گنجشکه سراپا شده بود نگاه و تماشا می کرد. اون قدر حواسش به مقابلش بود که تقریبا بدون دیدن می پرید. پرواز رو نمی فهمید انگار. فقط می خواست جا نمونه.
-پرپری! پرپری تیهو! آخه کجا میری؟
تیهو مثل تیر می رفت. اگر متوقف می شد شاید انصراف می داد از این رفتن. نمی تونست منصرف بشه. دیگه خسته شده بود از همه چیز. باید می رفت. رودخونه یخی دور نبود.
-تیهو! پرپری! تیهو! وایستا برسم بهت؟ اجازه نمیدم تنها بری.
پرپری تیهو توی دلش خندید.
-مسخره! اجازه نمیدی؟ برو بابا تو هم! جایی که من میرم اجازهش دست کسی نیست جوجه.
سکوت بود و صدای باد که همراه سفیر پرواز توی سرش می پیچید. گنجشک هنوز پشت سرش بود و تیهو می رفت بدون توجه به پشت سرش. جوجه گنجشک اما تمام جونش شده بود نگاه و داده بودش به مقابل.
-چه قشنگه! پر هاش رو ببین! تا حالا با هیچ رنگی پری اینهمه نزدیک نپریده بودم. روی درخت های سبز چه خوش می گذشت. باهام حرف می زد. برام آواز هم می خوند. یعنی واسه من که نه. واسه خودش می خوند و من تشویقش که می کردم می خندید. ببین چه روون می پره. انگار سر می خوره روی باد. وایی تمرکزش رو! من باید بهش برسم! اگر این بره اون طرف رودخونه یخی من این طرف چیکار کنم؟ نه نمیره. من باهاش میرم. تازه تنها نباید بره من باید باشم. آخه جلو تر از روی کوه یخی که ریخته باید بره اگر سرما بهش بزنه بیفته1کسی باید، … آهایی تیهو پرپری یواش تر من نمی تونم برسم!
تیهو شونه بالا انداخت.
-واسه چی باید برسی؟ همینجا باش جات بد نیست. دلت هم خواست1سر تا اون جهان بپر.
جوجه گنجشک چنان حواسش به تیهو بود که شاخه مقابل رو ندید. چنان بد بهش خورد که سرش گیج رفت. تیهو نموند ببینه چی شد. مثل باد رفت و فقط رفت. جوجه گنجشک بدون اینکه متوقف بشه چشم هاش رو بست تا ستاره های جلوی نگاهش محو بشن. سرش به شدت درد می کرد ولی عجله داشت تا زود تر دیدش برگرده مبادا پرپری از نگاهش گم بشه. پیداش کرد. دور شده بود. جوجه با تمام سرعت پرید. تیهو رسیده بود وسط رودخونه یخی. سرما اونجا انگار هوا رو هم منجمد کرده بود. تیهو متوقف شد. جوجه گنجشک با تمام سرعت پرواز می کرد تا بهش برسه. داشت می رسید ولی هنوز دور بود. تیهو1لحظه سرش رو بالا گرفت و به آسمون سیاه عصر زمستون خیره شد. خواست برگرده و1دفعه دیگه به نوک درخت های بلند آشنا نگاه کنه ولی منصرف شد. دیگه جای تردید نبود. بال هاش رو باز نگه داشت و1دفعه عمودی خودش رو رها کرد و مثل1تیکه یخ با سر به طرف آب های یخ زده رودخونه پایین رفت. جوجه گنجشک رسیده بود به لبه رودخونه. کمی جلو تر. جلو تر. تیهو سقوط می کرد بدون اینکه پرواز کنه و مانع سقوط خودش بشه. جوجه گنجشک تماشا می کرد.
-عجب شیرجه ای میره. مثل قرقی هاست! کاش من تیهو بودم! عجب صاف میره! اون1قهرمان راستکیه.
تیهو داشت به یخ های شناور روی آب می رسید. چشم هاش رو بست تا نبینه. اشک هاش توی اون سرما داغ بودن. اشک های وحشت. وحشت منجمد.
جوجه گنجشک محو و مصحور بال هاش رو شبیه تیهو باز کرد و از همون فاصله دور مثل پرپری شیرجه زد. لحظاتی بعد هیچی نبود جز چند تا موج کوچیک که از برخورد2تا جسم نیمه یخ زده به آب های بی حرکت از سرما ایجاد شده بود.
-اونجا رو!
-چی؟
-به نظرم1چیزی پرت شد داخل آب!
-نه1چیزی نیست2تا هستن. از آسمون پرت شدن. پرنده بودن. خودم دیدم.
-اون اولی! لعنتی اون که پرپری تیهوی خودمون بودش!
-اون خیلی زمان پیش زد به سرش ول کن.
-پر طاووسی به اون مدل مهربونت اینهمه بدجنسی نمیاد اون الان غرق میشه.
-خوب بشه. ول کن دم سیاه خودش پرید کسی مجبورش نکرده بود.
ولی2تا بودن.
-آهایی شما ها! مگه ندیدین؟ جوجه گنجشک دیوونه پشت سر اون تیهو خودش رو انداخت توی رودخونه! بجنبید!
-دم کوتاه تو مطمئنی؟
دم کوتاه که برعکس اسمش دمش بیش از اندازه معمولش بلند بود کلافه هوار زد
-اه میگم بجنبید سریع تر!
و خودش مثل فشنگ از جا در رفت و به طرف رودخونه پرواز کرد.
آب سرد و تیز بود. تیهو پر شدن درونش رو از یخ های سوزان احساس کرد و فقط1چیز از سرش گذشت.
-از چیزی که تصور می کردم خیلی سخت تره. کاش تموم بشه!
تاریکیه منجمد ذهنش رو پر می کرد و1سراب از جنس2تا دست قوی که گرفتش و از انجماد کشیدش بیرون.
-هی پرپری! پرپری! تیهوی احمق زنده ای؟ چشم هات رو باز کن ببینم! می تونی صحبت کنی؟ نفس بکش! زود باش بجنب نفس بکش وگرنه میمیری. زود باش دیگه! با تو هستم پرپری!
فشاری که قفسه سینهش رو به شدت آزار می داد و نفس کشیدن چه سخت بود.
در اوایل هشیاری دید که دم سیاه و پر طاووسی و2تای دیگه1تیکه یخ رو می بردنش.
-ببرید نجاتش بدید اگر هنوز میشه نجاتش داد.
-باشه دم کوتاه ولی تو چی؟
-من خودم بهتون می رسم شما ها این جوجه نفهم رو درستش کنید تا بیام.
-باشه رفتیم.
ذهن پرپری آهسته از انجماد خارج می شد. از بین مه تاریک به مقابل نگاه کرد. دم کوتاه بود با همون دم خیلی بلند و پخش و بال های کشیده و نگاه تیزش. تیهو یادش اومد که این موجود همیشه همه چیز زندگی رو به تمسخر می گرفت. حتی با اسمش که درست برعکس موجودیتش بود هنجار های اطرافش رو پس می زد و بهشون می خندید. پرپری یادش اومد که این موجود عجیب رو چه طولانی می شناخت و نمی شناخت. دفعه اولی که هم رو دیدن چه دور بود! پرپری هرگز خودش رو به این آشنای ناشناس عزیز نزدیک حس نکرده بود ولی همیشه پریدنش رو، نگاهش به زندگی و پرواز و شاید همه چیز رو، جذبه مثبتش رو و حال و هوای آزادش رو توی دلش و در سکوتی ناشکستنی تحسین می کرد.
-خوب. مثل اینکه زنده شدی. داشتی می رفتی اون طرف؟ اون طرف رودخونه یخی؟ منطقه خودت؟
تیهو مثل کسی که1دفعه دیگه توی یخ فرو کرده باشنش از جا پرید.
-نه! نه!
دم کوتاه نه حرصی نشون می داد نه شاد. معمولی بود ولی بیگانه.
-مگه تو مال اون منطقه نیستی؟
پرپری دوباره از جا پرید ولی این دفعه صداش رو پیدا کرد.
-من، نه. نه!
دم کوتاه داشت از جا در می رفت.
-به نظرم لازمه بهت بگم خفه شو. واسه چی اومدی این طرف؟ تو که از اولش عشق آبشار اون طرف رودخونه روانت رو گرفته بود اصلا برای چی این طرف می پلکیدی که سرمای سیاه بزنه و گیر کنی؟ تو مال اون طرف رودخونه ای واسه چی میگی نیستی؟ آتیشت که نمی زنن. فقط به نظرم تو1کسی رو آتیش زدی. شاید هم منجمدش کردی.
تیهو داشت به یاد می آورد که تنها نبود. کسی بود. کسی بود! جوجه گنجشک تازه پرواز منطقه سبز این طرف رودخونه یخی که از شروع این پرواز نفرین شده مثل سایه همراهش بود. این دفعه چنان از جا پرید که دم کوتاه با حرص شونه هاش رو چسبید تا دوباره توی رودخونه نیفته.
-معلومه تو چته؟ می خوایی باز پرت بشی؟
-دم کوتاه! محض خاطر خدا! این جوجهه کو؟ کجاست؟ کجا رفت؟
دم کوتاه پوزخند زد. تلخ.
-همراه تو بود از من می خواییش؟
پرپری هوار زد:
-من پریدم توی رودخونه اون چی شد؟
دم کوتاه با آرامشی از جنسی بسیار تلخ جوابش رو داد.
-تو واسه چی پریدی توی رودخونه؟ به نظرت جایی که بال در حال پرواز از سرما توی آسمون یخ می زنه شنا می تونست کمک کنه به منطقه خودت برسی؟
-من نمی خواستم به جایی برسم. به خدا من فقط خواستم تموم بشم تا این سرمای عوضی دست از سرم برداره. سرد بود تاریک بود نفس نبود هیچی نبود من فقط رفتم تا دیگه زنده نباشم. می دونستم مطمئن بودم این مسیر نابودم می کنه ولی رفتم آخه دیگه نمی خواستم زنده باشم. من پریدم توی رودخونه تا دیگه نباشم. ولی اون جوجه دیوونه کجاست؟ تو رو به خدا بگو الان کجاست؟
دم کوتاه همچنان با همون آرامش تلخ و تاریک تماشا می کرد. آرامشی که کاملا مشخص بود داشت از دست می رفت.
-اون همراه تو بود. باهات پرید توی رودخونه. نمی خوام شعورم رو مسخره کنی و بگی که نمی دونستی. تو قدم به قدم از حضورش آگاه بودی. می دونستی. قشنگ هم می دونستی. اون همراه تو بود یادت که نرفته؟
پرپری حس می کرد این دفعه از درون آتیش می گرفت.
-دم کوتاه اون جوجه چی شد؟ من نگفتم بپره.
دم کوتاه این دفعه کاملا از جا در رفت و عربده زد:
-اون پشت سر تو پرید! درست پشت سرت. درست شبیهت! و تو می دونستی اون می پره. می دونی چیکار کردی؟ می دونی چی سرش آوردی؟ می دونی بال های جوجه گنجشکی که هنوز بلد نیست درست بپره چه قدر ضعیفن؟ می دونستی بال هاش رو سرما زده و اگر زنده بمونه شاید دیگه هرگز نتونه درست پرواز کنه؟ می دونستی اگر هم بتونه بپره تا مدت ها بی پروازه؟ می دونستی می شد که این طوری نشه فقط اگر تو این حماقت رو توی سرش نمی کردی که وسط سرمای سیاه خودش رو به آب رودخونه یخی نسپره تا همراه تو برسه اون طرف؟ می دونستی نابودش کردی؟ می دونستی؟
پرپری تمام وجودش شده بود وحشت.
-من بهش نگفتم همراهم بپره.
دم سیاه همچنان آتیش خشم بود.
-بهش هم نگفتی نپره. واسه چی؟ واسه چی کشیدیش اینجا تا این طوری بشه؟ خریتت اینهمه جذاب بود که1نفر دیگه رو هم با خودت بردی وسطش؟
-نه من، من فقط، من نمی دونستم. به خدا بهش گفتم ولی گوش نکرد. من نگفتم همراهم بشه من نگفتم بپره من،
دم کوتاه آه کشید. آهش انگار از عربده هاش تلخ تر بود.
-باشه. باشه فهمیدم. تو بهش نگفتی همراهت بشه. تو بهش نگفتی بپره. تو بهش نگفتی خودش رو نابود کنه.
-دم کوتاه به خدا من بی تقصیرم اون خودش دلش خواست که،
دست دم کوتاه به نشانه فرمان سکوت رفت بالا. پرپری بی هوا کشید عقب. دم کوتاه گرفتش که نیفته.
-من نمی خوام بزنمت. مواظب باش پرت نشی.
پرپری با دست های بی حس دست دم کوتاه رو چسبید.
-دم کوتاه به خدا تقصیر من نبود من فقط از دست سرما در رفتم من نگفتم اون همراهم بشه من نمی دونستم می پره من، …
-بسه. بس کن پرپری. گفتم که فهمیدم. تو بی تقصیری. تو نگفتی. تو هیچی بهش نگفتی. تو نگفتی اون خودش دلش خواست این طوری داغون بشه. باشه. تا حصار های پیچکیه منطقهت می برمت از اونجا دیگه پرنده های اون طرف حلش می کنن.
پرپری حس می کرد نفس از قفسش می پرید.
-به خاطر خدا دم کوتاه!
دم کوتاه از سر حرص و خستگی نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد.
-به خاطر خدا چی؟ الان من چی بگم؟ چیکار کنم تو بس کنی؟ تو چی می خوایی تیهو؟ من گفتم باشه. دیگه چی بگم؟
اشک. تلخ. درمونده و تاریک.
-تو رو به خدا نمی خوام چیزی بگی فقط بفهم.
دم کوتاه دوباره از جا در رفت.
-چی رو بفهمم؟ چی؟ چی رو من بفهمم؟ که تو پرنده بی تجربه نفهم یادت رفته بود که سال ها همیشه4تا فصل دارن؟ که تو احمق نمی دونستی توی سال بهار و زمستون همیشه مکمل هم هستن؟ که تو موجود بی معرفت از خاطرت بردی که بهار این طرف رودخونه چه بهشتی داشتی؟ که تو بی مغز دیوونه دلت نخواست به این فکر کنی که همون طور که بهار ها زمستون میشن، آخر هر زمستونی هم بهار میاد؟ این سرمای سیاه میره تموم میشه و لازم نیست به خاطر خلاصی ازش تو خریت کنی؟ چی رو بفهمم؟ اینکه تو چنان نفهمی که هر غلطی کردی جز اینکه بیایی به خودم بگی من سردمه بلکه من می گفتم بهت که اون ته منطقه برگ های انجیری هنوز می تونن کمک کنن و سرما رو تخفیف بدن؟ این ها رو می خوایی که من بفهمم؟ خیال کردی خیلی قهرمانی که سکوت کردی و فقط رفتی از دست سرمایی که میگی عاجزت کرد خودت رو انداختی وسط انجماد در حالی که مدعی هستی می دونستی از بس سخته دووم نمیاری؟ دیگه چی رو باید بفهمم؟ اینکه تو واسه خاطر هیچی1جوجه تازه پرواز رو نابودش کردی؟ این ها رو که خودم فهمیدم تو بگو دیگه چی مونده من بفهمم تا بفهممش. پرپری! پردار نفهم! اشتباه کردی اشتباه!
پرپری دیگه هیچی نمی گفت. هقهق های منجمد داشت نفسش رو می گرفت. دیگه نای تلاش کردن نداشت. فقط با تمام توانی که در خودش نمی دید دستی که توی دستش بود رو چسبید که رها نشه.
-ول کن من باید برم بالای سر گنجشکه. گفتم که تا پیچک های منطقهت می برمت.
-نه! به خاطر خدا نه! این مدلی نمی خوام بری. تو، من، من فقط، …
دم کوتاه دوباره آه کشید. این دفعه خشم نبود. فقط خستگی بود. خستگی از جنس خستگی. بیزاری. انتهای حوصله ای که شاید از اولش هم نبود.
-پرپری! تیهو! ببین! تو تقصیر چندانی شاید نداری. تو فقط اشتباه کردی. فقط اشتباه کردی! فقط اشتباه!
اشک بود و اشک بود و دردی که تموم نمی شد.
-کاش مرده بودم! کاشکی مرده بودم! کاش می مردم! کاش!
سرمایی که سرد تر از سرمای سیاه بود. دستی که دور شونه هاش حلقه شد و چیزی که بال های منجمدش رو پوشوند. برگ انجیری پهنی که دم کوتاه از دوش خودش برداشت و انداخت روی شونه های تیهو.
-بسه دیگه. گریه نکن. با گریه کردن های تو هیچی عوض نمیشه. فقط دفعه های بعد قدم هات رو آهسته تر بردار و به جای سریع تر پریدن، بیشتر تفکر کن. بجنب. تا شب نشده باید تو توی منطقه خودت باشی و من هم برگشته باشم این طرف.
دم کوتاه دیگه منتظر نشد. پرپریه نیمه منجمد و نیمه هشیار رو برداشت و پرواز کرد. پرپری لای برگ انجیری بین دست های دم کوتاه نه از سرما بلکه از هیبت تمام این ماجرا ها می لرزید. ماجرا هایی که1دفعه و به چه سرعتی مثل1کوه یخ ویران گر، از اون ها که هر چند1دفعه از بالای کوه کنار جنگل می اومدن پایین و1منطقه رو به هم می ریختن، اومد و تمام وجودش رو گرفت و همه چیز و همه چیز رو ویران کرد و گذشت.
شروع زمستون. ملخی با پر های به رنگ پروانه. سرمایی که بیشتر و بیشتر می شد. یخ های بالای کوه. سرمای سیاه. پرپری و خشمش از سرما و از ملخ توی منطقه سبز و از زمین و از آسمون و از همه چیز. اون عصر آخری. خط پایان. آخرین پرواز. سرمایی که وحشت همراهش بود. جوجه گنجشک تازه پرواز منطقه سبز. دم کوتاه که بار ها از پرپری و از همه پرسیده بود آیا چیزی هست که شما ها بخوایید به من بگید؟ بار ها و بار ها شده بود که جمعشون کرد و ازشون پرسید. خیلی ها خیلی چیز ها می گفتن ولی پرپری هرگز چیزی نمی گفت. چیزی که باید می گفت رو هرگز نگفت. هرگز به این احتمال متمرکز نشد که گفتنش اگر فایده نداشت شاید بی فایده هم نبود. و بلاخره، به خداحافظیه تاریکی که چند لحظه دیگه شاید واسه همیشه اتفاق می افتاد. سرش رو به شونه های دم کوتاه تکیه داد و بی صدا ضجه زد. دم کوتاه یا خیالش نبود یا زده بود به بیخیالی. فقط پرواز می کرد.
از بالای رودخونه یخی گذشتن. پیچک های منطقه آبشار دیده می شد. دم کوتاه بیخیال پرید و روی درخت های کنار پیچک ها فرود اومد. آهسته دست هاش رو باز کرد و تیهوی به معنای واقعی داغون رو با احتیاط لای شاخه های امن گذاشت زمین.
-خوب تیهو اینجا امنه. لای این برگه بمون اگر حالت جا اومد چند لحظه دیگه خودت بپر اون طرف پیچک ها داخل منطقه خودت و اگر دیدی نمی تونی1آوازک کوچولو بخونی رفیق هات میان کمکت. چیزی نمیشه. اینجا حسابی جات امنه. بال هات هم زود دوباره باز میشن. مواظب خودت باش. اه این طوری گریه نکن اعصابم رو خراب کردی.
پرپری فقط اون دست های آشنا رو گرفته بود و می بارید. چیزی توی سرش نبود جز1عالمه درد و درموندگی و این فکر دردناک و تلخ که دم کوتاه هرگز اون رو تیهو صدا نکرده بود. حتی در اولین دیدارشون. اسمش رو می گفت. همیشه بهش می گفت پرپری. پرپری این رو نگفت. می دونست که دیگه نباید بگه. می دونست که نباید دیگه حرفی بزنه. می دونست که دیگه نمیشه چیزی رو اصلاح کنه. می دونست که فقط ازش بر میاد خاطرهش رو در نظر1آشنای خیلی عزیز از اینکه کرده تاریک تر نکنه. پس دیگه حرف نزد. نه تقاضا کرد، نه هوار زد، نه تلاش کرد، فقط بارید و بارید. دم کوتاه پر های دم بلندش رو پخش کرد و اشک های بی صدا و آبشاریه تیهو رو گرفت.
-بسه دیگه یخ می زنی. و اما حرف آخر. ببین پرپری گاهی ما از بس حواسمون به خودمونه اطراف رو نمی بینیم. ولی اون گاهی ها باید مواظب باشیم چون دیگرانی هستن که ما رو می بینن. دیگرانی که شاید ما بدون اینکه بخواییم و اصلا بدون اینکه بدونیم براشون سرمشق باشیم. همیشه این رو به خاطر داشته باش تا هر زمان خواستی کاری کنی، مخصوصا کاری که مثبت نیست، این احتمال رو بده که نگاهی داره ثبتت می کنه. مواظب باشیم که اگر1زمانی به ناخواهِ خودمون سرمشق شدیم، سرمشق های بدی نباشیم. این سرمشق شدن دست ما نیست و اگر انتخاب با خودمون باشه چه بسا که اصلا دلمون هم نخواد. ولی سرمشق مثبت بودن دست ماست. پس سعی کنیم. خیلی هم زیاد سعی کنیم. داره شب میشه. من باید سریع برسم به منطقه خودم. تو هم1پر بزنی توی منطقه خودت هستیمن باید بجنبم تو هم همین طور. خوب. دیگه خداحافظ پرپری.
دم کوتاه خیلی نرم و آروم دست هاش رو از دست های منجمد پرپری کشید بیرون، برگ انجیری رو دور شونه های سرمازده تیهو مرتب و سفت کرد، از امنیتش لای شاخه ها مطمئن شد، و بعد آهسته و بی مکث بال هاش رو باز کرد و مثل همیشه نرم و روون پرید. تیهو فقط از پشت پرده مهی که تاریک و تاریک تر می شد تماشاش کرد. رفتنش رو تماشا کرد و می دید که اون سایه آشنای آشنا دور و دور تر می شد. سرش رو لای تنها خاطره حاضر و ملموس از دست های آشنا فرو برد و چشم هاش رو بست. برگ انجیری که دم کوتاه با خودش نبرد! پرپری لای برگ آشنا جمع شد و از ته ته دلش بارید.
یادش نبود چه قدر گریه کرد. دلش می خواست همراه اشک هاش جونش هم بره و تموم بشه اما نشد. شب داشت می رسید. هوا داشت سرد تر می شد. اونجا نشستن و منجمد شدن چه فایده ای داشت؟ باید بلند می شد و می رفت تا آخرین درسی که گرفته بود رو اجرا کنه.
-گاهی ما از بس حواسمون به خودمونه اطراف رو نمی بینیم. ولی اون گاهی ها باید مواظب باشیم چون دیگرانی هستن که ما رو می بینن. دیگرانی که شاید ما بدون اینکه بخواییم و اصلا بدون اینکه بدونیم براشون سرمشق باشیم. همیشه این رو به خاطر داشته باش تا هر زمان خواستی کاری کنی، مخصوصا کاری که مثبت نیست، این احتمال رو بده که نگاهی داره ثبتت می کنه. مواظب باشیم که اگر1زمانی به ناخواهِ خودمون سرمشق شدیم، سرمشق های بدی نباشیم. این سرمشق شدن دست ما نیست و اگر انتخاب با خودمون باشه چه بسا که اصلا دلمون هم نخواد. ولی سرمشق مثبت بودن دست ماست. پس سعی کنیم. خیلی هم زیاد سعی کنیم.
صدایی از دور.
-پرپری! پرپری! تیهو! کجایی پرپری!
پرنده های منطقه آبشار با صدا هایی پر از تردیدی از جنس دلواپسی از اطراف منطقه صداش می کردن. سکوت و سکون به این تاریکیه تلخ پایان نمی داد. بلند شد. برگ انجیری یادگار رو روی چشم های تبدارش گذاشت و با اشک هایی از جنس دلش1دفعه دیگه خیسش کرد. بعد بوسیدش و گذاشتش لای شاخه ها تا اگر دم کوتاه زمانی بر حسب اتفاق از اونجا گذشت، ببینه و برش داره. بعد سرش رو بالا گرفت و با صدایی بی نهایت خسته و گرفته به ندای پرنده های اطراف آبشار جواب داد.
-پرپری! کجا بودی! حسابی دلواپست شدیم. تو به نظر من رفته بودی هرس شاخه های تاک های اون پایین. چه جوری از اینجا سر در آوردی؟ تو چرا اینهمه خیسی؟ چی شده؟ اتفاقی برات افتاده؟ اذیتت کردن؟
این آخری پرپری رو بیدارش کرد. باید خیلی سریع حلش می کرد.
-نه! نه نه کسی اذیتم نکرد. من گم شدم نمی دونم یادم نیست.
-یادت نیست؟ تو اصلا، …
-بسه دم پهن. تقریبا شب شده باید از اینجا بریم.
-ولی نوک دراز آخه این،
-میگم بسه. بیایید برگردیم مشکی پر از جا در بره دیگه نمیشه درستش کرد.
-راست میگی. بلند شو پرپری. بلند شو بریم تا شب نرسیده زیرمون نگرفته.
پرپری همراه دم پهن و نوک دراز از بالای پیچک ها گذشت و وارد منطقه اطراف آبشار شد. شب می رسید. زندگی در جریان بود. و پرپری با دلی که اندازه1کوه سنگین و گرفته بود همراهش می رفت در حالی که1درس دیگه از درس های زندگی رو از بر می کرد.
-گاهی ما از بس حواسمون به خودمونه اطراف رو نمی بینیم. ولی اون گاهی ها باید مواظب باشیم چون دیگرانی هستن که ما رو می بینن. دیگرانی که شاید ما بدون اینکه بخواییم و اصلا بدون اینکه بدونیم براشون سرمشق باشیم. همیشه این رو به خاطر داشته باش تا هر زمان خواستی کاری کنی، مخصوصا کاری که مثبت نیست، این احتمال رو بده که نگاهی داره ثبتت می کنه. مواظب باشیم که اگر1زمانی به ناخواهِ خودمون سرمشق شدیم، سرمشق های بدی نباشیم. این سرمشق شدن دست ما نیست و اگر انتخاب با خودمون باشه چه بسا که اصلا دلمون هم نخواد. ولی سرمشق مثبت بودن دست ماست. پس سعی کنیم. خیلی هم زیاد سعی کنیم!.
دوروزه فکریم چی بهت بگم چیزی فکرم نمیاد. ی خط ایمیل کن بتونم باهات بحرفم داری ادس میری خنگ دیوونه
سلام یکی حالت خوبه؟ لطفا آروم باش یکی چیزی نیست من خوبم. خوبم. من خوبم!
سلام.
آخیش.
بالاخره ارشد هم اومد و تموم شد.
این پست رو قبل ارشد دیده بودم ولی چون وقت زیادی نداشتم دلم نخواست سرسری بخونمش و الکی نظری هم بذارم.
ولی حالا که سر فرصت اومدم و خوندمش می بینم باز هم شما همه حرف ها رو گفتید و من چیزی برای گفتن ندارم.
خوبه که یک پست دیگه هم هست؛ الآن میرم اون یکی پست.
راستی این قراره ادامه داشته باشه تا به هزار و یک برسه؟
آره؟
من می دونستم شما بالاخره یک داستان هزار و یک قسمتی می نویسید.
اصلاً باید بنویسید.
خوبه که شما الآن مدرسه هستید و تا برسید من اون یکی پست رو هم خوندم و حساااااااابی هم از این جا دور میشم.
پس حالا که دلیلی برای ترس نیست اعلام می کنم که:
کو اون داستان صد و دو قسمتی؟
چی شد اون داستان هزار و یک قسمتی؟
از همه مهم تر کجاست اون تکبالِ 2؟
خخخخخخخخخخخخخخ
سلام دوست من. ارشد رفت! تبریک! حالا فقط مونده نتیجه! کی میادش؟
شکلک تله گذاشتن همه جای اینجا که ایشون رو گیر بندازم و منفجرش کنم. بابا ایول من گفتم با1دونه تکبال2حل میشه نگو3تا داستانه جدا هستن این3تا! شکلک خشم حیرت انگیز آمیخته به حیرت شدید. شکلک تفکر برای یافتن تدبیر. شکلک نمیشه الان تفکر کنم باید شما رو بکشم وایستیییییید ببینم!
راستش اگر به کسی نگید نوشتن رو شروع کردم ولی پیش نمیره. این که اینجا خوندید هم1قسمت از وسط هاش بود. مثل تبلیغ فیلم ها خخخ! ولی جدی پیش نمیره. یا سرش حالم خراب میشه جهان میره روی شبکه چرخش یا1جاییش گیر می کنم میام متمرکز بشم ببینم درستش چی بود از بس گریه می کنم اوضاع و تمرکز و نوشته و هرچی هست و نیست میره به فنا یا1کسی میاد می فهمه ماجرا چیه از پشت سیستم بلندم می کنه می بردم هر جایی جز اینجا. اینه که هنوز توی قسمت اولش موندم. راستش1خورده هم شل می جنبم آخه موندم پایانش رو واقعی بنویسم یا اون مدلی که خودم دلم می خواد باشه. بچه ها کمک! شما ها بگید من توی2تا پایان بسیار حقیقی و بسیار دلخواه خودم گیر کردم چیکار کنم؟ شاید این رو کنم1پست بزنم اینجا و از شما ها بپرسم تکلیف چیه. چه من حرف می زنم. چیه خوب گفتم بی نشون بشم نه اینجا که! اینجا خونه خودمه مگه آدم از4دیواری خودش در میره؟ به همین خیال باشید اینجا از دستم خلاص نمیشید خخخ!
سلام پریسای عزیز
امیدوارم همه چی اوکی باشه
میگماا فکر کنم فشار کتکت اومده پایین
کمی کتک لازم میبینمت خخخ
انتخابیه که کردی پس تا تهش برو با گریه زاری به جایی نمیرسی
اگر میدونی نمیتونی
برگرد
برگردی بهتر از این احوالته
شااد باشی
سلام عزیز من که ایشالا هرچه زود تر رو به راه میشه و دیگه له نیست. گیر درست همینجاست. کسی باورش نمیشه که من هیچ انتخابی نکردم. این ها تمامش فقط اتفاق بود نه انتخاب اون هم انتخاب های من. مثل توفان اومد و داغونم کرد و گذشت! محض خاطر خدا من دیگه نفسم بالا نمیاد باز و باز توضیح بدم اون هم بدون فایده. به خاطر خدا تو باور کن.
سلام پریسا خانم, بابت این نوشته های زیبا ممنونم. این اولین کامنت بنده در اینجاست. من چندین نوشته ی شما رو مطالعه کردم و بسیار خوشم آمد. اوایل که داستان های شما رو می خوندم بیشتر گمراه می شدم این اسمای پرندگان از کجا آمده اشاره به چه چیزی داره؟ اما وقتی به پایان داستان می رسیدم به پیام نهفته در این داستان می رسیدم که به کمک این پرندگان به تصویر کشیده شده بود. و خود در پایان هم بدان ها اشاره کرده بودید.
بنابر این من یه چندتا لایک های قشنگ آوردم ذیل همین پست ها بذارید تا قشنگ تر بشه.
تا دیدگاه بعدی فعلا بای تا های
سلام دوست عزیز. ممنونم شما به من و به نوشتن هام لطف دارید. پرنده ها رو دوست دارم. آسمون برام همیشه1فضای اسرار آمیز بوده که دلم می خواست بهش برسم و داخلش غرق بشم. از بچگی دوستش داشتم و به پرنده ها حسرتم می اومد. خوشم میاد شخصیت شبه داستان هام پرنده باشن. گاهی که خیلی نوشتن لازمم میشه از این مدل چیز ها که اینجا می بینید می نویسم تا سبک تر بشم و درضمن حس کنم1کار مثبتی واسه خاطر دل خودم کردم. نتیجه تمام این ها هم میشه اینجا و پراکنده نوشتن های من که جمع شده داخلش.
1عالمه ممنون های از ته دل به لایک های قشنگ شما دوست عزیز.