دنبال کلاهم می گردم. کوش؟

سلام به همگی. بچه ها از همون اول بگم که زندگی قشنگه. حالا باشید فحش ها رو بعدا بدید هرچند هرچی بگی خودتی.
میگم مقدمه رو بیخیال شما داستان اون خانمه که خیلی داقون بود بعدش1روز صبح رفت1کلاه از1جایی دید و خوشش اومد و خرید و شنید که1بچه به مادرش می گفت این خانمه با اون کلاهش چه قشنگ شده و این بنده خدا تمام اون روز خوش شانسی می آورد و شب که برگشت خونه فهمید اصلا کلاهی در کار نبوده چون توی فروشگاه جا گذاشته بودش رو شنیدید؟
اون هایی که شنیدن واسه اون هایی که نشنیدن تعریفش کنن چون من زمان ندارم باید بگردم دنبال کلاهم. بلکه پیداش کنم.
بله من هم دیروز به نظرم1دونه از این کلاه ها رو داشتم و الان می خوامش.
ماجرا از پریشب شروع شد که سنگین گذشت خیلی سنگین.
پریشب گذشت و دیروز صبح به هر دردسری که بود از وسط شب جهنمی راه باز کرد و رسید. و در آستانهش من به خودم تعهد کردم حکم دادم فرمان دادم که عصبانی نشم، بیمار نشم، خسته نشم، هیچ مدل منفیی نشم چون پریشب1دفعه دیگه فهمیدم که میشه خیلی ساده بی خود و بی مقدمه به آخر رسید و تموم شد و من این رو در مورد خودم دلم نمی خواد. نه! گرفتار هیچ مرضی نشدم درمون نشدم کسی نرسید باهام حرف های بیدار کننده نزد عطر تلخ و قهوه هم در کار نبود. هیچ چیزی نبود پریشب جز خودم و خودم و شب و حال خودم.
بگذریم از پریشب فقط اینکه سنگین گذشت و1دفعه دیگه به من یادآوری کرد که زندگی قشنگه. قشنگ و با ارزش. خلاصه اینکه دیروز صبح به خودم حکم دادم که سفید باشم نه سیاه.
اصل داستان هم از همین جا شروع شد.
صبح باقیه سنگینیه پریشب رو زدم زیر بغلم و بلند شدم. سخت بود. کم مونده بود ولو بشم زمین. جهان تاب می خورد و تابم می داد.
-عمراً اگر بتونی از جا در ببریم. آخجون تاب! همین طوری ادامه بده من میمیرم واسه تاب خوردن. عجب صبحی! سلام صبح! احوال شما؟
شونهم رو دادم به دیوار و راه افتادم. باید آماده می شدم که بزنم بیرون. زندگی منتظرم بود.
هوای بیرون که به سرم خورد گیجی ها کمتر و کمتر شدن ولی بودن.
-به جهنم! دندت نرم می خواستی مثل بچه آدم شبت رو بگذرونی تا این شکلی نشی.
واسه تمام منفی ها دستی تکون دادم و رفتم سر کار.
-جون بکنید هم فایده نداره.
سلامم از همیشه شاد تر بود. بلند و شاد و البته1خورده خسته.
-سلااام چطوری چیه مریضی؟
خدایا مگه چه مدلی بودم که اینهمه…!
-آره1خورده مسموم شدم.
-مسموم؟ چی خوردی مگه؟
-خوب، به نظرم کالباس.
امیرعلی از اون سر کلاس دادش در اومد که:
-خوب چرا خوردی؟ الان حقته بلا سرت بیاد دیگه. تو که می دونستی نباید بخوری چرا خوردی؟
راست می گفت و حرف حساب هم جواب نداشت.
-راست میگی بچه ولی من از کجا می دونستم این مدلی میشم؟
امیرعلی جواب توی آستینش بود. مثل همیشه.
-من می دونم تو نمی دونی؟ کاری نداره که تو3ماه بود این چیز ها رو نمی خوردی الان1دفعه خوردی که چی بشه خوبه الان حالت خوب نیست؟
موندم به این بچه که اسم کم توان ذهنی سرش گذاشتن چی بگم. آخ هم گفتم درس هم خوندیم بگو بخند هم کردیم و جالب بود که همه چیز به طرز عجیبی خوب پیش می رفت. بچه ها ناسازگاری های همیشه رو نداشتن، بحث و جنگ اعصابی سر درس خوندن ها و نخوندن ها پیش نیومد، هیچ کسی عصبانی نشد و همه تا جایی که می شد درسشون رو بلد باشن بلد بودن و جواب دادن. منهای لحظه هایی که گیج می خوردم و آخ می گفتم و هوار امیرعلی رو در میآوردم که خوب حقته چرا اون رو خوردی که مریضت کنه، باقیه لحظه ها خنده جزو نفراتمون بود. صدای آهسته همکارم باعث شد1لحظه از کلکل کردن با مهدی بمونم.
-خانم جهانشاهی! می بینی؟ دیدی حرص خوردن نمی خواد؟ این طوری راحت تر پیش میره!
باز هم خندیدم.
-بله این طوری بهتره کاش هر روز این مدلی باشه!
مهدی رفت گفتار درمانی و من رفتم تا دارو هاش رو سر ساعت بهش بدم. وسط راه1دفعه با1صدای سلام بلند و گشاده متوقف شدم. همکار نیمه شنوام بود که انگار1چیزی به شدت سر حالش آورده بود. همیشه بهم سلام می کرد و من هیچ وقت باهاش گرم نبودم. هیچ زمانی جز دیروز.
-سلااام خسته نباشی. اوضاع چطوره؟
-اوضاع، بیا این مال تو!
-چی؟
-این رو بگیرش. گل سرخه.
ازش گرفتم و گوشم پر از صدای پر از لبخندش بود که از هم جدا شدیم.
-این چرا این طوری کرد؟!
گل رو گرفتم دستم کارم رو انجام دادم و برگشتم کلاس. گل دستم بود. دادمش به امیرعلی و حسین که سرش دعوا کردن و آخرش هم محبتشون گل کرد و پسش دادن به خودم ولی دوباره دلشون نیومد و باز پسش گرفتن و کلی مایه خنده شدن و آخرش هم هیچ کدوم از ما3تا نبردیمش خونه و گل روی میز حسین جا موندش.
دیروز می گذشت و چه سبک و سفید بود!
اتفاق های جالبی هم افتاد که خودش1پست جداست و اینجا نمیگم چون طولانی میشه و حالش نیست به جان خودم نیست خستهم باشه واسه1پست دیگه این طوری یکی هم رضایت میده کمتر سر به سرم می ذاره.
آخ صاف به وسط روحت یکی!
ظهر شد. برگشتم خونه. دیروز نه منتظر ماشین شدم نه از برخورد به مانعی حرصم گرفت. یکی از همکار ها خودش پیدام کرد بردم تا با بقیه سوار ماشین1همکار دیگه بشیم و برگردیم شهر. سر خیابون پهنی که به خونه من ختم میشه هم به محض اینکه پیاده شدم1دست اومد و دستم رو گرفت و صدایی که می گفت:
-با هم از پیاده رو بریم؟
خندیدم. مثل بقیه لحظه ها که گذشته بودن.
-نه ممنون به این پیاده رو اعتماد ندارم. خیابون با تمام دردسر هاش امن تره.
-خوب پس با هم بریم اون طرف خیابون که پیاده رو هاش از این طرف پهن تر هستن. من هم مسیرم با شماست.
تا در خونه گفتیم و رفتیم. ساده تر از هر روز رسیدم به مقصد.
وارد خونه که شدم1خورده پریشب و دیروز ها اومدن به ذهنم برای عرض اذیت. پیام1دوست که خوندمش و چه غمگین بود. درد هایی که سعی می کردم فراموششون کنم با شادیه حاصل از اینکه اون دوست باهام تاریک نشده قاطی شدن و اوضاع1خورده از دستم در رفت. تنها بودم. کسی نبود. به خودم که دروغ نمی گفتم. سرم رو گذاشتم روی دیوار و گریه کردم. بلند ولی زود تموم شد چون خودم تمومش کردم. مادرم که اومد اوضاع عادی بود. مثل حال صبح من. نزدیک عصر هم یکی2تا چیز منفی دیدم که دلم می خواست می شد تغییرشون بدم ولی همه چیز رو که نمیشه تغییر داد! بعضی چیز ها رو باید ندید و گذاشت و گذشت. دلم اصلا نمی خواست ولی ازش گذشتم و دعا کردم. به خدا از ته ته دلم دعا کردم که پروردگار خودش این اشتباه رو اصلاحش کنه چون من نه حال تلاش برای اثبات و اصلاح رو در خودم می دیدم نه توانش رو. دعا کردم و هنوز دعا می کنم و تا زمانی که یادم باشه همچنان دعا می کنم.
عصری دلتنگی و دلگرفتگی از دیده هام کمی، … فقط1خورده. فقط1خورده!
-خدایا من خیلی خستهم میشه خودت رو به راهش کنی؟ باور کن دلم نه جنگ می خواد نه بحث می خواد نه اثبات می خواد نه هیچی. خدایا من توی هواش نیستم مثل همیشه بهم لطف کن و با خودت.
روی هم رفته صبحم بهتر بود ولی عصرم هم بد نبود. آخر شب، یکی از دوست های خیلی قدیمی زنگ زد چند لحظه حرف زدیم و از ته دل می خندید و می خندیدم. زمانی که قطع می کرد بهم گفت:
-مسخره هر دفعه من بهت زنگ می زنم همین طور وحشتناک می خندم از دستت.
خوشحال شدم. اون می خندید و من ذوق می کردم که توی حال و هوای اون لحظه هاش نقش مثبت داشتم.
شب با چندتا تلفن و پیام بازی و1خورده دلتنگی های یواشکی و اگر به کسی نگید بارونی تموم شد. به طرز دردناکی خسته بودم. تمام اعصابم درد داشتن از شدت خستگی. انگار نبض روانم می زد. خوابم برد.
صبح که پا شدم دنباله ماجرای عصر دیروز رو دیدم که همچنان بالای سرم چشمک می زد.
-وایی خدا نههه دیگههه! بیخیال بذار ببینم!
دست دراز کردم برداشتم و دیدمش و1دفعه، … چند ثانیه تحلیل، ادراک و… خنده. زدم زیر خنده.
-عجب! عجب خدای من عجب!
خندم متوقف نمی شد و در عوض می رفت بالا و بالاتر.
-کی می تونه اینهمه حوصله داشته باشه که بخواد فقط به من بفهمونه که، …! این نتیجه گیری رو که خودم هم می دونستم بنده خدا! اصلا اثبات لازم نداشتش که! من از دیروز عصر تا حالا بی خودی و بی خودی گوشه ذهنم رو گرد و خاکی کردم واسه هیچی!
خنده داشت خفهم می کرد. هر لحظه شدید تر می شد و می رفتم که منفجر بشم.
-خداجون1کاری کن الان خیلی صبحه آخه!
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. نمی تونستم!
-چته؟ سر صبحی واسه چی توی رختخوابت می خندی؟ مگه خل شدی؟
دست خودم نبود.
-دست خودم نیست. قل. قل. قلقلکم میاد.
-چی؟ حیا کن یعنی چه چرا چرت و پرت میگی؟
-هان؟ چی؟ چی گفتم مگه؟
چند ثانیه دیگه تحلیل و این دفعه چنان وحشتناک زدم به خندیدن که قهقهه هام عربده شدن و از دست من هم واسه متوقف کردنش هیچ کاری ساخته نبود. ول کردم که بیاد و حدود های ساعت6صبح در و دیوار از قاه قاه خنده های بی اختیارم بیدار می شدن.
ببخشید باز هم اومدش این خنده بی افسار دست خودم نیست معذرت.
امروز هم تمام توانم رو جمع کردم که به روال دیروز باشم. بودم. توی محل کار چنان سرخوش می خندیدیم که بچه ها می گفتن وایی امروز چه روز خوبی بود نمیشه بیشتر بمونیم؟
امروز هم مثل دیروز بی دردسر رسیدم خونه.
با1دوست واتساپی بحث و دعوا کردم چون زده بود به سرش و به راهش آوردم، واسه شکستن1حصار ساکت و سفت باز هم تلاش کردم که البته به جایی نرسید، روی پیام بازی میگو هام رو به جای سرخ کردن آتیش زدم، و الان اینجام و دارم فکر می کنم داستان جلسه دیروز توی محل کار رو که اتفاقا خیلی هم مثبت تموم شد و قراره1پست بشه رو با اینکه دارم می نویسم ترکیبش کنم یا بذارم جدا باشه و به عنوان1پست جدا بزنمش. و البته در کنار تمام این ها توی ذهنم دنبال اون کلاه می گردم. کلاهی که بهم کمک کرد دیروز و امروز همکار نیمه شنوام با اعتماد به نفس بیشتر و لحن شاد تری بهم سلام و خسته نباشید بگه و از شنیدن جواب های صمیمی تر و گرم تر من شاد تر بشه. کلاهی که تونست کاری کنه دیروز و امروز همکار هام زمانی که بهم می رسیدن به جای1سلام معمولی، بلند و با خنده های آشکار بگن سلاااام خسته نباشی و با شنیدن جواب های صمیمی و بلند از طرف من آشکارا شاد تر باهام حرف بزنن و حتی بعضی هاشون بزنن روی شونهم و رد بشن. یا بشینن بغلدستم و در مورد کار مرواریدی که داشتم می بافتم و در مورد1001چیز دیگه سر به سرم بذارن و هر2طرف با هم بخندیم. بلند بلند بخندیم. اونقدر بلند که صدای زنگ رو نشنویم و ناظم بیاد دسته جمعیمون رو دعوا کنه و ما همچنان بخندیم و اون بنده خدا هم بزنه زیر خنده و بفرستدمون سر کار هامون. کلاهی که سبب شد این2روزی که گذشت برای خودم و اطرافیانم جذاب تر باشه. کلاهی که باعث شد من برای خودم و برای بقیه مثبت تر به چشم بیام. از بچه ها گرفته تا همکار هام و حتی خودم. حتی در لحظه های اون تلاش های ناموفق واسه شکستن حصار هایی که هرگز نشکنن. حتی در تحلیل عوامل منفی که واسه اذیت کردنم پرتاب شدن و چندان به هدف نخوردن. بچه ها من اون کلاه رو می خوامش. یعنی هست؟ کاش باشه!
آخجون فردا تعطیله ولی، … بچه ها1اعترافی کنم؟ دیروز و امروز اندازه باقیه روز ها از تعطیل شدن شاد نشدم. باورم نمیشه. الان خوشحالم که فردا تعطیله ولی نه اندازه5شنبه های پیش که از خوشیه رسیدنه آخر هفته پرواز می کردم. یعنی چی شده؟!
راستی! زندگی قشنگه! یادتون نره. یادمون نره.
ایام همگی و همگی و همگی به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «دنبال کلاهم می گردم. کوش؟»

  1. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    بدون هیچ مقدمه ای خب اون اتفاق ها که گفتید کجان؟
    پست پست پست پست پست
    زود زود زود زود زود
    اتفاق اتفاق اتفاق اتفاق
    حالا بقیه اش
    اگه از روان شناسای امروزی که در باره انرژی مثبت کتاب می نویسند بپرسید اون کلاه کجاست میگن اون کلاه همون طرز فکر خود شماست که اون روز تصمیم می گیرید و به کائنات دستور میدین شاد باشید و شادی پشت شادی براتون میاد و روز های دیگه که از این کلاه استفاده نمی کنید یا معمولی میشن روز ها و یا خیلی خیلی افتضاح
    ولی من نه که این جواب رو رد کنم ولی کاملاً هم قبولش ندارم
    چون بعضی روز ها هر چی فکر می کنم می بینم من در شاد بودن و شاد کردن در اون روز کاری انجام ندادم ولی در نهایت یک روز رضایت بخش رو تجربه کردم و به همین خاطر معتقدم اگر هم قضیه طرز فکر ما درست باشه این تمام ماجرا نیست و علت های دیگه ای هم هستند که من هنوز نتونستم تحلیلشون بکنم.
    شاید هم داستان همون کلاهه باشه که گفتید
    با این حساب من هم کلاه میخوام کلاه کلاه کلاه!
    ولی قبل از پیدا کردن هر کلاهی یادآوری می کنم که:
    پست پست پست پست پست
    زود زود زود زود زود
    اتفاق اتفاق اتفاق اتفاق
    باز هم فرااااااااااااااااار و محو شدن من.
    بچه ها کمک کنید این بار هم در برم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      با شما به شدت موافقم. این وسط1چیز های دیگه هم هست که من ازش سر در نمیآرم. کلاه و کائنات و باقیه توضیحات روان شناس ها رو خیلی باهاش موافق نیستم. من اصلش رو می خوام.
      یکی یعنی بگم ایشالا تو، … همه رو مبتلا کردی به این گیری که میدی چی بگم الان به چندتاییتون؟ پست رو هم می نویسم. شکلک عجز مطلق. من رفتم خودزنی کنم.

  2. یکی می‌گوید:

    کلاملا درکار نیس پریسا هرچی هس تو کله خودته. دنبالش نگرد خودتو بیبین روسرت نیس توسرته. هی به وسطمستای روح من چیکار داری

    • پریسا می‌گوید:

      یکی اگر من گیرت بیارم به سلول سلول روحت کار دارم ببین چه قائله ای درست کردی اینجا؟ خخخ! توی کله من اون روز فقط لجبازی بود با درد اعصابم که شب پیشش داشت می فرستادم به1جا هایی. حرصم گرفت و دلم نخواست بهش ببازم و اوضاع این شکلی شد. یکی من می کشمت!

  3. مینا می‌گوید:

    سلام به نظر من بیشتر به سطح انرژی درونی هرکس بستگی داره روزایی که من کلا حال و حوصله ندارمو انرژی روانیم پایین هست این شکیم به هر حال امیدوارم همیشه کلاهتون رو سرتون باشه

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان. داستان کلاه رو من شنیدم ولی اون کلاه قدرتی نداشت عزیز. اون کلاه اصلا روی سر خانمه نبود. طرف موقع خروج از فروشگاه کلاه رو جا گذاشته بود و تمام روز خیال می کرد کلاه روی سرش هست و از تصور اینکه با کلاه جدیدش جذاب تر شده پذیرای اتفاق های بسیار خوبی برای اون روز و فردا هاش شد. حقیقت اینه که به قول یکی کلاهی در کار نیست. هرچی که هست توی سر ما هاست نه روی سرمون. می خواد بگه باید خودمون رو بینشمون رو فکرمون رو عوض کنیم تا جهان عوض بشه. ولی ببینید بچه ها من اعتراض دارم خوب زمان هایی که هیچ چیزی اطرافمون درست درمون نیست خوب نیست دیگه من باید به چی لبخند بزنم و فکر های مثبت در موردش کنم؟ خوب نمیشه دیگه! ای بابا!

  4. آریا می‌گوید:

    سلااااااام پریسا جاااااااعاااان
    امیدوارم رو به راه باشی
    خوشحالم که خوب گزشته الاهی هیچ وقت کُلا از سرت برداشته نشه
    شاااد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای عزیز. زندگی هست و تنوعش. گاهی خوب گاهی1خورده همچین بفهمی نفهمی چیز. خخخ! از خدا می خوام واسه همه خوب هاش از چیز هاش بیشتر باشه! ممنونم از حضورت و از محبتت و از دعای قشنگت.

  5. آریا می‌گوید:

    سلاام پریسای عزیز
    تبریک میگم بابت بلااگ بسیار زیبات
    همه چی توش اوکی هستش
    همه چی فول لاایک داره
    هرچی بگم کم گفتم
    در کل لذت بردم
    پاینده و پایدار باشیددوست عزیز
    خدا نگهدار شما

  6. آریا می‌گوید:

    این کامنت از طرف یه دوست که خودش نتونست بیاد
    متنش رو بر من فرستاد که من بزارم
    خودش رو گفت طرفدار معرفی کنم

    • پریسا می‌گوید:

      وااای خدا طرفدااار خخخ! خوب شکر خدا حالا1دونه دارم! خخخ خخخ آخ خخخ! صبر کن ببینم! نکنه این که توی صف مونده اینه! الان میام!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *