باز هم یکی بود یکی نبود! 1شبی بود، …

سلام به همگی آخجون! هیچی همین طوری بی خودی آخجون! دلم تنگ شده بود واسه سلام و آخجون و از این لفظ ها! بچه ها خوبید آیا؟ من شکر خدا خوبم زندگی هم همچنان قشنگه.
بچه ها گاهی با خودم آرزو های مسخره ای می کنم. یکیش اینکه کاش می شد جهان کوچیک بشه اون قدر که تمام عزیز های من جمع می شدن1جا و همه جا می شدن توی بغل من! خخخ دست خودم نیست دیوونهم. بیا اینجا نمی خواد بری دعا کنی شفا پذیر نیستم بشین داریم حرف می زنیم بابا عه!
دیشب هم این آرزو رو کردم و خندم گرفت از دیوونگیم. ولی دلم نیومد خیال های شیرین رو رها کنم پس نشستم به خیال بافی و در نتیجه کار هام موند و شبم دیر شد.
خیال های شیرینی بودن. اینکه با اون هایی که دلم می خواد1جا می شدیم، اینکه همه با هم کلی خاطره می ساختیم به رنگ بهشت و اینکه دیگه با مرور خاطره هامون نمی گفتیم یادش به خیر چون می شد برگردیم و دوباره زندگیشون کنیم.
همین طور نشسته بودم و با مخ پریشانم خیال می بافتم و با دست هام مروارید می بافتم و داخل خاطره های یادش به خیری شنا می کردم و می رفتم به همه جای خاطره ها.
مروارید! مروارید بافی! خیلی خوشم میاد! الان میگن دیگه مد نیست! به جهنم که نیست! من خوشم میاد! یعنی چون مد نیست کسی خوشش نمیاد! چرا بابا میاد چند تایی رو خودم می شناسم که مروارید بافتن دوست دارن! سارا و معصومه و نرگسی و دیگه نمی دونم کی ولی دوست دارن ببافن به نظرم! نرگسی! وایی خداجونم چه بزرگ شده نرگسی! اون زمان که ما دسته جمعی مروارید می بافتیم این نرگسی1جوجی فسقلی بود که زیر دست و بالمون جیک جیک می کرد و می پیچید و واییی عزیز! عزیزِ من عزیزِ دلم! چه دلم تنگ شده واسه نرگس کوچولو. این بزرگه رو هم دوستش دارم ولی الان نرگسی کوچولوی خودم رو دلم می خوادش! طفلکی سمیرا چه مواظبش می شد ها! حسابی عاقله این سمیرا! الحق که خواهر بزرگ خوبی بود هنوز هم هست! سمیرا هم با ما مروارید می بافت. مروارید! مروارید! گاهی روز گاهی شب می بافتیم! همه می نشستیم می بافتیم. این وسط معصومه طفلکی رو چه اذیتش می کردیم. خاک بر سرم من خیر سرم بزرگ تر بودم وسط این ها واسه چی سر به سر این بچه که می ذاشتن می خندیدم آخه؟ خوب تقصیر من نبودش این خودش هم می خندید! اون دفعه ای که مروارید هاش ریخته بودن همه جا چه جیغ جیغی راه انداخته بود ما هم شلوغ کردن هاش رو می دیدیم عوض اینکه بلند شیم کمکش کنیم از خنده ولو شده بودیم روی زمین و مروارید هاش به جای جمع شدن بیشتر زیر دست و پا پخش می شد و این بیشتر جیغش در می اومد!
خدایا یادش به خیر! اون روز چه خندیدیم! ولی خودمونیم خودش هم اگر می خندید من باید حلش می کردم نه اینکه بخندم! پس واسه چی اینهمه نفهم بودم آیا؟
یا مثلا اون شبی که سمیرا داشت سالاد درست می کرد و…
به اینجا که رسیدم بافتن رو ول کردم، افتادم عقب و چنان از خنده ترکیدم که اشک از چشم هام می چکید. همین طور می خندیدم و هرچی زور می زدم متوقف بشه2برابر می شد. یادم نیست واسه شما ها گفتمش یا نه. بیخیال تکرار بشه چی میشه مگه؟ هرچی میگی خودتی سایت خودمه!
شکلک اخم حق به جانب!
شبی بود اون شب واسه خودش. یادم نیست شام چی بود ولی قرار شد سمیرای بنده خدا سالاد درست کنه. ما نشسته بودیم همه مروارید می بافتیم تا عصر شد و عصر هم شب شد و سمیرا بلند شد بساطش رو گذاشت کنار و رفت1ظرف بزرگ با وسایل سالاد آورد و نشست وسط حال پیش ما. ما می بافتیم و سمیرا خیار پوست می کند و به نظرم پیاز هم پوست می کند و خورد می کرد و گوجه ریز می کرد و خلاصه همه مشغول بودیم. این وسط بازار اذیت کردن هم داغ بود. طفلکی معصومه رو زیاد اذیتش می کردیم. این خودش هم بی تقصیر نبود. شبیه من که اگر1کسی سر به سرم بذاره جیغ جیغ هام چنان مسخره میره بالا که طرف ریسه میره و خودم هم مرض دارم باز شلوغیم بیشتر میشه و خودم هم می خندم و طرف بیشتر می خنده، این بنده خدا معصومه هم همین شکلی بود. رجوع شود به ماجرای لاک ریخته شدن روی سرم و جیغ کشیدن هام! خخخ!
خلاصه معصومه طفلکی حسابی گناهی بود و ما نمی دونم باز اون شب سر چی بهش گیر داده بودیم. این هوارش در می اومد و خودش وسط اعتراض هاش می زد زیر خنده و ما هم که همگی ذاتِ مرض، بیشتر اذیت می کردیم.
کار همین طوری بالا می گرفت و خنده ها می رفت بالا تر و بالا تر و عاقبت به جایی کشید که بافتن رو ول کردیم و زدیم به جاده اذیت های فیزیکی یعنی همون روش مشهور و عزیز که اسمش هست قلقلک!
اوضاعی شده بود این وسط که باید بودید و می دیدید. بزرگ تر هم که نداشتیم! طرح تابستونی بود و مربی من بودم. اوخ خدا تصور کنید جایی که بزرگش من باشم چی میشه!
خخخ خخخ خدای من خخخ!
حال شده بود میدون جنگ و بیچاره سمیرا سعی می کرد بزرگوارانه به بساط سالادش وفادار بمونه و موند. ولی ما همگی سمیرا و بساطش رو فراموش کرده بودیم و فقط مواظب بودیم روی سرش نیفتیم بساطش رو به هم بریزیم. خصوصا اینکه1چاقوی گنده هم توی دستش بود و خداییش خطر شوخی بر نمی داره اگر روی سرش زمین می خوردیم خدا می دونست که چی ممکن بود بشه. ما دیوونه بودیم بچه ها ولی تقریبا همیشه می دونستیم تا کجا میشه که بریم. شوخی با کارد از اون مواردی بود که در هر حالتی ازش پرهیز می کردیم.
خلاصه! من که جز داستانِ چاقو، دیگه اصلا توی هوای بساط سمیرا نبودم بقیه هم همین طور. حسابی شلوغ کردیم و حسابی به هم ریختیم و حسابی قیامت بود!
این وسط توی دل بلوا یادم نیست کی کی رو ضربه می کرد و کی کی رو قلقلک می داد و اصلا از کجا به کجا می کشید و کی طرف کی بود و اصلا معلوم نبود کی به کیه. 1کلام، شیر تو شیر!
وسط این هنگامه سمیرا ریز کردن هاش تموم شد و فقط شنیدم که1چیزی وسط شلوغی ها گفت در مورد اینکه دستش گیره نمی تونه هر2تا رو ببره و مواظب باشیم یا1همچین چیز هایی. نمی دونم جز من کسی شنید یا نه ولی من فقط صداش رو شنیدم و زمان نبود بهش دقیق بشم چون همون لحظه مورد حمله واقع شدم و باید دفاع می کردم. اگر اون وسط ضربه می شدم دیگه باخته بودم. کسی که می خورد زمین بقیه می ریختن سرش و دیگه نمی شد بلند بشه و وایی به قلقلک های بعدش خخخ! من گیر داده بودم به معصومه معصومه گیر داده بود به من بقیه گیر داده بودن به هر2تای ما2تا و وایی وایستید بخندم بعدا میگم الان خفه میشم!
آخ اومدم دوباره.
شلوغ کردیم و شلوغ کردیم و به من حمله شد. از اونجایی که حسابی بقیه رو در مواقع متعدد قلقلک داده بودم و بقیه هم دل پری از دستم داشتن1دفعه به سر کردگیِ معصومه در1حمله ناهماهنگ کم مونده بود بی افتم ولی در آخرین لحظه خودم رو حفظ کردم و خراب شدم روی سر معصومه. معصومه جاخالی داد و نباخت ولی من ول کن نبودم. بقیه به من حمله می کردن من به معصومه. تمام حال رو خرمن می زدیم که1دفعه وسط گیر و دار من از پشت سر حس کردم1چیزی رو با پا زدمش! وایی چه محکم هم زدمش پرت شد1طرف دَلَنگی صدا داد و تموم شد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که مروارید های طفلک معصومه رو ریختم.
-وایی چه بد! این دیگه هیچ کجای شوخی های ما نبود خیلی بد شد این بنده خدا الان تمام مروارید هاش ریختش که! اصلا شاید مال1کسی دیگه بودش! خوب باشه مال هر کسی که باشه! الان که روز نیست کم بینا ها بتونن کمک کنن جمعش کنیم! مروارید ها گرد هستن الان میرن همه جا صاحبش پول داده خریده این بچه ها تومن تومن پول جمع می کنن میدن مروارید می خرن خیلی بد شد خدایا! عجب کار بدی کردم! خوب عمدا که نبودش به خدا نمی دونستم! واسه چی برش نداشت از وسط؟ کی باید بر می داشت زمان پیش نیومد که! هر کسی بساطش رو چپوند1گوشه ای و افتادیم وسط! این حتما جا موند دیگه! حالا چیکار کنم؟ بیخیال الان نمیگم بعدا مال هر کسی بوده صداش در میاد اگر مروارید هاش جمع نشد بیاد با مروارید های من شریکی هر جا کم آورد از مال من برداره تا بافتنش تموم بشه.
آآآییی!
-آخجون بچه ها گرفتمش زود باشید بزنید بی افته!
زیادی معطل و از اطرافم غافل مونده بودم. دیگه نمی شد برنده باشم فقط باید خودم رو نجات می دادم! اگر بین زمین و اون دست های دسته جمعی گیر می کردم دیگه هیچ راهی نبود! برد رو بیخیال فرار! باید در رفت و زنده موند!
در1حرکت برقآسا تمام زورم رو جمع کردم بقیه رو زدم کنار پریدم مثل تیر در رفتم داخل اتاق عقبی که پر بود از تخت و کمد. بچه ها هم ریختن دنبالم ولی من پریدم بالای1دونه سکوی کوچولو که اونجا داشتیم و همیشه سرش می نشستیم و گفتم باخت باخت باختم تسلیم!
بچه ها معترض شدن که نه خیر بی خود چیچی رو باخت تسلیم بچه ها بی خود میگه ببرید روی یکی از همین تخت ها باید قلقلکش بدیم!
دوباره داشت جنگ می شد و اگر می شد من می باختم. اون اتاق جایی نبود که بشه بقیه رو راحت بزنم کنار. اگر خدای نکرده1کسی اونجا می خورد زمین و سرش به لب یکی از تخت های آهنی می گرفت یا به لبه همین سکوی سنگیه کوچیک، …
-بچه ها اینجا خطرناکه اطرافمون مانع زیاده ادامه ندیم.
-عههه نههه الکی میگههه می خواد در برههه … … …
سمیرا شبیه مادر های عاقل عصبانی هوار زد:
-واقعا که! این تلفن خودش رو کشت یکی جواب بده دیگه! اه خجالت هم نمی کشن! خونواده های خودمونن الان دلواپس میشن بردارید!
همگی ریختیم وسط راه رسیدن به تلفن و آخرش یادم نیست کی جواب داد و خونواده کی بودن ولی ما دیگه ساکت شدیم. آروم از لای دست و پای هم بلند شدیم رفتیم داخل اتاق و ولو شدیم روی تخت هامون.
-بچه ها بیایید باز مروارید ببافیم تموم نشد!
-راست میگه من قوریم کجه ایراد داشتم چیکارش کنم؟
-بیارش ببینم!
-پس ما هم بیاریم ببافیم دیگه!
… … …
همه جز سمیرا داخل همون اتاق عقبی نشستیم به بافتن و گفتن و خندیدن. هرچی منتظر شدم1کسی دادش در بیاد که ای وایی مروارید هام رو کی ریخته دیدم خبری نشد.
-عجب! همه که ظرف هاشون رو دارن پس حتما من مال سمیرا رو ریختم! ولی سمیرا که از همون اولش ظرفش رو جمع کرد گذاشت داخل کمدش که! یعنی چی؟ پس من مروارید های کدوم طفلکی رو چپه کردم؟ اه بیخیال الان که همه چیز رو به راهه من هم کلی دیوونهم ها! ای بابا!
ماجرا گذشت و این فراموشم شد. شب پیش می رفت و داشت خوش می گذشت. بنده خدا سمیرا بود و کار. نمی دونم چه قدر گذشته بود که دیدم صدای سمیرا از داخل حال داره میادش که به صورت زمزمه های بلند، از همون مدل هایی که گاهی آدم میگه ولی نمی خواد که از گوش های بقیه مخفی بمونه و خیالش نیست کسی بشنوه یا نشنوه، با1مدل نارضایتی از جنس شاید تحبیب همراه با اعتراض خفیف داره غر می زنه.
-اه! این چه وضعشه! نگاه کن ببین چی شد اینجا! خوبه گفتم مواظب باشید! یکیشون نگرفت بیاره بذاره داخل آشپزخونه! گرفتن همه رو ریختن پخش کردن همه جا! همهشون مثل هم بچهن! این خانم جهانشاهی هم مثلا از همه بزرگ تره! واقعا که! تمام اتاق شد پوست خیار و آشغال گوجه! این خانم جهانشاهی رو بگو! اه!
به نظرم دیگه لازم نباشه توضیح بدم چی شد. وایی بچه ها منو میگی؟ تازه فهمیدم چیکار کردم و چنان یواشکی توی دلم خجالت کشیدم که اندازه نداشت.
اونی که من پا زده بودم ریخته بودمش مروارید نبودش! بلکه، … دقیقا. تمام آشغال سالاد های1ظرف بزرگ رو، … وااایی وااایی واااآاااآاااآاااآاااآااایییییی وایی!
بد جوری خجالت کشیدم بچه ها! من1ظرف آشغال گنده وسط اتاق پخش کرده بودم و بر نگشتم جمعش کنم و طفلک سمیرا داشت خراب کاریم رو جمعش می کرد! خواستم بلند شم برم کمکش و بگم من نمی دونستم چی رو ریختم ببخشید! ولی نرفتم. اولا شرمندگی اجازه نداد! دوما دیر بود و کار تمیز کاریه سمیرا تقریبا تموم شده بود، سوما گفتم نکنه1درصد خیلی ضعیف سمیرا احتمال داده باشه که من اعتراض آرومش رو نشنیدم و شاید این مدلی اعتراضش رو سبک کرده باشه و اگر الان برم جلو میشه این مدلی تعبیر کنه که من رفتم بهش بفهمونم من شنیدم اسمم رو بردی!
گاهی باید بعضی چیز ها رو ندید. بعضی صدا ها رو نشنید! این رو سال ها پیش، در گیر و دار آتیش جوونی و سرکشی های بی انتهام، زمانی که خیلی گیر کرده بودم از1بزرگ تر یاد گرفتم. بزرگ تری که واقعا بزرگ بود و با سکوتش و با وانمود کردن به ندیدن و نشنیدن بهم درس داد. درسی که تلخ بود ولی موندگار. مطمئنا اگر سرم داد می زد و حتی بهم سیلی می زد که جوونکِ تخسِ بی شعور خیال کردی من نفهمیدم تو چه غلطی کردی؟ شاید تلافیه دیده ها و شنیده هاش در می اومد ولی من درس نمی گرفتم. ولی اون بزرگ تر سکوت کرد و یادم داد گاهی باید بزرگ تر ها بزرگ باقی بمونن و بعضی دیده ها و شنیده ها رو ندیده و نشنیده بگیرن تا هم خاطر اون کوچیک تره سبک بار بمونه هم بزرگیه اون بزرگ تره.
سمیرا که چیز ناحساب نمی گفت حرفش درست بود ولی اینکه من حتی به ناخواه کاری می کردم که اون بدونه من شنیدم به نظرم درست نیومد. پس صداش رو در نیاوردم و پیش سمیرا هم نرفتم.
شام حاضر شد و رفتیم کمک سمیرا واسه پهن کردن و خوردنش. باز هم شیطنت و خنده بود که امان نمی داد. سمیرا به ما معترض بود که کمکش نکردیم و شلوغ کردیم و همه جا رو به هم ریختیم و خلاصه همه چیز و وسط اعتراض هاش با معصومه هم سر به سر می ذاشتن و خودش و معصومه و همه ما می خندیدیم. از ظرف آشغال سالاد ها هیچ حرفی زده نشد. نه سمیرا گفت نه من گفتم نه هیچ کس دیگه. ولی من یادم موند. سال ها یادم موند و عاقبت1دفعه برای سمیرا و نرگسی گفتمش. زمانی که نرگسیه من دیگه بزرگ شده بود، سمیرا1دانشجوی موفق بود و دیگه ما کنار هم داخل خوابگاه امام رضا نبودیم. براشون گفتم و همه خندیدیم. واسه سمیرا توضیح دادم که اون شب من نفهمیدم به چی خوردم و پخشش کردم. سمیرا خندید.
-پس تو بودی! صداش رو هم در نیاوردی!
خندیدم.
-آره خود خودم بودم. ولی باور کن نفهمیدم اون که بهش زدم چی بود وگرنه جمعش می کردم. اجازه نمی دادم جمع کردن آشغال هایی که من ریخته بودمشون بمونه روی دوش تو! معذرت می خوام سمیرا.
سمیرا هنوز می خندید.
-دیوونه!
همین الان هم که داشتم می نوشتم از شدت خنده نفسم برید و گوشیم رو از کنار دستم برداشتم و1پیام صوتی به نرگسی فرستادم. ایول واتساپ! پیامم نصفه رفت چون خنده اجازه نمی داد کامل بگمش. نرگسی احتمالا خودش میاد اینجا رو می خونه. سمیرا رو نمی دونم میادش یا نه ولی نرگسی اگر بهش بگم از خاطره هامون اینجا نوشتم حتما میادش.
نرگسی! سمیرا! من دوستتون دارم! سمیرا به خاطر اون شب ازت معذرت می خوام. زشت بود من آشغال ریختم و تو جمعش کردی. باور کن نمی دونستم. حالا1دفعه که هم رو دیدیم تو آشغال بریز من جمعش می کنم که تلافیش در بیاد!
بچه های امام رضا! هر کدومتون که این رو می خونید! من دوستتون دارم. با تمام بی تجربگی هایی که اون زمان داشتم، با تمام منفی هام، با تمام نباید هام، من دوستتون داشتم و هنوز هم دوستتون دارم. می شد قشنگ تر باشه واسه خودم و واسه شما ها اگر من عاقل تر بودم! ولی نبودم و ای کاش از حالا بشه که عاقل تر باشم! واسه باقیه راهی که هنوز در پیش دارم و واسه باقیه افراد اطرافم. ولی شما رو هنوز همچنان دوستتون دارم. شاید حالا خیلی بیشتر از گذشته. چون الان دلتنگی هم با این دوست داشتن هام قاطیه. بچه ها دلم خیلی تنگ شده واسهتون. اگر باز هم می شد برگردیم عقب و دوباره اون شب و اون شب ها رو زندگی کنیم، من این دفعه بهتون می باختم تا هر اندازه دلتون خواست قلقلک بدید. فقط شاد باشید واسه من بسه.
حالا همه ما هر کدوم1طرف به1گوشه زندگی گره خوردیم و این لحظه من هستم و خاطره های عزیزِ شما ها و1یادش به خیر!
یادش به خیر!
ایام همگی تا همیشه ایام به کام.

3 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

14 دیدگاه دربارهٔ «باز هم یکی بود یکی نبود! 1شبی بود، …»

  1. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    خب من اگه به جاي سميرا دوستت بودم بعد از اينكه اون آشغالهاي خيار و سالاد رو جمع كردم مي اومدم بالاي سرت و دوباره همشو مي ريختم رو سرت تا عبرتي بشي واسه آيندگان خخخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخ خخخخخخخخ خخخخخخ خخخخخخ خخخخ خخخخخ
    منم وقتي بچه بودم آخر شب كه مي شد وقتي مي خواستم آشغالها را ببريم سر كوچه، يكي از دوستام هم اگه توي كوچه بود بهش مي گفتم تو هم برو آشغالهاي خونتون رو بيار تا با هم ببريم سر كوچه. اون موقع يه همسايه داشتيم كه من و دوستم خيلي ازش بدمون مي اومد. خونه همسايه مون هم يه خونه حياطي بود و دقيقا سر كوچمون بود. وقتي به سر كوچه مي رسيديم من و دوستم پلاستيك آشغالها رو پرت مي كرديم تو خونه اون و بر مي گشتيم خونه خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ
    يعني يه حالي مي داد كه نگوووووو
    هنوز كه هنوزه وقتي يادش مي افتم ميگم يادش بخير ، يادش بخير، يادش بخير خخخخخ خخخخ خخخ خخخ خخخ خخخخخخخخ خخخخخخخخخخ خخخخخخخخخ
    در كل پست خوبي بود.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. خداییش بچه ها ببینید چه بد جنسه! خوب من نفهمیدم ریختمشون گناه داشتم که!
      وحید تو بچگی هات به نظرم از شدت شیطنت و شرارت وحشتناک بودی. اون همسایهتون هیچ وقت نفهمید آیا؟ به نظرم لازم شد1سری به کوچه و محله قدیمیتون بزنم با این همسایه شما1صحبتی داشته باشم تا طاوان خندیدن های همیشگیت به من رو پس بدی خخخ! خخخ!
      پست خوب آخجون بچه ها تشویقم کرد! بیخیال نمیرم با همسایهتون صحبت کنم الان دیگه مثبتی خخخ!
      یادش به خیر!
      ممنونم از حضورت!
      شاد باشی!

  2. وحيد می‌گوید:

    نه پريسا اون هيچ وقت نفهميد كه كار من بوده. اگه بخواهي بري بهش بگي بايد اولا يه سري بري اون دنيا و بعد توي بهشت و جهنم بگردي ببيني پيداش مي كني يا نه؟ اون موقع هر چي دوست داشتي بهش بگو خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ
    شكلك خنديدن به اين خخخ خخخخ خخخخ آخ جوووووون چقدر خنديدم آخ جوووون خخخخ خخخخ خخخ خخخ آخ جوووون خخخخ يعني خخخخ خخخ خخخ خخخخ خخخخ خخخ
    اين همسايه مون وقتي ماها تو كوچه فوتبال بازي مي كرديم مي اومد بهمون گير مي داد و باهامون دعوا مي كرد و فحش مي داد. منم يه روز به بچه ها گفتم بريد از خونه تون هر چي توپ داريد بياريد بيرون. بع مي رفتيم دم خونه اون و هر كداممون با توپ مي زديم تو در و ديوار خونش. هر چند دقيقه يه بار ما با توپ مي زديم تو در و ديوار خونش و اونم هر چند دقيقه يه بار مي اومد بيرون باهامون دعوا مي كرد. آخرش اون قدر اين كار رو انجام داديم كه خودشم خنده اش گرفته بود و از اون روز به بعد به فوتبال بازي كردن ما هم چيزي نمي گفت و كاري كرديم كه عبرتي بشه واسه آيندگان خخخخخخخ خخخخخخ خخخخخخ خخخخخ خخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
    حالا اگه مي توني برو اينا رو بهش بگو و اگه هم نتونستي يه كاري مي كنم كه تو هم عبرتي بشي واسه آيندگان خخخخ خخخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاههاهاهاهههههاهاهاهاها

    • پریسا می‌گوید:

      من همین طوریش هم تمام قیافهم شبیه عبرته. هر کسی بیاد2دقیقه با نگاه عبرت بین تماشام کنه2تا ساک عبرت جمع می کنه میره خخخ!
      بنده خدا همسایه رو از بس حرصش دادید مرد. تمامش تقصیر وحیده بچه ها! آخجون بعد از قرن ها باز دوباره1کسی رو گیر آوردم تقصیر سرش بندازم میمیرم واسه این کار خخخ!
      دیگه چی می خواستم بگم؟ یادم نیست الان هم نمیشه برم بالا کامنتت رو بخونم می ترسم نوشته هام بپره بره. ولی جدی طرف گناه داشت خدا رحمتش کنه! به احتمال بسیار قوی الان داخل بهشت باشه چون از بس تو اذیتش کردی و حرصش دادی هرچی گناه روی شونه هاش بود به خاطر رنج هایی که از دستت کشید پاک شد!
      بخند تا سر فرصت حسابی به حسابت برسم. نمی دونم کی و چه مدلی ولی آخرش1مهلتی دستم میاد تا1دل سیر بهت بخندم و تلافیش در بیاد آخجون چه خیالِ خوشآیندی! من رفتم خیال بافی!
      همیشه شاد باشی!

  3. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ خاطرات قشنگی داری مثل زندگی که قشنگه… منم خاطرات زیادی دارم… اما حالا آنقدر ذهنم مشغول یک سری برنامه شده که باید به اونا برسم و نمیتونم اینجا خاطره تعریف کنم…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا حالت چه طوره؟ زندگی عالیه نوکیا. تازه دارم1کوچولو یاد می گیرم چه مدلی میشه ازش لذت برد تا بیشتر خوش بگذره. کاش بشه که ادامه بدم داره زیادی خوشم میادش خخخ!
      یا خدا بچه ها همگی سریع پناه بگیرید! دست ها روی گوش ها چشم ها بسته همگی سینه خیز داخل پناه گاه که هر لحظه امکان1انفجار وحشتناک از ناکجا میره. نوکیا تو گرفتار چه مدل برنامه ای هستی که نمیشه خاطره بنویسی آیا؟ تجربه بهم میگه اگر ذهن نوکیا درگیر1برنامه ای بشه اون برنامه هر چیزی که هست به1انفجار ختم میشه برو برگرد هم نداره پس در نتیجه من با اجازه در میرم داخل سرداب وسط آب زرشک هام پناه می گیرم شما ها هم هر جا که تونستید مخفی بشید! آقا خطر جدیِ بجنب عه نشسته داره می خنده! ای بابا!
      موفق باشی و همیشه و همیشه شاد نوکیا!

  4. نیایش می‌گوید:

    سلام سلام من اومدم پریساااااا
    وای اول که خوندم خیلی دلم گرفت. یاد اون اتاقه افتادم. اتاقی که وقتی خیلی خیلی بچه بودم اونجا زندگی میکردم و خاطره دارم.
    یادش به خیر!یه بار هم تو اون اتاقه سرم شکست. خخخخ دقیقا رو قضیه ی قلقلک بود. اما تو نبودی. یه تابستون ما هم دو روز بعدش مسابقه داشتیم. فکر کن چه فاجعه ای شد!خخخ
    با یکی از بچه ها داشتم بازی میکردم آخرش فرار کردم رفتم اونجا رفتم بشینم محکم سرم خورد به صندلی شکست.
    وای خدا یادش به خیر. برای اینکه منو ببرن مسابقه میگفتم درد نمیکنه! مسابقه ی سرود بود و من خیلی دوست داشتم برم.
    مسابقه رفتم و جالبترش این بود که اونجا هم زخمی شدم.
    کلا وقتی بچه بودم خیلی ضربه میخوردم. اون سال یادته همه ی امتحانهامو تو خوابگاه میدادم؟؟؟ یادش به خیر! یادته؟ 2روز مونده بود به امتحانهام ضربه ی بدی خوردم به طوری که حدودا 2ماه از شیطونی خبری نبود..
    بیچاره سمیرا هنوزم خیلی جاها جر من رو میکشه. مخصوصا وقتهایی که دانشگاه هستم.خخخخ
    پریسا یادته کلاس پنجم بودم من و تو چند نفر از بچه های دیگه رفته بودیم نمایشگاه که یکی از غرفه هاش مال ما بود. که قرار بود از هنرهامون اونجا بذاریم.
    تو داشتی مرواریدهاتو میبافتی یکی از ما یواشکی میرفتیمزیر میز با نوک خودکار میزدیم به کفشت بعد فکر میکردی مرواریدها ریخته هی حرص میخوردی. خخخخ خدا ما رو ببخشه
    من تو دعواها و شوخی ها خیلی با احتیاط بودم از لحاظ وسیله هام. اول وسیله هامو جمع میکردم بعد میرفتم به جنگ خخخ. چون اگه چیزیم گم میشد بعدش گریه میکردم حوصله گریه کردنامو نداشتم.خخخخخ
    راستی به سمیرا گفتم جیغش در اومد. خخخخ. گفت یه بار هم مرواریداشو ریختی. انتقام خواهرم رو ازت میگیرم!منتظر باااش.
    از چند نفر بیخبرم که خدا کنه شاد باشن. زندگی یه کم سخت هست ولی بهش فکر نمیکنم. باهاش مقابله میکنم.
    دوست دارم تک تک لحظات زندگیم برام خاطره آفرین باشه. هر وقت دیدمت برام قصه ی هریپاتر بگو. خیلی دوست دارم. از زبون تو بشنوم. اون موقع ها میگفتی یادمه نا تموم موند. نمیدونم چرا تموم نشد. شاد باشی پریسای عزیزم. نمیخواستم این دل گرفتگی بهم قلبه کنه ولی بغضم گرفته. بازم بنویس

    • پریسا می‌گوید:

      ایناهاش این بمب زنده اومدش الان می ترکیم همگی!
      سلام عزیزِ من! اون اتاقه! اون ساختمون! اون هوا! نیایش دلم تنگ شده واسه هوای داخل اون ساختمون. این لحظه، نزدیک عصر، حاضرم نصف باقیه عمرم رو بدم ولی عوضش برگردم عقب. دلم وحشتناک تنگ شده نیایش. اون زمان همه چیز قشنگ تر بود و واقعی تر. دست ها راستکی به هم گره می خوردن. صدا ها واقعی واسه هم می لرزیدن. خنده ها از ته دل1صدا می شدن. دوستی ها رو می شد لمس کرد و حتی دشمنی ها حساب و کتاب داشتن واسه خودشون.
      و حالا، …
      یادش به خیر نیایش!
      یادمه زدی خودت رو داغون کردی! من هیچ وقت باورم نشد که سرت درد نکنه. مطمئن بودم راست نگفتی که بری. بعدش هم دوباره زخمی شدی! یادمه زیاد بلا سرت می اومد از بس شیطون بودی شبیه خودم. وایی اون ماجرای2روز مونده به امتحانت! خدا دیگه نظیرش رو برای کسی نخواد! خیلی بد بود! تو نبودی من بودم دیدم عامل اون اتفاق چه کتکی خورد از طرف تو حسابی حالم جا اومدش! خخخ! بچه های شیطون! واقعا که!
      مروارید های سمیرا رو کی ریختم یادم نیست ما هر کدوم دسته کم2دفعه مروارید های هم رو ریختیم و کسی از این قاعده در نرفت. وایی هر دفعه1ظرف مروارید چپه می شد چه قیامتی می رفت هوا! خدا چه می خندیدیم همگی! نیایش من از اون خنده ها می خوام خدا بگم حفظت کنه گریهم در اومد!

  5. نیایش می‌گوید:

    شاد باش پریسا جون و قول بده باز هم بنویسی

    • پریسا می‌گوید:

      نیایش تو دلت پاکه از خدا بخواه بهش بگو1کاری کنه سفیدی های رفته دوباره برگردن. من از طرف خودم قول میدم دیگه قدرشون رو بدونم. کاش می شد که بشه!
      اگر خدا بخواد و عمری باشه باز هم می نویسم. ولی هر دفعه از این چیز ها می نویسم خنده و گریه هام میرن داخل هم خخخ! روی گل سمیرا رو از طرف من ببوس. دلم1دیدار داخل1جمع صمیمی می خواد. جمعی که خودمونی تر باشه نه شبیه اون اردو آخریه. اون خوب بود ولی ما بین جمعیت پخش بودیم. دلم می خواد خودمون باشیم1جایی که بشه شبیه گذشته ها شیطونی کنیم. تو باز بشی کوچولوی من و ما و من و سمیرا و معصومه و بقیه ها بزنیم توی سر و کول هم و مروارید های هم رو بشوتیم و جیغ هم رو در بیاریم. وایی نیایش دارم به شدت می خندم. برم1زنگ همین الان به معصومه بزنم. کاش در دسترس باشه دلم عجیب تنگ شد براش.
      می بوسمت دوستِ دوست داشتنیم.
      شاد باشی همیشه شاد!

  6. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ یادش بخیر روزگاری که در مرکز نابینایان بودیم… یه روز عصر تابستانی با نگهبان شوخی میکردم و او با شلنگ به من آب میپاشید و من که کمی میدیدم به این ور و اون ور میدویدم و میخندیدم و شادی میکردم… یه راهرو پشت آشپزخانه بود که تصمیم گرفتم با یه لیوان آب نگهبان را خیس کنم و فرار به آن راهرو… وقتی فرار کردم ناگهان پهلوی راستم به چیزی گیر کرد و پاره شد و فریاد من و خون… بله یه کولر خراب اوراغ شده اونجا بود که من ندیده بودم و مرا به اتاق سرپرست خوابگاه بردند و قرار بود به بیمارستان ببرند و پارگی را بخیه کنند که با التماسهای من کوتاه اومدند و فقط ضد افونی کردند و باندپیچی و مانند کمربند باندپیچی کردند… اگر به بیمارستان میرفتیم حد اقل پنج بخیه میخوردم… هنوز اثرات پارگی روی پهلویم لمس میشود… اگر افونت کرده بود من مرده بودم و حالا اینجا نبودم تا با شما بگیم و بخندیم… خاطره ی دوم… یه روز موقع ناهار از آشپزخانم پرسیدم ناهار چیه؟… خورش بادنجون:… خوب اگه تند نیست بده… وقتی با ولع سر میز مشغول خوردن شدم… یه تهدیگ بلعیدم و دهانم آتش گرفت… بله آشپزخانم پودر فلفل ریخته بود که من بجای قدر دانی از زحمتش کنایه زده بودم… فکر کنم پیرزنه در عمرش اینقدر نخندیده بود… من که کم نیاوردم و غذا را تا ته خوردم و سوختم و خندیدم…@

    • پریسا می‌گوید:

      خدا خیرت بده نوکیا چیکار کردی زدی داغون کردی خودت رو! این بیمارستان چیه که همه ازش در میرن؟ ببین من الان حسابی بزرگ شدم ولی مثلا زمان هایی که1چیزیم میشه اسم بیمارستان که میاد انگار میگن ببریمش مرده شور خونه. چنان مسخره میشم که فقط باید بیایی ببینی. حاضرم هر غلطی کنم، با اون حال نکبتم بلند شم بشکن بزنم برقصم ولی بیمارستان نبرنم. نمی فهمم چه هوایی داره این که اصلا دلم نمی خواد اطرافش پیدام بشه. بنده خدا بیمارستانی ها که اینهمه گناه دارن. دستشون شفاست و ما ازشون در میریم خخخ!
      من1دفعه از بس شیطونی کرده بودم سرم خورد به دیوار و از بد شانسیم1دونه میخ زنگ زده روی این دیواره بودش که کجکی نصب شده بود. نوکیا خدا برای کسی نخواد چنان سرم خورده بود به دیوار که این ته میخه رفت داخل پوست پیشونیم. کلهم رو یواش تکون دادم کشیدم عقب تا آزاد شدم. هیچی دیگه سرم شکسته بود خون مثل چی می زد بیرون کاریش هم نمی شد کرد. با1دونه بلوز کلهم رو پیچیدن خونش وایسته مگه وایمیستاد؟ تمام بلوزه شد خون. وایی خیلی بد بود سریع رسوندنم خونه و من تا اون لحظه سر پا مونده بودم. وایی نوکیا اسم بیمارستان که اومد تازه گریهم در اومد باورت میشه؟ گفتن باید ببریم بیمارستان واسه ضد عفونی و بخیه. از لحظه زخمی شدنم تا اون لحظه گریه نکرده بودم. هرچی می گفتن بابا چیزی نیست بخیه میشه بر می گردی مگه توی سرم می رفت. به نظرم بدونی زمان هایی که سر دنده نه بی افتم چه شکلی میشم. خخخ. خلاصه دردسرت ندم. بلایی سر بقیه در آوردم که منصرف شدن. بیمارستان نبردنم و اون وسط1بنده خدایی گفت ولش کنید این طوری نمیشه من با دکتر فلان فامیلم الان زنگ می زنم با کیف بخیه بیادش همینجا. خوبه این طوری؟ به فاصله نیم ثانیه آروم شدم گفتم آره. بقیه از حیرت منگ شدن که ما رو بگو خیال کردیم سر آمپول و بخیه وحشی شده. طرف خندید و گفت زبون هر کسی رو اول باید بفهمید بعدش باهاش طرف بشید. این دردش بیمارستان رفتنه. بخواب تا دکتر با بساطش بیاد.
      نوکیا به جان خودم دکتره اومد بالای سرم آمپوله رو داخل زخمم زد بخیه هم کرد صدام در نیومد مثل بچه مثبت ها منتظر شدم کارش که تموم شد خوابم برد. خلاصه اینکه بیمارستان رو به این سادگی تحمل نمی کنم. خدا هیچ کسی رو گرفتارش نکنه!
      فلفل اوخ فلفل. نوکیاااا من1عالمه خاطره دارم از این فلفل ولی اینجا نمیشه بگم اگر بدونی با این فلفل چه ها که با کی ها نکردم خدااا ببخش نفهمیدم بنده هات گناه داشتن خخخ خخخ وااایی نوکیااا خخخ وایی خداجونم اشتباه کردم خخخ خخخ خخخ!
      بسه دیگه خیلی حرف زدم برم ببینم حالش رو دارم سر صبحی1پستکی بزنم اینجا یا نه.

  7. کاظمیان می‌گوید:

    سلام
    خدا را شُکر که یاد خاطرات خوش گذشته کردی و کمی به عقب برگشتی
    من واقعا خوشحالم که تو را پریسای خودمون میبینم
    خدا کنه روز ها یکی از اون قبلی سفید تر و شاد تر بشه
    خدا را شُکر پریسا.
    این نیایش همون نرگس هست که ازش صحبت میکردی؟
    اونم که خیلی شیطون بوده
    خدا کنه که همیشه خوش باشید همگی.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام خانم کاظمیان عزیز. ممنونم دوست من. شکلک خجالت کشیدن های بسیار زیاد از اینهمه محبت خانم کاظمیان که انتها نداره. نه خجالت من نه مهربونی های ایشون.
      اوخ اوخ اوخ شیطونی که دیگه نگو. خانم کاظمیان به نظرت کسی که بغل دست من روز و شب هاش سپری بشه ممکنه موجود آرومی باقی بمونه آیا؟ خخخ!
      خدا رو شکر! دقیقا داره همین طور میشه. روز ها دارن سفید تر میشن. من زنده تر میشم. هوام داره بهتر میشه. خسته شدن هام کمتر شدن. بیداری هام بیشتره. خنده هام بالاتر میرن. خانم کاظمیان شبیه اینه که از اول متولد میشم! سلامت تر شدن رو هر روز دارم حس می کنم و آخ که چه دلم تنگ شده بود واسه این!
      ممنونم خانم کاظمیان و ممنونم همه اون هایی که اسم هاشون رو می دونم ولی نمیگم خخخ.
      ممنونتم خدا! خدایا شکرت! خدایا خیلی می خوامت خیلی می خوامت خیلی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *