آخرین پرواز7

-همگی خسته نباشید!
این نشان پایان تلاش های این دفعه بود که از طرف دم کوتاه اعلام شد و هورای همه رو برد آسمون. دیگه شب شده بود و کار به موقع تموم شد چون حتی با وجود مهتاب هم کار توی شب سخت بود. وسط شلوغی های همیشگی سبز ها کوه دوباره نعره کشید و یخ بود که از دلش اومد پایین.
-وایی همگی رو هوااا!
تقریبا همه پرواز کردن و از مسیر یخ ها در رفتن. همه جز پرپری که نمی تونست بپره، شیطون که روی1پا بالای1تنه کلفت ایستاده بود و با تمام زورش وسط شب آواز می خوند و دم کوتاه که درست رو به روی کوه بالای1درخت بلند ایستاده بود و خیلی خونسرد ریزش یخ ها رو تماشا می کرد.
-دم کوتاااه زده به سرت بیا دیگه!
دم کوتاه دستی تکون داد و خندید.
-چیزی نیست عزیز هام. بیایید پایین.
یخ ها اومدن و اومدن و با نعره های وحشتناک رسیدن و درست پشت حفاظ بلند و محکمی که کوه رو از منطقه سبز جدا می کرد متوقف شدن. حفاظ منطقه سبز1سانت هم خم نشد. دم کوتاه دستی به نشان پیروزی بالا برد و سبز ها به نشان شادی از ته دل جیغ کشیدن. پرپری عجیب حس سبکی داشت. 1جور سبک باری لذت بخش که توصیفش رو بلد نبود.
-خوب خوب تبریک میگم به همگی مون لونه هامون رو یخ ها نخوردن. دیگه خیلی شب شده بر می گردیم داخل منطقه. همه به پیش!
سیل آسمونی های منطقه سبز مثل رعد و برق با سر و صدا دل آسمون شب رو شکافتن و به طرف داخل منطقه شون پرواز کردن. پرپری بین دم سیاه و پر طاووسی حفظ می شد.
-عجب این یخ ها وحشتناک بودن. چیزی نمونده بود غافلگیر بشیم.
-نه عزیزم نمیشیم. این برنامه هر ساله. هوا که گرم میشه یخ ها ریزش می کنن و هر سال این دردسر رو داریم. هر سالی که حفاظ رو سفت تر بزنیم دردسر کمتره ولی وایی به زمان هایی که اوضاع خراب میشه.
-آره راست میگه تازه باید آماده باشیم چون چند روز بعد سیل میاد.
-دم سیاه نترسونش.
-بابا راست میگم دیگه پر طاووسی مگه یادت نیست این یخهایی که پشت حفاظ گیر کردن آب میشن و سیل راه میندازن؟ پارسال رو یادت رفته که کم مونده بود سیل حفاظ رو داغون کنه و کل منطقه رو ببره؟ عجب سنگین بود سیل پارسال!
-وایی آره یادمه. آبشار درست شده بود2برابر آبشار منطقه آبشار! دیدنی بود اگر اونهمه خطر برامون نداشت.
پرپری سرش رو برگردوند تا کوه پشت سرش رو تماشا کنه. یخ های پشت حفاظ مثل1دیو سفید خوابیده انگار منتظر موقعیت واسه ساختن حادثه بودن.
-پرپری توی چه هوایی هستی؟
پرپری صادقانه گفت:
-توی هوای آبشار. خیلی دلم می خواد1دونهش رو از نزدیک ببینم.
دم سیاه حرفی نزد و پر طاووسی آروم خندید.
-عجب! دلت می خواد آبشار ببینی؟ آبه دیگه فقط از بلندی میاد پایین.
پرپری محو تصوراتش بود.
-به نظرم خیلی قشنگه. دلم می خواد ببینم. توی منطقه آبشار واقعا1دونه آبشار هست؟ به نظرت میشه بریم تماشا؟
صدایی درست از پشت سر حسابی غافلگیرش کرد.
-بله اونجا1دونه هست. اتفاقا بزرگ هم هست. می خوایی ببرمت ببینی؟
پرپری سر چرخوند و به نگاه دم کوتاه خیره شد. نفهمید چی توی اون چشم ها دید که بی اختیار کشید عقب و صدای خودش رو شنید که آهسته زمزمه کرد:
-نه! نه!
-پرپری! چیکار می کنی الانه که پرت بشی! دم کوتاه بال های این کی باز میشن بابا پدرم در اومد از دستش!
دم سیاه این ها رو با خنده می گفت ولی پرپری نخندید. دم کوتاه سر و شونه هاش رو مثل همیشه تکون داد و خندید.
-باز میشن. بلاخره باز میشن. تا اون زمان هم اگر دلش بخواد خودم می برم آبشار منطقه آبشار رو ببینه!
-نه! نه نه!
دم کوتاه بلند خندید.
-آخه واسه چی؟ من واقعا می برمت ببینی اگر دلت بخواد. جدی میگم.
پرپری تا حد امکان کشید عقب.
-نه! نه! دلم نمی خواد نمی خواد!
دم کوتاه همچنان می خندید.
-عجب! خوب دلت نخواد. دلت نخواد بابا دلت نخواد الان با سر میری پایین نمی برمت جایی همین وسط آسمون تاب بخور حالش رو ببر!
پرپری نفهمید پر طاووسی کی از درد چهرهش رو کشید توی هم و آروم سعی کرد شونه هاش رو از بین پنجه های سردش بکشه بیرون.
-پرپری! چی شده؟ پر های من خیلی گناه دارن الان تمامشون رو می کنی!
پرپری مات نگاهش کرد.
-من، معذرت می خوام.
دم سیاه زد زیر خنده.
-وایی پر طاووسی محض خاطر خدا بذار پر هات رو بکنه ولی1کاری کن این دیگه معذرت نخواد. به جان خودت این رو ولش کنی ترکیبی میشه از تعجب و معذرت. بعدش هم دفعه بعد باز همین طوریه.
بقیه مثل همیشه ترکیدن و پر طاووسی آروم خندید.
-اذیتش نکن دم سیاه چیکارش داری؟ تو هم با این داستان سیلت!
-به من چه؟ راست گفتم دیگه سیل میاد این پر هات رو کنده معذرت می خواد تقصیر منه؟ الان میگه سیلی که میاد هم تقصیر منه.
-ای خدا دم سیاه آخه تو2دقیقه حرف نزن به جان با ارزش خودم کسی به الکن بودنت تردید نمی کنه اگر کرد خودم براش توضیح میدم که از سر خرد خفه شدی هیچی نمیگی فقط حرف نزن.
دم سیاه کجکی به کاکل حنا نظر انداخت و چشم هاش رو تنگ کرد.
-کاکلک الان می تونی این اراجیفی که سر هم کردی رو3بار پشت سر هم بگی؟ خوب تخفیف میدم تو چون مخ نداری2بار بگی بسه. اصلا جهنم و ضرر به نام مروت و معرفت و از این چیز ها که من خیلی زیاد توی وجودم دارمشون تو همون1بار بنال ببینم دقیقا چی گفتی! باور کن اگر بتونی تکرارش کنی بهت جایزه میدم.
خنده های سبز ها آسمون رو می لرزوند. کاکل حنا پر هاش رو باد کرد ولی زیاد بزرگ تر از اونی که بود نشد.
-برو بابا دیر فهم داغون حالا نمی خواد نگران باشی من به کسی یادآوری نمی کنم که فهمت ایراد داره و حتما باید1چیز ساده رو20بار تکرار بشه برات تا توی1نخود مخ تو بره. تازه اون زمان هم از گوش هات می زنه بیرون و باز هم تو نمی فهمیش.
آسمون دوباره ترکید.
-باور کنید راست میگم به من میگه تکرار کنم و می خواد بگه من بوقم یادم رفته که کسی ندونه نفهمید چی گفتم تکرارش رو می خواد بلکه1شانسی بیاره و شاااید بفهمه. بابا دم سیاه بیخیال من هر چند باری که بگم تو نمی فهمی.
پرنده ها از شدت خنده داشتن وسط پرواز زور کم می آوردن. دم سیاه و کاکل حنا ول کن نبودن و بقیه از شدت خنده تا مرز سقوط می رفتن.
-ببین چی بهت میگم کاکلک! تمام هیکل فسقلت توی1گوشه مخ من جا شده جوجه. فقط اون کاکلت زده بیرون که زیادی روی اعصابه. شیطون کوش الان ببینه جلف بازی هات رو؟ وسط خاک بازی های همگی این سرش رو چپ و راست می کرد تا ترتیب پر های کاکلش خراب نشه. بابا بیخیال ول کن تو آخرش سر این کاکل بازی هات میمیری.
بقیه دیگه از خنده جیغ می کشیدن. کاکل حنا هم کوتاه نیومد.
-کاکل من به تمام قد و قواره نحس تو می ارزه کبوتر ایکبیری. قیافهش رو نگاه کن! شبیه سوسک لهیده می مونه از بس موقع پرواز کردن بال هاش رو تخت می گیره. اه اه ایش حیف من که طرف میشم با این!
دم سیاه تابی به بال های بلندش داد و سرش رو به چپ و راست چرخوند و به نشان تأسف چشم هاش رو چپ کرد.
-ببینش ببینش! به هرچی جلفه میگه پهلوون! از تمام جونت فقط همین1پر کاکله و بس. کاکلش هم که از هر طرفی تماشا می کنم کاکل نیستش که. معلوم نیست سرش خورده به کجا مغزش تاب برداشته ورم کرده اسمش رو گذاشته کاکل که نفهمیم مخ نداره. از همون ضربه هم این خل شد دیگه رفت واسه خودش. با اون1پر کاکل نماش اومده واسه من قیافه می گیره که من کاکل دارم! برو بابااا!
دیگه کسی نفس نداشت و خیلی ها تقاضای فرود اضطراری داشتن. کاکل حنا سرش رو بالا گرفت و عمودی وسط هوا ایستاد.
-غلط های زیادی کفتر زشته! تو چی می دونی از قدر و منزلت من و کاکلم؟ قربونم بری بلکه1کمی سرت بشه. هرچند ارزشم میاد پایین اگر1سوسک بی سر و تهی شبیه تو قربونم بره ولی حالا این هم بره پای باقیه بزرگواری های من که جون بی مقدارت رو به حضور والای خودم می پذیرم. دیگه چیکار کنم دلم مهربونه دیگه. سرت فدای1گوشه از کاکلم! شاد باش که پذیرش شدی دم سیاه!
پر طاووسی کنار فرشته می پرید و به موقع گرفتش که از زور خنده پرت نشه پایین. دم سیاه تحملش تموم شد و زد زیر خنده.
-مرده شور خودت و اون کاکل بی صاحابت رو ببرن که هم خودت هم اون1پر ورم روی سرت جز نکبت چیزی نیستید ببین چیکار کردی؟
کاکل حنا این بار جدی برگشت ببینه چی شده و دید که پر طاووسی و دم سیاه به ترتیب فرشته و پرپری رو روی دست وسط آسمون می بردن. پرپری به شدت احساس می کرد الانه که خفه بشه ولی هیچ طوری نمی تونست خندهش رو متوقف کنه. دم سیاه در حالی که خودش هم می خندید به کاکل حنا فحش می داد و مواظب بود پرپری از دستش ول نشه.
-کاکلک کشتیش ببین خفه شد رفت پی کارش ای قاتل روانیه کاکل پرست تیهو خفه کن بی ریخت مخ ورم کرده دیگه چی بهش بگم دلم خنک بشه؟ بابا کشتش بگیرید از کاکل آویزونش کنید کاکله کنده بشه آخ چه صحنه عزیزی میشه صحنه نابودیه کاکل این!
کاکل حنا دستی به کاکل مرتبش کشید و بلند و مطمئن وسط خنده داد زد:
-تا کور شود هر کبوتر سوسکی شکلی که نتواند دید کاکل بی همتای بالا دستش را!
دم سیاه از جا پرید و هوار زد:
-بالا دست من؟ تو؟ خاک بالم بر سرت تو؟ برو گمشو حیف که الان گیرم وگرنه کاکلت رو می کردم توی حلقت تا عبرت همگان بشی.
-بابا رسیدیم رسیدیم فرود بیایید تا سقوط نکردیم.
به وسط منطقه رسیده بودن و چه به موقع چون دیگه واقعا نمی شد پیش رفت. خنده ها توان بال ها رو گرفته بود و پرنده ها خواه ناخواه روی درخت های بلند اطراف چشمه ولو شدن. اون شب تا دم صبح بساط خنده به راه بود و توی منطقه سبز آرامش شبانگاهی انگار راه نداشت. حتی خستگی حاصل از کار سخت روز هم نتونسته بود خنده های بلند و هم صدای منطقه سبز رو ساکت کنه. البته که نمی تونست. سبز ها باز هم پیروز شده بودن. یخ ها کاری از پیش نبردن، سبز ها حفاظ منطقهشون رو تا1سال دیگه تمدید کرده بودن، اون هم با همدستی و اتحاد سفتی که شکستنی نبود، شب مهتاب بود، هوا عالی بود، همه چیز آروم بود، همه جا امن بود، شب بو های منطقه سبز چنان توی هوای منطقه و هوای کل جنگل عطر پراکنده می کردن که هوا از عطر به سنگینی می زد، بهار بود و خاک و آسمون بهاری بودن، سبز ها شاد بودن و هواشون هوای خنده بود، و با اینهمه چرا خستگی باید بتونه کاری از پیش ببره؟
اون شب منطقه سبز از هر روزی شلوغ تر بود. پرپری بین دم سیاه و پر طاووسی و کاکل حنا و فرشته و دم کوتاه می خندید و حس می کرد این هوا و این خنده ها هر لحظه براش آشنا تر و آشنا تر و آشنا تر و… عزیز تر می شدن.
روز ها روون و بی تعجیل می رفتن. پرپری رفته رفته با منطقه سبز و قواعدش آشنا تر و مأنوس تر می شد. دیگه داشت ماجرا هاش، دردسر هاش، قوانینش، جنگ هاش و مرز هاش دستش می اومد. هنوز بال هاش بسته بودن و هنوز اگر زیاد به برگ های نگه دارنده بال هاش ناخنک می زد درد تیز و آزار دهنده ای رو توی بال هاش حس می کرد که اشک به چشم هاش می آورد.
-خوب تقصیر خودته. واسه چی انگولکش کردی که اینهمه دردت بگیره؟
پرپری چنان دردش اومده بود که حال غافلگیر شدن نداشت. دیر هم شده بود و دیگه نمی شد بزنه به بیخیالی. آهسته سر بلند کرد و با چشم های خیس به دم کوتاه خیره شد. دم کوتاه همون لبخند همیشگیش رو زد و آهسته فرود اومد.
-بذار ببینم چیکارش کردی.
دم کوتاه خیلی آهسته دستش رو گذاشت روی بال زخمیه پرپری که زیر برگ انگار آتیش گرفته بود. پرپری بی اختیار از جا پرید و با1آخ بلند کشید عقب. دم کوتاه1لحظه مکث کرد و دوباره دستش رو گذاشت روی بالش. درد قابل تحمل نبود و پرپری تحمل نکرد. دوباره با1آخ بلند کشید عقب که در نتیجه کم مونده بود از درخت پرت بشه پایین. دم کوتاه مثل آب خوردن گرفتش.
-مواظب باش! حالا درست به من گوش کن! بالت لازمه که دیده بشه. و تو اجازه نمیدی. من1دفعه دیگه سعی می کنم. اگر اجازه دادی که حله. اگر اجازه ندادی دیگه سعی نمی کنم. باید همین طوری که هستی بمونی تا طبیعت درمونت کنه البته اگر دلش بخواد. خوب ببینم درست فهمیدی؟

پرپری جرأت نکرد وگرنه حتما از وحشت هوار می زد. هوار نزد ولی دوباره چشم هاش پر اشک شد. اشکی که این دفعه از جنس خالص ترس بود. دم کوتاه تک خنده ای زد و خیلی آهسته زد روی شونهش.
-گریه کردن هم که بلدی. خیال کردم فقط بلدی بخندی. خوب خوب اجازه بده ببینم با زخم بندیت چیکار کردی.
دم کوتاه دیگه مکث نکرد. خیلی مواظب تر از دفعه های پیش دستش رو گذاشت روی بال زخمی که در نتیجه پرپری از شدت درد نفسش بند اومد ولی دیگه نه آخ گفت نه عقب کشید. دم کوتاه انگار مچاله شدنش رو ندید، با احتیاط ولی بی توقف مشغول بود و پرپری فقط از شدت دردی که تحملش رو می خورد بی صدا می لرزید. طول کشید ولی تموم شد.
-می بینی؟ من واقعا کاری نکردم ولی تو هنوز اینهمه شدید دردت میاد. به نظرم خودت هم موافق باشی که الان واسه باز کردن بال هات زمان درستی نیست. درسته؟
پرپری در حالی که نفس های کوتاه می زد با حرکت سر تأیید کرد. دم کوتاه که دیگه نمی خندید با چیزی شبیه خشم ولی بدون هوار سرزنش رو پرتاب کرد.
-اگر می دونی و موافقی پس واسه چی بهش ور میری هان؟ نکنه خیال کردی عشقی بستمت! بگو ببینم چه دردیته که تا سرت خلوت میشه نوکت به بال هاته هان؟
پرپری با چشم های گشاد از حیرت تماشاش می کرد و تمام زورش رو می زد که فقط نفس بکشه. دم کوتاه که معمولا نبودش از کجا می دونست پرپری زیاد به برگ های بالش ور می رفت؟ دم سیاه هم ندیده بود که بره بهش بگه. پس چه جوری؟
-بگو می شنوم. فقط سریع باش!
پرپری صداش رو به زور پیدا کرد.
-من،
دم کوتاه به سرعت حرفش رو برید.
-ببین فقط نگی معذرت می خوام! به جان تمام برگ های زنده این منطقه که اگر این1کلمه رو بگی، …
پرپری بدون اینکه بفهمه چیکار می کنه کشید عقب و شاخه کناریش رو سفت بغل کرد. دم کوتاه لحظه ای بهش خیره موند و بعد نفس عمیقی از سر بی حوصلگی کشید و حال و هواش ملایم تر شد.
-به نظرت چی به دست میاری اگر بال هات پیش از زمانش باز بشه؟ واسه چی ولش نمی کنی تا درست بشه هان؟
پرپری با آروم تر شدن دم کوتاه کمی آرامش گرفت اما نه خیلی زیاد. فقط اندازه زمزمه کردن.
-من خیلی خسته شدم. دیگه نمی خوام منتظر باشم1کسی رد بشه ببردم سر چشمه واسه آب خوردن. من تشنمه می خوام هر زمان دلم بخواد آب بخورم.
دم کوتاه به وضوح مهربون تر شد. پرپری این رو از پشت پرده کلفت اشک راحت می دید.
-ببین پرپری! تو درست میگی ولی این نه دست منه نه دست تو. اون برگ ها که تقصیری ندارن. اون ها چه باشن چه نباشن تو الان نمی تونی بپری. درد درده. واسه درمون شدنش هم باید تحمل داشته باشی تا زمانش برسه. تو با گیر دادن به برگ ها نمی تونی تسریعش کنی. پس نه خودت رو اذیت کن نه منو. دلواپس هم نباش. تو بی تردید باز هم می پری. من شبیه تو خیلی اینجا داشتم. همه پریدن. تو هم می پری. بذار زمانش که بشه درست شبیه بقیه پرواز هم می کنی. اون قدر که خسته بشی و دیگه حالش رو نبری. الان فعلا سواری کن و حالش رو ببر بعدش که درست شدی پرواز کن و حالش رو ببر. الان هم گریه زاری رو بس کن اعصابم رو خراب می کنی. تشنگی که گریه نداره. عه بهت میگم بس کن دیگه! بیا ببینم بیا!
دم کوتاه پرپری رو برداشت و پرید. به دقیقه نکشید که لب چشمه بودن.
-خوب. برو آب بخور.
پرپری حس کرد از خجالت کار مسخره ای که کرده بود داغ شد. بدون اینکه سر بلند کنه رفت لب چشمه و چه قدر دلش می خواست آب خوردنش رو اندازه1ابدیت طول بده تا دم کوتاه بره و اون مجبور نشه به نگاهش چشم بدوزه. دم کوتاه هم شاید فهمید.
-اگر دلت می خواد همین اطراف بمون. اینجا الان امنه. بقیه این اطرافن و تو هم دیگه سر به راه تر شدی و نمیری گم بشی. نمیری دیگه مگه نه؟
توی لحن دم کوتاه چیزی بود که پرپری رو مجبور کرد سرش رو بالا کنه و قفل اون نگاه بی اتصال و پرسش گر آهسته نجوا کنه:
-نه. دیگه نمیرم.
دم کوتاه مثل همیشه سر و شونه هاش رو تکون داد که در نتیجه دم بلندش تاب موزونی خورد و بعد آهسته بال هاش رو باز کرد و در حال پریدن گفت:
-خوب. پس حالش رو ببر. می بینمت.
دم کوتاه منتظر جواب پرپری نشد. پرید و رفت. پرپری سایه دم کوتاه رو روی آب شفاف چشمه تماشا کرد که می رفت و دور می شد و آروم زمزمه کرد:
-ممنونم.
کنار چشمه هم مثل باقیه جا های منطقه سبز تماشایی بود. هرس کار ها حسابی هوای همه جا رو داشتن. از علف ها و چمن منطقه گرفته تا شاخه های کوچیک و بزرگ. پرپری با خودش فکر کرد اینهمه کار چه قدر میشه سخت باشه و هرس کار های منطقه سبز چه پدری ازشون در میاد. بی اختیار خودش رو جمع کرد و سعی کرد مواظب تر باشه تا خراب کاری به بار نیاره که مایه اذیتشون بشه. لای علف ها خنک و نرم بود. پرپری بین سبزه های خیس لولید و چند لحظه بعد از شدت لذتی که این کار بهش می داد مواظبت از زحمات هرس کار ها رو از یاد برد. دم سیاه بی صدا همراه پر طاووسی و فرشته رسیدن و تماشاش کردن و بی صدا خندیدن و پخش شدن تا به کار هاشون برسن. زردبال اومد و از بالای سرش گذشت و پرپری ندیدش. روز می گذشت و پرپری واسه خودش داشت به قول دم کوتاه حالش رو می برد. خسته که شد رفت لب چشمه و خودش رو تماشا کرد. پر های بالش زیر برگ های نگه دارنده بودن و باقیه پر هاش از بس به هم ریخته بود اندازهش رو2برابر نشون می داد. پرپری از شدت نارضایتی به عکسش اخم شدیدی کرد و مشغول مرتب کردن پر های در همش شد. نفهمید چه قدر طول کشید ولی تموم که شد حسابی خسته بود. نشست و خودش رو توی آب تماشا کرد. داشت لذت می برد از هوا و از خنکی علف ها و از تابش خورشید و از شفافی و سردیه آب و از همه چیز که1دفعه،
-وایی این چی بود؟!
سایه ای بزرگ خیلی بزرگ تر از جثه دم سیاه مثل فشنگ از بالای سرش گذشت و رد شد. اونقدر سریع رفت که پرپری اولش تصور کرد خیال کرده. ولی زمانی که سایه به همون سرعت برگشت و در جهت مخالف از بالای سرش پرواز کرد و گذشت دیگه نمی شد خیال تصورش کرد. پرپری سر بالا کرد و نگاهش رو داد به آسمون که ببینه داستان اون سایه که مثل تیر می رفت و می اومد چیه ولی فرصت چندانی واسه تحلیل پیدا نکرد. با دیدن1جسم پرنده بسیار بزرگ و بسیار سریع و بسیار عجیب با بال های کاملا باز و پر های بلند و به طرز عجیبی براق که به سبک شکاری ها بالای سرش چرخ زد و1دفعه به طرفش فرود اومد چشم هاش از وحشت گشاد شد. برای کسری از ثانیه مسخ و منگ به اون فرود ترسناک خیره موند و بعد دیگه هرچی می کرد از سر غریزه بود و بس. بی اختیار از ته دلش جیغ کشداری کشید و با تمام توانی که می شد از پا هاش انتظار داشته باشه از جا پرید و بی هدف دوید و در حالی که جیغ می کشید با تمام توان فرار کرد. پرنده عجیب مثل آب خوردن بالای سرش بود.
-وااااااااای خدای من کُمَََََََک! وااایی خدا کمک! کمک! کمک خدایا کمک! واااییی خدا خدای من کمک خدایا کُمَََََََََََک!
پرنده عجیب وسط2تا تنه کلفت افتاده که پرپری بدون بال نتونسته بود ازشون بپره بهش رسید. مثل برق فرود اومد و گیرش آورد. پرپری که نمی تونست به طرف شکارچیش برگرده و ببیندش اگر هم می تونست جرأتش رو نداشت بین چنگال های بلند پرنده مثل بید می لرزید و آماده بود که هر لحظه1جفت منقار تیز از2طرف پهلو هاش رو پاره کنه ولی هرچی منتظر شد اتفاقی نیفتاد. پرنده پرپری رو از پشت سر بین چنگال هاش گرفته بود و روی یکی از2تا تنه کلفت لم داده بود و انگار داشت شکارش رو بررسی می کرد. پرپری حس کرد نفس کشیدن داره یادش میره.
-واواواواواییییی کمک کمک کمک کمک خدا کمک کمک کمک! آآآآآخخخخخ خداجونم نجاتم بده خدایا نجاتم بده خداجونم نجاتم بده!
پرنده پرپری رو مثل1بغل برگ خشک برداشت و پرید و در1چشم به هم زدن وسط آسمون بود. پرپری از شدت ترس دیگه حتی نق هم نمی زد. پرنده عجیب مثل فشنگ رفت و مستقیم از بالای درخت های کنار چشمه گذشت و صاف رفت و تا پرپری اومد بفهمه چی شد پرنده عجیب چرخی سریع زد و درست وسط شاخه های درخت گردوی بلندی که لونه دم سیاه بود فرود اومد.
-بیا تحویل بگیر آوردمش.
پرپری چنان ترسیده بود که واسه نگه داشتن تعادلش هیچ تلاشی نکرد. صدای قهقهه بلندی باعث شد چشم هاش رو باز کنه. دم سیاه گرفته بودش که نیفته و درست رو به روی1موجود بزرگ و خیلی عجیب، یعنی همون شکارچیه پرپری ایستاده بود و اون پرنده ناشناس از ته دل می خندید.
-خاک بر اون سرت پر طلایی که اینهمه بی شعوری. آخه نفهم من گفتم بیارش نگفتم جنازهش رو بیار که.
-به من چه؟ گفتی برو بیارش من هم رفتم آوردم.
-آخه احمق جان من گفتم شب میشه این اونجا جا می مونه بیارش پیش من که هم گم نشه هم توی لونه تنها نمونه هم شر درست نکنه. تو رفتی1مشت پر واسهم آوردی؟ آخه این هیکلت1فندق مخ که باید توی سر و تهش پیدا بشه که!
دم سیاه می گفت و می خندید و اون موجود بزرگ هم همچنان قهقهه می زد.
-به من مربوط نیست ضعف دستور دهیه خودته دم سیاه. تو فقط گفتی برو بیارش نگفتی چه جوری بیارمش من فقط حرفت رو گوش کردم.
دم سیاه پخی زد زیر خنده.
-بخوره توی سرت. مسخره!
پرپری به طرز وحشتناکی می لرزید. هرچند اگر حواسش جمع تر بود می فهمید که دم سیاه و اون موجود آشنا هستن و آشنا های دم سیاه همه سبز هستن و سبز ها بهش آسیب نمی زنن، اما پرپری در اون لحظه ها چنان ترسیده بود که هیچی جز وحشت نمی فهمید. کلی گذشت تا تونست اطرافش رو درست درک کنه و بفهمه که اون2تا دارن با هم می گن و می خندن. دم سیاه پر های تیهوی به شدت وحشتزده رو نوازش کرد و باز زد زیر خنده.
-پرپری! نترس چیزی نیست. این هم کبوتره. اسمش هم پر طلاییه. فقط نمی دونم نسلش چه ایرادی داشت که این غول در اومد. ازش نترس. مخ نداره ولی آزار هم نداره.
پر طلایی چندتا فحش به دم سیاه پروند ولی با دیدن وحشت پرپری دیگه نخندید. آهسته جلو رفت و روی سر تیهو دست کشید.
-از من نترس پرپری. من فقط شوخی کردم. دیوونه نگاه کن! من کبوترم. از این دم سیاه بزرگ تر هستم که باشم. اصلا نمی دونستم این قدر شدید می ترسی.
دم سیاه هنوز می خندید.
-احمق تو که می دونی هیبتت به قرقی می زنه این که تا حالا ندیده بودت خوب بفهم دیگه!
پر طلایی شونه های پرپری رو نوازش کرد و خیلی خیلی مهربون خندید.
-من که نمی دونستم. ببین پرپری این جوجه کفترک تا زمانی که تو حالت جا بیاد به من چرت و پرت میگه. زود باش درست بشو که این خفه بشه. باشه؟
پرپری با نگاهی از جنس حیرت و وحشت به اون موجود خیره شد. کبوتری به وضوح بزرگ تر از تمام کبوتر هایی که پرپری توی عمرش دیده بود. اون قدر بزرگ که به قرقی بیشتر می خورد. با پر هایی صاف و براق. با چنگال هایی بلند و با نگاه و خنده ای بسیار مهربون.
-بهتر شدی؟ الان خوبی؟
پرپری به اون نگاه و اون لبخند مهربون نگاه کرد و نفهمید که لبخند کی چهرهش رو پوشوند. دستش رو دراز کرد و به بال های بلند کبوتر دست کشید.
-پر هات چه قشنگه!
پر طلایی از ته دل قهقهه زد. دم سیاه سعی کرد نفس راحتی که کشید رو مخفی کنه ولی موفق نشد. پرپری به روی خودش نیاورد. دم سیاه آشکارا از سر آسودگی خندید.
-کوفت! خنده هاش هم شبیه قد و قوارهش مهیبه. یواش بابا الان پرت میشیم پایین.
پر طلایی که خیالش از پرپری راحت شده بود بلند تر قهقهه زد.
-دم سیاه لطفا خفه!
پرپری به خنده های پر طلایی خیره موند و1لحظه بعد1دفعه خودش هم زد زیر خنده. هر3تاییشون بدون اینکه بتونن خنده هاشون رو کنترل کنن، بدون علت مشخص و بدون توقف می خندیدن و باز می خندیدن. زمانی که پر طاووسی و فرشته هم بهشون ملحق شدن اون3تا همچنان می خندیدن. زمانی که تازه رسیده ها هم از خنده های اون ها زدن زیر خنده و قهقهه هاشون رفت هوا اون ها همچنان می خندیدن و چنان این خنده ها بلند بودن که می رسیدن به دل کوه و می پیچیدن توی منطقه سبز و بر می گشتن و منعکس می شدن و هوا پر می شد از خنده. خنده های بلند، هم صدا، شاد.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «آخرین پرواز7»

  1. رضا می‌گوید:

    سلام خانوم جهانشاهی
    این داستانه خیلی قشنگه خیلی قشنگ مینویسینش
    هرچند میدونم آخرش تلخه کاش تلخ نبود!
    منتظر ادامشم
    بای!

    • پریسا می‌گوید:

      سلام رضا. تلخی ها داستان ها رو می سازن. اگر تلخ نبود که من الان اینجا نبودم. دستم به نوشتن نبود. جای دیگه بودم. چیز دیگه می نوشتم. داستانی نبود. اگر تلخ نبود شاید اصلا آن سوی شبی هم نبود.
      با اینهمه، هنوز به انتها نرسیده. بالای سر هر داستانی1خدایی هست که اگر بخواد اگر بخواد چنان نشد هایی رو شد می کنه که کار هیچ بنده ای نیست. تا این لحظه به هیچ بنده ای از بنده های خدا نگفتم. البته الان دیگه هر کسی این رو ببینه می خونه و می دونه ولی تو اولین مخاطبی هستی که دارم بهت میگم که من هنوز به این آخر که تو ازش میگی مطمئن نیستم. هنوز تماشا می کنم. هنوز انتها رو باور نکردم. هنوز تماشا می کنم تا فردا برسه. شاید اینهمه تلخ هم نباشه. شاید هم باشه نمی دونم. ولی امید همیشه هست. امید به فردایی که میاد و خدا رو چه دیدی شاید فردا درست همین فردا جواب ها رو همراهش بیاره. امید همیشه هست. باید باشه. امید به صبح. امید به پایان های شیرین. امید به خدا. خدایی که هیچ نیتی حتی در مخفی ترین زوایای دلِ تاریک ترین شب ها از نظرش پوشیده نیست. من به تواناییِ دستِ حساب گر این خدا خیلی امیدوارم. امیدوار، مطمئن و هنوز پا بر جا.

  2. له له می‌گوید:

    سلام پریسا جان
    امیدوارم عااالی باشی
    ممنونم از داستان بسیار زیبایت ممنونم
    امیدوارم بخیر بگذره
    شاد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام عزیز جان. ممنونم از لطفی که بهم داری عزیز. خیر! آخ خدا واقعیتش این خیر1خورده، … کاش به خیر بگذره! یعنی می گذره؟ به نظرت؟ تا خدا و امید هستن هر چیزی میشه که بشه. پس آمین به دعایی که کردی!

  3. یکی می‌گوید:

    داره وامیده. خب بدش چی شد

  4. وحيد می‌گوید:

    سلام پريسا.
    داستانت قشنگه. بايد سر فرصت دوباره بخونمش.
    لااااااآآآآاااااآآآآآاااااآآآآآيك

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. همون1دفعه هم که خوندیش من جات سر گیجه گرفتم خخخ! ولی جدی ممنون لطف داری بهم. باید باقیش رو بنویسم ولی از شما ها چه پنهون1خورده سخته آخه من که داستان نویس نیستم که! همین طوری هرچی دستم بیاد می نویسم. کاش بشه هرچی بیشتر بنویسم! کاش بنویسم! ممنونم از محبتت.

  5. مینا می‌گوید:

    سلام این قسمتم قشنگ بود منتظر اتفاقات بعدش هستم

  6. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ من قسمتهای قبلی را نخواندم و فقط همین قسمت را خواندم… به نظرم رسید از زندگی خودت و مشکلات سر راهت از گذشته تا حال را بر وصف پرپری داری مینویسی… البته این نتیجه گیری شخصی من از این داستان است و منظوری ندارم و فقط نظرم را گفتم و امیدوارم ناراحتت نکرده باشم@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. زمانی که تکبال رو می نوشتم هم خیلی ها دقیقا همین رو گفتن بهم. که1چیز هاییش یعنی1بخش هاییش خودمم. نبودم. پیش از اینکه اینترنتی بشم هم1دفعه1داستانی نوشته بودم که قهرمانش1دختر دیوونه ای بودش و اون هایی که خوندنش گفتن نکنه این خودتی. باز هم نبودم. نمی دونم نوکیا واسه چی من هرچی داستان می نویسم بقیه میگن در مورد خودته. به جان خودم نیستش باباااا من پر و بالم کجا بود اگر داشتم که الان اینجا نبودم می پریدم اون قدر می رفتم تا دیگه دست هیچ آنتن اینترنتی بهم نرسه خخخ! ببین بیخیال تو داستان نخون بیا من پست غیر از داستان می زنم جفتی نقدش کنیم بخندیم.
      شاد باشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *