بچه ها سلاااااام صبح شنبه به خیر! جدی اومدش ها! میگم1چیزی. دارم به این نتیجه می رسم که مثل گذشته ها دلم نمی خواد منتظر تعطیلات تابستون بشم. به نظر شما1روح جز مال خودم به جلدم رفته آیا؟ شکلک ترسیدم از روح! ولش کن سر صبحی بذار ارواح بخوابن عجب داستانیه ها!
بیخیال اهم اهم هوا چه خوبه بریم جعبه ببافیم ای بابا!
خوب جدی.
به نظرم هر2تا جدار دیواره جعبهمون رو بافته بودیم و حالا باید2تا جداره رو به هم وصلش کنیم. خوب، میریم به سوی وصل! خخخ!
از داخل1دونه روی لبه یکی از جدار های بیرونی یا داخلی هر کدوم دلمون خواست و از هر گوشه و هر ضلعش که دلمون خواست نخ رد می کنیم، بعدش1دونه می فرستیم داخل نخ؛ بعدش نخی که اون دونه رو فرستادیم داخلش رو درست از دونه رو به روییِ دونه ای که اول ازش نخ رد کرده بودیم روی جدار رو به روییش رد می کنیم.
بذارید ببینم میشه این رو بیشتر توضیح بدم؟
ببینید مثلا من از1دونه روی لبه دیوار داخلی نخ رد می کنم. حالا مثل همیشه2سر نخ توی دست هام هست. حالا1دونه بر می دارم می فرستم مثلا داخل نخ دست راستیم. حالا می گردم دونه رو به روی اون دونه ای که روی لبه دیوار داخلی بود و من ازش نخ رد کردم رو روی لبه دیوار بیرونی هم پیدا می کنم. حالا اون سر نخی که1دونه مروارید داخلش فرستاده بودم رو می فرستم داخل اون دونه از دیوار بیرونی که رو به روی دونه اولی روی دیوار داخلیه.
حالا2سر نخ ما درست به موازات هم از2تا دونه روی لبه2تا جدار دیواره رد شدن و1دونه هم وسطشونه و این2تا دیوار رو به هم ربط داده.
حالا بین این2تا نخ که رو به روی هم هستن1دونه مشترک می فرستیم و نخ ها رو می کشیم. بعدش هم جفت نخ ها رو از دونه های کناریشون روی2تا لبه ای که هر نخ روشون هست رد می کنیم.
دونه های داخل نخمون رو می شماریم می بینیم3تا داخل نخ داریم. پس یکی مشترک می گیریم و باز هم جفت نخ ها رو از دونه های کناریشون روی2تا لبه دیواره ها رد می کنیم. این وسط1نفر1توجهی هم به دیواره کنه که با هر مشترک گرفتنمون داره به هم وصل میشه و روی شکاف بین2تا جدار پوشیده میشه. تست هوش! کی متوجه شد که داریم بین2تا جداره جدا از هم1پل از جنس گل های4-1البته با2تا پایه از راست و از چپ می زنیم؟ خودم! پس آخجون به خودم! حالا بعدا جایزهم رو می گیرم. آخجون جایزه دوست دارم. یادم باشه کادوش هم کنم با از این کاغذ کادو خشخشی ها خیلی خوشم میاد! شکلک دیوونه.
همین شکلی میریم تا2تا جداره1ضلع از دیواره های4ضلع جعبه جواهرمون به هم متصل بشه و برسیم به گوشه. اینجا1کوچولو اوضاع متفاوته.
تا اینجا که در امتداد1خط راست پیش می رفتیم تمامش1دونه مشترک بود و 2تا پایه از چپ و از راست و باز1دونه مشترک. حالا که رسیدیم به گوشه متوقف میشیم، اول به چپ بعدش به راست توجه می کنیم ماشین نیاد بعدش رد میشیم ولی وسط خیابون چاله گاز کندن صاف میریم سقوط آزاد و توی دروازه گل!
ببخشید جوگیر شدم معذرت!
به گوشه که رسیدیم جدی متوقف میشیم، بعدش اون پایه ای که با نخ روی دیوار داخلی می گرفتیم رو در گوشه دیگه نمی گیریم، عوضش روی لبه جداره بیرونی به جای1دونه پایه2تا پایه می گیریم. یعنی روی گوشه ها مشترک رو که گرفتیم، دیگه نخ رو از دونه روی لبه دیوار داخلی رد نمی کنیم. عوضش نخ دیواره بیرونی رو از2تا دونه روی لبه دیواره رد می کنیم و هر2تا دونه روی نوک گوشه رو پایه می گیریم. بعدش دوباره1دونه مشترک با2تا نخ و دوباره روی1خط راست هستیم و یکی از لبه داخلی یکی از لبه بیرونی یکی مشترک تا اتصال کامل2تا دیواره این یکی ضلع و رسیدن به گوشه بعدی. با هر4گوشه همین معامله رو می کنیم و ادامه می دیم تا1دور کامل روی لبه های دیواره هامون بچرخیم و برسیم به جای اولمون.
حالا درست سر جای اول هستیم یعنی نخ هامون درست پشت سر اون دونه اولی که فرستاده بودیم داخل نخ ایستادن. مشترک آخر رو با همون دونه می گیریم یعنی نخ هامون رو از داخل همون دونه که نقطه شروع اتصال2تا دیوارمون بود خلاف جهت هم رد می کنیم و بعدش کور و تمیز دوزی و تمام.
میگم خوبید آیا؟ لازمه پناه گاه بجورم آیا یا همه چیز آرومه؟ به جان خودم سخت نیست یعنی چی بگم خوب یعنی هست ولی اینقدر خوشگله! شکلک آماده فرار.
جعبه جواهرمون منهای درش الان تموم شد.
در جعبه رو هم دقیقا از اول تا همینجا شبیه خود جعبه می بافیم با این تفاوت که دیواره هاش کوتاه تر هستن. یعنی دیواره های خود جعبه رو2ردیف و اگر دلمون خواست3ردیف4-1می زنیم میریم بالا ولی دیواره های درش رو فقط1ردیف4-1می زنیم و بعدش به همین ترتیب که اینجا رفتیم2تا جداره رو به هم وصلش می کنیم و تموم میشه. حالا فقط مونده اتصال بین خود جعبه و درش. خوب چیه باید لولا بینشون بزنیم دیگه! همین طوری که نمیشه. خوب الان شما برید این2تا جداره رو به هم وصل کنید1در هم تا دفعه بعدی ببافید بعدش بیاییم وصلشون کنیم به هم. خوب از اونجایی که این بافتنه طول می کشه قرارمون1ماه دیگه همینجا. موافقید؟ آآآآخخخ این چی بود اومد؟ به جان خودم آدرس ایمیل یکی روشه یکی واسه چی موشک می زنی حالا من1چیزی گفتم برم تا بعدیش نیومده!
بچه ها! زندگی قشنگه. صبح و شنبه و زندگی و همه چیزش رو عشقه! فحش بدی خودتی.
شاد باشید شاااااد خیلی شاد!.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 52
- 36
- 117
- 62
- 1,812
- 26,109
- 375,324
- 2,644,403
- 269,132
- 169
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02
رو اینترنت چرتم برده بود اول صب بیبینم اینو زدی یا نه اگه نمیزدی خودم میزدمت. ایول همینریختی مرتب باش دیگه. خب اینا ک پست نیسن بعدیشو بزن
یکی! آخه من زدن دارم؟ شکلک مظلوم. من بیچاره چه گناه دارم که هر کسی از راه میاد زورش بهم می رسه. شکلک گریه. این چه زندگیه؟ طفلکی من هرچی میشه من گناهی میشم این وسط. شکلک نه ولش کن حال ندارم خواستم بزنم به شلوغ کاری و خاکی خونی کردن خودم و از این چیز ها دیدم حسش نیست بیخیال. یکی چی بزنم دیگه این قدر پشت سر هم تو پست نخوایی؟
سلام.
راستش من که زیاد چیزی نفهمیدم ولی شک ندارم اگر ببافم می فهمم.
هر چی هم نفهمیدم می پرسم دیگه !!!!
گفتید شنبه خاطرات شنبه ام رو این جا میذارم.
طولانیه ولی به خوندنش می ارزه.
البته شک دارم از بس زیاده ثبت بشه ولی امتحان که میشه کرد. پس میریم که داشته باشیم.
روز شنبه بیست و یکم فروردین ماه سال 1395 به طرز عجیبی و سرشار از انرژی صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. صبحانه تقریباً مفصلی خوردم و نشستم به درس خواندن. هر چه بیشتر می خواندم بیشتر طالب می شدم ادامه دهم و انگار مطالب را هم آسان تر از روز های پیش یاد می گرفتم؛ چون وقتی برای تعجب و پیدا کردن دلیل نبود، گفتم از این فرصت استفاده می کنم و هر چی می تونم امروز درس می خونم.
تا ساعت دوازده و ربع بدون وقفه خواندم و وقتی با گوشیم ساعت را فهمیدم کمی حسرت خوردم که چه قدر زود گرسنه شده ام و باید بروم ناهار بخورم. چون سؤالی هم از مطالبی که خوانده بودم برایم پیش آمده بود به اتاق دوستانم رفتم و سؤالم را که از آنان پرسیدم گفتند: حسین کی میخوای بری ناهار؟ ما الآن داریم میریم؛ اگه میخوای برو کارت دانشجوییت رو بیار تا با هم بریم. من هم بدون معطلی کارتم را برداشتم و همراهشان رفتم سلف. ناهار من لوبیا پلو با گوشت بود و غذای دوستانم زرشک پلو با مرغ. چون هیچ کداممان از غذا خوشمان نیامد و بدون استثنا کمتر از نصفش را خوردیم به نشانه اعتراض ظرف هایمان را همان طور نیم خورده روی میز گذاشتیم و غذاخوری را ترک کردیم. –قبول دارم کارمان اشتباه بود چون مسؤولانی که غذاخوری را تمیز می کنند در خوب یا بد بودن غذا هیچ نقشی ندارند ولی آن موقع راه بهتری به ذهنمان نرسید و از طرفی هم نمی توانستیم به خودمان بقبولانیم غذایی را که تا آخر نخورده ایم ظرفش را تحویل دهیم- خلاصه وقتی به اتاق دوستانم رسیدیم مشغول حرف زدن و دوغ نوشیدن شدیم که ناگهان من یادم آمد کلاس دارم. ساعت را که از دوستم پرسیدم گفت: الآن دقیقاً یکه. چون کلاسم هم ساعت یک شروع می شد سریع به اتاقم رفتم تا آماده شوم. به سرعت هر چه تمام تر لباس هایم را پوشیدم و راهی دانشکده شدم. خوشبختانه دانشکده حقوق به خوابگاهمان خیلی نزدیک است و حدوداً ده دقیقه بیشتر راه نیست.
داشتم با عجله از پله ها بالا می رفتم که وسط راه یکی از بچه های سال پایینی را دیدم. بعد از احوال پرسی مختصری گفت: کلاس داری؟
جواب دادم: پنپ چون تازه غذا خوردم میخوام ورزش کنم تا هضم بشه. مرد حسابی کلاس دارم که این موقع دارم میرم دانشکده دیگه!
-با کدوم استاد؟
-با دکتر مُبَیِّن.
-اِ! چه جالب! منم با دکتر مبین کلاس داشتم.
-عجب! سر ظهر معلوم نیست برای بنده خدا چند کلاس گذاشتند؟! حالا یه استاد تازه کار دیدند ها!
-حالا باهاش چه درسی داری؟
-حقوق ثبت؛ چه قدر سؤال می کنی؟ دیرم شده میخوام برم.
-چه با مزه! من هم حقوق ثبت داشتم.
-مگه میشه دو تا کلاس حقوق ثبت باشه! این درس چون اختیاریه یک کلاس بیشتر نداره تا جایی که من می دونم.
-من هم که نگفتم دو تا کلاس حقوق ثبت هست. یکی بیشتر نیست که الآن تموم شد و من دارم بر می گردم خوابگاه.
-چه مسخره! مگه ساعت یک شروع نمی شد؟
-پس شما هم این درس رو دارید؟ اون برای قبل از عید بود. جلسه آخر استاد گفتند که از بعد عید ساعت دوازده تا یک کلاس تشکیل میشه.
-باشه فهمیدم. خوب شد دیدمت وگرنه تا دانشکده الکی می رفتم. گفتی میری خوابگاه دیگه! بیا با هم بریم.
کمی از خودم به خاطر این همه بی خیالی حرصم گرفته بود ولی گفتم من که از همان اول هم بیشتر کلاس های این ترم را –البته جز آن ها که بی تعارف همین که به قول معروف چوب خطت پر شود آدم را حذف می کنند- یکی در میان می رفتم. تمام شده که شده به درک!
به اتاقم برگشتم و پس از تعویض لباس چون تا ساعت چهار کلاس دیگری نداشتم باز مشغول درس خواندن شدم. عجیب آن که باز هم احساس می کردم همه چیز را خیلی خوب یاد می گیرم و در کل از سرعت خواندنم خیلی خوشم می آمد.
یک دفعه که ساعت را با گوشیم چک کردم دانستم سه و پنجاه و هفت دقیقه است و باز هم دارد کلاسم دیر می شود. استاد پزشکی قانونی هم که بی برو برگرد غیبتش را می زند. باز با تمام توان و سرعت ممکن آماده شدم و به سمت دانشکده دویدم. در راه باز هم یکی از سال پایینی ها را دیدم و چون می دانستم قطعاً نمی تواند این درس را داشته باشد پرسیدم: کلاس چی داری؟
گفت: حقوق کار دیرمم شده شما چی دارین؟
-ما پزشکی قانونی داریم.
همان طور که به دانشکده می رفتیم مشغول حرف زدن شدیم.
گفتم: نظرت در مورد استاد حقوق کارتون چیه؟ من هم با ایشون درس داشتم.
-استاد خیلی خوبی نیست.
-چرا؟
-نظر شما چیه؟
-به نظر من که یکی از بهترین استاد ها ایشونه؛ هم به موقع میاد هم به موقع کلاس رو تموم می کنه؛ هم جو کلاسش خیلی خیلی شاده و هم خودش خیلی آدم خشکی نیست و درس رو هم که خیلی عالی تدریس می کنه.
-امتحان چه طوری می گیره؟ نمره چه طور میده؟
-امتحانش تماماً از بحث هاییه که در کلاس توضیح میده و نمره هم هر چی بنویسی همون اندازه نمره میده. تازه من فکر می کنم ارفاق هم می کنه چون جز یکی دو نفر از بچه های کلاس ما بقیه مون همه بالای شونزده شده بودیم. حالا نظرت چیه؟
-استاد خیلی خیلی خوبیه.
حالا دیگر به دانشکده رسیده بودیم. با خودم گفتم: خب مرض داشتی کلاس اولی رو انتخاب می کردی دیگه! تو که می دونی پزشکی قانونی دوتا کلاس داره؛ یکی از دو تا چهار و دومی از چهار تا شیش. اگر کلاست اولی بود حالا یا داشتی بر می گشتی خوابگاه یا دیگه رسیده بودی. بی خیال. کاش اصلاً حضور و غیاب نمی کرد! چرا ما این قدر زیادیم؟ نود و یک نفر آدم رو کردند توی دوتا کلاس تقریباً پنجاه نفره و همه مون رو هم می برند آمفی تئاتر؛ البته یه جورایی حق دارند دیگه! تو یه کلاس معمولی که اون همه آدم جا نمیشن!
به خودم آمدم و چون تقریباً ساعت چهار و ربع بود حدس زدم کلاس هر دویمان باید شروع شده باشد. فهمیدم مدتیست آن دانشجوی سال پایینی رفته است. وقتی به در کلاسمان رسیدم همین که خواستم وارد شوم یکی از هم کلاسی هایم با عجله خارج شد و فقط صدای سلامش را شنیدم و رفتم داخل.
تا پایم را گذاشتم تو و در را که بستم خنده بیشتر پسر ها و دختر ها بلند شد. استاد هم که داشت با آن آرامش وصف نشدنی همیشگیش صحبت می کرد متوجه قضایا نبود. کمی دست و پایم را گم کردم. با خودم گفتم: یعنی چی در ظاهرم هست که این ها این طوری می خندن؟ من که این قدر به بچه های نابینا گیر میدم درست و حسابی لباس هاشون رو بپوشند و حواسشون به تیپ و قیافه هاشون باشه حالا خودم چه جوریم که اینا این طوری دارن می خندن؟ دکمه های پیرهنم رو جابجا بستم؟ کفشام کثیفند؟ وای نکنه … از تصورش هم ترسیدم چه برسد به این که فکر کنم ممکن است …
در هر حال تصمیم گرفتم خودم را خیلی نبازم و هر طور بود جایی را برای نشستن پیدا کردم و سعی کردم حواسم را به حرف های استاد بدهم.
بچه ها هنوز هم بفهمی نفهمی می خندیدند. صدای استاد را شنیدم که می گفت: در چه موردی شوهر باید رضایت بده؟ شما جواب بدین.
فرصت را غنیمت شمردم و برای این که به گونه ای جو کلاس را تغییر دهم بلند گفتم: شوهر چی؟ شوهر چی؟
در این موقع بچه ها خنده شان را که تا آن موقع به زور نگه داشته بودند رها کردند و در یک لحظه کلاس به هوا رفت.
یکی از دوستانم در حالی که می خندید گفت: اینو نگا! دیر اومده میخواد در بحث کلاسی هم شرکت کنه! و باز هم همراه بقیه خندید.
گفتم: چی! دیر اومدم! مگه خودت تا حالا دیر نیومدی؟ خیلی که دیر کرده باشم یک ربع بیشتر که نیست!
دوستم در حالی که هنوز می خندید گفت: یک ربع رو درست میگی ولی یک ربع تا آخر کلاس! و باز مثل خل و چل ها خندید.
گفتم: جریان چیه؟ مگه میشه کلاس اولی این قدر طول کشیده باشه؟ یعنی من باید برم بیرون تا کلاسمون شروع بشه؟
دوستم از شدت خنده پاهایش را محکم به زمین می کوبید و چون دیگر نمی توانست حرف بزند یکی از دختر ها به جایش جواب داد: آقای آگاهی نمیخواد برید بیرون! چند دقیقه بعد همه مون با هم میریم و بچه ها باز خندیدند.
بدون رودربایستی گفتم: همه تون امروز یه چیزیتون میشه! چی این قدر خنده داره؟ به ما هم بگید تا با هم بخندیم.
یک نفر گفت: استاد چون از مرکز پزشکی قانونی دیر رسیدند ساعت سه و نیم هر کس از بچه ها رو که تو سالن بود صدا زدند و گفتند امروز کلاس رو یکی می کنیم. چون بیشتر بچه ها از قبل کلاس داشتند و دانشکده مونده بودند و بقیه شون هم تا ساعت چهار دیگه اومدند و هیچ کس فکر نمی کرد الآن کسی بیاد همین که شما در رو باز کردین بچه ها خنده شون گرفت. فقط هم به شما نمی خندیدیم بیشتر به استاد می خندیدیم که بدون یک ذره واکنش نشون دادن به این که یک نفر از کلاس خارج شده و همون وقت یکی اومده هنوز هم سرشون توی لپتاپه و دارند با پاورپوینت مطالبشون رو توضیح میدن …
هنوز آن دختر داشت حرف می زد که یکی از بچه ها که تا آن موقع نیامده بود وارد کلاس شد و این بار دیگر همه بچه ها با تمام توانشان به او و استادی که هنوز داشت به آرامی درسش را می داد خندیدند. برای یک لحظه صدای استاد قطع شد و ما فکر کردیم این دفعه حتماً بدجور توبیخمان می کند که فقط با کمی خشونت که معلوم بود به زور به صدایش می دهد گفت: اون عقب چه خبره؟ این را که گفت چند نفر از بچه ها چون نمی توانستند خودشان را کنترل کنند به سرعت به بیرون دویدند و من هم در کمال آرامش به دفاع از خودم پرداختم که:
استاد! یعنی چی! چرا کلاس رو بدون این که به من یعنی به ما اطلاع بدین یکی کردین؟ الآن می بینید چندین نفر دارند من رو مسخره می کنند؟ تازه حضور و غیاب هم که انجام شده! من الآن باید چه کار کنم؟ حمید باید چی کار کنه؟ اون که از من هم دیرتر اومده استاد!
بچه ها هنوز می خندیدند و من باز ادامه دادم:
استاد! اسم ما رو هم اضافه کنید و بی زحمت یه جوری به ما هم خبر بدین که قراره کلاس رو یکی کنید! استاد! الآن به من توهین شده!
استاد گفت: اسم خودتون و دوستتون رو بگید تا حاضریتونو بزنم. بله، کاملاً حق با شماست.
و کلاس پر خنده تمام شد.
وقتی از کلاس بیرون آمدم به یکی از دوستانم گفتم: خیلی مسخره است نه؟ امروز من یه پروژه نصفه نیمه کلاسی داشتم که در نطفه خفه شد و این یکی هم که بیشتر از یک ربع طول نکشید کلی هم بچه ها –حالا به هر بهانه و توجیهی- بهم خندیدند. من که دیگه نمیرم خوابگاه. میخوام یه خورده استراحت کنم. همین جا میشینم و کلاس حقوق کار که تموم شد چند تا سؤال از استادشون می پرسم و بعد میام خوابگاه تو برو.
در این لحظه گوشیم زنگ خورد. جواب که دادم یکی از دوستانم گفت برای مراسم امروز تالار فجر به ریکوردر نیاز داریم. ریکوردر خودم خراب شده می تونی ریکوردرت رو به من برسونی؟
گفتم: ساعت چند مراسم شروع میشه؟
جواب داد: ساعت شیش.
-باشه برات میارمش؛ خودم هم میام. هم جلسه رو دوست دارم و هم امروز که کلاس نرفتم بذار یه خورده چیز یاد بگیرم.
با همان voice recorder که قرار بود برای دوستم ببرم مشغول درس خواندن شدم تا زمانی که کلاس حقوق کار تمام شود.
استاد حقوق کار که از کلاس بیرون آمد پیشش رفتم و بعد از پرسیدن سؤالاتم به من گفت: الآن میخوای جایی بری برسونمت؟
گفتم: بله میرم خوابگاه ولی خیلی نزدیکه مزاحمتون نمیشم. راستی استاد مراسم امروز تالار فجر میاید؟
-خیلی دوست داشتم بیام ولی وقتم امروز به شدت پره. اگه مراسم فردا بود حتماً می اومدم. خوابگاهتون کدومه؟
-از پله های کنار ایستگاه که برم پایین می رسم.
-یعنی زیر کتاب خونه میرزاست؟ الآن با ماشین میشه رفت؟
-زیر کتاب خونه میرزا نیست میشه رفت همین مسیر رو که ادامه بدین اولین خوابگاه، خوابگاه دستغیبه و دومی هم خوابگاه مفتح که اتاق من اون جاست.
-با اون که دقیق متوجه نشدم؛ می رسونمت شما می تونی راهنماییم کنی؟
-بله ولی واقعاً بی تعارف عرض می کنم راه با پله ها خیلی نزدیکه.
وقتی به سمت خوابگاه راه افتادیم به اولین خوابگاه که رسیدیم گفتم: این خوابگاه دستغیبه و بعدی خوابگاه ماست.
استاد گفت: کاش می تونستم مراسم امروز رو بیام؛ حیف که باید برم دفتر.
-بله باید مراسم جالبی باشه، راستی چیز زیادی تا ساعت شیش نمونده بی زحمت من رو تالار فجر پیاده کنید.
همین که نزدیک تالار فجر پیاده شدم مثل این که ماشین استاد از آن با کلاس ها بود که چند نفر که تا حالا ندیده بودمشان به طرفم آمدند و احوال پرسی گرمی با من کردند و وقتی دانستند با شخصی که امروز در تالار، سخنرانی دارد نسبتی ندارم از دورم پراکنده شدند و من به تنهایی وارد تالار فجر شدم.
انصافاً شنبه جالبی را گذراندم و الآن که این مطلب را می نویسم ساعت دوی بامداد یکشنبه است.
سلام دوست من. اینجا هم دوباره معذرت می خوام که جواب ها دیر شدن. به جان خودم زمان نبود. شکلک نفس نفس زدن. عجب شنبه ای داشتید! من تا آخرش که می خوندم خیال می کردم این تغییر ساعته که برنامه شما رو به هم ریخته و آخرش مشخص میشه که ساعت جا به جا بوده و شما هم تعجب می کنید هم می خندید ولی این طوری نشد.
دلم باز هم از این شنبه ها می خواد. خیلی زیاد بهم خوش گذشت. کاش خواب نباشه! کاش تکرار بشه! کاش!
ممنونم که هستید!.
سلام پریسا جان
خوبی شادی؟
ایول یکی اینا که پست نیست باید تکبال دو رو بزنه خخخ
فراااااااااار
شاااد باشی
سلام آریاجان. شکلک خششششششم. وایستاااااا ببینم می خوام بطری بارونت کنم. آآآآیییی1کسی از طرف من این رو بکشههههههههه باز گفت این تکبال کوفتی رو آریاااا مگه دستم بهت نرسه!