به قدمگاهِ عدم محو درآویخته ام،
ز خود از تلخیِ این فاجعه بگریخته ام.
من از این قافیه تا حشر به تنگ آمده ام،
دل از این قصه ی توفان زده بگسیخته ام!.
برو اِی رهروِ تاریک! سفر خوش بادت!،
منِگَر خاکِ قفا را که فرو ریخته ام!.
به تماشاگهِ ویرانیِ خود خاک شدم،
به تمنای سرابی به شب آمیخته ام.
تبِ توفانزده خاکسترم از خاک زدود،
سوختم زین تب و از خویش بر انگیخته ام.
به نظرگاهِ سحر شام شدم هیچ شدم!
به شبانگاهِ بلا شب زده پر ریخته ام.
کاش گِل بود دل این بار و همی برد ز یاد،
خاکِ ماتم که در این راه به سر ریخته ام!.
قصه آخر شد و شب هاست که بر مدفنِ مِهر،
جایِ اشک از نگهم خونِ جگر ریخته ام.
به بهارانِ زمستان زده تبدار شدم،
به سر انجامِ خود از دیده گهر ریخته ام.
وای بر من که به کابوس نظر باخته ام!،
شاخ و بُن بر دلِ تاریکِ تبر ریخته ام!.
وای بر صبحِ سپیدم که سیه پایان بود!،
وای بر من که به جان شرحِ شرر ریخته ام!.
آخر این شعله ز خاکسترِ ما پاک نشد،
وای بر من که دل از دیده ی تر ریخته ام!
می نگارم تبِ این حادثه با جوهرِ خون،
به قدمگاهِ عدم محو در آویخته ام!………
………..
سلااام پریسا جان امیدوارم رو به راه باشی
ممنونم از شعر زیبا و دل نشینت
عالی نوشتی
میگماا من نتونستم به پست قبلیت داخل بشم
ولی پستت نخونده لایک داره
امروز به دستم یه کتاب رسید
رمانش پر هیجانه
اسمش فکر کنم زندگی چند ماه میان زنان وهشی آمازنی باشه
شااد باشی
سلام آریای بسیار عزیز. نمی فهمم واسه چی نمیشه بری اونجا رمزه رو که بهت فرستادم که! خوب واسه چی؟ واسه چی خوب واسه چی؟ خخخ!
کاش بشه وارد بشی البته چیزی اونجا نیستش ها اسمش هم سرشه سراسر اباطیله ولی عجیبه که نمیشه بری داخل.
آریااااا این لینکه باز نمیشههههه شکلک حرص از جنس ناکامی.
بادرود@ من که با شعر و شاعری میانه ای ندارم… فقط اومدم بپرسم چه نوع خاکی بر سر ریخته ام؟… خاک برگ… خاک چایی… خاک زوقال… خاک روس… خاک اره چوب… خاک آجر… خاک سنگ… خاک گور مرده… خاک نبات… خاک پولکی… خاک کیک… خاک نان شیرینی… خاک لانه ی موش… خاک لانه ی کلاغ… خاک کاه… باز هم بگم یا کافیه؟… یه روز دو باجناق به اسم کافی و نعمت سوار خر بودند و میرفتند… نعمت گفت: اگه یه خر دیگر داشتیم کافی بود… کافی گفت: همین یک خر را هم داریم نعمته… یه روز دو باجناق سوار خر بودند که پشت به یکدیگر سوار شده بودند… بین راه یکی از دومی پرسید چرا پشت به جلوی و رو به عقب نشستی؟… جواب داد تماشای 104 خر بهتر است از بو کشیدن گردن باجناقه…@
سلام نوکیا. شعر و شاعری رو بیخیال تو حالش رو ببر. خاک رو هم بیخیالش همون من به سر ریخته ام بسه تو دیگه خاکی نشو که هیچ مثبت نیست. باجناق هااا خخخ! واسه این بنده های خدا چی ها که نمیگن!
ایام به کامت نوکیا.
بادرود@ من ششتا دارم که باخودم هفتاییم… میگن هفاتا باجناقو شغال یکی یکی خورد و به فریاد هم نرسیدند… میگن: باجناق مثل سوراخ اول کمربند میمونه… همیشه وجود داره ولی به درد نمیخوره… لینکهای آریا هم وجود داره ولی به درد نمیخوره..@
سلام نوکیا صبحت به خیر. عجب! واقعا باجناق ها اینهمه به هم محبت دارن آیا؟ شکلک حیرت از جنس ناباوری. بابا اینهمه مهر خیلی زیاده مواظب باشید که! خخخ! لینک های آریا رو هم بذار خودش پیداش بشه برام بگه چه جوریه من بلدش نشدم.
خوب، میرم که واسه خودم کامنت بزنم. آخ جون! کلا همه چیز های بی ضرر زندگی آخ جون!
حالا جدی.
لینک هایی که آریا بهم داده بود ایراد داشتن و بنده خدا آریا از دیشب بهم پیام داد که حذفشون کنم و من تازه اومدم و انجامش دادم این شد که کامنت های آریا یکیش ویرایش شد و اون یکیش هم که فقط لینک داشت حذف شد و جواب من به کامنتش هم در نتیجه حذف شد رفتش. هیچی همین طوری دلم خواست این رو توضیح بدمش چون دلم خواست.
پیروز باشید.
بادرود@ امروز صبح ساعت 10 نیم با مدیرکل با یک زنبیل پر از وسایل به دست راستم و کیف مبایلیم زیر بقل راستم و کلمن یخ و پلاستیک دالانکها به دست چپم رفتیم سر بلوار بیست دقیقه انتظار کشیدیم تا باجناق با پرایدش اومد و به باغ پدر مدیرکل رفتیم… چندتا چایی خوردیم و به کنار استخر رفتیم به طول ده متر و عرض پنج متر و ارتفاع چهار متر و سی سانت… من و علی برادر مدیرکل فقط با شرت پریدیم توی آب و حسابی بازی کردیم… یه نردبون چوبی به طول چهار متر روی آب انداختند و پدر علی وارد شد و با نردبون تعادل گرفت… خیلی باحال بود… پیرمرد 77 ساله به استخر آمد… من حدود دو ساعت در آب بودم… من مانده بودم و پسر هشت ساله باجناق که باجناق از لبه ی استخر پسرش را کنترل میکرد… باجناقم نردبان را کنار دیواره استخر گرفت و من چندبار از پله هایش پایین رفتم و به کف استخر رسیدم… وای چه حالی میداد که چهار متر ارتفاع آب را پایین برم… بعدش نردبون غایق خوبی برای بازی و فریادهای من روی آب شده بود… ناهار کباب برگ آماده شد و رفتیم ناهار خوردیم و استراحت کردیم… ساعت شش محمد برادر علی وارد استخر شده بود که منم دوباره رفتم و تا ساعت حدود 20 آب بازی کردیم … اینبار از نردبان خبری نبود و دو تیرک چوبی دو یا سه متری در آب انداخته شد و چه غایق باحالی شده بود… اولش من روی تیرک خر سواری میکردم و بعدش مانند فرمون دوچرخه روی آب دوچرخه سواریمیکردم… بعدش مهدی به جمع پیوست و باهم با یک تیرک بازی میکردیم… واقعا خیلی حال داد… من برای اولینبار با کنده چوبی روی آب بازی میکردم و لذت میبردم… واقعا عجب دنیای باحالی که یه تکه چوب کلفت اینقدر به آدم حال بدهد… این بازی امروز تجربه جدید و خوبی برای من شد که با چوب میتوان روی آب تعادل گرفت و از آبتنی لذت برد…@
سلام نوکیا. صبحت به خیر. الان که دارم می نویسم صبحه. این داخل پرانتز بود.
آب بازی! آخ جون! میمیرم واسه آب بازی! ولی تا الان روی چوب داخل آب تعادل نگرفتم. فقط شنا می کنم. جدی روی نرده بون سوار شدی؟ یعنی میشه جای قایق باهاش بازی کرد؟ وایی نمی دونستم آخجون! کاش فرصتش واسه من پیش بیاد امتحان کنم! خخخ! جالب بود و چه عالی که1همچین روز با مزه و شادی داشتی. کاش باز هم برات پیش بیاد و کاش واسه من هم پیش بیادش چوب سواری روی آب رو آزمایش کنم خخخ!