سلام بچه ها چطورید؟ خوبید یا بهترید؟ من شکر خدا هستم هنوز. یعنی خوبم. یعنی هیچی خوبم دیگه! خخخ!
یکی آخ یکی خدا بگم چیکارت کنه من2شب پیش رفتم به توصیه های ایمیل آخریت عمل کنم نزدیک بود سر از جهنم در بیارم. آخه این چه دستور العملی بود تو بهم دادی؟ داشتی می کشتیم بابا! شکلک ناراضی داقون.
خلاصه! پریشب تا الان من شبیه1موج سوار همین طور روی موج حس های مدل به مدل بالا پایین رفتم و الان به نظرم معتدلم. چیه به من نمیاد معتدل باشم؟ خوب حالا یعنی به نسبت خودم معتدلم. سخت نگیرید دیگه! راستی پیش از شروع وراجی های معمولم محض اطلاع همین طوری عشقی دلم خواست همینجا بگم که اینجا کاملا شخصیه. من از زمانی که اینجا رو ساختم، یعنی از همون اول اول اولش، بخش ثبت نام کاربرش رو بستم. خیال هم ندارم بازش کنم. اینجا جز خودم، خودم، خودم، مدیر و کاربر دیگه ای نداره و نخواهد داشت چون من دلم می خواد که این مدلی باشه. از حضرات مزاحم تقاضا دارم بفهمن که من واسه پر کردن خلأ هام راه های بهتری بلدم و اینجا کاربری جز خودم نمی خوام و دعا های البته از سر خیرخواهیشون رو واسه پر کاربر شدن اینجا تلف نکنن حروم میشه. نگهش دارن1جایی واسه رفع پریشانی های روان خودشون به کار میاد. اینجا، هیچ کاربری، جز خودم، ثبت نام، نمیشه. من این طور می خوام. شاهد هاش هم آقای چشمه و پری سیمای گوشکن که هر2تاشون از معتمدین گوشکن هستن و عزیزان مزاحم در صورت تمایل می تونن برن صحت این گفتهم رو ازشون بپرسن.
خوب این از این! بریم سر کار خودمون. کجا بودیم؟ آهان داشتم به جون یکی گریه زاری می کردم. یکی خودت گفتی بیام اینجا نتیجه رو بگم و مطمئنم معترض نیستی پس این رو رمزیش نمی کنم. البته بعدش حسابت رو می رسم با این بلایی که سرم آوردی! خوب بابا چرا گارد می گیرید دارم میگم دیگه!
داستان این بود که من2شب پیش رفتم وارد1جای آشنا شدم تا1سری چیز میز اونجا داشتم جمع کنم ببرم ولی… کلیدی که داشتم از هفته ها پیش بدون استفاده مونده بود و دست بهش نمی زدم. آخه به خودم و به یکی و به1شاهد ماجرا متعهد شده بودم که تا نیاز مادی، منظورم نیاز پولی نیست. نیاز مادی یعنی نیازی که معنوی و دلی نباشه، خلاصه تا نیاز مادی به این کلید و اون ورود پیدا نکردم واسه خاطر فشار های معنوی و دلی ازش استفاده نکنم و وارد نشم تا این هوای تاریک از سرم بپره. ترک مخدر در زمان قدیم رو شنیدید؟ طرف رو می بستنش به تخت طرف عربده می زد، الان مدرن شده ولی من و باقی اون هایی که رأیشون رو می پذیرم اکثرا همون روش قدیمی رو بیشتر باور داریم. خلاصه اینکه ترک دادن جسم رو می شناسید! تجربه به من گفت روان های گرفتار رو هم باید این مدلی ترک داد. یا از راه مدرن یا با همون تخت های قدیم. بخندید چیکار کنم ثواب داره بخندونم خلق خدا رو بیخیال. چی بگم دیگه!
خلاصه، کلیده بود و من بودم و در باز نمی شد چون من بازش نمی کردم و… یکی ایشالا2تا بشی با این توصیهت!
2شب پیش کلیده رو برداشتم رفتم چرخوندمش در باز شد و وارد شدم. اولا که با دیدن1سری دیدنی های بی محتوا و مزخرف چنان از جا در رفتم که اگر مانع بازدارنده سر زمانش نمی رسید1فاجعه تمام عیار از جنس کلمه درست می کردم که به قول1بنده خدایی از بس ابعاد داشت تا ابد ابعادش پاک نمی شد. توضیح نمیدم جزئیات انصرافم از ایجاد فاجعه رو. الان خوشحالم که انجامش ندادم. فقط اندازه زدن1کلید باهاش فاصله داشتم و چه خوب شد که نشد! خدایا شکرت!
به من میگن، یعنی می گفتن، که زمان های حرص ویرانی های خیلی بدی به بار میارم و باید کنترلش کنم. چند وقتیه که دارم تمرین می کنم این مدلی نباشه و بد هم پیش نرفتم و2شب پیش چیزی نمونده بود که بد پیش برم خیلی بد. ولی خدا کمک کرد و مانع به موقع رسید و چیزی نشد.
دردسرتون که میدم پس نگم ندم. خخخ! اون شب گذشت و فرداش که دیروز باشه ماجرا تموم نشد و من رفتم سر کار و اومدم و قصه همچنان باقی بود و عاقبت هم مثل اینکه تموم شد ولی من دیگه قد شب حرصی نشدم و عوضش به نظرم حرصی کردم و چنان هم کردم که، … بگذریم. به خدا نمی خواستم. فقط از خودم دفاع کردم و راستِ دلم رو گفتم. خدا کنه اذیتش نکرده باشم!
این داستان تموم شد و رفت و اتفاقا برای من بد تموم نشد. مدل این انتها رو پسندیدم چون چیزی روی دوش دلم نموند که سنگینی کنه و بهم بد نگذشت. ولی نمی فهمیدم چه دردم شده بود که، … 1حس تلخ، 1حس سنگین، 1حس تاریک غمناک! دلم گرفته بود. و صحبت با1آشنای دوست داشتنیِ راهِ دور حسابی تکمیلش کرد. لحظه ای که جنس نفس هاش از بارون شدن من هم این طرف بی صدا می باریدم. دلم می خواست پیشم بود و پیشش بودم بلکه شونه هام1خورده کمک می کردن تا1خورده سبک تر بشه. ولی نبود. فاصله ها زیاد بود خیلی زیاد! بهش گفتم، کاش دستم به اشک هات می رسید! و خیالم نبود که اشک های خودم از چه جنسی هستن!
مادرم اومد و همه چیز ظاهرا عادی بود. مادرم رو خیلی دوستش دارم بچه ها! هرچی پیش تر میرم بیشتر خاطرش رو می خوام. دستش توی دستم بود و فکر می کردم. بیچاره مادرم! چه قدر پیر شده بود! به خاطر من! به خاطر سرکشی های مزخرف و بی انتهای من! خدایا مادر من حقش1بچه سر به راه بود واسه چی منِ یاقی رو بهش دادی؟
شب، زمانی که غیر از خدا هیچ کی نبود، من بودم و دلم و داستان های شب و روزی که گذشته بودن، توی سکوت شب و صدای1نواخت شر شر آبی که می شنیدم و نمی شنیدم، با توانی که از خشم و دلتنگی می گرفتم، رفتم که دوباره وارد بشم و اون چیز هام رو از اون فضای آشنا جمع کنم.
وارد شدم. پیداشون کردم. باید می جنبیدم. خدایا اینجا، … چه آشناست اینجا! چه می خوامش! باید می جنبیدم. باید می جنبیدم! دست هام داشتن سنگین تر می شدن. مثل هوای دلم. شب بود و من بودم و1آسمون خاطره.
-نمی تونم! نمی تونم! نمی تونم خدایا! نمی تونم خدایا نمی تونم نمی تونم نمی تونم نمی تونم نمی تونم نمی تونم نمی تونم! خدا! خدا ای خدا ای خدا ای خدای من! خدای من آخ خدای من! نمی تونم نمی تونم نمی تونم خدای من آخ خدای من!
جهان داشت آهسته می چرخید. حرکتی آروم که داشت یواش یواش سریع تر و محسوس تر می شد. دست هام خیس بودن. خیسِ خیس. 1چیزی داشت نزدیک گوشم صدا می کرد. تق. تق. تق.
-پریسا! ببینم تو داری چیکار، … واااه! واااخ خدای من! پریسا! چی شده؟ خدایا پریسا!!!
جهان داشت سریع تر می چرخید. دست هایی جز مال خودم کشیدنم عقب. 1چیزی همچنان نزدیک گوشم صدا می کرد. تق. تق. تق.
-پریسا این کار رو نکن! کیبوردت رو داقون می کنی نکن! بسه ول کن دیگه!
صدای تق تق تق قطع شد ولی جهان همچنان می چرخید. مثل1چرخ فلک بزرگ نفرت انگیز به سرعت می چرخید و توقف نداشت.
-پریسا! پریسا به خاطر خدا تمومش کن! ببین! چیزی نیست! طوری نیست! محض خاطر خدا!
نمی تونستم. دست خودم نبود. نمی شد که متوقفش کنم. مثل چرخش جهان که نمی تونستم متوقفش کنم.
-نمی تونم! نمی تونم خدا نمی تونم یکی نمی تونم نمی تونم نمی تونم!
-ببینم چی، ؟؟؟؟؟؟؟
آغاز ادراک. ناگهانی و ناخوشآیند.
-عجب! عجب!!!!!!! واقعا که! خوب بسه دیگه دستت رو ول کن بذار از اینجا بریم بیرون! پریسا! مگه نشنیدی؟ بهت گفتم دستت رو از روی این صفحه کثافت بردار لعنتیِ نفهم! خسته شدم از دست این هوای نکبتت که تموم نمیشه و از التهاب دایمیِ خودم که هر لحظه هست و تو احمق زبون نفهم خیالت بهش نیست! بسه دیگه به خودت بیا تا نرفتی جهنم و منو هم با خودت نبردی!
صدا که بالا و بالا تر می رفت، اون چرخش وحشتناک انگار آهسته آهسته آهسته تر می شد. ولی این، این توقف چرخش نبود. این حس من بود که داشت کم و کمتر می شد! گزگز آزار دهنده و فراگیر همراه با، … تقریبا4ماه بود که احساسش نکرده بودم. اون تهوع لعنتیِ آشنا که4ماه بود دیگه نبود. حتی زمان هایی که من ناپرهیز می شدم. حتی در کشاکش جنگ های جسمم که هرچند موفق ولی خیلی سخت می گذشتن. تهوع. تهوع این تهوع لعنتی! آشنای تاریکِ لعنتی!
-پریسا! اینجایی؟ چی شده؟ حالت بده؟ تهوعه؟ ببین! به من توجه کن! چیزی نمیشه. اصلا چیزی نیست که بشه! ببین با خودت چیکار کردی؟!
درک آروم آروم از ضمیرم فاصله می گرفت و می رفت. مثل خونی که از1زخم باز آروم و روون تخلیه می شد و جسم رو با جریان آهسته و1نواخت ترک می کرد. می رفت و حیات رو همراه خودش می برد.
-پریسا! لعنت به خودت و به تمام ارکان دلت! پریسا!
دست هام خیس بودن. گونه هام خیس بودن. کلید های کیبوردم خیس بودن. جهان می چرخید و من صید تهوع آشنای سیاه می شدم که1دفعه بعد از4ماه دوباره می اومد و با شدت تمام حمله می کرد و تمام توانم رو با خودش می برد! شب بود و من بودم و ناهشیاری!
گذشتن رو یادم نیست. زمزمه ای از جنس سرزنش. ولی آروم، مطمئن، مهربون!
-پریسا! بیداری؟ تموم شد. تموم شد احمق دیگه تموم شد!
تشنهم بود. چه قدر تشنهم بود! سعی کردم بگم ولی صدام نبود. وسط اون جهان تاریک مرکب از آشنایی ها و خاطره ها و اشک ها و سر گیجه ها و تهوع گم شده بود!
-آب؟ تشنهته؟ باشه الان.
تشنگی رفت. انگار بیدار تر می شدم. بیشتر می شنیدم. بیشتر می فهمیدم.
-احمق! تو واقعا احمقی. تو واقعا1احمق تمام عیاری پریسا! ای احمق!
اشک هایی که صدا همراهشون نبود.
-می دونم. می دونم!
-اگر می دونی پس واسه چی اجازه میدی این طور باشه؟ واسه چی پریسا؟
داشتم انگار می شنیدم. هقهقی خسته و بریده که تمام نفسم رو می خواست تا در بیاد همراه اشک هام بود و تازه داشتم احساسش می کردم.
-پریسا! ازت بیش از این ها انتظار داشتم. من1لحظه ازت غافل شدم و تو مثل آب خوردن خودت رو داقون کردی! تصور می کردم عاقل تر و مورد اعتماد تر باشی ولی می بینم که نیستی.
درد داشت. این زمزمه مثل ضرب چوبِ تر درد داشت!
-من، معذرت می خوام. به خدا فقط می خواستم1چیزی رو…
صدای مجازات دیگه زمزمه نبود. داشت می رفت بالا. بالا تر!
-حرف نزن. از توجیه متنفرم. تو که خودت رو می شناختی اصلا نباید خودت رو در وضعیتی می ذاشتی که این طور به هم بریزدت. تو می دونستی تحملت هنوز پایینه پس واسه چی انجامش دادی پریسا واسه چی؟ دلت خواست؟
-به خدا من فقط، 1چیزی اونجا مال خودم بود من، رفتم پسش بگیرم که نباشه و…
انفجار.
-بسه! که چی؟ واسه چی باید اونجا نباشه؟ به چه دردت می خورد که رفتی برش داری؟ واسه چی باید به قول خودت پسش می گرفتی؟ که بگی دیگه نیستی؟ به خودت؟ به بقیه؟ این رو نمی شد با سکوتت می گفتی تا باورت بشه؟ واقعا نمی شد تو امشب خودت رو و منو به این حال افتضاح گرفتار نمی کردی؟ الان کی اینجاست؟ کی این هفته های جفنگ رو اینجا دید؟ کی می دونه این که الان شدی واسه تو چه اندازه خطرناکه؟ کی بود و دید که من چی به سرم اومد تا الان که تو1خورده رو به راه تری؟ کی می دونه وضعیت مسخره تو در این هفته ها که گذروندی رو؟ کی باورش میشه اگر بگی؟ کی اصلا خیالش هست که تو باشی یا نباشی؟ به نظرت اگر به قول خودت دق کنی بمیری اون ها میگن عجب این عاشق واقعی بود که واسه خاطر عشق و دلش سکته کرد مرد؟ نه نمیگن پریسا. حتی نمیگن خدا رحمتش کنه. به خدا نمیگن. هیچی نمیگن. هیچ کدوم از این جماعت هیچی نمیگن. درست1ماه دیگه اصلا اسم و رسمت خاطرشون نیست. خاطر هیچ کسی جز من، مادرت، برادرت، اون برادرزادهت و مادرش. واقعا مایه خجالته. واقعا مایه خجالته برای تو! در دهه چهارم عمرت، زمانی که هر انسانی به مرحله اعتلا نزدیک میشه، تو شبیه بچه های12ساله که واسه عروسک شکستهشون عزاداری می کنن و عکس های عشقی براش می کشن ولو شدی اینجا و با زدن 4تا کلید روانت و جسمت رو این طوری ویران می کنی و روان داقون منو از اینکه هست داقون تر می کنی و نه خیالت به من هست نه به خودت نه به خونواده بی خبر از همه جات و نه به هیچ دردی از درد های زندگیِ واقعیت. آخه واسه چی؟ تو مگه عقل توی سرت نیست؟ عزیز من! جان من! واسه چی این خریت رو رها نمی کنی؟ واسه چی شبیه گرفتار های جنون جوانی خودت رو و بقیه اطرافت رو زجر میدی؟ واسه چی پریسا؟ تا کی می خوایی ادامه بدی این نکبت رو؟ خودت که ول کن نیستی. منو هم گرفتار کردی وسط این کثافت! هر لحظه باید دلواپس باشم که چی؟ که تو سر خریتت1ماجرا شبیه امشب سرت نیاد. اگر امشب کسی نبود می دونی چی می شد؟ می دونی من هر زمان که بی اطلاع می مونم چی ها میاد توی سرم و چه جوری سپری می کنم؟ اون هم واسه خاطر چیزی که اصلا هیچ چیزی نیست؟ این درسته؟ تماشا کن! ببین با خودت و با همه ما چیکار کردی؟ خودت رو ببین! منو ببین! تو خجالت نمی کشی؟
خجالت می کشیدم. داشتم از خجالت آب می شدم. مدت ها بود که این قدر شدید خجالت نکشیده بودم. دستی که از شدت حرص و دلواپسی لرزش داشت رو چسبیدم. آتیش بود از فشار التهاب. التهابی که سببش من بودم!
-تو رو به خدا! من معذرت می خوام! معذرت می خوام!
فایده نداشت.
-معذرت می خوایی؟ به چه دردم می خوره معذرت های تو؟ به چه کار طفلک مادرت میاد این معذرتت؟ نگهش دار واسه خودت عوضش1خورده خجالت بکش! گریه؟ بله لازمه. خیلی هم لازمه. بشین1خورده درست و حسابی از این مسخرگی مضحکی که خودت رو بهش دچار کردی گریه کن! بلکه عقلت بیدار بشه ببینی کجای کاری. بلکه بفهمی. تو پریسا، تو ما رو، من، مادرت، کل خونواده برادرت، و حتی خودت رو به مسخره گرفتی. تو حتی احساس خودت رو، دلت رو، کلمه عشق رو هم به تمسخر گرفتی. من معتقدم تو از شدت خجالت باید شبیه نیم ساعت پیشت بشی نه به خاطر این، این نمایش جفنگی که با واقعیت عوضی گرفتیش. خوب! معطل چی هستی؟ گیج شو! دچار تهوع شو! گریه کن! داقون شو! بیمارستانی شو تا صبح اونجا بمون و تمام خونوادهت رو تا صبح بیدار و دلواپس بین راه خونه و بیمارستان بچرخون! بعدش هم صبح فردا تا صبح پس فردا بخواب و بعدش هم پاشو بخز تا سر کارت و مادرت رو مات و عزازده جا بذار که ای وای باز این بچه من حالش خرابه خدایا آخه تا کی من باید دلم بلرزه واسه این بچه هام؟ پریسا! به جان خودت من به جای تو از مادرت و از احساس و از کل موجودیت دلی که تو اینهمه مدعی هستی اهلشی دارم خجالت می کشم. هرگز هرگز اندازه این لحظه تصور نمی کردم که تو تا این اندازه احمق باشی!
چی باید می گفتم؟ تمامش درست بود. تمامش. و من هیچی نداشتم بگم. حتی نمی تونستم گریه کنم. دست های ملتهب از خیلی پیش از دست هام خارج شده بودن. فایده ای نداشت تلاش کنم واسه نگه داشتنشون. خشم فرمان می داد.
-برای خاطر خدا! الان1خر بیاد بهم بگه کی روانی تره؟ این که پدر من و1دسته آدم دلواپس تر از منو درآورده یا من که هوارم دست خودم نیست؟ آآآخ آآآخ خدا!
صدای1نفس منقطع. از جنس درد! درد جسمانی! نفس های منقطع که کوتاه تر تکرار می شدن. درد! به خودم اومدم. این حرص خطرناکه! باید متوقفش کنم وگرنه اتفاق ها خیلی خیلی تاریک میشن.
-بسه. تو رو خدا. من معذرت می خوام. این حرص خیلی…
-ولم کن! این حرص چی؟ خطرناکه؟ میندازه؟ می کشه؟ به جهنم! تو کلید بازیت رو کن! چی میشی مگه؟ باز بهانه دستت میاد واسه آخ و واخ کردن های بیشتر.
-به خدا من معذرت می خوام دیگه بسه.
-معذرت نخواه! نمی خوام معذرت بخوایی. نمی خوام اصلا الان ببینمت. خستهم کردی!
خطر! می دیدمش. خدایا غلط کردم خودت1کمکی کن!
کمک بلافاصله رسید. خدا آروم دستم رو گرفت برد بالا و گذاشت روی سرم. من گاهی که گیر می کنم سرم رو می چسبم. و این دفعه اصلا یادم نبود و هنوز هم یادم نیست دست هام کی و چه جوری رفتن طرف سرم.
-پریسا! چی شد؟ درد می کنه؟
حیرت.
-درد؟ کجام؟
-سرت! فشارش میدی. ببین به خدا من دلواپسم تو واسه چی نمی فهمی؟
ادراک.
-نه! نه نه درد نمی کنه. من فقط دستم رو، من گاهی، من،
آهی از سر آرامش.
-یادم اومد. اذیت که میشی این طوری می کنی. باشه فهمیدم. همه چیز درسته. دلواپس نباش چیزی واسه اذیت شدن نیست. دیگه بسه.
واقعیت.
-سردمه.
-دارم می بینم. بیا اینجا!
آرامش. سکوت. شب آروم می شد. نبضی که داغ و سریع توی سرم می کوبید داشت آروم می شد. عطر آشنا. شکلات تلخ. شب آشنا. حصار آشنا. آرامش آشنا. آرامش. آرامش.
وحشتی تیز مثل1سوزن بلند!
-تو رو خدا!
-چی می خوایی!
-قرصت رو.
-خوردم.
وحشت تموم شد.
-دیگه سردم نیست.
-می بینم.
-میشه حرف بزنم؟
-بزن.
-میشه معذرت بخوام؟
-نه.
-لطفا!
-نه.
-تو رو خدا!
-مگه دفعه اوله؟
-فقط1دفعه دیگه.
-هفته پیش هم گفتی.
-فقط1امشب.
-واسه چی این جهنم رو میاری روی زمین و هوارش می کنی روی سر من و عزیز هات پریسا؟
-اشتباه می کنم.
-واسه چی می کنی؟
-اشتباه کردم.
-اشتباه1دفعه پیش میاد نه اینهمه.
اشک و این دفعه واقعا از سر پشیمونی. واقعا حق نداشتم اینهمه دردسر درست کنم. داشتم به طرز وحشتناکی خجالت می کشیدم.
-پریسا! تو1زن بزرگ شدی. دیگه نوجوون نیستی. این رو واسه خاطر مادرت، باقیِ خونوادهت، واسه خاطر خودت توی خاطرت نگه دار و دیگه فراموش نکن.
-پس خودت؟ خودت رو نگفتی!
-من اگر واست خاطر داشتم که تا اینجای امشبم این طوری سپری نمیشد. تا1هفته آینده هر شب به جای1قرص2تا لازم دارم.
-میشه من معذرت بخوام؟ به خدا فهمیدم. خیلی اشتباه کردم. تو درست میگی من1احمق کاملم.
-واسه چی باید باشی؟ اگر این قدر عاقل و سفت هستی که منو از1جهنم واقعی نجاتم بدی واسه چی نباید بشه که خودت رو از1برزخ کاغذی خلاص کنی و اینهمه خودت و بقیه رو زجر ندی؟
-با تمامش موافقم. دیگه تکرارش نمی کنم. دیگه احمق نیستم. امشب رو ببخش. معذرت می خوام. معذرت می خوام معذرت می خوام.
-معذرت واقعی؟
-واقعی.
-مطمئن؟
-اوهوم! به خدا! به خدا به خدا به خدا!
-باشه. باشه. فقط دیگه تمومش کن. دیگه نمی خوام تکرار امشب رو ببینم. تمومش کن! تو رسما منو بیچارهم کردی لعنتی!
حرف درست جواب نداشت. گیج این ماجرا که1دفعه از سرم گذشته بود و منگ از حال نامتعادل جسم و اعصابم جز اشک هایی که هم زمان با محاکمه شدنم پاک می شدن چیز زیادی نمی فهمیدم.
-پریسا! به اطرافت نگاه کن! ببین! زندگیِ واقعیِ تو لبریزه از چیز هایی که تو باید دلواپسشون باشی، بهشون تمرکز کنی و واسه اصلاح یا تکمیلشون توان صرف کنی. تو الان در سن و در موقعیتی هستی که باید توی خونواده1قطب اتکا به حساب بیایی و میایی. زندگیِ تو مثل همه زندگی ها مجموعه1سری چیز هاست که مسؤولیتشون مستقیم و غیر مستقیم با خودته. با خود تو. و تو در عوض درک تمام این ها چیکار می کنی؟
-اشتباه می کنم.
-بله اشتباه می کنی. همه وابستگی هایی واسه خودشون دارن ولی هر چیزی ارزش و اندازه ای داره که باید رعایت بشه. مخصوصا واسه تو. 1خورده آگاه تر عمل کن! 1خورده عاقل تر باش!
-چشم!
-این واقعی ترین چشمی بود که توی تمام این سال ها ازت شنیدم. کاش پاش وایستی!
-مطمئن باش!
-روی این اطمینان که بهم میدی حساب می کنم. خیلی هم می کنم. اجازه نده تصور کنم که اشتباه کردم.
-نمی کنی.
-امیدوارم.
-مطمئن باش.
-مطمئنم!
صبح امروز سر کلاس چنان گیج و خسته بودم که وسط1زنگ تفریح توی اتاق بازی خوابم برد و مدتی از زنگ گذشته بود که بیدار شدم و خزیدم تا کلاس. بعد از ظهر مادرم نگران خستگیم بود.
-چیزی نیست مادری1کوچولو خسته شدم. بچه ها حسابی خستهم کردن.
توی دلم از فرشته های بی گناه کلاسم معذرت خواستم و همراه مادرم رفتم تا بلاخره اون3بسته مهره ای که به خدا قول داده بودم رو براشون بخرم. براتون نگفتم که اون روز نشد که بریم. یادم رفت بگم. اما امروز رفتم مهره ها رو خریدم2تا بسته جورچین آهنرباییِ خیلی سخت هم واسه خودم خریدم که درست کردنشون پدرم رو درآورد و کلی هم باهاشون بهم خوش گذشت و بعد از این نوشتنم قراره بیشتر باهاشون بهم خوش بگذره.
الان اینجا روی اپن ایستادم و دارم می نویسم. تعجب نکنید من خیلی زمان ها کنار این اپن می ایستم و با سیستمم روی اپن کار می کنم و کتاب می خونم و مروارید می بافم و… شکلک عاقل نیستم که! و در حال نوشتن دارم1000برابر دیشب خجالت می کشم. به نظرم من خیلی زیاد لازم دارم که بیشتر بزرگ بشم. شما ها میگید می تونم؟ باید بتونم. باید!
شاد باشید.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 55
- 38
- 117
- 62
- 1,815
- 26,112
- 375,327
- 2,644,406
- 269,134
- 188
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02
ای بوق. این عنکبوت درونت راس میگه خب واسچی خودتو نفله کردی. بیبین تو احمق نیسی فقط ولخرجی. یاد نگرفتی حستو کجا و چقد خرج کنی باس یاد بگیری. دادوبیدادای اون درونت همه راس بودن ولی آخرشو بیشتر پسند کردم. همون نصیحتای زندگی واقعی و مسوولیت و این حرفا. راسی من خوش کردم کاربر اینجا شم ثبتنومشو وا کن میخوام عضو شم. خب کی بیام اسم بینویسم مدرکپدرک چی لازمه کجا ثبت میشم پوخوخوخو. پریسا اون درونمرونت راس میگه اینقد خودت و اون طفلیارو اذیت نکن. میگما چند بار دیگه اینریختی بری و بیای دیگه آببندی میشی متهوعم نمیشی حالتم بیریخت نمیشه. خب دفعه بعدی کی میشه بیا تعریف کن. الان میای میگی شکلکمکلک قوطیخالی و پرتاب و اینا. بیبین یاد گرفتم خوبم اومدم. پریسا سر قولت واستا دیگه اشتب نرو. تو اوکیی همچیزم اوکیه بهترم میشه فقط یخده تحمل میخواد ک تو باس خرج کنی. باهم میریم. من و تو و اون عنکبوت درونت و اینجا. خب حالا پست بعدیتو کی میزنی? بدو زودتر جفتوجورش کن دیر نشه. منتظرما
سلام یکی. از دست تو! یعنی هیچی نیست الان بگم جز اینکه از دست تو! کاربر بی کاربر. برو بابا! آفرین داستان بطری خالی ها و پرتاب ها و شکلک ها رو هم که یاد گرفتی! خخخ! دیگه اذیتشون نمی کنم یکی. اشتباه هم به نظرم نمیرم. دارم سعی می کنم. تو هم مثبت شو اینهمه سر به سر مردم نذار دیگه! ممنونم که هستی یکی ولی دستم بهت برسه حسابی بطری بارونت می کنم.
سلام.
با اون که از حالت عجیبی که براتون پیش اومده و می دونم خیلی فشار روانی رو تحمل کردید چیز زیادی نفهمیدم فقط میگم که به شرط دوستیمون براتون دعا می کنم هر چه سریع تر تمام این بحران ها رو رد کنید.
کاش می تونستم جز دعا هم براتون کاری انجام بدم.
سلام دوست من. دوست خوب من. حضور شما1کار خیلی خیلی بزرگ و با ارزشه که برام می کنید و به خاطرش ممنونم. حال من چیزی نبود واقعیتش من1چیزی1جایی داشتم رفتم برش دارم ولی فضای اونجا زیادی آشنا بود و از تصور ترکش اون لحظه به شدت اذیت شدم و اون مسخره بازی پیش اومد. باز هم واقعیتش من1خورده این ماه ها نازک نارنجی شدم. یعنی پیش از این هم بودم ولی این اواخر1خورده بیشتر شده. تا1کوچولو به اعصابم فشار میاد میرم توی فاز سر گیجه و اگر فشاره بیشتر بشه می زنه به سردرد و اگر باز هم بیشتر بشه میرم روی شبکه تهوع. داستان هاش رو که نوشته بودم اگر خاطرتون باشه. باید1کمی مواظب باشم که حالا نمیگم اصلا چون بی درد سپری کردن واسه آدم زنده شدنی نیست، ولی باید1خورده بیشتر مواظب باشم که تا جایی که شدنیه کمتر استرس و سنگینی روی روانم نگه دارم. همیشه این مدلی نیستم ها! اون شب1خورده آمادگیم واسه پاشیدن بیشتر بود و1خورده که شرایط سنگین شد تنظیمات جسمم ریخت به هم. این توضیح رو بدهکار بودم و کاش درست و کامل گفته باشمش. بله این توضیح رو به شما بدهکار بودم. به دوست و همراه عزیزی که میگه نفهمیدم چی شد ولی به شرط دوستیمون برات دعا می کنم. به خدا این برام اندازه همراهی های1جهان آگاه ارزش داشت و داره و این توضیح کوچولو کمترین کاری بود که در جواب محبت شفاف شما از دستم بر می اومد.
ممنونم دوست من. ممنونم که هستید.
4 روزه که میگذره و هر روز میام که این پستو بخونم و چیزی بگم تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خدارو شکر کنین کسی هست که این گریه ها و خوب نبودنارو خیالش باشه من بارها شده که جلوی چشم خیلیا یواشکی گریه کردم یواشکی که گاهی یه کم یعلنیترش کردم تا ببینم خیالشون هست یا نه که دیدم نیست آدماییرو دورم دیدم که حت یمرگ و زندگی منم براشون اهمیت نداشت شاید توقع زیادیه این که بخوام کسی برام اهمیت قایل باشه ولی یه حسی تو دلم میگه توقع زیادی نیست اونم از نزدیکترین کسای آدم البته این حرفیه که خودشون میزنن اینا یادم دادن که برای کسانی که واقعا برام ارزش قایلن باید ارزش قایل باشم ای بابا چه قدر من حرف میزنم کلا از موضوع خارج شدیم خخخ براتون همیه و همیه و همیشه بهترینهارو میخوام÷
سلام مینای عزیز. نه عزیز من توقع زیادی نیست. مطمئن باش که نیست. تو هم زیاد حرف نمی زنی. 50برابر این هم بگی از نظر من زیاد نیست. ولی گریه ها. کاش بشه که دیگه هرگز اشک ها چه یواشکی چه علنی راه چشم هات رو بلد نشن. البته این شاید شدنی نباشه ولی میشه درد ها سبک تر بشن تا چشم ها کمتر ببارن. برات1عالمه شادی از خدا می خوام عزیزِ من.