2تا مهمون از دیارِ آشنای گذشته!

سلام سلااام به همگی.
بچه ها شلوغه حسابی مگه نه؟ آخ سکوت سکوت می خوام سکوووت می خوام سکوت! خخخ!
باز من اومدم!
امروز می خوام1خورده قصه بگم. قصه ای که شاید بهش بخندید ولی راسته. مطمئن باشید. توهم نزدم سر کارتون هم نذاشتم داستان هم نبافتم. خلاصه هیچ بدجنسیی قاطیِ پست امروزم نکردم. اگر هم کردم خوب کردم! خخخ! شوخی کردم.
بچه ها دیروز من2تا مهمون داشتم. 2تا مهمون از جنس خاطره های دور. 2تا مهمون آشنا و عجیب که1دفعه، شاید در جواب اونهمه دلم می خواد های آخرین پست94که زده بودم، صدای دلم رو شنیدن و اومدن دیدنم. اون پست رو یادتونه؟ سردم بود! دلم می خواست! آسمون و ستاره و عروسک هام و…
بچه که بودم، عروسک هام رو خیلی دوست داشتم. یادمه1مدل عجیب بودن برام. مثل باقی دختر ها به چشم عروسک نگاهشون نمی کردم. بقیه دختر های هم سال من عروسک داشتن و باهاشون خاله بازی می کردن با همدیگه هم همین طور. یکی مامان می شد عروسکش می شد بچهش یا یکی مامان می شد بقیه دختر ها می شدن بچه هاش و خلاصه بازی هاشون این مدلی بود و عروسک هاشون هم بعد از بازی فقط عروسک بودن واسشون. من این مدل رو دوست نداشتم. واسه همین بازی هام همیشه متفاوت بودن. زمانی هم که حس کردم اون بچه ها شبیهم نیستن، یا بهتر بگم من شبیهشون نیستم، ترجیح دادم واسه عوض کردنشون اصرار نکنم. واسه خودم جدا بازی می کردم. مثل الان. گاهی همبازی هم داشتم ولی دیگه به جایی رسیده بودم که خودم این همراهی رو دلم نمی خواست. جز در مورد1سری بچه که کمی شبیه خودم بودن و نبودن. اون ها هم زیاد جلبم نمی کردن و خلاصه آخر کار ترجیح می دادم خودم باشم و عروسک هام و رویا هام. عروسک هام هم مثل بازی هام برام متفاوت بودن. مدلی بیشتر از عروسک می دیدمشون. سفت باور داشتم که اون ها می بینن، درک می کنن و می فهمن. ولی به ما آدم ها بروز نمیدن. باورم این بود که اون ها شب ها که ما بچه ها و بزرگ تر هامون خوابیم، از1در مخفی که توی کمد عروسک ها هست و جاش رو فقط خودشون بلدن رد میشن و میرن به دنیای پری ها و عروسک های زنده و اونجا1عالمه رویا و آرزو هست همراه1عالمه پرواز و نور. وایی که چه قدر دلم کشف این در رو می خواست!
من اون در رو کشف نکردم. عوضش بزرگ شدم و توی جهان واقعی، جهانی بی رحم و تاریک که جایی برای عروسک ها نداشت، در های مخفی تاریکی رو پیدا کردم که به جهان های ناشناس باز می شدن و اون قدر کله خر بودم که بدون تأمل ازشون رد شدم و کجا ها که نرفتم. عروسک هام همراهیم نکردن. جنگ های تاریک جهان حقیقی فرا تر از نبرد های سیاهی و سفیدی در دنیای پشت اون در مخفیِ داخل کمد بودن. عروسک های من همراهیم نکردن. من هم نباید می رفتم ولی نه ندای هشدار و اخطار توقف آدم ها رو شنیدم و نه سکوت عروسک هام رو. همه رو جا گذاشتم و رفتم!
مدت هاست که خسته و زخمی و گرد و خاکی برگشتم ولی دنیای دیروز هام دیگه نبود. عروسک هام نبودن. رفته بودن. از اون در مخفی برای همیشه رد شده بودن و من دیگه دستم بهشون نمی رسید.
به حرمت اون جهان عزیز و گم شده اولش دلتنگ و خسته نشستم تا مردن برسه. نرسید. بعدش خیلی اتفاق ها افتاد که فهمیدم واسه مردن باید خیلی منتظر شد و خیلی زجر کشید. درضمن، توی جهان زنده ها راه های ناتموم زیادی بود که من باید می رفتم. اون ها راه های خودم بودن. مسیر های من. نمی شد ناتموم بمونن.
بلند شدم. راه افتادم. رفتم. گشتم تا اون جهان و اون هوای گم شده رو پیدا کنم. خیلی جا ها رفتم. به خیلی جا ها سر زدم. بین خیلی از اهل هوا های مدل به مدل گشتم بلکه بشه اونجا ها جا بشم. نشد. اون هوا ها هوای من نبودن. من هوای خودم رو می خواستم. هنوز هم می خوام. نبود. هیچ کجا نبود!
کجایید عروسک های ساکت و آگاهم؟ بیایید ببریدم به راه آشنا! من گم شدم. خسته شدم. این هوا ها هوای من نیستن. من وسطشون جا نمیشم. شما ها توی کدوم آسمون می پرید؟ کاش1دفعه دیگه می شد که به هم برسیم! کاش جام نمی ذاشتید. کاش1خورده دیگه منتظرم می شدید! کاش! …
آخرین پست94رو که زدم کارم از آه گذشته بود. حتی از گریه کردن. پست رو زدم و در سکوت مطلق نشستم و تا مدتی بی حرکت باقی موندم. بدون صدا، بدون آه، بدون گریه و حتی بدون درک. فقط در حالی که سیستمم توی بغلم بود همونجا نشستم. خسته بودم و منجمد از سرما. سرمای غربت زده لعنتی!
عید اومد. سال جدید رسید. و1شبی بدون هیچ اخطار قبلی،
-شما2تا چه آشنایید! من قبلا جایی دستم بهتون نخورده؟!
-چرا عمه بچه کوچولو دستت بهشون خورده. این2تا عروسک های خودت هستن که اومده بودن پیش من. حالا دیگه برگردن بیان پیش خودت من خیلی عروسک دارم جام پر شده این2تا پیش تو باشن!
محو این بازگشت عجیب وسط غافلگیری شناور بودم.
-اون زمان جیگیلک بچه بود. الان دیگه به رضایت خودش برشون گردونده میگه پیش خودت جاشون امن تره. چیه نکنه این2تا عروسک رو یادت نیست؟
یادم بود. یادم بود! عروسک های آشنای آشنای من! خودشون بودن. 2تا از آشناترین عروسک های من! یکیشون زمانی که جیگیلک خیلی کوچیک بود، زمانی که این عروسک خسته از من که روی دیوار اتاقم جاش گذاشته بودم، دلگیر از اون دیوار بی روح، از امید بازگشت من و از اون دیوار سرد و ساکت و از اتاق سرد من جدا شد و رفت به جهان معصوم بچگی های جیگیلک. شاید مطمئن شد دیگه من بر نمی گردم و دیگه توی کمد اتاقم هیچ دری نیست. رفت تا همراه عروسک های اتاق1فرشته بی گناه و بی اطلاع از در های تاریک جهان واقعی، از دری که درِ خودش بود رد بشه. درِ جهانِ عروسک ها.
یکی دیگه رو خوب یادم بود. یادم اومد که خیلی خیلی زیاد دوستش داشتم. مو های بلند داشت و مژه های بلند. سرش هم1کمی حرکت می کرد. چشم هاش بسته می شدن. 1لباس خیلی خیلی قشنگ از1مغازه بچه که لباس بچه واقعی داشت براش خریدم و کردم تنش. عالی شده بود. درست1فرشته عروسکی. توی بغلم پر می شد ازش و من مو هاش رو با شونه مخصوص خودش تار تار مرتب می کردم و ساعت ها زمان ازم می گرفت. کجای خاطرات خاک گرفتهم جا مونده بود!
بغلشون کردم. خودشون بودن با همون لباس و همون جنس و همون هوای آشنای قدیمی. اما نه بی تغییر. اون ها هم عوض شده بودن. شبیه خودم. جاده های زمان خسته و کمی شکستهشون کرده بود. تور بلند و قشنگ سر اون عروسک عزیز کردهم دیگه روی سرش نبود. و مو های نرمی که اون همه واسه صاف و نرم نگه داشتنشون زمان صرف می کردم حالا زبر و کمی سفت بودن. دومی با همون لباس و همون حالت گذشته توی بغلم ولو شده بود. مو هاش هنوز شبیه دفعه آخری که روی دیوار اتاقم دیده بودمش، با1چیزی پشت سرش بسته بود. اولی رو هرگز روی دیوار نذاشته بودم. جاش اون زمان ها توی کمدم زیر1نایلون دوخته شده و تمیز بود. واسه همین تا دفعه آخر که دیده بودمش از نویی برق می زد. شاداب بود شبیه خود من. و حالا چه قدر زمان گذشته بود! چه قدر روز، هفته، ماه، سال! چه قدر سال های زیادی گذشته بودن از ما!
اون2تا هم شبیه خودم توی این مسیر طولانی غبار گرفته بودن. غباری از جنس تاریک کهنگی. مثل من!
-نگاهش کن! عین بچه ها می مونه! عروسک بهش بدی ذوق می کنه!
با صدای کوچولوی جیگیلک حواسم جمع شد. مگه قیافهم چه مدلی بود که این بچه دید؟
اون لحظه جز لبخند حرفی نزدم. سعی کردم که نزنم. ولی حرف داشتم. خیلی حرف داشتم با این2تا آشنای عزیز غبار گرفته!
بچه ها! اون پست رو که زدم انگار… کاش می شد تمام چیز هایی که توی اون پست دلم می خواست بر می گشتن! کاش می شد! کاش می شد که من باز زبون عروسک هام رو بفهمم! کاش می شد که باز بشم از جنس خورشید و همراهشون برم. از در مخفی عروسکانه رد بشم و…
جیگیلک راست میگه. عین کوچولو ها از برگشتن این2تا آشنای آشنا ذوق کردم و دلم خواست این ذوق کردن رو بیارم اینجا بنویسم. خیالم نیست چندتاتون رأیتون به جنونم رو تجدید کنید. این چیزیه که من هستم. 1پریسای دیوونه که تصور می کنه اومدن دوباره این عروسک های آشناش جواب آخرین پست94توی سایتش بوده. میگم1چیزی! یعنی اگر من یواشکی منتظر بمونم میشه که باقیش هم بشه؟ میشه که من هوای خودم رو پیدا کنم و اینهمه وسط این گرد و خاک و پیچ و خم های جهنمی این هوا و اون هوا در به در نباشم؟ میشه که من باشم و جاده و سفر های سفید؟ میشه که1شبی، اون دسته ستاره از آسمون، …
دست خودم نیست. خیلی می خوام. دست خودم نیست!
نیست!
ایام به کام همگی.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

26 دیدگاه دربارهٔ «2تا مهمون از دیارِ آشنای گذشته!»

  1. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    به نظر من هم ممکنه اون دوتا جواب پست آخری در سال 94 باشند البته به شرط این که شما گذشته و حال و آینده رو همون طوری که باید باشند بپذیرید و گذشته رو در گذشته رها کنید و در زمان حال هم زندگی کنید و آینده رو بسازید.
    تمام صفات خوب گذشته ها رو حفظ یا در خودتون بیدار کنید و منفی ها رو بریزید دور.
    خیلی کامنتم شعاری شد قبول دارم ولی جدی حرفای خودم واقعاً همین هاست لحن بهتری براشون پیدا نمی کنم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. موافقم این2تا به احتمال بسیار قوی در جواب آخرین پست94من اومدن. شاید صدای سکوتم رو از اون سر جهان مخفی و معصوم شنیدن و اومدن که از این سرمای تاریک نجاتم بدن. واقعا کی می دونه؟ دنیا خیلی خیلی بزرگه. چیز های عجیب هم داخلش کم نیست. شاید واقعا1چیز هایی باشه که ما تصوری از درست بودنشون نداریم. خدا می دونه!
      شکلک جنونی که واسه خودم لذتبخشه.
      گذشته، حال، آینده. کامنت شما شعاری نبود دوست من. خلاصه ای بود از تمام دستور العملی که من بهش معتقدم و باور کنید دارم خیلی زیاد سعی می کنم که انجامش بدم. دارم سعی می کنم گذشته و حال و آینده هر کدوم رو در جای خودشون نگه دارم. منفی های گذشته رو بفرستم توی دسته عبرت ها و بشن تجربه، مثبت ها رو دوباره احیا کنم و حال رو همون شکلی که هست، درست همین شکلی، بپذیرمش. اگر بهتر میشه درستش کنم ولی بپذیرم که حالای من به زیبایی خیال نیست و واقعیت ها از آرزو ها و خیال ها خشن تر و سفت تر هستن. و آینده هم، نه کاملا ولی بخش بزرگی ازش دست خودمه. باید بپذیرم که اگرچه نمیشه به رنگ معجزه بسازمش، ولی میشه که مثبت باشه. خیلی مثبت.
      ممنونم دوست من. به خاطر هم دلی و به خاطر توصیه های درست و به خاطر حضور با ارزشتون ممنونم.

  2. مینا می‌گوید:

    سلام انقدر از عروسکها گفتین که دلم عروسکهای خودمو خواست من هنوزه مشونو دارم اما مامانم همرو گذاشته تو انباری هنوز اسماشونو یادمه المیرا رمینا رکسانا و خیلی عروسکای دیگه راستی منم مثل شما فک رمیکردم عروسکها میبینن و میفهمن البته زمانی که بچه بودم و چون فکر میکردم بقیه بچه ها هم اینطوری فکر میکنن هیچوقت بروز نمیدادم البته تا جایی که یادم میاد همبازی من که دخترخالم بود حرف من همیشه براش سند بود و همیشه باورم میکرد اونم اینطور فکر میکرد یادش به خیر چه سر کارهایی که رعنا دخترخالمو نذاشتم ه قدر شیرین بود دنیای کودکی هنوزم یادم میاد معصومیتهای رعنا و بدجنسیهای کودکانه خودمرو که براش داستانهای مدل به مدل میبافتم و رعنا باور میکرد هنوزم وقتی بهشون فکر میکنم یه لبخند بدجنسانه میشینه روی لبم و راستش بازم دلم میخواد بدجنسی کنم و رعنا با اون صداقتش باور کنه البته یه بار که بهش گفتم یه ضربه محکم توی کلم نوش جان شد و رعنا گفت که شرمنده اون زمان تموم شده و دیگه تو نمیتونی سر کارم بذاری هنوزم وقتی یادش میفته کلی ضربه های آشنا مهمونم میکنه با این همه خوشحالم که رعنا با اون همه اذیتی که من کردم باز هم مثل قدیم منو دوست داره بازم مثل قدیم برام دلتنگ میشه بگذریم جای این حرفا شاید اینجا و شاید الآن نبود بالاخره بعد از کلی تجربه فهمیدم خیلی از خاطره های ما فققط برای خودمون جذابن نه دیگران البته اینجا استثناست اینجا هممون خاطرات شبیه به هم داریم و واقعا از شنیدنش لذت میبریم ولی خوب دلم نمیخواد گوشای شما خسته بشه امیدوارم کامنتم بره که اگه نره کل اینترنتو ویران میکنم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان. کامنتت اومد اینترنت رو ویران نکن. خخخ! مینا عروسک دوست دارم خیلی زیاد ولی نه هر عروسکی. عروسک دوست داشتن های من هم با باقی بچه ها و الان هم با باقی بزرگ ها تفاوت داشت و داره. از هر مدل عروسکی خوشم نمیاد. عروسک های مورد علاقه من شکل حیوون نیستن، آدم هستن، شکل های طبیعی دارن و چشم های زیادی بزرگ و دهن های تا بناگوش ندارن، درضمن، پشمی و پارچه ای هم نیستن. بدن هاشون سفت و از جنس پلاستیک فشرده هست. خخخ! بیچاره عروسک ها!
      من واسه هیچ بچه ای از تصور هام نمی گفتم. با کسی در مورد اینکه شب ها یواشکی زور می زنم بیدار بمونم تا مچ عروسک هام رو در حالی که آهسته و نوک پا میرن طرف در مخفیشون تا ازش رد بشن رو بگیرم حرف نمی زدم. و چه خوب می کردم. همین طوریش کلی متفاوت دیده می شدم اگر این چیز ها رو می گفتم که دیگه واااایییی! ولی بدجنسی زیاد داشتم. یادمه1دفعه1دختره فضول که امیدوارم الان هر جا که هست موفق و خوشبخت باشه خیلی توی پوستم افتاده بود و همیشه عجیب گیر می داد که از کارم سر در بیاره و تنها بازی کردن هام رو یواشکی دید می زد و همیشه یواشی دنبالم بود و همیشه می خواست بدونه توی دنیای من چه خبر هاست و حتی از خاله و مامانم می پرسید و خلاصه کلافهم کرده بود و من بد طوری ازش انتقام گرفتم. 1روزی که تعقیبم می کرد گیرش انداختم و بهش گفتم چرا نمیره پی کارش؟ اون هم با توپ پر گفت می خوام بدونم تو چه جوری بازی می کنی اگه بهم نگی میرم به مامانم و مامانت میگم که بازیم نمیدی تا دعوات کنن. من هم که کلا جوهرم از جنس خباسته بهش گفتم بیا بهت بگم بازی هام چه جوریه ولی به کسی نباید بگی آخه همه نباید بدونن. اون طفل معصوم هم مشتاق تر شد و همراهم اومد. خلاصه دردسرتون ندم. رفتیم پشت حیاط و من بهش گفتم ببین من نمی تونم به کسی این ها رو بگم تو هم نباید بگی. فقط سعی کن ببینی. بعدش2تا جای نوک مداد اتود که به نظرم مال نوک مداد های خالی داداشم بود گذاشتم کف دستش و بهش گفتم اگر این2تا رو بگیری توی دستت و توی کف دست هات رو تماشا کنی و چشم هات اصلا هیچ نوری نبینه می بینی که این2تا در واقع2تا وروجک پری هستن که شکلشون رو این مدلی کردن تا پیش من بمونن و یواشکی همراهشون ببرنم به1جهان پر از موجودات این شکلی. تو هم زور بزن ببینی تا ببرنت. وایی مینا دختره باورش شد و هرچی زور داشت گذاشت روی مخش تا بتونه تمرکز کنه و ببینه و نمی دید. داشت گریهش در می اومد ولی هیچی نمی دید و من اصرار داشتم که اون ها از تو خوششون نمیاد وگرنه می دیدی. دختره چند روز توی کف بود و سعی می کرد ببینه و آخرش کلافه شد و گفت اگر باز هم نبینم میرم به مامانم و مامانت میگم که بازیم نمیدی تا دعوات کنن. من هم با خودم گفتم مرگ1دفعه شیون هم1دفعه الان به حسابت می رسم تا حسابی حرف داشته باشی واسه گفتن به مامان ها.
      مینا1پست شد ولی دلم نمیاد نگم بذار طولانی بشه. به دختره گفتم همینجا وایسا این2تا رو هم بده به من چشم هات رو هم ببند من الان میرم از بلندیه پنجره بالای سرمون این2تا پری رو می فرستم تا پرواز کنن بیان پایین و دست هات رو بگیرن ببرن به جهان بازی های من. بچه بنده خدا هم هر کاری گفتم کرد. من هم رفتم بالا و از اتاق عقبی که داخلش گوجه و بلال انبار می کردن1گوجه خیلی خیلی بزرگ و خیلی خیلی گندیده برداشتم و اومدم لب پنجره. مینا خدا شاهده تا امروز که از عمرم گذشته هنوز گوجه به اون بزرگی ندیدم. دختره هنوز اون پایین بود. درست زیر پنجره. بهش گفتم بیاد درست پایین پنجره. بیا چپ، برو عقب، نه بابا1خورده زیادی رفتی بیا جلو، خوب بسه. 1کوچولو راست، آهان همونجا خوبه. حالا سرت رو بالا کن و چشم هات رو ببند و دست هات رو هم بنداز. آفرین همین طوری. آماده ای؟ اومد! مینا به جان خودم خدا می شناختم که4سال پیش تمام بیناییم رو کامل ازم گرفت و جهانی رو از دستم خلاص کرد. کاش از همون اول نمی دیدم تا به اون دختره بدهکار نمی شدم. دردسرت دادم بذار1خورده بیشتر بدم. گوجهه رفت و رفت و صاف مینا کاملا صاف خورد وسط وسط هدف و پاقی صدا کرد. از باقیش دیگه چیزی نمیگم خودت مجسم کن. بچه نتونست به مامان ها چیزی بگه چون بهش گفتم اگر بگی بهت چی در باره پری ها گفتم کسی باورش نمیشه و همه خیال می کنن تو دروغ گویی و مسخره همه بچه ها میشی و دیگه کسی نمیاد باهات بازی کنه چون دیوونه ها و دروغ گو ها رو کسی دوست نداره. حالا برو بگو. بچه بیچاره هرچی کرد بهم سنگی چیزی بزنه بهم نخورد چون من اون بالا بودم و در رفتم. کار خیلی زشتی کردم. خدا ببخشدم!
      نتیجه از اینهمه گفتن و گفتن اینکه من از مینا بدجنس ترم و رعنا باید قدر مینا و بدجنسی هاش رو خیلی بدونه.
      میناجان ببخش طولانی شد. بقیه هم ببخشید. منم و همین1دونه زبون که از کار نمی افته.
      شاد باشی مینا و شاد باشید همگی.

  3. مینا می‌گوید:

    وااااااااااااااااای خدایااااااااااا خخخ خیلی خوب کاری کردین منم جای شما بودم همین کارو میکردم. منم همچین بلاهاییرو سر رعنا میآوردم یادم میاد 6 یا 7 ساله بودم که مادرم سری کتابهای هری پاتررو برام میخوند عجیب دوسش داشتم یه روز مامانم یه مجلرو خوند که نمیدونم چه مجله ضایعی بود که توش نوشته بود هری پارت واقعی هست خلاصه اینو ه بهم گفت چه رویاها که در مغض من پرورونده نشد تموم آرزوم این بود که برم انگلیس و هریرو ببینم وقتی به همه میگفتم میخوام برم انگلیس همه میگفتن چه بچه آینده نگریه غافل از این که من به بهانه هری میخواستم برم خلاصه مامانم بعدها توی یه مجله دیگه خوند که هری پاتر واقعی نیست ولی دیگه به خرج من نمیرفت همیشه دربارش رویاپردازی میکردم تا این که رعنا 8 ساله و من ده ساله شدم همش هی میگفتم من هریرو میبینم البته میدونستم که نمیدیدما میخواستم رعنارو سر کار بذارم رعنا میگفت پس چرا من نمیبینمش گفتم به خاطر این که هری تورو دوست نداره یعنی باورتون نمیشه گریه میکرد چه گریه ای میگفت تورو خدا مینا تورو خدا فقط بذار یه دیقه ببینمش منم الکی براش حرفای هریرو ترجمه میکردم و میگفتم چون اون جادوگره تو نمیتونی بشنویشون خلاصه داستانی داشتیم ما با این دخترخاله. حتی یه بار رفتیم بالای تخت داییم که ارتفاعش حدودا 70 سانت بود و گفتم هری میخواد به من و تو پرواز یاد بده دوتایی مثل انسانهای اولیه کاغذ میگرفتیم دستمون تکنون میدادیم و میپریدیم بر خلاف شما من اصلا از کارام پشیمون نیستم و هنوزم که یادش میفتم میخندم البته جریت نمیکنم جلوی رعنا بگم چون به هر حال رعنا یه دو سالیه که کاراته کار میکنه خاطرات اینطوری خیلی دارم یه بارم میام از قه رو آشتیامون براتون میگم که البته بابت اونا واقعا شرمنده ام چون رعنتارو خیلی خیلی اذیتش کردم خوب دیگه من برم و یادم باشه که از کامنتم یه کپی بگیرم که اگه گفت دکمه برگشتو بفشارید که حتما میگه نیاز نباشه اون همرو بنویسم راستی گوجه که دستتون نیست الفراااااااااااااااااااار ارور بازگشت داد اینم بگم و برم من از عروسکهای پارچه ای و نرم که توشون پر ابر نه ن ه پنبه فک ر کنم میریزن توشون باشه و موهای بلند لطیف داشته باشه خوشم میاد هنوزم اگه همچین عروسکیرو ببینم با عشق بغلش میکنم خوب من برم انگاری بوی گوجه گندیده میاد

    • پریسا می‌گوید:

      واییی خدااا هری پاتر خیلی دوست دارم داستانش رو میناااا بالای30بار خوندمش اتفاقا در سنین بزرگ سالی هم خوندمش اگر بدونی چه قدر دلم می خواست اون جهانشون واقعی باشههه! ولی1چیزی. توی این جهان به این بزرگی1000تا چیز عجیب و بی توجیه هست و ما نمی دونیم. اگر… بیخیال باز من1کسی به تصور خودم شبیه خودم رو گیر آوردم دیوار بین مخ و زبونم نازک شد و نباید بشه. خخخ!
      بنده خدا رعنا! گناه داشت خداییش گریهش در می اومد! ولی به جان خودم همین که گوجه توی صورتش نترکوندی کلی می ارزه و می ارزی. چندتا چیز خواستم بپرسم و1عالمه حرف داشتم بزنم ولی به نظرم بد نیست عاقل تر باشم و کوتاهش کنم.
      خیلی از این پست خودم کیف کردم مینا به خصوص از بخش کامنت هاش.
      شاد باشی مینا خودت و رعنا جفتتون خیلی شاد باشید خیلی زیاد.

      • مینا می‌گوید:

        بپرسیییییییییییییییییین چی میخواستین بپرسین؟ اتفاقا من عاشق اونطور سوالاییم که توی ذهن شماست بپرسین دیگه شکلک بالا پایین پریدن از شدت خواستن برای پرسیده شدن سوال خخخ جمله بندیرو حال کردین؟

        • پریسا می‌گوید:

          وایی اینترنت من خیلییی می خوامت داشتم خفه می شدم از بی اینترنتی! سوال! اوخ مینا نههه اینجا نمیشههه ولی به نظرم تو هم شبیه خودم، … شکلک جمع شدم توی خودم جمله رو قورتش بدم نمیره پایین الانه که خفه بشم. خخخ! بیخیال مینا وسوسهم نکن بذار سکوتم سر جاش بمونه! اینترنت دارم آخجون!

  4. مینا می‌گوید:

    میخواستم این بخشرو فقط برای خودم نگه دارم راستش کی خجالت میکشیدم اما الآن به نظرم اومد اینارم بگم به نظر بامزه میاد تا 12 سالگی بزرگترین رویای من ازدواج با هری بود. خخخ همیشه با جینی ویزلی احساس رقابت میکردم همیشه دوست داشتم برم انگلیس هری منو ببینه و یه راهی پیدا بشه که من مشنگ نباشم و با هم ازدواج کنیم مسخرست نه؟ کلا از همون اول عادت داشتم رویاهای اینطوری ببافم هنوزم رویا میبافم ولی مدلش یه کم البته فقط یه کم واقعبینانه تر شده و عجیب اینه که حالا اون رویاها دارن واقعی میشن الآن که به اون موقع فکر میکنم میگم کاش انقدر رویاهامو سخت نبافته بودم که حالا توی حقیقت انقدر همه چی سخت باشه. بگذری ماز هری پاتر به کجا رسیدیم خخخ خوب حالا شما سوالاتونو بپرسین

    • پریسا می‌گوید:

      مینا! واسه من هیچ هم مسخره نیست. باور کن تو هر مدل رویایی هم که داشتی، حتی اگر بیایی اینجا یا هر جای دیگه به من بگی هنوز هم همچین فکر هایی توی سرت می چرخه باز هم به نظر من مسخره نمیاد. خجالت واسه چی؟ اینجا1حریم آزاده هرچی دلت می خواد بیا بگو مثل من که خیلی چیز ها رو اینجا میگم. چیز هایی که تا1ماه پیش تصور نمی کردم جرأت کنم هیچ جایی بگمشون. احتمالا بعد ها بیشتر میگم واااییی! خخخ!
      من به ازدواج با هری فکر نمی کردم ولی وحشتناک دلم می خواست مشنگ نباشم و به شدت1دونه از اون چوب دستی ها می خواستم. و اگر به کسی نگی، هنوز هم می خوام. هنوز هم بدم نمیاد می شد1راهی به جهان عجیب اون ها باز می شد و من پیداش می کردم و می رفتم اون طرف و، … می بینی مینا چیکار می کنی؟ خخخ!
      رویا ها. این بخش نوشتهت خیلی حال و هوای خودمه. بچه که بودم خیال پردازی هام از بچه های دیگه خیلی بیشتر بود مینا. همیشه تصور می کردم چه عالی میشه اگر رویا های من واقعی بشن! و بزرگ که شدم، … آخ خدا کاش اون زمان رویا هام رو اینهمه پیچ در پیچ و عجیب نمی بافتم و کاش اینهمه سفت دلم واقعیتشون رو نمی خواست! من بزرگ شدم و واقعیت های ترسناکی رو دیدم، لمس کردم، باور کردم، زندگی کردم، که تا وقتی رویا بودن اصلا به این سیاهی دیده نمی شدن. شیرین بودن و قشنگ. با حقیقت های تاریکشون خیلی تفاوت داشتن خیلی. بیخیال. ولی بذار توی گوش تو بگم که من هنوز هم خیال پردازیم بدک نیست و گاهی که از دنیای واقعی خسته میشم و زمان هم دستم میاد میرم توی جهان رویا ها تفریح. فقط این روز ها رویا هام با بچگی هام متفاوتن. این روز ها بخش بزرگی از رویا های من پس گرفتن چیز هاییه که واقعیت های تاریک رویا های شیرین ازم گرفتنشون و من از سر بی تجربگی یا به خاطر ضعف یا نابلدی یا هر چیز دیگه که نشناختمش، هیچ کاری از دستم بر نیومد به جز تماشا و فقط تماشا! دردم میاد این زمان از اونهمه تماشا. چه تحملی داشتم! معذرت می خوام مینا دست خودم نبود این ها بی هوا ریختن روی کیبوردم الان هم نمی خوام پاکشون کنم دلم می خواد اینتر بزنم ثبت بشه. بدم میاد از سر ترس گفته هام رو که بهشون معتقدم پس بگیرم و پاک کنم. بذار باشن. آخ سرم ترکید از بس من حرف می زنم! رفتم رفتم بابا رفتم!.

  5. یکی می‌گوید:

    بابا شما اندشین ولی همچین کاریم نکردینا. پریسا گوجه نفله زدی تو صورت اون? خوب کردی آدم فضولو باید اینریختی حالشو جا اورد تا آدم شه. اون پسرعینکیه پاترو میگین? ولی من با اون جادوگر جنایتکاره بیشتر حال میکردم. هی پریسا منم موافقم اون عروسکا جواب پستتن. هواتم پیدا میکنی. از من میشنوی هوات همینجاس. تو پریسای اینجایی. پریسای آن سوی شب. این هوا هواته. این از اینترنت. اون بیرونم مشکلی نیس حل میشه. منتظر نمون پاشو خرابیای گذشترو درسشون کن آباد شن. درست میشه پریسا. ولی گفتن نداره خودتم میدونی همه چیزا که منتظرشی نمیشه. بضی چیزا دیگه مث اولش نیسن. بضی چیزا نمیشه دیگه بشه. اونا ک رفتن بالا دیگه همونجا موندگار شدن پریسا. نمیشه دیگه برگرده بیاد پایین. من متاسفم پریسا. بخدا راس میگم خیلی متاسفم. یادم نیس تا الان سر هیچ جریانی اینقد متاسف شده باشم. کاش میتونسم کاری کنم ک بشه. نمیشه پریسا. چیزی ک نمیشه نمیشه دیگه. اونی ک نیس دیگه نیس و دیگه نمیشه کاریش کنیم. ولی تو هستی و باید باشی و باید هرچی میتونی انجومش بدی تا خرابیا آباد شن. هی بنویس پست بیار منتظرم. پریسا اومدیا, اومدیا پریسا اومدیا, منتظرم خفن

    • پریسا می‌گوید:

      یکی! من حرف دارم. من هوار دارم. من، یکی! با اون بخشی که در مورد هوای من گفتی موافقم. موافقم! فقط1کوچولو شاید طول می کشه تا این موافقتم توی دلم ثبت بشه. یکی! توی اون ایمیلت که در مورد سایه ها بودش درست گفته بودی. من زیادی جدی گرفته بودم. دل رو بدون حفاظ هر جایی جا نمی ذارن و من احمق نفهمیدم و الان می فهمم. اینهمه جدی گرفتن اصلا منطقی نبود و نیست. نتیجهش هم شد1چیز مزخرفی شبیه هوای داقون من که هیچ فایده ای نداشت جز درآوردن پدر خودم و فقط خودم. در این مورد همه چیز نمیشه هنوز بگم درسته ولی همه چیز در کنترله و تو این وسط خیلی خیلی بهم کمک کردی. ممنونم ازت. اعتراف می کنم که چند جا اگر تو و ایمیل هات نبودید دوباره به نق زدن های دلم و به باریدن های یواشکی چشم هام می باختم و، … البته تو1خورده زبونت در این موضوع زیادی تیز بود و هست و خیلی بدی نباید اون شکلی بگی ولی در مجموع حضور های ایمیلیت حسابی از دفعات اشتباه کردن ها عقب نگهم داشت. ممنون خیلی زیاد. دیگه چی می خواستم بگم یادم رفت! فعلا بسه باز اگر یادم اومد میام ویرایش می کنم می نویسم باقیش رو.

  6. مینا می‌گوید:

    راستش درباره رویاها منم رویاهای زیادی داشتم راستشو بگم دیگه برام مهم نیست دربارم چی فکر بشه همیشه دلم یه عشق میخواست یه عشقی که به سختی و با هزار جور بدبختی به دست بیارمش همیشه سختترین مسیررو میرفتم و درنهایت میرسیدم الآن هر ثانیه به خودم میگم ه احمقی بودی دقیقا حقیقت همونی شد که تو رویا همیشه دوست داشتم بشه رواییی که به نظر چه قدر شیرین بود شاید شیرین بود چون مطمین بودم آ[ر رویاهام همه چی ردست میشه ولی حالا ……….. یه حسی عجیب میگه درست میشه اما نمیدونم اگه روزی بچه دار بشم مثل زمانی که از رویاهام برای مادرم حرف زدم و یه لبخند احمقانه تحویلم داد و چیزی شبیه این که دخترها نباید همچین رویاهایی داشته باشن بهم گفت هیچوقتب ا بچه ها م همچین کاری نمیکنم میشینم به حرفاشون گوش میدم سعی میکنم اونا رویاهای قشنگتری ببافن که مثل حالای من سختی نکشن گرچه همون زمان دوستی داشتم که از من بزرگتر بود هنوزم هست خیلی بهم میگفت مراقب رویاهات باش خیلی بهم میگفت از قضیه راز و این که هرچی بهش فکر کنی اتفاق میفته اما من احمق فکر نمیکردم قدرتم در حدی باشه که بتونه چیزهاییرو که بهش فکر میکنم مهیا کنه البته خودمونیم گاهی که بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که اگه برگردم بازم همون راهو شاید انتخاب کنم البته شاید آدما چیزاییرو که با سختی بهش میرسنرو خیلی دوست دارن و براشون ارزشمندتره اما یعنی واقعا میشه رسید؟ میشه؟ چه قدر حرف زدم بگذریم اینارو باید میگفتم به یکی میدونم که خیلی از آدمنماها اگه بیان اینجا چه چیزایی که دربارم فکر نمیکنن اما راستش دیگه خسته شدم از این تابوهای مسخره براتون یه دنیای خیلی خیلی خیلی قشنگ رو آرزو میکنم

    • پریسا می‌گوید:

      آدم نما ها رو ولشون کن مینا. راحت باش! تا کی دلواپسشون باشیم؟ اگر بیان اینجا پیش از تو در مورد من چه افکار خوشگلی که نمی پرورن! بذار اون ها هم راحت باشن. من دیگه خیالم نیست. خسته شدم از بس خیالم بود. بذار با بینش هاشون عشق کنن. بذار من هم با دیوانگی های خودم عشق کنم. خدای من! در ادامه و جواب باقیِ کامنتت باید سکوت کنم مینا! باید سکوت کنم! باید سعی کنم که سکوت کنم! خیلی زیاد دارم سعی می کنم خیلی! فقط، می فهمم. خیلی تلخ، خیلی دردناک، خیلی، … می فهمم!

  7. مینا می‌گوید:

    سکوت تلخیه این سکوت خوب درک میکنم اما به شدت مطمینم که آخرش خوب میشه من واقعا دوستون دارم جدا میگم تا حدود شصت هفتاد درصدم که میشناسمتون به نظرم آ[رش نباید اینطوری تموم شه خیلی وقتا خدا چیزایی که ما میخوایمو به روشهای غیر معمولی بهمون میده برا یمن خیلی وقتا اینطور بود مطمینم برای شما هم همینطوره انقدر نا امید نباشین منظورم از نا امید میدونین چیه؟ این که حس کنین رویاتون تموم شده این که حس کنین میشه زندگی کرد اما بدون رویا من یکی که به هیچ وجه نمیتونم شما هم نمیتونین بهتون قول میدم فقط خدا کنه خدا بهحرمت دلای شکستمومن که شده انقدر طولش نده درسته ما سخت خواستیمش ولی کاش خدا یه کمی آسونش کنه

    • پریسا می‌گوید:

      عزیز! من هم دوستت دارم. رویا هام؟ عه لو رفتم که! نه درست میگی من نمی تونم بدون رویا باشم. به نظرم اگر تا90سالگی هم خدا بهم عمر بده باز هم خیال می پردازم و1گوشه قلبم1شمع کوچیک هست که اسمش امیده و شبیه1آواز آشنا زمزمه می کنه که خدا رو چه دیدی شاید زد و شد!
      هرچی خدا بخواد همون میشه میناجان. توکل کنیم. شاید زد و شد. ممنونم که هستی دوست مهربونم.

      • مینا می‌گوید:

        میگم احیانا نمیخواین پست بزنییییییییین؟ یکیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟

        • پریسا می‌گوید:

          واااااااایییییییی شکلک بی توصیییییییفففففف شکلک لبخند به مینا شکلک زور می زنم قیافهم رضایت جلب کن باشه شکلک نمی دونم چیچی شکلک زمزمه توی دل از اون ها که توی فیلم ها اکو میشه مینا دستم برسه بهت چنان قلقلک بدمت که منفجرررررر بشیییییی شکلک چشمک و کله1وری کردن و از این چیز هااا میناجون میگم بابا حالا صحبت می کنیم یکی بنده خدا الان گناه داره از کار و زندگی بازش کنی چیکارش داری بذار نشستیم دیگهههه نه این طوری نمیشه باید1کاری کنم شکلک1عااالمه بطری خالی پشت سر هم رگباری پرتاااااااب به طرف مینا شکلک آشوب و شلوغی شکلک این وسط من در رفتم!

          • مینا می‌گوید:

            اون زمزمه هاتوونو شنیدم در ضمن یکی از اون بطریها هم بهم خورد حالا اینو داشته باشین شکلک صاف کردن صدا و آماده شدن برای یک فریاد حسابی یکیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟

  8. یکی می‌گوید:

    خب. مث این ک تا من وارد عمل نشم اوضا اوکی نمیشه. آهای پریسا بینجا بینم میخوام خفت کنم. گوش بیگیر چی میگم بهت. یا پست میزنی یا پست میزنی. ملتفتی? هی نگفتم هی نگفتم بیبینم کی ارو میری دیدم انگاری تو روت تمومی نداره. پریسا. بجنب. منتظرم

  9. پریسا می‌گوید:

    این این شکلی شد که! جواب یکی پرید اومد زیر جواب میناااا! ماماااااان!

  10. پریسا می‌گوید:

    ماماااآاااآااان!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *