من، امروز!

سلام به همگی. بچه ها اوضاع احوال چطوره؟
این هفته هم رفت. واسه من خیلی سبک تر از هفته پیشش گذشت. خدایا شکرت. شکرت!
امیدوارم واسه شما ها هم سبک و سفید گذشته باشه!
امروز1عالمه کار ریز و درشت ریخته بود سرم و من هم حس جنبیدنم نمی اومد پس یواش جنبیدم و بیشتر از نصفش موند. عوضش1جعبه جواهر بزرگ رو تا نصفه های درش بافتم. تنه کامل تموم شد و الان دارم درش رو میرم ولی خسته شدم و فعلا ولش کردم پریدم اومدم اینجا.
راستی امروز1اتفاق مثبت دیگه هم داشتم که البته واسه شما ها به شدت معمولی و خنده داره ولی برای من که… اصلا بذارید بگم بیخیال بخندید.
امروز من تونستم1عالمه ساعت از روز رو در سکوت سپری کنم. سکوت کامل. نه صدای سیستم، نه اسپیکر و موزیک، نه کتاب صوتی10000بار خونده ای که واسه خاطر صداش زده باشم تا دوباره بخونه بره، نه رادیو و نه هیچ صدایی. من بودم و صدای خودم که گاهی در می اومد و سکوت خونه که چه چسبید!
می دونم مسخره هست ولی شما ها نمی دونید. من سال ها بود که حتی1لحظه در تنهایی سکوت نداشتم. نمی تونستم. حتی زمان هایی که می خواستم بخوابم باید حتما1چیزی بالای سرم می خوند. موزیک یا رادیو یا سیستمم. زیاد فرقی نداشت چی باشه البته اگر از محتواش خوشم می اومد بهتر بود ولی معمولا زیاد سخت نمی گرفتم که چه مدل چیزی گوش میدم فقط اینکه صدا باشه و سکوت حاکم نشه کافی بود. توی بیداری، توی خواب، همیشه و همیشه. از لحظه ای که از سر کار می اومدم، به محض اینکه پا می ذاشتم توی خونه، اول سیستمم روشن میشد تا صدا باشه. توضیح ندارم براش. ترس نیست. نمی ترسم از تنهایی. فقط سکوت می بردم به جا های نباید. سکوت واسه شونه های روان خسته من زیاد سنگین بود. سنگین و سیاه و تاریک. خیلی تاریک.
من سال ها بود که سکوت نداشتم. نمی تونستم. باور کنید یا نکنید این سال ها برای من این طوری گذشت. و امروز صبح مثل آدم های عادی دلم خواست که صدا های دستگاهی نباشن. من باشم و سکوت معمولی4دیواری1آدم معمولی.
صبح تا ظهر این مدلی واسه خودم مروارید بافتم. بعدش1چیزی خوردم و خسته از بافتن و لباس شستن و پهن کردن و دستمال کشیدن و1سری تمیز کاری اعصاب خورد کن کوچیک و چندتا خورده کاری دیگه، رفتم ولو شدم روی تخت. البته دیگه سیستمم روشن بود ولی بعد از بیدار شدن دوباره خاموش شد و باز هم من بودم و سکوت عصر جمعه آروم وسط4دیواری آشنا و دوست داشتنی خودم. خوش گذشت. خیلی خوش گذشت.
الان پشت سیستم نشستم دارم می نویسم و مطمئنا امشب هم پیش از خواب خاموشش نمی کنم ولی امروز1شروع بود برای آشتی با سکوت های زمان بیداری و بعدش سکوت های دلپذیر پیش از خواب. شروعی که کمک می کنه یادم بیاد سکوت ها همیشه تاریک نیستن. سکوت هم می تونه مثبت باشه. میشه که دست های سکوت همیشه ویران گر و خشن نباشن. میشه که سکوت مهربون و آهسته، مثل نسیم دست های بابا زمان، مثل آرامش1شب شکلاتی، مثل1خواب بدون رویا و آروم، بیاد و با لطافتی از جنس آرامش که فقط توی بغل سکوت میشه پیداش کرد، یواش یواش اعصاب کشیده شده از صدا های جهان بیرون رو نوازش کنه تا نبض تند و بیمارشون از زدن کند تر بشه و بین دست های لطیف و نوازش گرش به آرامش برسن.
نمی دونم چه مدت طول می کشه تا روان وحشیه من با سکوت های مثبت دوباره آشتی کنه. ولی حالا دیگه مطمئنم که این شدنیه و کلی به خاطرش خوشحالم.
خوب، این از این. حالا بعدیش.
میگم تا به حال شده حس کنید1دردسر حساااابی تا بیییخ رفته داخل آستینتون؟ واسه من شده اتفاقا خیلی هم بد رفت و درنمیاد و باید از خیر آستینم بگذرم و برم دردسره رو حلش کنم! شکلک ویران از خستگی ناشی از تفکرات منفی ولی واقعی.
وایی بچه ها گناه دارم حسابی!
5شنبه صبح رفته بودم کتابخونه واسه1سری نرم افزار و کتاب و آموزش و همه چیز. اونجا1رشته حرف پیش اومد و رسید به اینترنت و سایت و من و اینجا.
عادل گفت بذار ببینم آن سوی شب توی گوگل هست یا نه. زد و بود. عادل گفت پس این شکلی پیدا میشی! ولی زیاد خوب پیدا نمیشی.
گفتم خوب نشم.
عادل گفت بازدید کننده ها پیدات نمی کنن. گفتم خوب نکنن. من خیالم به آمار بازدید هام نیست. ادا در نمیارم اگر زیاد باشن خوشحال میشم ولی اگر کم باشن خیالم نیست حتی اگر1روزی بازدید هام0هم بشه باز هم خیالم نیست چون من فقط واسه خاطر دل خودم اونجا می نویسم. خیالم نیست اگر حتی1نفر هم نخونه من می نویسم چون دوست دارم اونجا رو حفظ کنم و داخلش پست بذارم. برای رضایت دل خودم.
عادل موافق نبود. یعنی چندان موافق نبود.
-ببین این درسته. واسه خاطر دلت پست اونجا می زنی. ولی وقتی تو پست معرفی1نرم افزار رو می ذاری اونجا باید1کاریش کنی که4نفر بیان ببینن و ازش استفاده کنن. مثلا همون نرم افزار ایرانسل. یا این اتصال گوشی به سیستم بدون سیم. اینکه متن و داستان هات نیست که بخوایی واسه خاطر دل خودت بزنی اونجا.
دیدم درست میگه. خوب حرف درست رو هم باید گوش داد دیگه!
-خوب چیکار کنم نمی بیننش اینکه دست من نیست.
عادل باز هم چندان موافق نبود.
-چرا هست. تو پست هات نه دسته بندی داره نه برچسب. خوب درستشون کن. برچسب رو بزن تا هر کسی توی گوگل می چرخه1نشونی از پست های این مدلیت پیدا کنه. وگرنه از کجا باید بدونن دنبال چی بگردن و پیداش کنن؟ برچسب کلید واژه های پیدا کردن1مطلبه و پست های تو اصلا کلید واژه به جوینده هاشون نمیدن.
از تصور اینکه باید اینهمه پست رو ویرایش کنم مورمورم شد.
-وایی! برچسب! چیزه. سخته.
-بابا برچسب زدن که کاری نداره.
-می دونم. بلدم. توی انتشار پست های گوش کن… یادش گرفتم و…
عادل مکث نکرد تا سکوت کش بیاد.
-خوب حالا. برچسب ها رو بنویس1ویرگول هم بذار تا جدا بشن.
-با اینتر هم میشه توی محله بلد شدم.
-خوب همون اینتر بزن فقط پست هات رو برچسب روشون بذار. حالا ببین باز رفت واسه خودش.
-نه نرفتم اینجام بگو.
زیاد طول نکشید. اتاق1دفعه ترکید. در باز شد و علیرضا از بچه های قدیم و نوجوون های امروز با دوستش مهدی وارد شدن و ظرف چند ثانیه چنان سر و صدایی راه افتاد که دیگه اسم خودم رو هم یادم رفت.
به خونه که رسیدم، حسابی توی سرم پر بود از صدا و توی خاطرم پر بود از خنده. خلاصه اینکه1سایت تکونی حسابی افتاده روی دوشم و من به شدت حالش رو ندارم. وایی خدااا برچسب اینهمه از کجا بیارم کی حالش رو دارهههه شکلک داقون شکلک درمونده شکلک گناه دارم شکلک چیز!
وای خدا امشب که نه ولی دیر یا زود باید شروعش کنم و یادم باشه همین که دارم می نویسم رو برچسب بزنم. چی بزنم آخه؟
بچه ها این طوری نمیشه من میرم1خورده واسه خودم نق بزنم تا خسته بشم.
میگم، زندگی قشنگه. خیلی زیاد.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «من، امروز!»

  1. رضا می‌گوید:

    سلام
    درسته سوکوت هم همیشه بد نیست
    اگه کمک خواستید برای برچسب گذاری من هستم خخخخخ
    بازدید های سایتتون خیلی هم بد نیست خوبه خخخ
    من روزی 5.6 بار میام سر میزنم و پست های شمارو میخونم البته پستهای قبلیتونو که توی بلاگفا فکر کنم زده باشید و نوشتید اینجا واااای من رفتم دستم شکست با گوشی اومدم
    فعلن باااااییییی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام رضا صبح اول هفتهت به خیر. برچسب نه ممنون خودم باید بزنم کار تو نیست خخخ!
      سکوت و انواعش. به نظرم خوبش بد نباشه. من توی بلاگ اسکای پست داشتم رضا. یعنی قبلا اونجا بودم بعدش وبویسوم گرد و خاک توی خونهم فرستاد خوشم نیومد اومدم اینجا که مجبور نباشم خیلی باهاش آشتی کنم. شوخی کردم من شعور قهر کردن ندارم حتی با این وبویسوم بی معرفت که البته الان معرفتش بیشتر شده چون من خیلی لازمش ندارم. خلاصه اینکه بلاگ اسکای بود و بعدش هم پست هام رو منتقل کردم اینجا. وایی چه ماجرایی بود!
      رضا قبلی هاش رو هم می خونی؟ جدی؟ عجب تو حوصله داری چه جالبی تو! خخخ! جدی خخخ!
      اوخ من چرا نمی جنبم الان دیرم میشههه رضا ممنونم از حضورت ایام به کامت من رفتم دیرم شد واااییی شاد باشی و هیچ زمانی دیرت نشه!

  2. پریسیما می‌گوید:

    سلام پریسا
    سکوت رو دقیقا مثل تو دوست ندارم و ازش فرار میکنم چون نمیخوام منو ببره به جاهایی که نباید برم و به قول خودم متعلق به گذشته هستن و من گذشته ها رو دفن کردم و نمیخوام بهشون سر بزنم و خودمو با فکر کردن بهش نابود کنم.
    اتفاقا علت نرفتنمم به آپارتمان خودم دقیقا همین سکوت بود و بس
    همه ی اطرافیان من میدونن که من به جز مواقع خواب دوست ندارم تو جای ساکت باشم و مدام باید یه صدایی اطرافم باشه.
    پستهاتم به نظر من علاوه بر برچسب گذاری دسته بندی هم بکن چون بهتر میشه پیداشون کرد.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام پری سیمای عزیز. من گذشته هام رو دفن نکردم چون این برام شدنی نیست. گذشته های من1بخش بزرگی از خودمه و من نمی تونم تا زمانی که زنده هستم خودم رو دفن کنم. پس اجازه دادم پشت سرم بمونن و هرچند1بار که لازمم میشن واسه تجربه1دوره ای به صفحاتش می کنم و البته گاهی هم این دوره ها خیلی تاریکن ولی…
      سکوت. آخ این سکوت! می دونی پری سیما به نظرم تو1کپی عاقل تر و وارد تر از خود من باشی. خیلی شبیهمی در خیلی موارد. ولی تو وارد تری. سکوت از دست این سکوت!
      با صدا های اطرافم بهتر می خوابم. یادمه1دفعه با چندتا آشنا رفته بودم سفر عشق کردم شب اول که رسیدیم از خستگی نفسم بالا نمی اومد رفتم1گوشه واسه خودم زیر پتویی که بهم داده بودن مچاله شدم بغل بخاری و بقیه بیدار بودن داشتن حرف می زدن نشسته بودن دور1میز کوچولو و من اون گوشه واسه خودم گوش به صدای اون ها خوابم برد. به جان خودم چنان این خوابه بهم چسبید که انگار رفتم روی یکی از تاب های بهشت تاب می خوردم و همراهش رفتم تا جهان خواب. از بس خوش گذشت حتی خواب هم اون شب ندیدم. نه کابوس، نه رویا.
      دسته بندی رو بلد نیستم پری سیما. توی بخش مدیریتم دسته نیست و باید خودم درستش کنم. یاد نگرفتم. باید امتحان کنم ببینم چه مدلی میشه انجامش بدم. وایییییی دسته هم باید کنمشون آیا؟ شکلک داقون و در آستانه گریه. اینکه بدترش کرد! آآآییی! ماماااااااااان!
      ایام به کامت.

  3. یکی می‌گوید:

    سکوت همیشه بد نیس پریسا. باهاش آشتی کن. یزمونایی سکوت حسابی خفنه. راسی حالا من سوال دارم. تو اون پستدرازت اونهمه نقطچین داستانش چیچی بود. چی بهت گفت اون صدای نخراشیده درونت ک اینجا ننوشتی? من ننوشته هاتو میخوام. هی پریسا نرو واسخودت بخدا حله. عادلم راس میگه خب درستشون کن دیگه. بجا این ک رو اسم و رسم سایتای دیگه گیج بزنی بشین سر سایت خودت پستاتو راستوریست کن اینریختی هشلهفت اینجا ولو نباشن. پریسا. دلتم نخواد. خوب اومدی میتونی من شک ندارم. بازم سوال دارم از تو کامنت رضا بود انگاری الان یادم نیس یادم اومد میام میگم. راسی از آریا خبر نداری? پیداش کردی بگوش مردحسابی معلومه کجایی کلا نیس شدی رفتی? پریسا پست جدید بیار اینا همرو خوندم تکراری شد بنویس بیار منتظرم. بعادلم گوش کن راس میگه اینارو بشین درست کن. منتظر پستم بدو

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی. از آریا بی خبر نیستم. بنده خدا حسابی در جهان واقعی درگیره چیکارش داری؟ وایی اونهمه برچسب یکی هنوز جرأت نکردم شروعش کنم. نمیشه از این به بعد رو چسبی کنم قبلی ها همین مدلی که هست بمونه آیا؟ یکییی! پست های من هشل هفت ولو نیستن. به جان خودم. یعنی چی این شکلی میگی؟ شکلک اعتراض. من جایی نرفتم. جایی هم نمیرم. همینجام درست همینجا. عادل هم درست میگه ولی این کار جدی سخته! اون نقطه چین، گاهی جدی می مونم بهت چی بگم که حالم جا بیاد از بس که تو…
      1انبار کلمه هم بس نیست واست. ایام به کامت.

  4. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام سه باره خخخخ
    عجب خیلی این هم خنده دار بود برای من.
    فقط به قسمت برچسب ها و دسته ها و کامنت های دوستان خندیدم البته.
    در مورد سکوت هم راستش من باید بگم که به سر و صدا احتیاج دارم جای سکوت به نظرم سکوت دیگه زیادی شده توی زندگی من.
    برای خواب که قطعاً سکوت کامل میخوام برای کتاب غیر درسی خوندن هم سکوت میخوام برای فکر کردن هم سکوت میخوام فقط برای درس خوندن زیاد به سکوت احتیاج ندارم زودتر یک نفر برای من سکوت های مورد نیازم رو بیاره البته سر و صدا هایی هم لازم دارم که باید هر چه زود تر یک نفر برام پیدا کنه بیاره.
    سر و صدا میخوام برای وقت بیدار شدنم منظورم این نیست که برای بیدار شدن به سر و صدا نیاز دارم نه بعد از این که بیدار شدم دلم میخواد بتونم توی سر و صدا قرار بگیرم ولی تا حالا نشده
    برای غذا خوردن هم سر و صدا میخوام که تا حالا جز وقت هایی که توی سلف غذاخوری دانشگاه بودم بقیه اش سکوت کامل برقرار بوده تقریباً که زیاد دوستش ندارم.
    سر و صدای بعدی هم برای وقت چای و قهوه خوردن لازم دارم که دلم میخواد این قدر ساکت نباشه دور و اطرافم.
    خب فعلاً اوامرم همین هاست فراهم که کرد یک نفر بقیه اش رو همین جا اعلام می کنم خخخخخ

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. آخ سکوت از دست این سکوت! جدی اذیت می کنه! دارم باهاش بیشتر و بیشتر کنار میام ولی هنوز صدا رو به سکوت ترجیح میدم. صدا های امن و آشنا بهم احساس امنیت میدن و گاهی با خودم تصور می کنم که ای کاش می شد این مدل نقطه ضعف هام رو پیش خودم نگه می داشتم و به کسی نمی گفتم! بیخیال من حرف خودم توی دلم جا نمیشه. نتیجه اینکه صدا از سکوت بهتره. خخخ!
      شاد باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *