1ماجرای کوچولو

سلام به همگی.
وایی شکلک تنبلی شدید. بچه ها عجیب دلم می خواد بخوابم ولی عجیب حرصم در میاد زمانی که می بینم ساعت هام با خواب تلف میشن. پس بلند میشم راه می افتم ولی بعد از20دقیقه نیم ساعت گیج می خورم و گیج می زنم و ولو میشم زمین و حالم گرفته میشه.
بیخیال درست میشه. درست میشم.
شما ها چی؟ رو به راهید؟ میگم تا به حال واسه شما پیش اومده که مثلا1چیزی رو خیلی بخواییدش در حالی که می دونید به کارتون نمیادش؟ و از بس می خواییدش برید بخریدش و بذاریدش1گوشه و خاطر جمع بشید که مال خودتونه؟ شکلک دیوونه. چیکار کنم واسه من پیش اومده خوب دیوونگی مگه چشه؟
جدی گاهی البته فقط گاهی این واسه من در بعضی موارد پیش میاد و حسابی اذیت می کنه. چیز هایی رو به شدت می خوام که چندان کارآمد نیستن یعنی واسه من نیستن ولی چنان شدید دلم می خواد مال خودم باشن که نمیشه بیخیالشون بشم. دلم می خواد فلان چیز رو2دستی لمسش کنم و سر فرصت بدون دردسر و دلواپسی حسابی دستکاریش کنم و از زیر و بم هاش سر در بیارم و تمام بالا و پایینش رو بشناسم و هر چه قدر دلم می خواد این شناسایی رو طولش بدم بدون اینکه هیچ فروشنده ای از زیر ابرو های پایین اومده و با اون اخم های مالکانه نگاهم کنه که از رو برم و جنسش رو ول کنم. می دونم خیلی مسخره هست ولی گاهی دست خودم نیست واقعا نیست. البته روی جنس های گرون همچین داستان هایی درست نمی کنم. مثلا این مدلی نیستم که1دفعه دلم به شدت1دوربین پیشرفته رو بخواد و برم بخرمش چون می خوامش. چیز های کوچیک تر و قابل قبول تر. مثلا تا حد1قاب گوشی که به نظرم تک میادش، یا1مدل ظرف کوچیک، مثل لیوان، یا1کیف دستیه کوچولو که ازش بیشتر از کیف های دیگه خوشم میاد و نمیشه هر اندازه که دلم می خواد لمسش کنم، و آخرین موردش هم1چیزی بود شبیه دکوری که کار های دیگه هم می کرد. 1درخت کوچیک از پلاستیک فشرده بود با شاخه های زیاد که چندتا طوطیه رنگی روی شاخه هاش بودن. این طوطی ها با تیغه های خیلی بلند و خیلی نازکی که از زیر بدن هاشون بیرون اومده بود روی شاخه های درخته ثابت می شدن. یعنی تیغ هاشون که اندازه تیغ های درخت نارنج میشن، داخل سوراخ های ریزی که روی شاخه های اون درخته هست فرو میره و طوطی ها اونجا می مونن. اون هایی که می بینن برام گفتن که این در نگاهشون خیلی قشنگه. من هم که نمی بینم این در لمسم خیلی قشنگه. می ذارنش دکوری ولی بیشتر واسه کار های دیگه هستش. مثلا خانم خونه شیرینی می پزه و شیرینی های کوچولو رو می زنه به تیغ های طوطی ها و می ذاره روی شاخه های درخت. تیغ ها توی سوراخ هاشون میرن و شیرینی ها بین بدن طوطی ها و شاخه درخته می مونن و منظرهش به توصیف بینا ها خیلی قشنگ میشه. یا مثلا شیرینی ها و خوراکی هایی که جا هایی شبیه مغازه ها یا نمایشگاه ها یا حتی مهمونی های نمی دونم اسمشون چیه واسه تست دم دست می ذارن رو این طوری قشنگ تر نشون میدن.
و حالا من گیر داده بودم به این. قیمتش بالا نبود ولی این واقعا به چه دردم می خورد نمی دونم. جایی که دیدمش زمان و موقعیت خوبی واسه اینکه1دل سیر لمسش کنم نبود پس بیخیال شدم ولی از سرم بیرون نرفت. اتفاقا دنبالش هم گشتم که توی فروشگاه های پلاستیک پیداش کنم و پیداش هم کردم. وایی بلاخره گیرش آوردم! خودشه! آخ جون!.
و درست همون زمان شنیدم که اون صدای مزاحم که همیشه سر بزنگاه سر می رسه و مانع لذت بردن های این مدلی میشه توی سرم گفت:
-خوب! حالا چی؟
متوقف شدم.
-حالا؟ هیچی دیگه. می خرمش می برمش خونه تا دلم بخواد ازش سر در میارم. تمام لا به لای شاخه های این درخته رو باید ببینم. آخ جون! وایی آخ جون!
صدا دست بردار نبود.
-خوب بعدش چی؟
اخم کردم.
-بعدش؟ هیچی دیگه این میشه مال خودم. خیلی قشنگه ازش خوشم میاد. باید طوطی هاش رو سر فرصت بشمارم.
صدای ناراضی خیال عقبنشینی نداشت.
-خوب که چی؟
داشتم عصبانی می شدم.
-که هیچی. تو چه بی ذوقی! این هم قشنگه هم حسابی به درد می خوره! تو هم شبیه مادر من فقط عاقلانه نصیحت کن! اه!
صدای تلخ زهرخندش رو قورت داد.
-عجب! پس این اسمش ذوقه! خوب! خریدیش و بردیش خونه این چیز حسابی به درد خورت رو. لمسش هم کردی و کامل حفظش شدی. باهاش بازی هم حسابی کردی و مطمئن شدی مال خودته. بعدش می خوایی چیکار کنی این چیز رنگیه بی مصرف رو؟ تو مگه ماهی نه سالی چند دفعه شیرینی های قالبیه کوچیک می پزی که این به کارت بیاد؟ چه قدر مهمون های اون چنانی داخل خونهت داری که بخوایی این شکلی فانتزی ازشون پذیرایی کنی که این به دردت بخوره؟ تو مگه مغازه شیرینی پزی یا نمایشگاه داری که روی این تستر های خوراکی بزنی؟ مهمون اون مدلی هم که هر جا باشه تو ازشون در میری و داخل خونه خودت از این اعصاب خوردی ها نمی خوایی. مهمون های تو خونوادت هستن و دوست های نزدیکت که هیچ کدومشون از این بازی ها نمی کنن. اون ها زمانی که میان خونه تو شبیه خودت راحت و صمیمی میشینن و همگی طرفدار کنار هم نشستن و خنده ها و خوردنی های ساده و صمیمی هستید. این وسط این چیز رو کجای ماجرا می خوایی جاش بدی؟
هیچ خوشم نمی اومد.
-اینهمه جا! مگه این چه قدر جا می خوادش؟ هر جایی میشه جاش بدم. روی جا دکوریه بالای شومینه یا داخل بوفه یا روی میز آرایش خودم. اصلا داخل آشپزخونه. گوشه اپن. بالای ماکروویو. داخل کابین شیشه ای. هر زمان هم که بخوامش دم دستمه.
این مزاحم تلخ نمی خواست کوتاه بیاد.
-مگه روی اون جای دکور فسقلی چه قدر جا هست؟ تو اونجا رو پرش کردی از مرواریدی ها. داخل بوفه هم که پر ظرفه. روی میز آرایشت هم که جای این نیستش. داخل آشپزخونه هم که همین شکلیش جا کسر میاری و اگر جای اضافی داری تکلیف اون پلوپز بدبخت رو معلوم کن که هر دفعه لازمش داری از ته کابینت نکشیش بیرون. بالای ماکروویو هم که جای این نیستش. اگر هم بود نمی شد بذاریش چون جای نون و نمک و ادویه و کوفت و نکبت اون بالاست و نمیشه. دقیقا بعد از اینکه لمس و بازیت با این چیز تموم شد می خوایی کجا جاش بدی؟ بذار خودم بگم. میره داخل کمد و جای وسایل اون داخل رو تنگ می کنه و هر دفعه میری سر کمد این می افته و طوطی هاش در میان و پخش میشن همه جای کمد و هر دفعه هم تیغ هاشون حسابی ازت پذیرایی می کنه که البته حقته.
-خانم! خانم می تونم کمکتون کنم؟
خدای من! چه مدت اونجا مثل چوب خشک ایستاده بودم؟
-نه ممنون به نظرم پیدا کردم.
صدای تلخ که حالا زهرخند تمسخر هم تزئینش شده بود گفت:
-خوب! می گفتی! می خوایی2تا از این ها بخر آخه خیلی به دردت می خوره. با3تاش موافقی؟ کارت رو راه میندازه یا1دفعه4تاش کنیم که سر راست بشه و حالا که استفادهت ازش خیلی زیاده کم نیاریشون! البته میشه5تا هم باشه که قیمتش هم رند در بیاد و1دونه واسه لمس های دایمیت همیشه بیکار باشه آخه دیگه تا سال ها زمان لازم داری تا زیر و روی این4تا تیکه پلاستیک رو بشناسی. خوب سخته دیگه. اینهمه شاخه و اینهمه طوطی! خوب بلاخره چندین تا؟
وایی که چه قدر دلم می خواست کسی اونجا نبود تا بلند به این مزاحم تلخ و مسخره بگم خفه شو!
-خدایا فقط نیم ثانیه بقیه رو از شنیدن بنداز من1هوار سر این بزنم فقط1دونه قول میدم کوتاه باشه!
صدای تلخ پقی زد زیر خنده.
-اینجا نمیشه. اطرافت زیادی شلوغه. بذارش واسه خونه. من همیشه هستم.
دلم می خواست بزنمش. دلم می خواست1جواب درست و حسابی برای گفته هاش پیدا کنم و جنسم رو بخرم و ببرم خونه. دلم می خواست، … این ممکن نبود. جوابی نبود. آخه اون داشت درست می گفت. خیال نداشتم به این سادگی کوتاه بیام. دلم اون چیز رو خیلی می خواست. کلی واسه پیدا کردنش گشته بودم. می خواستمش حسابی می خواستمش.
-خوب ایرادش کجاست؟ قیمتش که بالا نیست. حالا1خورده کمتر به کار بیادش مگه چیه؟ چه قدر مگه جا می خوادش؟ ببین چه قشنگه؟
صدای تلخ دیگه زهرخند نداشت.
-با قیمت5تا از این بی قیمت ها شاید بشه1چیز درست و حسابی تر خرید. مثلا1جین مروارید رنگی که حسابی مشغولت می کنه. این کم به کار تو نمیاد. این اصلا به کارت نمیاد. جز امشب و فردا و نهایتش2روز دیگه که حسابی لمسش کنی و از همه جاش سر در بیاری و بذاریش کنار. جا هم زیاد نمی خواد ولی تو داخل4دیواریت همین طوری فضا کم میاری. چشم بینایی هم که در کار نیست این رو بذاری بالای بوفه تا نگاهش کنی باید1جایی باشه که دستت هر زمان دلت خواست لمسش کنه. چندتا چیز رو این دست ها فرصت می کنن هر دفعه لمس کنن؟ اینهمه زمان و جا و پول تلف بشه واسه چیز هایی که فقط دوست داری مال خودت باشن؟ که چی؟ ولی با آخریش موافقم. خیلی قشنگه. بینا ها هم میگن قشنگه و انصافا به لمس هم قشنگ میاد.
سر انگشت هام طوطی های نوک شاخه ها رو بی اختیار نوازش می کردن و من همون طور اونجا تکیه به قفسه ها مونده بودم. صدای تلخ که دیگه تلخ نبود آروم خندید.
-خوب دیگه بجنب. اون رو بذار سر جاش و از این بهشت پلاستیک بزن بیرون. کلی کار داری که باید پیش از بسته شدن همه جا انجامش بدی. بپر که دیر شد!
درخت رنگی و طوطی ها رو گذاشتم داخل قفسهش و آهسته راه افتادم به طرف در فروشگاه. از در که اومدم بیرون، سرم پر شد از صدای بوق ها و آدم ها و همه چیز. صدای بی اسم دوباره ساکت شده بود. و من مطمئن بودم سکوتش همیشگی نیست و دفعه بعد دوباره بیدار میشه و سکوتش رو می شکنه. مطمئن، خاطر جمع و خوشحال!.
همیشه شاد باشید.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

14 دیدگاه دربارهٔ «1ماجرای کوچولو»

  1. وحيد می‌گوید:

    سلام
    خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
    بييييييييميييييييييرييييييييييييييي هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

  2. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ تو با حرفهای خوشایند بیناها خوب تحریک میشوی و این خیلی خوب است… من کمتر با اینجور چیزها تحریک میشوم… من تاکنون چند رادیو و ضبط صوت و تلفن را باز کرده ام و محتویاتشان را خوب لمس کرده ام.. چند سال پیش که هنوز کامی جون نداشتم یکی از همکاران یه کیبرد خراب برایم آورد تا لمس کنم و یاد بگیرم… من که فوزول قابلی هستم تمام پیچهای پشت کیبرد را باز کردم و داخل کبریت خالی ریختم تا گم نشوند سپس صفحه را باز کردم و خوب لمسیدم… وای چقدر وحشتناک بود… به تعداد کلیدها پد گرد چرمی چیده شده بود روی یک صفحه شبیه به برایلن… این صفحه کیت فلزی نبود و حالت پلاستیک سفت بود… موقع بستن صفحه پدهای چرمی جا بجا میشدند و نمیشد خوب تنظیم کرد… وقتی پیچها را با اطمینان بستم آخرش پد چند کلید تکان خورده بود و کلیدها پایین مانده و تکان نمیخوره… خوب دخترها با پسرها فرق میکنند… پسرها با فوزولی هاشون تإمیرکار تلفن و وسایل میشوند و دخترها بافنده و دوزنده راستی روغن کاری کولر بلدی و میتونی پوشالهاه ی کولر را عوض کنی… لوله ها و سیفون زیر ظرفشور و دستشور آپارتمانت را بلدی باز کنی و بشوری و تمیز کنی و دوباره صحیح ببندی؟! خوب باز هم بگویم یا میخواهی با چشم بیناها و انگشتانت به زیبایی ها برسی… هرچی زیبایی ها را لمس کردی به جایی نرسیدی… حالا وقتش رسیده که یک مرد واقعی شوی و خود را با کارهای فنی آشنا کنی و با کارهای فنی خودت را سرگرم کنی…@و ممتاژ کننده میشوند…

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. من1دفعه دل و روده های1کِیس کامپیوتر رو چنان بد ریختم بیرون که پدر اهل فن در اومدش تا درستش کردن خخخ!
      روغن کاریه کولر و پوشال های کولر رو تا حالا انجامش ندادم. ولی دستگیره در نصب کردم، قفل درست کردم، با لوله های زیر ظرفشویی و دستشور سر و کار داشتم، دیگه دیگه دیگهههه یادم نیست تو بگو تا ببینم انجام دادم یا نه. تمامش رو هم خودم انگولک کردم هرچی به بقیه می گفتم یادم بدید یادم نمی دادن من هم دلم خواست1خورده کثیف کاری بلد بشم رفتم خودم کثیف کاری کردم اَییی چه نکبتی بودش! ولی اگر لازم بشه باز انجامش میدم.
      این ها که تو گفتی شاید ظاهرشون اندازه بافتنی و دوختنی ها زیبا نباشن ولی زمانی که حس می کنی این کار رو درست انجامش دادی این هم زیباست. من که این طوری می بینم و اگر کسی باشه یادم بده هر کار مردانه ای رو که2تا دست بتونن از پسش بر بیان حاضرم یاد بگیرم و انجامش بدم.
      باهات موافقم خیلی خوبه که کار های فنی رو بلدش بشم. من2تا دست دارم که حسابی می تونن حساس و در جای خودشون قوی باشن پس واسه چی کار های این مدلی رو بلد نباشم؟ مهم دست ها هستن نه جنسیتم. کاش می شد تمام این تعمیر کاری ها و بقیه چیز هایی که گفتی رو یاد بگیرم! خدا رو چه دیدی شاید هم زد و شد!
      شاد باشی تا همیشه.

  3. مینا می‌گوید:

    سلام منم دقییییییییقا همینطوریم البته بعضی وقتا چیزایی که میخوام چندان ارزون نیستن ولی معمولا اوناییم که گرونن به کارم میاد مثلا چند وقته یه تخت بادی دو نفره چشممو خیلی خیلی گرفته به دردمم میخوره منتها نه الآن چون به زودی قراره تنهایی زندگی کنم منتظرم زودتر ایندوران شروع بشه. که برم تخت بادیمو بخرم هوراااااا

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان. تخت بادی یوهو1زمانی خیلی دلم می خواستش الان هم خیلی ازش خوشم میاد ولی نخریدمش و دیگه هم نمیشه بخرمش چون1چوبیش رو دارم. ولی عجیب دوستش دارم خخخ! پیشاپیش مبارکه!
      مینا! واسه من شروع مستقل زندگی کردنم یکی از جالب ترین تجربه های عمرم بود و هنوز هم بهش که فکر می کنم حس خیلی مثبتی بهم میده. تقریبا مطمئنم که تو هم اگر بیشتر از من ازش لذت نبری کمتر هم لذت نمی بری. امیدوارم دوران استقلالت هرچه زود تر شروع بشه و خودت ببینی چی میگم. این عالیه واقعا عالیه!
      موفق باشی و خیلی شاد!

  4. یکی می‌گوید:

    دمت جیز دلم خفن تنگولیده بود واس اینریختیات. هی بیشتر بینویس ازهمینا بتعریف اند حالم میبینم فرم پستات داره مث قدیما میشه بازم بیار ازینچیزا بگو من دوسدارم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی. دل خودم هم تنگ شده بود واسه خودم یکی. به خدا راست میگم. کاش کامل از داخل شب در بیام و کامل خودم بشم. ای خدا یعنی میشه؟ ممنونم یکی. زیاد ممنونم یکی خیلی زیاد ممنونم خیلی زیاد.

  5. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ حالا که بجز خودت کسی نمیتونه اینجا پست بگذاره لطفا یه پست خاطره نویسی بگذار تا ما در آن خاطرات خود را بنویسیم… البته این پست هم برای خاطره نویسی خیلی خوبه… ولی بنده پیشنهاد میکنم که خودت پست هفتگی یا ماهیانه برای خاطره نویسی بزنی و یکی از خاطراتت را تعریف کنی و بقیه هم بیایند خاطره تعریف کنند… اگر هفته ای یک پست بزنی بهتر است… چون ما میتوانیم اتفاقات جالبی که در روزهای هفته ی گذشته افتاده است را آنجا بنویسیم و هیچوقت آنها را فراموش نمیکنیم…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. من که تمام مدت دارم خاطره می نویسم که! اینهمه جفنگیاتی که اینجا می بینی تمامشون خاطرات بی سر و ته من هستن خخخ! پست! نوکیا! شکلک گارد گرفتن! این مدل گفتنت حس می کنم یعنی شروع دردسر. ببین دوباره سر این بهم گیر ندی ها! عمراً در های اینجا رو باز نمی کنم نویسنده هاش هم یعنی پست نویس هاش هم بیشتر از1نفر که همون خودم هستم نمیشن. شکلک خشم شکلک اخم شکلک حالت دفاعیه محافظت شده با بطری خالی آب زرشک و1001شکلک مزخرف دیگه که الان نمی دونم چی هستن.
      از دست تو آخ آخ از دست تو! خاطره نوشتن دوست داری؟ من هم خوندنش رو دوست دارم. از خاطره نوشتن هات خوشم می اومد نوکیا هنوز هم خوشم میادش.
      شاد باشی.

  6. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ اتفاقات دوشنبه ی من: شب که روی مبل طبقه بالا خوابیدم و ساعت 9 صبح بیدار شدم و قرار بود به شهرستان بروم و با دوستان دور هم باشیم و زنگ زدنهای دختر میزبان که پاشو بیا که جایت بین دوستان خیلی خالیه… وای این دو نفر با حرفهاشون پدرم را درآوردند که چرا نمی آیی؟! حدود دو سال بود که دیگر بعضی از آن دوستان را ندیده بودم… حالا برای اولین بار برای افتاری به آنجا دعوت شده بودم و اگر میرفتم بین دخترها و خانمها قرار میگرفتم و با شوخی های آنان رو به رو می شدم… ساعت 15 لباس پوشیدم و موقع حرکت با مخالفت مدیرکل مواجه شدم… چون ممکن بود پس از افتاری برنگردم و شب همانجا بمانم… به طبقه بالا رفتم و روی مبل لمیدم و به اینجا وارد شدم و دنباله ی کامنتهای قبلی در پست قبلی جملاتی نوشتم و با زدن کلید اشتباه همه ی نوشته هایم پاک شد… لباسهای بیرون را درآوردم و رفتم پایین پیش مدیرکل روی تخت خوابیدم و گفتم: از رفتن منصرف شدم و با هم گرم صحبت شدیم و تا ساعت 17 و 30 دقیقه چرتیدیم… سپس به طبقه بالا رفتم و پیامکی به یکی از میهمانان دادم که ساعت 3 و نیم لباس پوشیدم و نصف راه را رفتم و اتفاقی افتاد که مجبور شدم برگردم… مهمون خانم زنگ زد و با دختر میزبان آنقدر تیکه انداختند تا تحریکم کردند تا برای رفتن یا نرفتن بیشتر فکر کنم… آخه در آن مهمونی افرادی حضور داشتند که من دوست داشتم آنان را ملاقات کنم… دوباره به طبقه پایین آمدم و تلاش کردم رضایت مدیرکل را بگیرم و به آن مهمونی بروم… خلاصه آنقدر بهانه گرفت تا رفتم نانوایی و دوتا نان تازه و داغ گرفتم و آمدم و روی سرویس آشپزخانه گذاشتم و به اتاق مدیرکل رفتم و گفتم: دوتا نان تازه گرفتم حالا چیکار کنم؟! او که درحال چرت زدن بود جملاتی گفت: که من نفهمیدم چی میگه… منم از فرصت استفاده کردم و گفتم: خداحافظ و به طبقه بالا رفتم و به دوستان زنگ زدم و گفتم: حالا که دیر شده اگه شما بجای من بودید چیکار میکردید؟… و دوباره تیکه پرونی شروع شد و من گفتم تا ساعت 9 خودم را میرسونم… ساعت 19 و 20 دقیقه بود که آژانس آمد و سوار شدم و به مرکز شهر رفتم… یه پراید سه مسافر داشت و منتظر نفر چهارم بود که من رسیدم و سوار شدم و ساعت 19 و 26 دقیقه بود که به سمت مرکز استان حرکت کردیم…ساعت 20 و 4 دقیقه بود که گوشیم زنگ خورد و پشت خط مدیرکل بود که گفت کجایی؟ نزدیک چهار راه تختی… و با ناراحتی هرچی دوست داشت بارم کرد… خوب حق داشت چون خواب بوده و خداحافظی مرا نشنیده یا اگر هم شنیده فکر کرده به طبقه بالا رفتم… چهارراه تختی از پراید پیاده شدم و پیاده عصازنان حرکت کردم و پلیس دستم را گرفت و به آن سمت خیابان برد و برایم تاکسی گرفت و تشکر کردم و سوار تاکسی شدم و راننده لطف کرد و پیاده شد و مرا سوار تاکسی ویژه آن شهرستان کرد… ساعت 20 و 20 دقیقه بود حدود ده دقیقه منتظر ماندیم تا تاکسی پر شد و حرکت کردیم… پس از 20 دقیقه به آن شهر رسیدیم به دوستم زنگ زدم و دختر میزبان جواب داد و گوشی را به باباش داد و من گوشی را به راننده دادم و گفت تا سه دقیقه دیگر به پمپ گاز میرسیم… از ماشین پیاده شدم و منتظر ماندم دو دقیقه بعد باباغلام دستم را گرفت و یکدیگر را بوسیدیم و سوار ماشینش شدیم و به خانه اش رفتیم… همه مشغول خوردن بودند و با رسیدن من جمعشان کامل شد و سر و صدای شوخی و حیاط را پر کرد… مرا کنار دوستم نشاندند و پذیرایی و شوخی و خنده توسط دختر باباغلام که میزبان بودند و پس از خوردن افتاری جیبهای کتم بود که پذیرای دستهای دخترها شده بود… رمز کیفم را میخواستند که خودم بازش کردم و وسایلم بیرون ریخته میشد و شوخی و خنده… دقایقی بعد بادکنکی باد کردم و کودکان به صف شدند و بادکنک بازی شروع شد… کودکان نفری دو بادکنک یکی خالی و یکی پر باد گرفتند و به بازی مشغول شدند… ساعت حدود 23 بود که دوستم درگوشی بهم گفت: ما به اصفهان میرویم تو میایی؟ گفتم آره… مهمانها یکی یکی خداحافظی میکردند و میرفتند که ما هم پاشدیم و با باباغلام روبوسی کردم و سوار ماشین شدیم و به سمت اصفهان حرکت کردیم… ساعت ده دقیقه به 24 بود که مرا سوار تاکسی ویژه شهرم کردند و رفتند… ساعت یک بامداد به خانه رسیدم… واقعا اردوی چند ساعته باحالی بود جای دوستان خالی… فقط ای کاش شده بود از صبح یا ظهر میرفتم تا بیشتر بین دوستان میبودم… دوستی با خانمهایی که فقط شوخی و خنده و تفریح و خارج از محدوده نباشد خوش میگذره…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا وقتت به خیر. ایشالا باز هم پیش میادش و این دفعه زود تر میری تا به خودت و باقی اطرافیانت بیشتر و بیشتر خوش بگذره. نوکیا چه مدلی می نویسی من نمی تونم. انگار نشستی رو به روی آدم داری زنده و مستقیم تعریف می کنی من هرچی می کنم نمیشه این شکلی چیز بنویسم خخخ. خوب پس بلاخره رفتی. خدا رو شکر که رفتی و خوش گذشت و چه جالب برگشتت هم جور شد باز هم خخخ.
      به امید شادی های هرچه بیشتر واسه تو و واسه همه.

  7. آریا می‌گوید:

    سلااام پریسا جان
    امید وارم سلامت باشی
    برای هرکی امکان داره پیش بیاد
    چیزیرو بخاد که یا بدردش نمیخوره یعنی به کارش نمیاد
    یا این که یه چی رو بخواد که نباید بخواد
    یعنی منطق و هر چیزه کوفتی مثل قانون تبیعط مانه از خواستن اون میشه مثل یه دیوار بلند جلو ی راهش قد میکشه
    از این جور خواستنا زیاد پیش میاد
    ممنونم از پست عزیزت
    شااد باشی
    ـ
    ـ
    ـ
    خوب واسه چییییییی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای عزیز. از دست این خواستن ها و از دست این موانع! چی میشه بگم الان؟ واقعا گاهی سخت میشه ولی… این دفعه رو من برنده شدم و اون
      چیز رو نخریدمش ولی تا اینجا باخت هام بیشتر بودن خخخ!
      ممنونم که هستی آریاجان.
      شاد باشی همیشه شاد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *