آخرین پرواز3

هوا عالی بود! بهار حسابی جولان می داد و جنگل حسابی سرمست از تمام نشونه های حضورش می بالید. پرپری تیهوی زرد آهسته آهسته از کابوس بیماری فاصله می گرفت و با کمک سبز های منطقه سبز بهتر می شد. ولی هنوز نمی تونست بپره. بال هاش همچنان با اون برگ های پهن به2طرف جسمش بسته بودن و پرپری ترجیح می داد بیشتر روی زمین باشه تا بالای درخت ها. چون روی زمین صاف بود و خطر سقوط هم وجود نداشت و اون می تونست راحت راه بره، بدوه، لای چمن های زیادی مرتب منطقه سبز بلوله و به همشون بریزه و با پاشیدن و زیر و رو کردن خاک و علف کیف کنه. اما خواه ناخواه روی خاک نمی شد بمونه.

-روی خاک که نمیشه جات بذاریم باید بریم بالا.
زمانی که دم کوتاه این رو گفت و برای دومین بار خیلی ساده و سریع برش داشت و همراه دم سیاه که شونه به شونهش می پرید و بقیه که پشت سرشون1دفعه از زمین جدا شدن پرواز کرد و عمودی رفت بالا پرپری حس کرد پرواز می تونه چه قدر اسرار آمیز و شاید با اون سرعت و کیفیت عجیب و ترسناک باشه. به هر حال خیلی زود به نوک درخت های توت رسیدن و دم کوتاه باز هم وسط چندتا شاخه محکم و امن گذاشتش زمین.
-اینجا کسی بی لونه نیست پرپری. همه روی1درختی1لونه ای دارن و تو هم1دونه لازم داری. همینجا که الان ولو شدی درستش کن.
از اون زمان چند روزی گذشته بود. پرپری حالا1لونه که کلی عاشقش بود وسط شاخه های توت داشت که درش رو به وسط منطقه باز می شد. هنوز بال هاش با اون برگ های شیره پوش سفت بسته شده بودن و نمی تونست پرواز کنه ولی درد زخمش دیگه اذیتش نمی کرد و می شد که بی پرواز وسط شاخه ها بپره و بدون احساس درد در بال هاش یواشکی به اون برگ های نگه دارنده نوک بزنه بلکه باز بشن. اون برگ ها باز نمی شدن و پرپری خسته می شد و دلش می خواست از شدت ناکامی گریه کنه.
-هی! این مدلی باز نمیشن! دم کوتاه خودش بسته خودش هم باید بازش کنه وگرنه تو خودت نمی تونی. هیچ کسی نمی تونه. بستن های دم کوتاه رو فقط خودش می تونه باز کنه.
پرپری به زردبال، پرنده بزرگ و تقریبا همیشه ساکتی که در نگاهش همیشه متفکر به نظر می رسید خیره موند که این ها رو گفت و آهسته چرخید و به طرف حاشیه های دست چپ منطقه سبز پرواز کرد تا به هرس کاری هاش برسه. بقیه افراد منطقه زردبال رو به خرد می شناختن ولی پرپری هیچ نظری در موردش نداشت. شاید به این خاطر که هنوز نمی شناختش. به هر حال پرپری اون قدر بهش نگاه کرد تا رفت و زردیه بال هاش زیر نور خورشید محو شدن.
-این زردبال زردش با زردیه پر های من کلی متفاوته. مال این زرد تیره هست و پر های من زیر نور آفتاب برق می زنن. آخجون! زنده باد پر های خودم! چه دلم تنگ شده واسه بال هام. کاش این رئیس سبز ها زود تر بازشون کنه من که هرچی کردم نشد. بذار باز بکشم بلکه پاره بشه.
-آهایی پرپری چیکار می کنی الانه که بی افتی پایین!
دم سیاه این ها رو گفت و در حالی که می خندید به سرعت از اونجا دور شد. پرپری نگاه نا امیدی بهش کرد و در لحظه آخر نتونست صداش نکنه.
-دم سیاه! آهایی دم سیاه! بیا!
دم سیاه به همون سرعت و بدون اینکه متوقف بشه دور زد و راه رفته رو برگشت.
-چی شده؟ چیزی می خوایی؟
پرپری نگاه از نگاه دم سیاه دزدید.
-میشه منو ببری پایین بذاری روی چمن ها؟ آخه، …
دم سیاه خندید.
-بله میشه ولی پرپری تو زیاد نباید اون پایین باشی. ببین! درسته که اینجا امنه. ولی زمین واسه ما پرنده ها همیشه نا امن بوده. حتی توی منطقه سبز. باید مواظب باشی. مخصوصا تو که اگر1زمان خطری برات پیش بیاد نمی تونی از بال هات استفاده کنی. اون ها به2طرفت بسته شدن و تو حتی نمی تونی به باز کردنشون فکر کنی. بهتر نیست همینجا بمونی؟
پرپری سر بلند کرد و به دم سیاه نظر انداخت.
-تمامش درسته ولی من خیلی خسته شدم. اینجا نمیشه بپرم می ترسم بی افتم. اون پایین دسته کم پا هام کاربرد دارن.
دم سیاه مردد شد.
-ولی آخه، …
پرپری آهسته دست دراز کرد و دست دم سیاه رو گرفت.
-خواهش می کنم دم سیاه!
دم سیاه نفس عمیقی کشید و به نشونه پایان بحث سر تکون داد.
-از دست شما ماده پردار ها!
چند لحظه بعد پرپری روی علف های بلند و مثل همیشه مرتب داشت خوش می گذروند. دم سیاه کمی تماشاش کرد و بعد بال هاش رو تکون آرومی داد.
-پرپری دیگه بیا ببرمت بالا کنار لونهت. من نمی تونم تمام روز اینجا بمونم. آخه حسابی گرفتارم. بهاره و داری می بینی که اینجا درخت ها و علف هاش انگار ثانیه ای رشد می کنن. تا1طرف رو هرس می کنیم مرتب میشه1طرف دیگه شلوغ و بی ترتیبه و نمیشه اجازه بدم این مدلی بمونه. الان که من اینجام فرشته جای من و جای خودش داره وظیفه جفتمون رو انجام میده و حسابی خسته میشه اگر من دیر تر برسم.
-دم سیاه میشه تو بری و من1خورده اینجا بمونم؟ خیلی مواظبم خیلی زیاد مواظبم خیلی خیلی مواظبم!
پرپری این چند تای آخری رو در جواب تلاش های دم سیاه واسه حرف زدن و قانع کردنش گفته بود و خلاصه این قدر گفت و این قدر گفت که دم سیاه از تلاش واسه حرف زدن و متقاعد کردن پرپری منصرف شد و زد زیر خنده.
-عجب موجودی هستی تو! باشه. من میرم تو بمون ولی خیلی زیاد مواظب باش. ببین اگر1چیزیت بشه و بمیری خودم حسابی می کشمت.
پرپری در جواب دم سیاه سر و شونه هاش رو تکون آرومی داد و خندید. دم سیاه پرید و رفت در حالی که نگاه نگرانش روی پرپری می چرخید. سعی کرد اون روز خیلی دور نره و هرس کاری های همون اطراف رو انجام بده که بتونه کم و بیش مواظب پرپری هم باشه. دلواپس بود که نکنه اتفاقی بی افته.
-هی دم سیاه خوب ول می گردی! فرشته اگر دستش بهت برسه1دونه پر هیچ کجات نمی ذاره. من هم بدم نمیاد همین بلا رو سرت بیارم ولی گناه داری می بخشمت. بابا خسته شدیم تو اینجا خوشی بیا بریم!
-پر طاووسی میشه تو بری به جای من کاکل حنا رو ببری کمک کنه؟
-کاکل حنا هم داره کمک می کنه ولی اون دیروز حسابی هرس کرده الان داغونه تو هم اینهمه تنبل نباش.
-بحث تنبلی نیست پر طاووسی. این پرپریه روی زمین داره ول می گرده نگرانشم. بهش گفتم بیا ببرمت بالا نیومد الان هم دلواپسم طوریش نشه.
-خوب بذار بگرده اینجا که چیزیش نمیشه.
دم سیاه نگاه معنیداری بهش کرد.
-واقعا به نظرت روی زمین اینجا هیچ موردی واسه دلواپسیه من نیست؟ اون هم واسه1تازه وارد بی بال که هیچی از هیچیه اینجا نمی دونه؟
پر طاووسی فکری کرد و بعد متفکر سری به2طرف تکون داد و نفس عمیقی کشید.
-به نظرم بهتره من برم کمک فرشته و زردبال تو هم اینجا بمونی و مواظب این تیهوهه باشی.
دم سیاه به نشونه توافق سری تکون داد.
-آره موافقم بپر برو.
پر طاووسی نگاهی پر از خنده به دمسیاه کرد.
-عجب جونوری هستی دم سیاه! از رو هم نمیری! به اسم و رسم اون بیچاره چیکار داری؟ دسته کم بعدا می گفتی مواظبش بودی بلکه باورم بشه! نه الان که من اینجام و تو هم اینجایی و پرپریی در کار نیست.
دم سیاه1دفعه از جا پرید و نگاه کرد. پر طاووسی درست می گفت. پرپری هیچ جا نبود.
-پس کو؟ آخ خدای من1لحظه ازش غافل شدم نکنه چیزیش شده باشه؟
پر طاووسی خندید.
-دست بردار دم سیاه! کی میشه تو جدی باشی! یعنی واسه زیر در روی باید اینهمه نقش بازی کنی؟
دم سیاه که حالا وحشت به وضوح از نگاهش خونده می شد تقریبا داد زد:
-پر طاووسی دارم بهت راست میگم من خودم آوردمش پایین خودم هم امروز تمام مدت مواظبش بودم الان اینجا بود اون پایین ولی نیست!
پر طاووسی نگاه دم سیاه رو گرفت و با دیدن نگرانی آشکاری که داخلش موج می زد دیگه زمان رو از دست نداد.
-خیلی خوب! آروم باش و بپر. باید بریم پیداش کنیم!
دم سیاه و پر طاووسی با حد اکثر سرعت پرواز کردن تا پرپریه گم شده رو پیدا کنن.
پرپری اما بیخیال اینهمه واسه خودش می رفت و دونه می چید و به این فکر می کرد که توی آسمون اینجا پرواز چه کیفی باید داشته باشه.
وسط علف های نرم و1دست زمین می لولید و حسابی داشت عشق می کرد. بدون اینکه حواسش باشه کدوم طرفی داره میره همین طور واسه خودش رفت و رفت و باز هم رفت. داشت حسابی بهش خوش می گذشت و اصلا نفهمید که خورشید آهسته به طرف مغرب می رفت و غروب کی رسید.
-یعنی آخر این منطقه سبز کجاست؟ واسه چی هرچی میرم به انتهاش نمی رسم؟
پرپری به اطرافش نظری گذرا انداخت تا باز هم چیز جدیدی پیدا کنه و پیدا هم کرد. چندتا بوته بزرگ و بسیار خوشبوی شب بو که با غروب خورشید عطرشون همراه نسیم می رفت که توی تمام منطقه پخش بشه.
-وایی چه قشنگن! چه زیاد هم هستن! آخرشون کجاست؟ ولی دیر شده من خیلی دور شدم باید راه رو پیدا کنم و برگردم. اما تا اینجا که اومدم بذار ببینم بعد از این بوته خوشبو ها به چی می رسم!
پرپری نگاه از آسمون در حال تار شدن برداشت و با سرعت1نواخت و بی توقف به طرف بوته ها رفت و چند لحظه بعد بینشون ناپدید شد.
غروب داشت روی منطقه سبز پهن می شد. دم سیاه با نگاهی سراسر دلواپسی زمین رو زیر نظر گرفته بود و با تمام حواسش دنبال1نشونه زرد می گشت. زردبال بهش رسید و دم سیاه از بس حواسش به زمین بود1راست رفت و محکم خورد بهش.
-آخ واقعا که! بکش کنار دیگه!
-دم سیاه هیچ معلومه چیکار می کنی؟ این چه جور پرواز کردنه؟ صاف اومدی زدی و تازه معترض هم…
دم سیاه آشکارا از سر بی حوصلگی اعتراض زردبال رو برید.
-زردبال این تیهو رو ندیدی؟
-تیهو؟ آهان پرپری رو میگی؟ مگه هنوز پیداش نکردی؟ پر طاووسی بهم گفت که دنبالش می گردید ولی خیال می کردم که تو پیداش کردی. خوب شاید…
دم سیاه کلافه دستی تکون داد.
-زردبال داره شب میشه فلسفه دوختن رو ول کن باید پیداش کنیم. من دارم میرم طرف شمال. پر طاووسی رفته طرف شرق فرشته غرب تو هم برو طرف پشت منطقه سبز کاکل حنا رو هم اگر دیدیش بهش بگو اون وسط ها بچرخه به بقیه هم بسپره هر کسی این زرد سر به هوا رو دید نگهش داره تا خودم برسم. مگه دستم بهش نرسه! دیوونه مسخره!
دم سیاه این ها رو گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه پرید و رفت و زردبال رو دلخور و مات جا گذاشت. قد و قواره زردبال دقیقا2برابر دم سیاه بود و از این فرمان دادن ضربتیه اون کبوتر جوون هیچ خوشش نیومد. با اینهمه پرواز کرد و رفت تا پرپری رو پیدا کنه. غروب داشت می رفت که به شب برسه و پرپری هیچ کجا نبود.
ولی پرپری بود. در گوشه ای از حاشیه جنوبیه منطقه سبز که علف هاش از جا های دیگه بلند تر و دست نخورده تر بودن، پرپری داشت کنجکاوی هاش رو رفع و رجوع می کرد.
-عجب! اینجا چه آشناست! من اینجا بودم! دارم دور خودم می چرخم! اما نه نمی چرخم این راه که علف هاش توی مسیر باد هستن اصلا به چشمم آشنا نیست. وایی خدا از کجا اومدم الان کجام کدوم طرفی باید برم اصلا من کی رسیدم اینجا!
پرپری کمی متفکر به اطرافش نظر انداخت بلکه نشونه آشنایی پیدا کنه ولی فایده نداشت. داشت شب می شد و پرپری نه می دونست کجاست و نه می دونست کدوم طرف باید بره که به1جای آشنا برسه.
-اینجا دیگه چه جور جاییه! این منطقه سبز چه بی سر و تهه. نه اولش مشخصه نه آخرش. داره شب میشه و من به نظرم گم شدم. چه قدر این منطقه پیچ و خم داره! اصلا خوشم نمیاد. کاش دسته کم بال هام باز بودن بلکه بتونم از بالا مسیر رو پیدا کنم و… آخ!
سرش رو بالا کرد و به درخت بلندی که با سر بهش برخورد کرده بود نظر انداخت. خیلی بلند بود! اما همون1درخت نبود. ردیف درخت های سرو خیلی بلند و1دست، کاملا1دست در مقابلش صف کشیده بودن.
-چه ردیف صافی! یعنی بعدش چی می بینم؟ خوب باید رفت تا دید! ولی من باید راه برگشت رو پیدا کنم الانه که شب بشه و من بدون بال هام روی خاک جا موندم! اما من که تا اینجا اومدم2تا قدم دیگه برم بلکه به1جایی رسیدم! اون طرف این ردیف سرو ها رو اگر نبینم خیالم جمع نمیشه. تماشا کن چه به هم چسبیده هم هستن! شدن1دیوار! آخه این رئیس سبز ها چه جوری تونسته اینهمه صاف درخت عمل بیاره؟ به نظرم خیلی زیاد زحمت اینجا رو کشیده. خیلی قشنگه ولی من اصلا خوشم نمیاد. اینجا زیادی واسه جا شدن توی مخ من بزرگه. به نظرم هیچ زمانی نمی فهممش و همیشه داخلش گم میشم. دوستش ندارم. ولی بیخیال فعلا بذار از وسط این تنه ها رد بشم اون طرفش رو1تماشایی کنم!
پرپری دنبال حس کنجکاویش که جلو می بردش و توقف هم نداشت پیش رفت. از وسط تنه های تقریبا به هم چسبیده گذشت و از حصار سرو ها خارج شد. جنگل بعد از سرو ها کاملا وحشی بود و تفاوتش با اون طرف ردیف سرو ها به وضوح دیده می شد. حتی زیر سایه غروبی که داشت به شب پیوند می خورد. پرپری متعجب به اطرافش نگاه کرد.
-به نظرم منطقه سبز تموم شده. اینجا از اون سبزی و ترتیب خبری نیست. ولی اون جلو تر انگار1چیز هایی هست! آخجون بوته های قاصدک! خیلی دوست دارم!
پرپری بی توجه به شبی که هر لحظه می رسید به طرف قاصدک ها رفت و بینشون غیبش زد. غروب با شب یکی می شد. منطقه سبز زیر بال جوینده های دلواپس توی تاریکی فرو می رفت و پرپری هیچ کجا نبود.
-دم کوتاه من فقط1لحظه ازش غافل شدم. نمی دونم1دفعه چی شد.
-غافل شدی؟ فقط1لحظه؟ از پرنده ای که بال هاش به2طرفش بسته هست و روی خاکه؟ اون هم داخل منطقه بزرگی مثل اینجا اون هم در حالی که هیچ کجاش رو بلد نیست؟ دم سیاه! ازت بیشتر انتظار داشتم!
فرشته با صدایی که از شدت نگرانی ریز تر شده بود به حرف اومد.
-دم کوتاه اون بهش گفت که مواظب باشه و برگرده بالای درخت توتش ولی پرپری قانعش کرد که چیزی نمیشه. تقصیر دم سیاه نبودش که!
دم کوتاه داد نزد. لازم نداشت. زمان های خشم معمولا هوار نمی زد. فقط فرمان می داد. با صدای بی هوار فرمان می داد و اجرا هم می شد.
-بسه دیگه فرشته حرف نزن!
-ولی ببین!
-گفتم حرف نزن!
-آخه،
-بهت گفتم حرف نزن فرشته!
-آخه گوش کن!
-ببین1کلمه دیگه حرف بزنی چه باشی چه نباشی اصلا نمی بینمت تا هر زمان که خودم بخوام!
فرشته ساکت شد. دم سیاه سکوت کرد و بدون اینکه در چهرهش چیزی مشخص بشه حرص خورد. دم کوتاه به پر طاووسیه متفکر و فرشته آشکارا نگران نظر انداخت.
-زردبال و کاکل حنا کجان؟
دم سیاه همچنان در سکوت بود. فرشته با تردید تقریبا زمزمه کرد
-رفتن اطراف منطقه رو بگردن. یعنی بیرون حصار. شاید زده باشه بیرون! بال سیاه می گفت2تا پروانه از بیرون منطقه گفتن1تیهوی زرد دیدن که از بین سرو ها زد بیرون و رفت طرف قاصدک ها و، … دم کوتاه! چی شده؟
دم کوتاه به وضوح آتیش بود ولی هوار نزد.
-سرو ها؟ از پشت منطقه زده بیرون؟ فرشته تو این رو تا حالا نگه داشتی و نگفتی؟
فرشته که داشت گریهش می گرفت خواست حرفی بزنه ولی دست دم کوتاه به نشان هشداری صریح و خشن رفت بالا و فرشته ساکت شد.
-همینجا بمونید. درست همینجا. اگر پرپری رو پیدا کردید بمونه تا خودم بیام. فقط خودم! فهمیدید؟
هر3تا فقط سر تکون دادن ولی دم کوتاه ندید. رفته بود. فرشته با صدایی که می لرزید زمزمه کرد
-واسه چی سر من داد زد؟ من این رو از پر طاووسی شنیده بودم. پر طاووسی تو واسه چی بهش نگفتی که این اطلاعات آخری که بهش دادم رو تو داشتی و دیر به من گفتیشون؟
پر طاووسی نگاهی مهربون بهش کرد.
-خوب من خواستم بگم عزیزم ولی تو اجازه ندادی. می ذاشتی خودم1طوری یواش بهش می گفتم که عصبانی نمی شد. فرشته جان تو باید1کمی ساکت تر و عاقل تر باشی.
فرشته با نگاهی اشک آلود نظری از جنس سرد آزردگی به پر طاووسی انداخت. پر طاووسی دید و فهمید ولی چنان به ندیدن زد که کسی این ادراک رو ازش نفهمید. ولی فرشته نتونست ساکت باقی بمونه.
-دم کوتاه چش شد بچه ها؟
دم سیاه که تا اون لحظه به مسیر رفتن دم کوتاه خیره مونده بود به فرشته و پر طاووسی نظری از سر حواس جمعی انداخت.
-فرشته! این تیهوی دیوونه صاف داره میره طرف رودخونه. الان شب شده. این هم بال هاش بسته هست. رودخونه هم طغیان داره و حسابی جریانش تنده.
فرشته که از وحشت می لرزید و اشک توی چشم هاش جمع شده بود بی اختیار دست های دم سیاه رو چنگ زد.
-خوب شاید لازم باشه واسه پرنده های منطقه آبشار پیام برگی بفرستیم. اون ها درست اون طرف رودخونه هستن. اگر پرپری اون طرف ها باشه از بالای پیچک هایی که حصار منطقهشون شده راحت می بیننش.
دم سیاه با نفرتی آشکار بال هاش رو تکون داد.
-آبشاری ها؟ به نظرت کمک می کنن؟ لازم نکرده دم کوتاه خودش حلش می کنه.
فرشته کوتاه نمی اومد. ظاهرا دلواپسیش اون قدر زیاد بود که نمی تونست سکوت رو تحمل کنه.
-ولی کمک می کنن. الان که جای این حرف ها نیست. اون ها خیلی به رودخونه نزدیکن حتما از روی حصارشون می بینن.
دم سیاه نفس عمیقی از سر نارضایتی کشید.
-ببین فرشته از این آبشاری ها هیچی بهم نگو چون هرچی میگی باطله. تو هیچی ازشون نمی دونی پس ساکت باش.
بغض فرشته ترکید و زد زیر گریه. تحملش تموم شده بود. پر طاووسی دست انداخت دور شونه هاش و دلداریش داد.
-گریه نکن عزیزم چیزی نمیشه. پرپری سالمه دم سیاه هم الان عصبانیه بعدا درست میشه. اون درست میگه. آبشاری ها پرپری رو پیداش نمی کنن. الان تاریکه کسی روی حصار هاشون نیست. تو هم گریه نکن درست میشه.
فرشته خودش رو از دست های پر طاووسی کشید عقب که در نتیجه نزدیک بود از بالای درخت گردو پرت شه پایین. دم سیاه بی حرف گرفت و کشیدش کنار. فرشته سرش رو به شونه دم سیاه تکیه داد و دوباره زد زیر گریه.
رودخونه بی توجه به شبی که تقریبا دیگه رسیده بود غرش کنان پیش می رفت. پرپری به اطراف نظر انداخت. اون طرف رودخونه وحشی1ردیف سبز قشنگ از پیچک ها دیده می شد. اگر از رودخونه می گذشت و1خورده پیش می رفت بهش می رسید.
-فقط چندتا بال پروازی.
با حسرت به بال های برگ پیچ خودش نگاه کرد و سری از سر تأسف تکون داد.
-اون پیچک ها چه بلندن! حتما اون ها هم حصار1منطقه دیگه هستن. یعنی اونجا هم مثل منطقه سبز بی اول و آخره؟ کاش داخلش رو می شد ببینم! خیلی دلم می خواد ببینم منطقه های دیگه چه مدلی هستن. بال هام که باز بشن حتما باید بپرم برم همهشون رو ببینم. چه تشنهم شده! این برگ های لعنتی باز نمیشن تا بال هام آزاد شن. آخه من بدون بال هام که نمی تونم از شیب این رودخونه دیوونه برم پایین. ولی آب! من تشنهمه!
پرپری نگاه از اطراف برداشت و به شیب تندی که از گل های نرم و چسبناک درست شده بود نگاه کرد. خواست منصرف بشه ولی تشنگی فشار می آورد. آهسته1قدم جلو تر رفت. 1قدم دیگه! یکی دیگه و…
-وایی خدایا! خدایا کمک کن!
پا های پرنده بی بال روی گل های نرم سر خورد و پرپری روی سراشیبی خورد زمین. گل نرم زیر جسمش از هم پاشید و به طرف آب های کف آلود پایین ریخت و پرنده بی بال و بی تعادل رو هم با خودش برد. پرپری از وحشت چشم هاش رو بسته بود و جیغ می کشید و به جای اینکه آروم تر باشه بی هوا توی گل های در حال سقوط دست و پا می زد تا به1چیزی چنگ بزنه ولی هیچی ثابت نبود. درست لب رودخونه پنجه هاش به1دسته علف بی اعتبار که هر لحظه در حال جدا شدن بود چنگ زدن. ولی فایده چندانی نداشت. علف ها توی گل های نرم آهسته از ریشه در می اومدن و پرپری هر لحظه بیشتر داخل آب فرو می رفت و فشار تند آب هم به این امر سرعت می داد. پرپری داشت ذهره ترک می شد. آب غرش می کرد و حالا دم و بال های پرپری داخلش بود و طولی نمی کشید که آب برنده می شد و علف ها می باختن و پرپری هم می باخت.
-کمک! کمک! دارم می افتم! یکی نجاتم بده! کمک!
چندتا صدا از چند طرف انگار. صدا های محو در غرش آب های خروشان در جواب ندای کمک!
-آهاااییی صبر کن اومدم!
-آآآییی حرکت نکن می افتی!
-هاااایی تحمل کن رسیدم بهت!
چندتا سایه که بلافاصله از اطراف پیدا و ناپیدا می شدن. داشتن نزدیک می شدن. نزدیک تر و باز هم نزدیک تر. پرنده هایی ناشناس که هیچ کجای پر هاشون سبز نبود ولی وجود داشتن و به سرعت برق وسط شب تاریک پرواز می کردن تا به رودخونه و به پرپریه در حال غرق شدن برسن. رسیدن. بالای سرش. فرودی سریع. عمودی. شبیه سقوط. پایین، پایین، پایین تر، …
-آهایی عزیز هام!
ناشناس ها بی اختیار وسط زمین و هوا نامتعادل و ناگهانی از فرود مستقیمشون منحرف شدن. دم کوتاه مثل فشنگ رسید. فرودی وحشتناک که به سقوط می زد.
-جُم نخور!
لحظه ای بعد پرپری خیس و وحشتزده بین دست های نجات دهنده دم کوتاه هقهق می کرد و ناشناس ها روی علف های کنار رودخونه در برابرشون ایستاده بودن. دم کوتاه پرپری رو عقب تر کشید و خندید.
-سلام بچه ها! عجب شب دلیه! ممنونم که این تازه وارد ما رو نجاتش دادید. اگر نبودید این نفله می شد. خوب دیگه ما رفتیم. شما هم روی زمین نمونید شب های جنگل خاکش خطرناک تر از آسمونشه. شب همگی به خیر عزیز هام. بای بای!
دم کوتاه لبخند پهنی به تماشاچی های بی صدا تحویل داد و بدون اینکه1ثانیه رو هم از دست بده پرواز کرد و پرنده خیس و خسته رو هم با خودش برد. وسط آسمون شب چرخید و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه مثل تیر به طرف منطقه سبز پرید.
-چی گفت؟
-مثل همیشه. اراجیف. از این چی می خواستی بشنوی؟
-ممنونه که تازه واردش رو نجاتش دادیم؟ ما که دستمون هم به تازه واردش نخورده بود. خودش نجاتش داد.
-این مدلش همین طوریه. چه جوری تا الان نفهمیدی؟
-ولی آخه این، …
-بسه دیگه بلند شید از اینجا بریم. دم کوتاه درست گفته شب های جنگل روی خاک اصلا امنیت وجود نداره.
-ولی این کم مونده بود سر نجات دادن اون زرده بد تر پرتش کنه توی آب! بال هاش رو دیدی بسته بود؟
-آره ولی شنیدم زخمی بوده دم کوتاه بال هاش رو بسته که درمون بشن.
-من که باورم نمیشه. مگه نگاهش رو ندیدی؟
-بس کنید. درسته اون پرنده مثل اینکه1چیزی زخمیش کرده بود دم کوتاه درمونش کرده بسته بودن بال هاش هم واسه اینه.
-خوب این هیچی ولی الان رو چی میگی؟
-الان رو هیچی نمیگم جز اینکه1موجود گرفتار بود و حالا دیگه گرفتار نیست. ما هم همین رو می خواستیم مگه نه؟ اومده بودیم نجاتش بدیم که دم کوتاه نجاتش داد. مهم اینه که اون زنده هنوز هم زنده هست و داره نفس می کشه.
-دم کوتاه نجاتش داد؟ خود دم کوتاه که فرمودن ما نجاتش دادیم.
صدای خنده های زیر جلدی که آهسته کمی بلند تر شد. پرنده پر های خاکی رنگش رو حرکتی داد و در حالی که صداش رو عوض می کرد به تقلید از مدل دم کوتاه سر و شونه هاش رو تکون داد و با لبخندی که سعی می کرد تقلید لبخند دم کوتاه باشه و با لحنی آشکارا از جنس تمسخر گفت:
-ممنونم که تازه وارد ما رو نجاتش دادید! عزیز هام! شب به خیر عزیز هام! بای بای عزیز هام! آخ که من حسابی می خوامتون عزیز هام! اووووه عَََََََززززیز هاااااام!
شلیک خنده بود که رفت هوا. به بلندیه خنده های منطقه سبز نبود ولی خنده ای بود از ته دل.
-بسه دیگه این کار درست نیست. تمومش کنید.
-خوب راست میگه دیگه. اون موجود با اون مدله…
-گفتم بسه. ادامه ندیم این واقعا درست نیست.
-ولی تو خودت هم داری می خندی!
-از دست تو مگه میشه نخندید؟ بچه ها دیگه واقعا دیره. شب کامل شده و ما هنوز اینجاییم. هیچ خوشم نمیاد در حالی که دارم به تقلید های تو از1پرنده غایب می خندم صید روباهی ماری چیزی بشم. بیایید از اینجا بریم.
-باشه ولی بذار من باقیش رو توی منطقه خودمون بگم باشه؟
-نه! دیگه بسه.
-ولی آخه…
-الان فقط از اینجا میریم. همگی پرواز!
سایه ها توی تاریکی ناهماهنگ ولی1زمان از زمین جدا شدن، رفتن بالا و به طرف حصار پیچکی پرواز کردن و توی شب گم شدن. لحظه ای بعد، در کنار رودخونه همچنان خروشان، شب بود و جنگل بود و دیگه هیچ.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

46 دیدگاه دربارهٔ «آخرین پرواز3»

  1. حسین آذری می‌گوید:

    سلام صبح آدینه بخیر باشه. آمدیم حاضری خود را بزنیم و بگیم مشغول خواندن قسمت سوم هستیم.

  2. حسین آذری می‌گوید:

    بله اینجاست که پرپری ما تمایل داره دنیای دوره بر خودش رو نظاره گر باشه. با وجود اینکه هنوز زخمش کاملا خوب نشده خواهشا ادامه دهید ببینم چه خواهد شد. پریسا خانم یه چی میگم ناراحت نشید ها من بیشتر این مدل حس می کنم این پرپری نمادی از خودتون باشه که با سختی های زندگی مبارزه کرده اید. شایدم اشتباه کنم اما نظرم رو گفتم که بگم.

    • پریسا می‌گوید:

      من خیلی دلم می خواست پرنده باشم ولی نشد که بشه. باور کنید هیچیم شبیه پرنده ها نیست اون هم تیهوی زرد! این پرپری فقط1موجود دیوونه هست که1خورده مونده بود بی افته توی رودخونه و من از نوشتن باقیه داستانش معاف بشم. خخخ! خدا کنه دیگه دردسر درست نکنه هرچند من تصور نمی کنم این دعام برآورده بشه!

  3. مینا می‌گوید:

    سلام سلاااااااااااام داستانتون داره حسابی جذاب میشه ولی خوب این باعث نمیشه که ما بیخیال نوشتن تکبال بشیم کلا گفتم که گفته باشم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان. یعنی خداییش من الان2تا داستان بلند با هم اینجا بزنم شبیه آش شعله قلمکار میشه که! اون تکبال چی نشده رو ول کن آخه گناه دارم که!

      • مینا می‌گوید:

        اگه ننوشتنتون به خاطر ماست که دو ت داستانوقاطی میکنیم باید بگم که شما ده تا داستانم باهم بذارین ما قاطی نمیکنیم خلاصه که تکبالو میذارین یا کرکسو بفرستم سرااااااااااغتون؟ کرکس بر خلاف این دمکوتاه اصلا اعصاب نداره ها خلاصه که پیشاپیش بهتون گفتم که نگین نگفتین

        • پریسا می‌گوید:

          خخخ تو برو سراغش اگر تونستی وایستی2تا کلمه حرف حسابی با این جناب کرکس خان بزنی و خورده نشدی من هرچی بگی گوش می کنم خخخ! بچه ها مینا رفت به کام کرکس خان و گناهی شد.

  4. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    خب اين پرپري جون هم داره يواش يواش ميگه كه زندگي قشنگه خعععلي قشنگه.
    اون دم سياه هم داره در گوشش مي خونه كه تكبال دو هم تو راهه و داره مياد و غصه نخور.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. خوب این پرپری داره میره دردسر درست کنه. اون دم سیاه هم باید به حسابش برسه چون این دیوونه باعث شد اون پرنده دم بلنده بی خودی دعواش کنه. من هم واسه خاطر اینکه اسم اون تکبال کوفتی رو می بری باید بکشمت.

  5. حسین آذری می‌گوید:

    خوب مینا خانم و آقا وحید هم از راه رسیدند اینا هم رفته بودند دنبال پرپری که در جستوجوی تکبال رفته بود می بینید که میگن تکبال خواهد آمد بیا بیا تکبال بیا. خخخخخ

  6. وحيد می‌گوید:

    پرپري جونم بيا بيا
    دم سياه جونم بيا بيا
    دم زد جونم بيا بيا
    فرشته جونم بيا بيا
    تكبال اومده بيا بيا
    كركس جونم بيا بيا
    تكبال جونم اومده
    بدو بدو بيا بيا بيا بيا
    تكبااااآااااآااااآآآااااآآآآااااآآآآااال

  7. مینا می‌گوید:

    بچه ها بیاین گرفتمش تکبالرو ازش بگیریم حملهههههههههههه

  8. پریسا می‌گوید:

    عه به جان خودم دست من نیستش که! ببین واسه خاطر هیچی چه بساطیه اینجا! عه میگم که اونجا رو! شکلک فرار!

  9. مینا می‌گوید:

    شکلک من در جلو آقای آگاهی عقب آریا سمت راست دینا سمت چجپ آقای آذری هم نقش کمکه بگیرینش بچه هاااااااا

  10. پریسا می‌گوید:

    شکلک با تمام توان به سوی نجات این ها جدی جدی الان کار دستم میدن!

  11. مینا می‌گوید:

    به به اینم از یکی یکی فرمانده نظامه

  12. پریسا می‌گوید:

    یا حضرت کل حضرات این1قلم جنس رو بیخیال شو مینا جان اون گوشیت که توی اون کامنته زده بودی بیخیال شو به خدا من فقط1خورده این روز ها بیمارم مردنی نیستم که! یعنی به شدت گناه دارم این آخریش از توانم خارجه خخخ!

  13. پریسا می‌گوید:

    بچه ها1دونه کامنت این وسط بی جوابه نمی دونم مال کیه از هر کسی بود معذرت پیدا نکردم تمامش هم تقصیر میناست برید بزنید بترکونیدش شکلک تفرقه افکنی آخجون!

    • مینا می‌گوید:

      تکبالوبنویسیندرست میشین نشدین هرچی خواستین به من بگین

      • پریسا می‌گوید:

        تکبال2نداره مینا باور کن من نمی دونم بعدش چی به سرش اومد. اگر می دونستم می نوشتم. شاید هم1روزی که باقیه داستانش دستم اومد و سر و ته ماجرا هاش مثل سریه اول مشخص شد اومدم و اینجا هم نوشتمش. اگر تا اون زمان من باشم و اینجا هم باشه و همه ما همچنان با هم باشیم! کاش تکبال و همه زنده ها داستان هاشون خوش پایان باشه!

        • مینا می‌گوید:

          سعی کنید فقط سعی من مطمینم که میتونید بنویسید و یک درصدم فکر نکنید که من و ما یعنی آ« سوی شبیها بیخیال میشیم

          • پریسا می‌گوید:

            میناجان فعلا اجازه بده ببینم این تیهوی دیوونه چه بلایی بود که بهم نازل شده بعدش اگر نفسی واسم مونده بود میرم می گردم این تکبال شما ها رو پیداش می کنم ببینم کجای اون جنگلشون جا مونده بیاد داستانش رو بگه بلکه بشه من بنویسمش.

  14. وحيد می‌گوید:

    پريسا من به كتاب هاي سري 2 علاقه بيشتري نسبت به كتاب هاي سري 1 دارم. پس اصلا كاري نداشته باش كه من تكبال 1 رو خوندم يا نه؟ تو فقط زوووووود برو تكبال دو رو بزار اينجا تا كارت به بيمارستان نكشيده و از منظومه شمسي خارجت نكردم خخخ
    تكباآآآآآاااااآآآآآاااااآآآآآاااال

  15. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    سفرم جور نشد.
    ایمیلتون رو چک کنید باشه؟

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من! همین الان دارم میرم به ایمیل باکسم. خدا کنه رسیده باشه چون حسابی فضولیم میاد.
      بعد التحریر.
      رفتم نبودش که! پس کو! فقط1دونه ایمیل بود که می گفت از شما اینجا کامنت اومده! شکلک نمی دونم چه شکلی. شکلک نداره من ایمیلم رو می خوام!

  16. حسین آگاهی می‌گوید:

    الآن ایمیل باید باشه.
    چک کنید.

  17. پریسا می‌گوید:

    رفتم نبود برید نیست! شکلک گریه!

  18. یکی می‌گوید:

    اوکی انگار بیخشونت حل شد و دیگه شدت عمل لازم نیس. افرین پریسا عاقل فقط بچا اینو یجایی بثبتینش تا سرش واسته و نتونه پسش بگیره. هی پریسا شجا باش اوکی میشی قول میدم. اینقدم پاشیده نباش دنیا ک خراب نشده اصا کل هستی روپاس جز تو ک خودتو داغون کردی واسخاطر هیچ. خب بیخیل این پرپره بدش چی شد زود زود زود زود زود زودزودزودزودزود منتظرم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی. درسته کل هستی سر جاشه جز جهان قشنگ من که ویران شد. ولی بیخیال. شد دیگه. بیخیال یکی بیخیال! راستی دنیای اطراف ما خیلی بزرگه همه چیز هم داخلش امکان داره که پیش بیاد و من حسابی دلم می خواد1زمانی دستم برسه زورم هم برسه شدت عمل رو نشونت بدم خخخ! شکلک فرار.

  19. دینا می‌گوید:

    سلام
    بازم آآآآآآآآآآآآآآآآآآلی بود آآآلی
    قسمت 4 رو کی میزارید؟
    من تک بال میخوام تک بال خخخ تک بال میخاااااااااام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *