سلام سلام سلام به همگی.
بچه ها چه خبر ها؟ میگم یعنی این درسته همیشه من خبر بدم خوب اعتراض دارم که!
بیخیال چیکار کنم مثبتم دیگه! شکلک اعتماد به سقف و در و دیوار کاذب.
ولش کن همین طوریش هم معلوم نیست چه قدر طولانی بشه بذار بیشتر از این سختش نکنم خستهم خستگی در کردنم میاد.
این رو هم ولش کن بریم سر روز3شنبه ای که گذشت. همون روزی که به خودم حکم داده بودم سفید باشم نه سیاه. یادتون که نرفته؟
روزی بود واسه خودش. شیرین، با مزه، و بعد از ظهرش کمی گس. خخخ!
بچه ها اون روز من کودک درون حدود50نفر خانم و آقا رو بیدار کردم ریختم وسط1سالن گنده پر از صندلی! وایی خوش گذشت! خخخ! واقعا خخخ!
قبل از اینکه اون روز رو تعریفش کنم1سؤال. بچه ها واسه چی بینا ها این مدل معصومانه از همه چیز های ما تعجب می کنن؟ چیز های جالب ازمون می پرسن و جواب که میدیم باز بیشتر تعجب می کنن؟
راستش من تا اون روز از این حالتشون کمی حوصلهم سر می رفت و گاهی که از دنده چپ پا می شدم حرصم می گرفت ولی صبح اون3شنبه خاص حرصم نگرفت و به نظرم دیگه هرگز از دست این تعجب هاشون حرصم نگیره.
بذارید براتون بگم.
جریان این بود یعنی اینه که ما هر ماه توی محل کار1جلسه هایی داریم که هر دفعه1گروه مسؤول اداره جلسه هستن و در مورد1موضوع انتخابیه خودشون باید به بقیه اطلاعات بدن. این ماه نوبت ما بود. یعنی من و مربی اصلی کلاسمون که1گروه بودیم. گروه نابینایان. من که تا امروز اصلا توی هوای این داستان ها نبودم گفتم هرچه پیش آید. من از این مدل ها بلد نیستم. اون بنده خدا هم خودش موضوع انتخاب کرد و مثل همیشه شل بازی هام رو بیخیال شد.
موضوع آشنا و در عین حال مهم بود.
تحرک و جهتیابی نابینا ها!
هم گروه من مقدمات کار رو آماده کرد. چندتا اسلاید و فیلم به کمک دخترش توی خونه تهیه کرد و1مقاله هم آورد و من فقط گفتم ببخشید که هیچی کمک نکردم! اون هم خندید. طفلک! خودمونیم چه دل بزرگی داشت که منفجر نشد و نزد نصفم کنه!
خلاصه، روز3شنبه هفته ای که گذشت نوبت ما بود.
سر ساعت همه جمع شدیم داخل سالن اجتماعات. من و همکار ها. هم گروهیم گفت بیا جلوی صحنه بشین کنار دست من.
-واسه چی؟
-واسه اینکه ما1گروهیم.
-ولی من که کاری نمی کنم سیستم زیر دست شماست توضیحات تصاویر هم با شماست و و و و و.
-بیا بابا تو نابینای این جمعی باید در تفهیم مطلب کمک کنی اینقدر از همه چی در نرو پاشو بیا!
رفتم کنار دستش نشستم.
بگذریم از اینکه این بنده خدا گفت قرآن بخون من نمی دونم1دفعه چه دردی افتاد به موجودیتم هر کاری کردم صدام در نمی اومد و آخرش گفتم ببین من نمی خونم خودت بخون. اون طفلک اصرار و من انکار که من نیستم. آخرش خودش حلش کرد و جلسه شروع شد.
جلسه در مورد نابینا ها بود. یعنی ما و توی اون جمع یعنی من. چند جا لازم شد من بلند شم و عملا به بقیه نشون بدم که1نابینا در فلان موقعیت چیکار می کنه و چه جوری از پسش بر میاد. باید با عصای سفید از ته سالن تا بیرون در می رفتم و بر می گشتم. باید جلوی همه عصا می زدم. باید از سطح شیبدار صحنه سالن می رفتم بالا و از پله های اون طرفش می اومدم پایین. من می رفتم و بقیه انگار نه انگار که من8-9ساله که توی محل کار باهاشونم. همین طور می شدن چشم و تعجب می کردن و از هم گروهیم چیز می پرسیدن. اینقدر برام جالب بود که یادم رفت خجالت بکشم. آخه من بیشتر توی حال و هوای خودمم. بینشون هم که هستم خیلی قاطیشون نمیشم. نمی دونم چه حسیه. شاید سردم. به یکیشون چند روز پیش این رو گفتم که ببین عزیز من خیلی اهل هم صحبتی با همکار ها نیستم. به نظرم زیاد سردم. من گفتم و طرف کلی باهام در نفی این حال و هوام صحبت کرد ولی چیزی عوض نشد. بنده خدا چه گناهی داشت که طرف صحبتش من بودم. خخخ!
خلاصه جلسه داشت پیش می رفت. هم گروه من توضیح می داد و مقاله می خوند و فیلم هایی که آماده کرده بود رو نشون می داد که1دفعه، آخ از این1دفعه هااااا!
-عه! چی شد! چرا این طوری شد! پس کو بقیهش!
-چی شد خانم باقیش رو بگو دیگه!
-آخه، آخه، این چش شد! آخه نمیشه! این فیلمه چرا نصفش هست پس باقیش چی شد!
-تند زدی جلو بزن عقب.
-این هم عقب. نیست!
-بذار ببینیم.
… … …
دردسرتون میدم. خخخ! فیلمه نبود. مشخص نشد واسه چی یکی از فیلم های مهمی که اون بنده خدا با اونهمه زحمت آماده کرده بود روی سی دی رایت نشده بود و حالا ما مونده بودیم با بیشتر از1ساعت زمان باقی مونده و1عالمه آدم منتظر و سبد خالی از مطلب واسه ارائه.
-حالا چیکار کنیم؟
-من نمی دونم. بیا دوباره توضیحاتت رو بده بگو من تمرینشون کنم ببینن.
-اون ها که تموم شدن دیگه!
-خوب پس…
-ببخشید! ببخشید!
این ببخشید ها که از وسط جمعیت در حال شلوغ کردن شنیدیم شروع ماجرای ما بود.
-ببخشید من1چندتا سؤال در مورد نابینا ها داشتم. بپرسم؟
هم گروه من در هر شرایطی مهر و لبخند از صداش می باره. این آدم1مدلیه که همین طوری معمولی که با من حرف می زنه حس می کنم داره با آرامش می خنده.
-اگر در مورد موارد نابینا هاست خانم جهانشاهی بهتر می دونن از ایشون بپرسید.
توی دلم هوار کشیدم.
-خدا بگم حفظت کنه! واسه چی آخه!
و سؤال ها شروع شدن. موضوع جلسه جهتیابی نابینا ها بود و نفهمیدم چی شد که کشید به تمام ابعاد نابینا ها و1دفعه چنان شلوغ شد که صدا به صدا نمی رسید. سؤال های ریز و درشت بود که می ریخت سرم و من روی اون صندلی دسته دار نشسته بودم و از سر اجبار واسه اینکه صدام به پرسنده برسه مجبور بودم بلند و بلند تر بگم و بگم و باز بگم. توضیحاتم واسه پرسنده های مشتاق پرسیدن کم بود و1جا هایی قانع نمی کرد و توضیح بیشتر لازم بود و اون ها می خواستن و من می گفتم. خدایا این جماعت اینهمه سال با من همکارن چرا نپرسیده بودن این ها دارن از شدت پرسیدن منفجر میشن که! با هر جوابی که می گرفتن چنان حیرت با مزه ای می کردن که نمی شد لبخند نزد. اوضاع هر لحظه شلوغ و شلوغ تر می شد و در1لحظه حواسم جمع شد و دیدم دیگه نشسته نیستم. بلند شدم ایستادم اون وسط و دارم1بند حرف می زنم و حرف می زنم. سؤال ها بود که می اومد.
-شما ها خواب هم می بینید؟
-توی خواب چه جوریه؟ یعنی می بینید؟
-توی بیداری اطرافت رو چه جوری می فهمی؟
-راسته که شما ها رنگ ها رو از گرمای رنگ احساس می کنید؟
-نه بابا این که نمیشه نمی تونن. احتمالا باید خیلی طرف با هوش باشه از اون هوش های غیر عادی. ولی جدی با رنگ چه جوری مرتبط میشید؟
-ببخشید به من جواب ندادی الان اگر داخل1محیط ناآشنا بری که تا حالا نبودی چه جوری عرضیابیش می کنی؟
-شما در مورد آدم ها چه جوری تصور می کنی؟ مثلا شکلشون رو حدس می زنی؟
-راست میگه مثلا می تونی بگی من چه شکلی هستم؟ بلندم یا کوتاهم چاقم لاغرم چه جوریم؟
-شما می تونی حس کنی فلان آدم که باهاش صحبت می کنی آدم خوبیه یا آدم خوبی نیست؟
… … …
جدی اصلا تصور نمی کردم1همچین صحنه ای رو اونجا ببینم.
پرسش ها روی آدم ها و اینکه چه شکلی هستن موند. هر کسی دلش می خواست تصورم ازش رو بگم.
-من خیلی وقته پرسیدم نگفتی. به نظرت هیکلم چه جوریه؟
-خوب شماااا به نظرم1خورده از خودم بلند تری و1خورده هیکلت پره. لاغر نیستی.
-آفرییین درستهههه!
و1دفعه همه افتادن به کف زدن. دیگه نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم. همکار های من1دفعه ریختن وسط و می گفتن حالا من چه شکلی هستم به نظرت و با هر جواب درستی که می دادم صدای هااا و کف بود که می رفت بالا. این وسط1بنده خدای چاقی هی ازم می پرسید بگو من هیکلم چه جوریه و من از زیرش در می رفتم آخه طرف بالادستم بود خخخ! شوخی کردم. می ترسیدم دلش تاریک بشه و خدا می دونه که من این رو نمی خوام. ولی دیگه نمی شد از زیرش در رفت. طرف بقیه رو متوجه خودش کرد که شما ها نمی ذارید نوبت به من برسه. خانم جهانشاهی بگو من چه جوری هستم؟ خدایا این بنده خدا از چاقی خوشش نمیاد ولی چیکار کنم به نظرم لاغر نیست چه جوری بهش بگم که دلش نگیره؟
-خوب شما به نظرم1خورده1کوچولو اضافه دارید یعنی چیزه خوب یعنی1خورده، …
شلیک خنده بود که رفت هوا و اولیش هم خود اون بنده خدا بود.
-راست گفتی دقیقا زدی به هدف.
حس کردم از خجالت داغ شدم. خدایا دلش نگرفته باشه!
-معذرت می خوام من فقط تصور می کنم درست که نیستش که!
-اتفاقا در مورد من کاملا درست گفتی.
اون بنده خدا خندید و خیالم جمع شد. ولی داستان تموم نمی شد. بعد از شکل نوبت شخصیت بود.
-به من جواب ندادی. چه جوری می فهمی آدمی که طرف صحبتته خوبه یا خوب نیست؟
-این از اون سؤال های فوق تخصصیه. ببینید از نظر من کسی بد نیست. اگر طرف بد تا کنه1جا هایی تقصیر خودم بوده. یا اینکه فاز اون با مال من فرق می کنه و هم رو جذب نمی کنیم. دلیل نمیشه هر کسی من ازش خوشم نمیاد بد باشه.
-خوب مدل شخصیتش بلاخره همیشه که خوب نیست شما چه جوری متوجه میشی؟
-این رو نمیشه راحت فهمید. بینا ها هم با نگاه کردن شخصیت افراد رو متوجه نمیشن. من هم تصور نمی کنم بتونم این مدلی بفهمم و مثلا با تمرکز بگم طرفم آدم خوبی هست یا نه.
-کلا آدم ها رو چه جوری عرضیابی می کنی؟ مثلا ما وقتی به1کسی می رسیم از روی چهره نظر میدیم. مثلا این آدم اخم کرده پس یا بد اخلاقه یعنی یبسه یا خشک و جدی. یکی دیگه با لبخند می رسه بهمون پس نتیجه می گیریم که این آدم خوش اخلاق و گشاده رو هست و میشه باهاش صحبت کنیم. شما چه جوری این حالت ها رو براورد می کنی؟ اصلا می تونی براورد کنی یا نمیشه؟ یعنی نمی کنی؟
ای بابا نمیشه خدایا!
مونده بودم1ساعت مگه چه قدره که تموم نمی شد؟ ولی چرا باید تموم می شد؟ چرا نمی شد که من ازش استفاده کنم؟ این فکر1دفعه مثل برق از سرم گذشت. اون ها دارن ازم می پرسن و من می تونم بگم چیز هایی رو که مدت ها بود دلم می خواست بهشون بگم و اون ها بدونن. خیلی چیز ها بود که دلم می خواست اون ها بدونن. خیلی زیاد. بزرگ ترینش اینکه ما فقط نمی بینیم ولی عالی می فهمیم. خوب حالا اون ها خودشون اومدن دارن می پرسن. این همون مهلت طلاییه و منِ بوق تا این لحظه حواسم بهش نبود. خدایا ممنون!
-سؤال بدی کردم؟
-نه اصلا. فقط پذیرایی شروع شد و صدام نمی رسید. جان! شما چی پرسیدی؟
-در مورد شخصیت آدم ها. چه جوری می فهمیدشون؟ راهی برای براورد شخصیت آدم ها دارید یعنی واسه شما میشه یا نمیشه؟
-اتفاقا برای ما هم میشه. خوب هم میشه. خوب فرض کن که من میام دفتر و میگم سلام. شما هم هستی و بهم1جواب گرم میدی که در ضمنش داری لبخند می زنی. زمانی که این لبخند رو داری صدات عوض میشه. زمانی که حوصلهم رو نداری من می فهمم. صدات سرده. نفس هات بی حوصله هستن. زمانی که1نفر از بین شما ها خوش نداره باهام هم صحبت بشه من متوجه میشم. از روی مدل سکوتش. نفس کشیدن هاش و صدای سلامش که از روی محبته یا از روی وظیفه اجتماعی. شما اخم یا لبخند طرف رو می بینید ولی من احساسش می کنم. حتی اگر چیزی نگه هم باز میشه فهمید اون آدم به من چه حسی داره. مثلا گاهی پیش میاد1نفر از شما کیفش رو می خواد از اون سر میز برداره خم میشه کنار شونه من. اگر از من خوشش نیاد بی اختیار خودش رو می کشه کنار تا برخوردش باهام کمتر باشه و اون هایی که گرم تر هستن و نظرشون بهم مثبت تره1ببخشید میگن و روی شونه هام خم میشن به طوری که خیلی راحت دست هاشون با شونه هام تماس پیدا می کنه و بعضی هاتون هم که کلا دوستم دارن دست می ذارن دور شونه هام و خم میشن با1دست دیگه کیفه رو بر می دارن بعدش هم صدای ببخشید گفتنشون داخلش محبت و لبخند های گرم هست. این ها رو نمیشه درست توضیح داد این ها حس هستن. باید احساسشون کرد. من تا جایی که بشه سعی می کنم توضیحش بدم. حتی طنین نفس و صدای پا هاتون بهم تا حدودی کمک می کنه که حس کنم چه مدل احساسی دارید. مثلا شاید1کسی نظر کُلّیش نسبت به من منفی نباشه ولی در1زمان خاص اصلا حال و حوصلهم رو نداره یا اصلا حوصله هیچ کسی رو نداره. ضرب آهنگ پاهاش، صدای سلامش، مدل ولو شدن روی صندلیش و صدای نفسش بهم میگه که باید در هم صحبتیش اصرار نکنم چون توی هوای صحبت نیست و باید به حریمش احترام بذارم و در هم صحبتی باهاش اصرار نکنم. یا از صدای سلام و گرما و طنین صداش که داخلش محبت و لبخند هست می فهمم طرف مشکلی نداره با این موضوع که من این قدر حرف بزنم که سرش رو ببرم. گاهی هم1کسی توی هوای صحبت هست ولی نه با من. خوب این آدم آدم بدی نیست فقط با من حال نمی کنه این هم که عجیب نیست. پیش میاد که من هم توی هوای1کسی نباشم. ولی فهمیدنش خیلی سخت نیست. میشه فهمید بدون اینکه دیدن لازم باشه. میشه که من درک کنم نمی خوایید در حضورم فلان بحث بشه و به هم اشاره می زنید که اینجا در حضور این چیزی نگو. میشه من بفهمم که با اشاره و نگاه با هم در موردم حرف می زنید و تصور می کنید که نفهمیدم.
سکوت سنگین بود. این درست همون اتفاقی بود که پیش از عید بین من و2تا از همکار ها پیش اومده بود و طرف بعدش می خواست برام توضیحاتی بده از قبیل اینکه تو اشتباه می کنی و این طوری نبود. براتون خلاصهش رو گفته بودم اگر یادتون باشه. و اون لحظه دقیقا زده بودم به هدف. من زدم و اونها همه دقیقا فهمیدن چی می خواستم بگم. سکوت سالن اجتماعات مثل سنگ سفت و سنگین بود و من خیال نداشتم سکوت کنم.
-شما ها می بینید و من حس می کنم. شما ها ممکنه لبخند طرف بتونه فریبتون بده ولی من عیار محبت رو از گرمای دستی که می خوره روی شونه هام، از طنین سلامی که بهم میشه، از انعکاس خنده ای که تحویلم میدید و حتی از صدای سکوتتون می فهمم که چه اندازه واقعیه. برای من براورد این مدل چیز ها از مال شما ها دقیق تره. خیلی هم دقیق تره. می تونید کاملا مطمئن باشید که درصد خطا زدن های تصور هام در این مورد خیلی خیلی پایین تر از باقیه حدس هام هستن. این چیز ها رو با حس و با دل میشه فهمید و اینجا چشم چندان به کار نمیاد. به شما ها هم توصیه می کنم اگر خواستید هوای1کسی رو حس کنید چشم هاتون رو ببندید و بی توجه به اخم یا لبخندی که ازش تحویل می گیرید شبیه من و شبیه ما بسنجیدش. با حسی که همه شما داریدش فقط پرورش نگرفته چون شما ها می بینید و تا به حال خیال کردید که لازمش ندارید.
من سکوت کردم و سالن چنان در سکوت فرو رفته بود که صدای جریان هوا رو می شد داخلش شنید. سکوتی سنگین و سنگین به رنگی مبهم و شاید تاریک. تاریکیی که جنسش رو بلد نیستم توصیف کنم. صدای کف زدن های تکی و منقطع سکوت رو شکست. جهتش رو به رو کمی متمایل به چپ بود. درست جایگاه مدیر.
اون صدا ادامه پیدا کرد و2تا شد و چندتا شد و چندین تا شد و زیاد شد و تمام سالن رو گرفت. تمام سالن داشتن کف می زدن و صدای تشویق و تأیید هم باهاش قاطی شد و دوباره شلوغی رفت هوا.
-عالی بود عالی! خیلی قشنگ توضیح دادی ممنون. ممنون ممنون!
مدیر بود که وسط صدا ها داشت این ها رو می گفت و اون هایی که می شنیدن تأییدش می کردن. من سرم پایین بود. نمی دونم چم شده بود. دلم نمی خواست سر بلند کنم. توضیحی براش ندارم. بلدم. دلم نمی خواد. دلم توضیح دادنش رو نمی خواد!
-خانمی حالش رو داری ما باز سؤال داشته باشیم یا بسه و1جلسه دیگه به نام شخص شما بزنیم واسه ماه آینده؟
صدا ها رنگ تردید گرفتن که بیان پایین و به سکوت برسن یا باز برن بالا. منتظر بودن انگار. دلیلی نداشت اینهمه بد باشم. سر بلند کردم. خندیدم و گفتم به شرط امتیاز ویژه ارزش یابی در خدمتم.
شلیک خنده ها سکوت رو کاملا از بین برد و جو دوباره شاد و سبک شد.
-شما1گوشیه لمسی داری. چه جوری ازش استفاده می کنی؟ گوشی های کلیدی روی کلید5برجستگی داره که میگن واسه سهولت کار نابینا هاست. روی این لمسی ها هم چنین چیزی دارید؟
-نه روی این لمسی ها هیچی نداریم.
-میشه طرز استفادهت رو نشونمون بدی؟
-بله که میشه.
یکی از همکار ها خطم رو پرسید و شماره گرفت. گوشیم زنگ می خورد و من نشون می دادم چه جوری اسم و شماره تماس گیرنده رو خوندم و چه جوری باید جواب بدم. وسط توضیحاتم گفتم حالا من نمی خوام جواب بدم. پس این شکلی قطعش می کنم.
صاحب خط گفت این طوریه؟ پس یادم باشه من هم رد کنم و جوابت رو ندم.
همه زدن زیر خنده. من نمی خندیدم.
-خانمی به خدا منظورم این نبود دلگیر نشی؟
طرف می خندید و می گفت اصلا راه نداره من جوابت رو نمیدم همچین میگی نمی خوام جواب بدم انگار حالا، …
-وایی خانمم خدا شاهده من فقط خواستم واسه شما ها توضیح بدم!
-بابا خانم جهانشاهی این داره شوخی می کنه تو چه حساسی!
-آخه من،
-آخه نداره که! داره سر به سرت می ذاره همه می دونن که تو منظورت چی بوده. وقت خوبت از بس سر1چیز ساده ببخشید معذرت می خوام میگی آدم اصل ماجرا یادش میره الان که جای خود داره.
-خوب آخه شاید بد گفتم این بنده خدا، …
-این بنده خدا و همه بنده خدا های اینجا می شناسنت. خانم جهانشاهی تو خیلی بیش از اندازه لازم حساسی. این قدر سخت نگیر.
اطرافم پر شده بود از آدم هایی که پا شده بودن و شلوغ می کردن. هوار مدیر رو از وسط سر و صدا می شنیدم.
-خوب همکار ها از اونجایی که وقت نداریم،
حیرت کردم.
-چی؟ تموم شد؟ زمان تموم شد؟ جدی؟ مشکل اضافه زمان پیدا نکردیم؟
دستی دور شونه هام حلقه شد.
-نخیر خانم مشکل کمبود زمان پیدا کردیم. ما هنوز سؤال داریم و نزدیک زنگه.
-خوب اینکه کاری نداره من فردا و فردا ها اینجام. هر زمان دلتون خواست بپرسید.
دستی دیگه و دست هایی دیگه.
-خیلی عالی بود خیلی!
-راست میگه این عالی ترین جلسه ماهیانه امسالمون بود. جلسه های دیگه همش تکراری هستن این اصلا حرف نداشت.
-آره من که خیلی لذت بردم.
-من هم همین طور.
-خسته نباشی خانم جهانشاهی ! عالی بود! به خدا به همه ما انرژی تزریق کردی. اندازه1هفته شارژ شدم کاش از این مدل جلسه ها بیشتر داشتیم!
این آخری رو دستش رو2دستی گرفتم.
-بیا اینجا! تو از اون دسته افرادی هستی که دلم می خواد این قدر باهات حرف بزنم که سرت رو ببرم مطمئن هم هستم که معترض نیستی.
نمی دونم چرا همچین کاری کردم. ولی می دونم چیزی که اون لحظه بهش گفتم از ته دلم بود. طرف هم معطلش نکرد. به خودم که اومدم توی بغلش داشتم فشرده می شدم و2تایی با هم جلوی همه تماشاگر های مرد و زن از ته دل می خندیدیم.
-جدی میگی؟ من رو دوست داری؟ وایی خیلی دوستت دارم! اگر همسایه بودیم باید تمام مروارید بافی هات رو یادم می دادی. خیلی دوستت دارم! تو باید از تمام چیز هایی که امروز به ما گفتی کتاب بنویسی. به خدا عالی میشه. وایی خیلی دوستت دارم!.
فقط می خندیدم. وسط هیاهوی دسته جمعیه ما زنگ خورد. یکی2تا از همکار هام دستم رو گرفتن و نذاشتن برم از سالن بیرون.
-باز که داری یواشکی در میری! تو چرا شلوغ کاری جور می کنی خودت در میری؟ دفعه اولش نیست ها! همیشه1چیزی جور می کنه شلوغ که میشه غیبش می زنه. مثل اون دفعه که شعر خوند و اوضاع که شلوغ شد دیدیم نیست. پیاده نرو بیا با ماشین همکار بریم.
با هم راه افتادیم طرف حیاط. می رفتیم و اون ها حرف می زدن.
-جلسه امروز بهترین جلسه ای بود که داشتیم. کاش تمام جلسه هامون همین طوری چیز یادمون بدن! شما هم همه چیز ها رو عالی توضیح دادی خانم جهانشاهی ولی حیف که زمان کم بود.
مکث کردم. این بنده خدا یکی از اون2تا همکار ماجرای پیش از عید بود.
-ببخشید من خیلی حرف زدم! به نظرم امروز از تمام این سال ها که همکار شمام بیشتر حرف زدم.
-تو امروز چیز هایی رو برامون گفتی که خیلی می خواستیم بدونیم و لازم هم هست که بدونیم. باید زودتر می گفتی.
-شما نپرسیدید وگرنه می گفتم.
-ما نتونستیم. نمی تونستیم. تو اجازه نمی دادی بهت خیلی نزدیک بشیم. من خودم همیشه دلم می خواست سؤال کنم ولی مطمئن نبودم که ناراحت نشی.
-ناراحت؟ آخه واسه چی؟
-واسه اینکه تو خیلی سختگیر هستی. ببین! تو زیاد به چیز های کوچیک گیر میدی. در مورد خودت و در مورد بقیه سختگیر هستی. روی چیز هایی که اصلا در نظر هم نمیان خیلی حساسی. از جمله نکات خیلی ریزی که از بقیه می بینی و دیگران اصلا نمی بینن. این قدر به خودت سخت نگیر. به بقیه هم سخت نگیر. بقیه همه اینجا دوستت دارن خیلی هم دوستت دارن. تو هم باورشون کن.
خندیدم. از جنس خجالت. شاید لازم نبود اونهمه سرد باشم. به خاطر برخورد کوچیکی که شاید واقعا اون طوری که اون2تا می گفتن از سر عمد نبود.
-بقیه لطف دارن به من. من هم دوستشون دارم. دوستتون دارم. خیلی هم زیاد!.
به خونه که رسیدم، با خودم فکر می کردم که مرز بین آدم ها چه قدر میشه که باریک و سهل العبور باشه اگر خودمون بخواییم. اندازه1سلام همراه با لبخند. بلند و صمیمی. من سال هاست از صبح تا ظهر اینجا با این آدم ها توی این4تا دیوار هستیم و اینهمه از هم دوریم. واسه چی باید این طور باشه؟ واسه چی باید آدم ها در عین نزدیکی اینهمه از هم دور باشن زمانی که میشه مهربون تر بود؟
بیشتر فکر کردم و به خاطر آوردم که اون ها چندین بار سعی کرده بودن و دستی که برای گرفتن دست های پیش اومده دراز نشد دست من بود. من دلم نخواست. سرد بودم. نامهربون. تلخ. درست همون چیزی بودم که دلم نمی خواست اون ها با من باشن. . از خودم دلگیر شدم. ولی دلگیر شدن های من چه فایده ای داشت؟ اصلا چه لزومی داشت زمانی که هنوز میشه جبران کرد؟
فردای اون روز، صبح که وارد دفتر شدم، سلامم مثل همیشه نبود. بلند بود و صمیمی. همراه لبخندی از جنس صبح. صبحی که فقط لازم بود دست هام رو دراز کنم تا لمس بشه. دست هام رو دراز کردم و گرفتمش. دست همون همکار دیروزی که بغلم کرده بود رو گرفتم توی دستم.
-سلام خانم جهانشاهی صبحت به خیر! امروز کمتر دیر رسیدی!
زدیم زیر خنده. زنگ خورد.
-مثل اینکه خیلی هم زود نرسیدم.
-واسه شروع بد نیست. بیا بریم تا ناظم نیومده.
وارد کلاس که شدم هنوز داشتم می خندیدم. امیرعلی باز هم تکلیف ننوشته بود مثل همیشه. و من این دفعه حرصی نبودم.
-بجنب پسر. امروز زنگ آخر نداریم چون جشن روز پدره. زمان کم داریم پس باید جنگی درس بخونی. مثل لودر. بزن بریم!
امیرعلی خندید.
-دیگه حالت خوب شد؟ مریض نیستی؟
-نه پسر جان. نیستم.
-آخیش می ترسیدم بدتر بشی. خوبه همیشه موقع رفتن بهت میگم مواظب خودت باش. گوش نمیدی که! دیگه مواظب باش چیز های بد هم نخور.
پنجره رو که باز کردم، بوی بهار همراه نسیم پاشید داخل. چه بهشتی بود بهار! چه قشنگه زندگی!
ایام به کام.
سلام جالب بود.
سلام وحید! داخل پرانتز واسه اون هایی که دارن تماشا می کنن: با ایمیلی که اینجا ثبت شد با وحید صحبت کردم و ازش اجازه گرفتم کامنتش رو درست کنم و اسمش رو بنویسم به جای3تا نقطه. پس کامنت خودم رو هم درست می کنم که اوضاع قلم قاطی نشه. پرانتز بسته.
خوب حالا از اول.
سلام وحید! دوست عزیز من! آشنا! شکلک بسیاااار خوشحالم از اینکه اومدی اینجا دیدنم. ایمیل تماست رو دیدم ولی با گوشیم دیدم دستم به سیستم نمی رسید جواب بدم. خواستم بگم اینجا لازم نیست ثبت نام کنی تا کامنتت برسه. فقط اینکه وردپرس فقط2دقیقه زمان میده از لحظه ای که پست باز میشه تا زدن کلید ثبت. دست من هم نیست وگرنه این زمان بندی رو بر می داشتم کار خود وردپرسه همه جایی هم هست. من خودم جا هایی که می خوام کامنت بدم اول کامنتم رو توی ورد می نویسم بعدش صفحه پست رو رفرش می کنم با اف5بعدش کامنته رو پیست می کنم توی ادیت باکسش.
وحید به خدا شدیدا غافلگیر و شدیدا خوشحال شدم اینجا دیدمت.
هر زمان توی هوای اینترنت گردی بودی اگر حالش رو داشتی این طرف ها بیا. خوشحال میشم ببینمت. شاید اینجا هم زدیم به جاده شیطونی و بزن بزن و دسته کیف و از این داستان ها. شکلک ذوق کردن بالا پایین پریدن هوااار کشیدن از دیدن وحید در اینجا.
شاد باشی دوستِ آشنای من!
خواهش مي كنم پريسا.
من قبلا مي دونستم كه از خودت وبلاگ هم داري ولي يكي دو بار بيشتر بهش سر نزده بودم و به طور جدي دنبال نمي كردم.
مطالبت خيلي قشنگه و خوب مي نويسي.
مرسي كه ما را پذيرفتي.
جدی پیش از این هم این طرف ها اومده بودی؟ ای دسته کیف هایی که داقون کردی بیاد توی خوابت دنبالت کنن پس واسه چی هیچی نمی گفتی نمیگی پریسا دلش کوچیکه تنگ میشه واسه آشنا های دیروزش؟ شکلک باشه طلبت خخخ!
ممنونم از لطفت. خوشحالم که از نوشتن های من خوشت اومد. و ممنونم از حضورت و از اعلام حضورت. جدی ذوق کردم دیدمت.
شاد باشی خیلی شاد تا همیشه.
راستی وحید اون3تا نقطه رو از پشت اسم خودت بردار بعد توی ادیت باکس اسم بنویس. این طوری همش می مونی توی صف تأیید. بدون3تا نقطه بزن مستقیم وارد میشی.
سلام.
خیلی خیلی عالی بود و همه چیز رو که لازم بود خودتون گفتید.
ولی خودمونیم ها خوب از فرصت ها برای گفتن حرف های دلتون استفاده می کنید این به نظر من یک نکته خیلی خیلی مثبته و من باید یادش بگیرم.
تا حالا شبیه این کار که انجام دادید برام پیش اومده ولی اون طوری که باید و شاید ازش استفاده نکردم.
خیلی من رو این نوشته به فکر فرو برد.
با کلی دقت در حال و احوالات خودم فهمیدم من هم متأسفانه با خیلی از افراد طوری رفتار می کنم که دلم نمیخواد اون ها با من اون طوری باشند و این خیلی افتضاحه و هر چه سریع تر باید در خودم تغییرات بزرگی ایجاد کنم.
می دونم که زمان لازمه کامل اصلاح بشم ولی به هر صورت باید از یه جایی شروع کنم دیگه.
یادم باشه به بهار بگم دفعه بعد که پنجره رو باز کردید تا از حال و هواش لذت ببرید چند تا زنبور بزرگ رو بفرسته داخل اتاقتون و ببینید اون موقع هم بهار و زندگی قشنگه یا نه! خخخخخخخخخخخخخ
شکلک من در حالی که فرار می کنم تأکید دارم که این یک شوخی بود و آرزوی من اینه که همراه زنبور ها چند تا پشه سمج هم بیاد داخل خخخخخخخخخ
و این بار دیگه با سرعت نور دارم در میرم.
یک نفر جلوی نویسنده رو بگیره تا اون بشکه بزرگه به من نخوره.
فراااااااااااااااااااااااااار.
سلام دوست من.
این دقیقا همون نکته ای بود که منتظر بودم ببینم کسی متوجه میشه لا به لای خط هام جاش دادم یا نه. توضیحش ندادم ببینم کی پیداش می کنه. اینکه ما با دیگران گاهی درست همون مدلی هستیم که دلمون نمی خواد اون ها باهامون باشن. و شما پیداش کردید. شکلک تشویق. شکلک1بطری آب زرشک به عنوان پاداش.
بهار و زنبور هاش. بذار ببینم من1چندتایی داشتم اگر خاطرتون باشه. میرم1سر به جنگل سرو بزنم و از بالاپر برادر تکبال چندتا زنبور قرض کنم بفرستم واسه شما. پشه و زنبور و… نه نمیشه باید1کاری کنم. شکلک رفتم بشکه پرتاب کنم دیدم هم زورم نمی رسه هم ایشون در میره. شکلک1لحظه تفکر سریع. شکلک از جا پریدن و قل دادن بشکه با نهایت سرعت به طرف آقای آگاهیییییییی واااییی از بس هیجان سرعت رو داشتم خودم هم همراه بشکه خوردم زمین دارم قل می خورم1کسی نجاتم بدههههه متوقف نمیشم بگیریدم بابا!
سلام پریسا جان
امیدوارم رو به راه باشی
چه میکنی با سر نوشت
خوبه گه گداری انسان از خودش انعتاف نشون بده
کار خوبی کردی
میگم من چطورم به نظرت چاق لاغر کوتاه بلند
خخخخ
شاد باشی
سلام آریای عزیز. به نظرم خوب کاری کردم چون کلی سبک تر شدم. انگار حالا هوای اونجا برام سبک تره. مهربونی همیشه بهتره. خخخ! ای واااااااییی این هم داره از این چیز ها می پرسههههههه! تو دوست هستی آریا. 1دوست خیلی مهربون، خیلی با ارزش و خیلی عزیز.
شاد باشی.