فرشته های خاکیِ خدا

بچه ها سلام.
آخجون تعطیلی آخر هفته!
اصولا من عشق آخجونم و توی هر چیزی دنبالش می گردم که بگم آخ جون!.
امروز رفتم مهره های تعهدیم رو دادم به بچه ها و خیالم جمع شد. مجسم کنید چه اوضاعی درست کرده بودم سر صبح توی کلاس خخخ! شکلک جنس خبیسم در تمایل به ایجاد شلوغی های شلوغ.
چیکار کنم دست خودم نیست. شکلک قیافه مظلومی که اصلا ابدا عمراً بهم نمیاد.
بیخیال. میگم بچه ها شده تا حالا براتون پیش بیاد که خواسته باشید1طور هایی خودتون رو حفظ کنید و1دفعه1عاملی بترکوندتون و مجبور بشید بگید بیخیال و بزنید به جاده هرچه بادا باد؟ واسه من شد و آخریش هم همین2شنبه ای بود که گذشت.
دیگه خواجه حافظ شیراز هم اینجا می دونه که2شنبه ها من توی کلاس تنهام و تعطیلی مربی اصلی کلاسه پس گفتن نداره.
2شنبه بود و قرار بود من باشم و بچه ها. حسین2شنبه ها کلاس کاردرمانی و کامپیوتر داره و نمیاد. امیرعلی هم داشت ولی پیش از این گفتم که واسه چی نمیره. بگذریم تا باز عصبانی نشدم. مهدی هم که2شنبه ها نمی اومد با آگاهی و اصرار مربی اصلی قرار شد که بیاد. خلاصه قرار بود من باشم و امیرعلی و مهدی.
با خودم گفتم این طوری نمیشه. از همون لحظه اول باید ژست بدون خنده و جدی رو بپوشم و نازل بشم سرشون تا بشینن به کارشون برسن و کمتر شیطونی کنن. هم کار روون تر پیش میره، هم من کمتر خسته میشم، هم اصلا چه معنی داره یعنی که چی جو باید جو رسمی1کلاس باشه نه جو زنگ تفریح. خلاصه باید سفت بیام و سفت بمونم تا امروز بگذره. همین کار رو هم کردم. به محض ورود به کلاس امیرعلی داشت شروع می کرد به پرحرفی های همیشگی که زدم توی پرش که هیسسسس بسه دیگه حرف نزن میریم سر درس. مهدی هم اومد و کلاس شروع شد. امیرعلی که اخلاق سگیم رو می شناخت و می دونست زمان هایی که خیر سرم جدی هستم باطل کردن این جلدم با پرحرفی شدنی نیست و نتیجه عکس میده، زود ماست ها رو کیسه کرد و چپید توی درس هایی که بهش می گفتم. ولی خداییش این بچه از خودم بهتر می شناسدم. وسط درس با توضیح خواستن ها و سوال کردن ها حسابی به حرفم می گرفت و دنبال جای پا می گشت. جایی اندازه1لبخند کوچولو چون می دونه اگر بخندم دیگه حله. امیرعلی گشت و پیدا نکرد. مهدی هم سرش به فرمان بری های ناقص خودش بود و صداش در نمی اومد. با خودم گفتم آخ جان مثل اینکه حله امروز مجبور نیستم وراجی بشنوم و اعصاب خرج کنم. فقط کافیه همین شکلی خشک بمونم تا ظهر.
بچه ها مهدی تخم مرغ دوست داره و هر روز صبحانه تخم مرغ آبپز میاره و هرچی مربی اصلی به مادرش میگه توی غذاش تنوع ایجاد کنه جواب می شنوه که مهدی اصرار می کنه تخم مرغ می خواد و حرف گوش نمیده و از این چیز ها.
با توضیح پدر مهدی فهمیده بودم که این2شنبه مهدی به جای تخم مرغ ماکارونی آورده بود و قرار بود سر ساعت من بنشونمش سر سفره تا غذاش رو بخوره. زنگ اول بود و کلاس داشت پیش می رفت. مهدی شیطنت نمی کرد ولی آروم و قرار نداشت و انگار کک به جونش زده باشن1بند وول می خورد. گاهی ندید می گرفتم گاهی هم1نق به جونش می زدم که مهدی حواست اینجا! مهدی هم2ثانیه حواسش رو بهم می داد و باز می زد به هپروت.
خلاصه اواخر زنگ اول بود که من یادم نیست واسه چی بلند شدم رفتم1گوشه دیگه کلاس و مهدی همچنان توی جاش وول می خورد به طوری که صدای جرق جرق صندلیش قطع نمی شد. بچه ها به جان خودم خیلی یواش و انگار با خودم گفتم آخه تو امروز چته بچه واسه چی مثل مرغ تخم دار این قدر وول می زنی؟ انگار تخم مرغ داره این بچه!
که دیدم1دفعه صدای بلند مهدی از اون یکی گوشه کلاس در اومد که با زبون شکستهش می گفت
-نهههه! آماشایی، آماشایی تعم مخ نه آرم، آکاعونی آعم.
-نههه! خانم جهانشاهی، خانم جهانشاهی تخم مرغ ندارم. ماکارونی دارم.
اولش نفهمیدم چی شد و چند ثانیه بعد زمانی که ذهنم مطلب رو تحلیلش کرد و نتیجه رو تحویلش داد، اول وا رفتم و بعد، خدا نصیب هیچ کافری نکنه. 1دفعه مثل بمب از ضامن در رفته چنان منفجر شدم که به نظرم تا دفتر مدرسه مطمئن شدن1چیزی ترکید. خنده ای که بی اخطار1دفعه اومد و به سرعت قهقهه شد و چنان شدید اوج گرفت که چند لحظه بعد دیگه نمی تونستم سر پا وایستم. امیرعلی اولش هی می پرسید چی شد آخه چی شد و بعدش از خدا خواسته توی این انفجار خنده باهام شریک شد و مهدی هم1لحظه بعد اومد وسط و چنان کلاس رو از شدت خنده فرستادیم هوا که تا خود ظهر پایین نیومد که نیومد. الان که فکرش رو می کنم زیاد خنده دار نبود ولی نفهمیدم اون لحظه من چم شده بود که اون طور دیوانه وار از این ماجرا زده بودم به خنده. من نفهمیدم ولی بچه ها به چیزی که می خواستن رسیدن و تمام زوری که قرار بود واسه جدی بودنم بزنم پودر شد و ریخت کف دستشون.
اون روز درس خوندیم و خندیدیم و من ظهر توی راه خونه مثل هر روز خسته بودم. خسته ولی آروم و سبک از مدل رضایتمند. امشب که نشستم و دارم بهش فکر می کنم به نظرم میاد که این بچه ها خیلی بیشتر از مطالب تکراری و بی مصرف کتاب هاشون که هیچ کجای زندگیشون به کارشون نمیاد، همین خندیدن ها رو از من می خوان پس واسه چی بهشون ندم؟ من که در هر حال درسم رو میدم و اون ها هم1خوردهش رو یاد می گیرن و خیلیش رو یاد نمی گیرن. درس فراموششون میشه همون طور که تا الان شده. ولی این خنده ها یادشون نمیره و کلی براشون تفریحه. اگر هم یادشون بره دسته کم این لحظه ها رو کلی خندیدن و شاد بودن. خوب اگر به این سادگی میشه چندتا فرشته رو شاد کرد و چیزی که می خوان رو، چیزی که همه ما می خواییم ولی راحت به دستمون نمیاد رو بهشون داد، اگر من می تونم وسیله این دادن باشم، پس واسه چی کوتاهی کنم؟ حالا که خودم هم سرم درد می کنه واسه شیطنت ها و خنده ها، چرا باید ژست جدی بگیرم و واسه چندتا کلمه کمتر حرف زدن1روز از صبح تا ظهر توی جلدی بمونم که به تن روانم زار می زنه؟
یادم باشه2شنبه بعدی اگر خدا بخواد و عمری باقی بود باز هم بخندیم. من و فرشته های خاکیِ خدا.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «فرشته های خاکیِ خدا»

  1. مینا می‌گوید:

    سلام خوبه که اینقدر حوصله بچه هارو دارین من تا چند روز پیش فک رمیکردم حوصلشونو ندارم آخه یه یزیم که هست چون اصولا من شخصیت خیلی خیلی آروم و تا حدودی جدی دارم خیلی بچه ها طرفم نمیان اما از سال پیش حس میکنم اینطوری نیست و بچه ها به سرعت جذبم میشن و جالبه که من هیچ تلاش خاصیم نمیکنن حتی شیطونترین بچه ها چند روز پیش خونه یکی از دوستام بودن که یه پسرخاله 3 ساله داره به اسم امیرمحمد که این بچه با غریبه ها کلا نمیجوشه به محض این که منو دید اومد باهام دست دادکه فوق العاده برای همه عجیب بود جالب این بود که با وجود این که بعدها تو بازی فهمید که نمیبینم اصلا براش مهم نبود و سعی میکرد بازیرو با شرایط من بدون این که اشاره ای به نابیناییم بکنه یا چه میدونم حتی سوال خاصی بپرسه ادامه بده و تا بیخایل میشدم میزد بهم که بازی کن باهام به نظرم برای خودمم خوبه که یه کمی از این خشکی بیام بیرون دنیای بچه ها دنیای قشنگیه بزرگترها هم وقتی میفهمن از پس بچه هاشون بر میام باهام رفتار معقولتری دارن خلاصه که عشق است بچه هارو ودنیای معصومانه و پاکشونو

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان. اتفاقا من اصلا حوصله ندارم ولی بچه ها اینقدر بزرگوارن که حسابی حوصلهم رو دارن. بچه های اطرافم برعکس میان طرفم و باهام خوب تا می کنن خیلی خوب. شاید واسه خاطر اینکه فرشته ها توی گوششون میگن خدا پیام داده هر بچه ای بتونه این بنده بد رفتارم رو از رو ببره بهش1رویای عالی جایزه میدم که توی بزرگسالی تعبیر هم داره. می بینی مینا؟ ذهنم از مرض ریختن متوقف نمیشه. چیکارش کنم آیا؟ باهات موافقم. بچه ها رو عشقه و جهانشون رو که رنگ بهشته!

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    اگر خودتون نمی نوشتید من می گفتم که چرا این همه سختگیری؟
    وقتی میشه هم تا اندازه ای که اون ها یاد می گیرند درس داد و هم باهاشون خندید چرا این کار رو نکنید؟
    این طوری شک ندارم خودتون هم علاوه بر علاقه مند شدن به به روز های دوشنبه دیگه منتظر دوشنبه ها هم میشید و این میشه یک دلیل برای آخ جون گفتن اون هم از نوع خیلی خیلی قلبی و با صدای بلندش.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. جدی تا حالا این مدلی به2شنبه های امسال نگاه نکردم. واقعا میگم. چرا؟ ولی بیخیال هنوز8تا2شنبه دیگه تا آخر امسال دارم. و آخجون ها! وایی من میمیرم واسه آخجون! خدایا کاش سال دیگه هم کمکیِ همین مربی بشم! کلا این طوری بهتره. ولی تا سال دیگه هنوز مونده. امسال رو عشقه و آخجون هاش و2شنبه هاش! آخ جووون! ممنونم به خاطر این دستمایه آخجون گفتن که بهم دادید. آخجون!خخخ!
      پیروز باشید!

  3. یکی می‌گوید:

    این جا موند ک. رفتم اینجا بکامنتم نشد بیخیل الان میشه. هی بچا راس میگن واسچی خودتو اینارو جیز میدی تو ک میدونی چقد یاد میگیرن چقد یاد نمیگیرن ول کن دیگه خب گنا دارن. خودتم گنا داری. بیبین درسشون بده باشونم بخند هم بخودت حال میده هم ب اینا اصابتم خطیخوطی نمیشه. برم بعدی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی. اتفاقا دقیقا امروز همین کار رو کردم. باهاشون تنها شدم و دستور داشتم که فلان درس رو بهشون فلان مورد بدم. پسره نمی گرفت و من1کوچولو همراهیش کردم و… تقلب کردم آیا؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *