیره. و این بچه! احساساتش واقعی بود. کاش تمام دل ها و تمام دست ها شبیه مال بچه ها می شدن! کاش شبیه بچه ها می شدیم! کاش دنیا دنیای شفافیت بچه ها می شد!
سر صبحی جفنگ میگم نوکیا. به نظرم من این روز ها چیز های نباید زیاد میگم. خدایا قربون مهربونیت دیگه با خودت!
شاد باشی نوکیا همیشه شاد باشی!
سلام پریساجان ، چقدر خوب که احوالات و خاطراتتون رو مینویسید، و اما چییییییی بچه ها فرشتن!!!خخخ من که خودم اصلا حال حوصله بچه ها رو ندارم کلا آستانه تحملم در مواجهه باهاشون نهایتا 10 پونزده دقست ، کافیه فقط یه ذره بخوان بچگی و شیطونی کنن ، بشدت به هم میریزم ، حتی کارم به گریه هم میرسه خخخ ، موفق باشید
سلام ریحانه جان. خوشحالم که می بینمت عزیز!
بچه ها فرشته هستن ریحانه ولی فرشته های پر دردسر. من خودم هم باهاشون جفت نمیشم. خیلی سریع خسته میشم خیلی. ترجیح میدم فقط کنار بمونم بقیه باهاشون بازی کنن من تماشا کنم ولی خودم دور از شیطنت هاشون راحت بشینم خخخ!
تمام عمرم این مدلی بودم ریحانه همه فامیل می دونن و تعجب می کنن که پس چه جوری بچه های اطرافم در بسیاری موارد به طرفم میان. ولی این اواخر1خورده انگار مهربون تر شدم خخخ!
خاطراتم و البته1زمان هایی پراکنده هام و اباطیلم رو هم می نویسم اینجا. ببخش اگر داخل اینجا چیز های عجیب و بی سر و ته و خلاصه باطله زیاده.
شاد باشی عزیز خیلی شاد!
بادرود@ ماجراهای خوشی های من از دیروز تاحالا… دیروز ظهر با دوچرخه به خانه آمدم و ناهار که مرغ بود را خوردم و روی تخت دراز کشیدم و چرتکی زدم… در بین چرتهایم پیاز رنده کردم و شام حاضر شد… سپس وسایل در ساک قرار داده شد و ساعت 18 و 40 دقیقه سوار پژو آردی باجناق شدیم و مسیر اردوی محله را پیمودیم و از کنار باغ اردو گذشتیم و در مسیر دوچرخه سواری نابینایان ادامه دادیم و تا آخر کوچه رفتیم و به سمت راست پیچیدیم تا به باغ مورد نظر رسیدیم… من عصا زنان به کنار استخر رفتم و کودکان چوبها را در آب انداختند و استخر لب تا لب پر از آب بود و من به آب زدم و به تیر چوبی بزرگی آویزان شدم و کودکان بین سه تا هشت ساله اطراف استخر به سر و صورتم آب میپاشیدند و غایق چوبی مرا به هر طرف میچرخاندند و شادی و سر و صدا میکردند… من در آب و بچه ها اطراف آب شادی میکردیم… بازی تا حدود ساعت 21 طول کشید و من بیرون آمدم و لباس پوشیدم و به جمع پیوستم و چند استکان چایی خوردم و با هادی چهار دور دالانک بازی کردیم و سه بار برنده شدم… سپس شام خوردیم و ساعتی بعد چایی و ساعت 23 و 30 دقیقه به سمت خانه آمدیم… خانم رفت پایین و من به بام رفتم و با ان 82 واتساپ بازی و وب گردی کردم تا ساعت حدود 2… بعدش به طبقه بالا وارد شدم و چسفیل خوردم و با دوستم با مبایل تماس گرفتم و تا ساعت 5 و 30 از هر دری سخنی و یاد آوری خاطرات دنیای مجازی و خوش و خندان شدیم… ساعت شش و 30 دقیقه از خواب پریدم و رفتم پایین و آماده شدم و به اداره رفتم… ساعت 14 به ورزشگاه رفتم ما سه نفر یک تیم شدیم و بازی تمرینی شروع شد… 3 5 بازی را بردیم و تیم رو به رو کنار رفت و با تیم بعدی و بعدی هم دوباره و سه باره 3 5 بردیم… آن سه تیم را ادغام و دائم تعویض میکردند و ما 5 10 بردیم و دست چپ من به درد افتاد و به رختکن رفتم و تیم ما گل ششم را خورد و بازی تمام شد و همه به رختکن آمدند… با ماشین مربی مقداری از راه را رفتیم و پس از 20 دقیقه به قرض الحسنه رسیدم و ساعت 16 بود و باز شده بود یک قست وام دادم و به خانه ی مادر آمدم و روی تخت جای خالی مادر دراز کشیدم و دارم با نوکیا ان82 براتون مینویسم… من در طول عمرم اینقدر در بازی یعنی 40 دقیقه گلبال بازی نکرده بودم… حالا هم خوابم نمی آید و شاداب و خوشم… باغ استخر شبنشینی با یادآوری خاطرات با دوستم و ورزش چنان مرا سرحال کرده که باورم نمیشه… خوشم خوش باشید… من دنیای مجازی را به سه ریال تلوزیونی تشبیه میکنم که دوستان هنرپیشه هایش هستیم و هم آموزنده و هم شادی داریم…@
سلام نوکیای عزیز. امیدوارم خوشی هایی که گفتی همچنان برات ادامه داشته باشن! عاقبت نشد من دالانک رو ببینم و یادش بگیرم. باید جالب باشه! خوب بیخیال نشد دیگه!
خدا مادرت رو رحمتش کنه نوکیا! روحش شاد!
سریال و بازی گر هاش. درست میگی تشبیهت درسته. فقط من دیگه خیلی حس بازی کردن ندارم. خستهم نوکیا. 1طور آزار دهنده ای خستهم. طوریم نیست فقط خستهم.
ممنونم که هستی.
شاد باشی تا همیشه!
اینریفیقت همونی نی ک سر ک نوشتنام کاردی شده بود? اصل بده بدونیم داشتیم ادست کی کتک میخوردیم
سلام یکی. اصل؟ مگه تو اینجا به کسی اصل دادی که از این بنده خدا اصل بخوایی؟ خود من هنوز اصل ازت ندارم البته طوری نیست اینجا اینترنته ولی خلاصه اصل ازت ندارم. این بنده خدا هم1کسی شبیه باقی اینترنتی ها. شبیه خودت. ولی من از ایشون اصل دارم و بله این همونه که واسه خاطر این مدل نوشتنت حرصش از دستت در اومده بود! چه قدر هم که تو گوش کردی! حالا باز نیایی1قطار از غلط های خودم رو ردیف کنی تحویلم بدی ها!
شاد باشی!
سلام
مثل همیشه خوب جمله ها را کنار هم چیدی
من که عاشقانه بچهها را دوست دارم
دنیاشون خیلی ساده و بی آلایش هست
توش ریا و دورنگی نیست,
پریسا الآن که دارم اینجا کامنت میذارم حالم خیلی خوب نیست,
گرفته ی گرفته هستم
از دست این آدما دلم به درد اومده,
من یه نوه خواهر دارم که الآن 19 سالشه,
سه سال پیش ازدواج کرد,
تو دوران عقدشون رفتند مشهد,
تو مشهد شوهرش براش قرص میگیره میگه این قرص ها را بخور تا راحت باشی.
خلاصه دوتا از قرص ها را میخوره
وقتی برمیگردند مریض میشه,
یعنی دستاش خودبخود تکون میخوره
جوری تکون میخورد که اگر حواسمون نبود دستاش میخورد تو صورتش
خلاصه بردنش دکتر دکتر گفت که بر اثر این قرص ها تشنجی شده
بعد از دو هفته که مرخص شد دکتر گفت که تو وقتی که قرص میخوره نباید بچهدار بشه
از اون روز شوهرش باهاش بد شده و میگه که من طلاقت میدم مریم ه خیلی دوستش داره از اونور قرص میخوره, از اون ور هم هی گریه میکنه.
پریسا تو دلت پاکه براش دعا کن
دعا کن که خدا کمکش کنه
خدا کنه که این روزا زود تموم بشه
خدا کنه؛
ببخش که اینا را اینجا نوشتم
خیلی ببخش
دلم خیلی گرفته
دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم
به خدا ما خودمون هیچ مشکلی نداریم اما مشکلات فامیل دیگه دار تحملم را تموم میکنه.
ای کاش یه قرص هایی بود که بی تفاوتم میکرد نسبت به همه چیز و همه کس
هروقت هرکی ناراحت میشه مثل اینکه این مشکل برای خودم پیش اومده باشه, همه را تصور میکنم و این خیلی دردناکه
عزیزم مواظب خودت باش
منم مثل تو هرچی میگم از ته ته دلمه
اصلا بلد نیستم تظاهر کنم
وای ببخشید خیلی طولانی شد
دیگه میرم خدا نگهدار.
سلام خانم کاظمیان عزیز من!
خدا نخواد من این مدلی ببینمت عزیز! به خدا نمی دونم این لحظه چی بگم جز دعا. جز اسم پروردگار. جز توکل و تقاضا از خودش. اون آقا جواب تک تک اشک های همسرش رو پس میده خانمی. باور کن واسه دلداریت نمیگم. من دیدم که میگم. ببین زمانی که میگم دیدم مطمئن باش حساب رسیه خدا رو واقعا دیدم. لمس کردم. حس کردم. این آدم جوابش رو پس میده. امیدوارم همسرش هرچه سریع تر رو به راه بشه و ایشون هم دست از کج رفتن برداره چون با این توصیفی که از ماجرا بهم دادی به نظرم باید واسه حسابی که این آقا پس میده براش احساس دلواپسی و تأسف کنم چون چوب خدا بی صداست ولی آخ که چه وحشتناکه دردش!
عزیزِ من تو با هیچ قرصی نمی تونی بی تفاوت بشی. می دونی واسه چی؟ واسه اینکه دلت دله. گِل نیست که سفت و سخت بشه و بزنه به بیخیالی. تا زمانی که دلت دله بی تفاوت نمیشی. این خوبه عزیز ولی نه واسه اهل دل که زجر می کشن. شبیه تو که از لای کلمه هات می تونم بغضت رو احساسش کنم.
دعا وظیفه بنده های خدا در حق هم هست دوست من. البته که دعا می کنم. فقط اینکه با این تصور قشنگی که ازم داری پیش خدا و پیش بنده خدا شرمندم نکن! من پاک نیستم دوست من. پروندم رو خدا می دونه. خدایا من رو که می شناسی چه سیاه کارم ولی به حق اعتقاد و یقین دل این بنده شفافت دعای ایشون و دعای من سیاه کار رو اجابت کن!
آمین!
عزیز جان تو هرچی و هر اندازه که دلت می خواد اینجا واسه من بنویس. زیاد نیست مطمئن باش. از حرف اول تا نقطه آخرش برام محترمه و تمامش رو با افتخار می خونم. اینجا راحت باش عزیزِ من!
از ته دلم، از ته ته دلم، از خداوند می خوام که خیلی خیلی زود بیایی اینجا کامنت بدی و از شادی هات بگی و واسهم توضیح بدی که حالت چه قدر بهتره و دلت چه قدر شاد شده و چه قدر عالی هستی!
به امید خدا!
سلام
تو كه خوابت مياد چرا اين قدر حرف مي زني خب بزار صبح بنويس مگه كسي مجبورت كرده ساعت سه نصف شب بيايي پست بزني؟ آخه مگه كسي مغزش بيكاره ساعت سه نصف شب بياد پست كسي رو بخونه. هييييييي من به اين چي بگم آخه؟ اون موقعي كه همه خوابند اين بيداره اون موقعي كه همه بيدارن اين خوابه هييييييييي من به اين چي بگم. شيطونه ميگه پاشم تا دم در خونتون بيام و با اسلحه تهديدت كنم كه تكبال رو بنويسي
چپ چپ هم نگاه نكن كه خودتي؟. هر چي بگي هم خودتي. شكلك يه پارچ آب يخ ريختم رو سر پريسا تا دلم خنك بشه و هيييييي به اين مي خندم، مي خندم، مي خندم، مي خندم، مي خندم، مييييييي خندممممممم خخخخ خخخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
سلام وحید!
یا حزرت شلغم این چه خشنه! اسلحه! خداییش این دیگه حسابی خطرناکه خوبه تکبال رو نخونده اسلحه گرفته بالای سرم! شکلک چیزی فرا تر از وحشت. شکلک کلا زبونم و مخم کلید کرد الان فقط با1جفت چشم گشاد ولو شدم زیر اسلحه این! شکلک ول کن بابا شکلک چیه الان می کشدم که!
وووییی پارچ آب یخخخخخ عجب جلادی هستی تو بچه ها شاهد باشید این رسما شکنجهم می کنه هم اسلحه می کشه هم پارچ آب یخ روی سرم خالی می کنه خدا سومیش رو به خیر کنه! ای خشن ای اسلحه کش ای آب سرد خالی کن ای شکنجه گر بی رحم خطرناک خنده روی سنگ دل تکبال نخونده الکی گیر بهش میده دیگه نمی دونم چه صفتی بدم بهش! بچه ها موافقید تا این سرگرم تحلیله من در برم آیا؟ راستی ساعت3پست نزدم جدی اینجا ساعتش با جهان بیرون متفاوته واسه چی؟ شکلک تعجب و علامت سؤال و شکلک1دونه محکم زدم پس کلهش بی هوش بشه و من در برم پس تا به هوش نیومده شکلک فراااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااار ترکیدم از بس جفنگ بافتم در برم دیگه لازمه!
شاد باشی وحید و شاد باشید همگی!
سلام
ته دلم مادرم رو می خواد. به نظرم به جای اینترنت باید بیشتر به مادرم زمان بدم و۱خورده از خودم خجالت بکشم. اگر به این
سادگی اون شاد میشه پس من چه غلطی دارم می کنم؟
با این جملتون شدییید موافقم، البته جسارت نباشه خدمت شما
با مفهوم جملتون موافقم. همه ما باید برای خانواده بیشتر
وقت بذاریم و یه مقدار از دنیای مجازی جدا بشیم
خیلی وقتا بابام به بقیه میگه:
میشه یه پسر داشته باشی، 5 دقیقه از اتاقش نیاد بیرون پیشت بشینه!
واقعا حرفشو قبول دارم، ولی خب متاسفانه فقط تو اتاقم
احساس آرامش دارم، راحتم و کاری به کسی ندارم
پسر عموم همیشه بهم میگه: تو آخرش تو این اتاق می میری! خخ!
مثل همیشه از نوشته ی عالیتون ممنونم
بهتون غبطه می خورم که اینقد خوب می تونید احساساتتون رو بنویسید و آروم بشید!
سلام دوست من.
خوشحالم که اینجایید!
خونواده خیلی با ارزشن دوست من. این رو هرچی سن و سالم بیشتر میشه بیشتر می فهمم. مخصوصا مادر. فقط1دونه هست این نعمت خدا. کاش هر کسی مادر داره خدا واسهش نگه داره و هر کسی مادرش دیگه پیشش نیست خدا به دلش آرامش بده!
کامنت شما رو که خوندم باز یادم اومد که فردا شنبه هست. همون شنبه ای که مادرم از شبه سفر کوچولوش بر می گرده و قرار بود من بیشتر زمان بهش بدم. ممنونم از یادآوریه به جاتون!
جدی من خوب می نویسم؟ واقعا؟ گذشته ها خیلی خیالم نبود بقیه این رو می گفتن ولی این روز ها صادقانه ذوق می کنم. داخل دلم و در ظاهر هر2تا. نمی دونم چیم شده. فقط می دونم خیالم نیست ادای فروتنی در بیارم و ذوقم رو قورتش بدم تا کسی نبینه. زمانی که بهم میگن خوب می نویسم خیلی واضح خوشحال میشم و خخخ!
ممنونم از لطف شما و بسیار خوشحالم از حضور ارزنده شما.
پاینده باشید!