بسیااار طولانی. داخل نشو جواب سردردت با خودته!

سلام به همگی.
به جان خودم اینترنت نداشتم حال نداشتم تمرکز نداشتم موقعیت نداشتم زمان هم نداشتم خلاصه واسه پست1خورده هنر امروز صبح هیچی نداشتم. ببخشید.
هفته تموم شد آیا؟ یکی دیگه شروع شد آیا؟ واااییی خدای من از این هفته ها که گذروندم واسه هیچ کافری نخواه!
عجب هفته ای بود! تمامش رو با مدل نسبتا بیخیال اومدم و رفتم و… نمی شد. نشد. انگار فشار می خواست آستانه تحریکم رو بسنجه یا بشکنه که هرچی من زدم به بیخیالی اون زور آورد تا…
جیگیلک من از دل درد ها و استفراغ های وحشتناکی که دلیلش توی هیچ عکس و آزمایشی مشخص نبود به خودش می پیچید و همه ما بی صدا می پیچیدیم. من تا صبح4شنبه تمام سعیم رو می کردم تا بقیه رو آروم نگه دارم. نمی شد. مادرم. نمی شد! داشتم دیوونه می شدم. داشتم به انتها می رسیدم. تنها چیزی که این وسط دیده نمی شد من بودم و اینکه شاید اندازه بقیه دردم بیاد. بچه ها به خدا توجه ازشون نمی خواستم فقط اینکه به خاطر خودشون و خودشون هم شده1خورده بیشتر به خودشون مسلط می شدن. فقط همین. ولی انگار این اصلا هیچ محلی از دیده شدن نداشت. هرچی زور می زدم آروم تر باشن پریشونیشون بیشتر روی سر خودم و خودشون و تمام شب و روز می بارید. بریده بودم. خسته بودم. خسته بودم!
-پریسا این طوری له میشی. این فشار رو از روی خودت بردار. تا زمانی که دیوار باشی فشار این تکیه ها تموم نمیشن. دیگه دیوار نباش. خودت رو ول کن. بذار بفهمن اگر مواظب نباشن هم می افتی هم می افتن. خودت رو ول کن. کمک می کنی. هم به خودت، هم به اون ها. یادشون میاد که باید سفت تر باشن. باید از پسش بر بیان. نه خیلی. فقط کمی بر بیان. خودت رو ول کن.
نکردم تا4شنبه صبح. ولی یادم نیست کجا بود که گفتم برای هر چیز1انتهایی هست. ظرفیت داقون من هم بلاخره به انتهاش رسید. لحظه ای که توی محل کارم از پشت گوشی بهم خبر رسید که بچه رو می خوان حرکتش بدن سمت تهران.
-بمونید تا بیام.
-شاید ببینیمت.
-میگم بمونید تا بیام. من باید باهاتون بیام.
-تو نمی تونی. تو سر کار میری. ما معلوم نیست کی برگردیم. اونجا بستریش می کنن.
-خدایا خودت کمک کن.
-ظهر بیا اینجا.
-بیام اونجا واسه چی؟ من نه حالش رو دارم نه آمادگیش رو. سر کارم. حتی1برگ دستمال باهام نیست.
-ایرادی نداره بیا اینجا.
-آخه بیام که چی بشه؟
-اینجا همه چیز هست بیا. این قدر کلنجار نرو بیا…
حتی حق اعتراض نداشتم چون بقیه حوصله نداشتن. بی حوصلگی و خستگی و همه چیز توی اون صدا بود و من کلافه بودم. ظرفیتم از همه چیز و همه چیز1دفعه تموم شد.
انفجار.
-باشه1خاکی به سرم می کنم الان هم دیگه دلم نمی خواد صحبت کنم خداحافظ.
-گوش بده.
-نمی خوام. نمی خوام شنیدی؟ نمی خوام صحبت کنم نمی خوام گوش هم بدم خداحافظ.
قطع کردم. بریدم. اشک. مثل سیل. دلم جیغ زدن می خواست و دویدن تا آخر جهان. تمام درد اعصاب داقون همه روی شونه های من تاب می خورد و هرچی می کردم اصلا کسی خیالش نبود که1خورده هم برای سفت ایستادن از توان و همت خودش کمک بخواد و با اینهمه من همچنان بودم و اون ها همچنان ضعیف تر و داقون تر می شدن و حالا با وجود این خستگی لعنتی و این وحشتی که با این مدل حال و هوا و این مدل خبر دادن به تمام روحم پاشیده بودن حتی حق نداشتم بخوام روی برنامهشون پیش نبرم و اعتراض وارد نبود! کلنجار نرو! فقط بیا! پس خودم چی؟ کلنجار نرو! فقط بیا! ولی من حرف داشتم. من اعتراض داشتم. من خسته شده بودم از این وضع مزخرف لعنتی بی انتها که ظاهرا کسی خیال نداشت حس کنه که باید1انتهایی هم داشته باشه. من معترض بودم و بهم می گفتن این قدر کلنجار نرو فقط بیا. دیگه نمی تونم. من دیگه نیستم بذار بقیه خودشون بار دیوانگی از دردشون رو ببرن برای من مال خودم بسه. من دیگه نیستم دیگه نیستم دیگه نیستم. درد من، خدایا! خدایا این بچه رو می بردنش تهران. تمام خونواده کوچیک من می رفتن بدون من. من می موندم و لحظه های سیاه انتظار و التهاب و سکوت و شب. خدایا دیگه نمی تونم. خدایا دیگه نمی تونم.
اشکی از جنس خستگی و درموندگی خالص. به اندازه تمام عمرم احساس نفرت و خشم و خستگی و درموندگی می کردم و دیگه خیالم نبود که کجا هستم و کی می بیندم. همکار ها. بچه ها. طفلک بچه ها. بچه های من!
دوباره زنگ تلفن. دیگه اصراری نداشتم گریهم و دردم و درموندگیم مشخص نباشه. دیگه نمی گفتم آروم باشید. دیگه نگفتم درست میشه. خودم رو رها کردم و حالا دیگه نمی تونستم هیچ طوری متوقفش کنم. مادرم. سعی می کرد با زبونی متفاوت، از همون مدل ها که من باهاشون حرف زده بودم، تمام این2ماه رو حرف زده بودم و فایده ای نداشت، قانعم کنه که گوش بدم و من رفتم داخل اتاق بازی مدرسه و هقهقم رو ول کردم. خیالم نبود که مادرم از پشت خط صدام می زد و آخرش هم زد به گریه. اصلا سعی نکردم آرومش کنم. حال خودم چنان بد بود که دیگه خیالم به حال هیچ کسی نبود. از همه عصبانی بودم. از همه جهان متنفر بودم. من خسته بودم. من درمونده بودم. من داقون بودم و کسی حتی این حق رو بهم نمی داد که دلم نخواد دیگه ظاهر لعنتیم رو حفظ کنم. اینقدر کلنجار نرو فقط بیا. این درست همون کبریت انفجارم بود.
همراه هقهق دیوانه ای که توقف نداشت هوار حرص و نفرتم رو هم رها کردم.
-دست بردارید. نمی خوام پیش شما ها باشم. نمی خوام کسی رو ببینم. نه امروز ظهر و نه امشب. برید ولم کنید. من نمی خوام.
-ببین مادر جان همه الان همین طور هستیم. بیا می خواییم پهلوی هم باشیم.
-من نمی خوام با شما ها باشم. من نمی خوام با هیچ کسی باشم می فهمید؟ من می خوام با شما ها نباشم با کسی نباشم با هیچ کسی نباشم. نمیام. نمیام!
-بیا باهات کار دارم.
حتی در اون لحظه های وحشتناک1چیز رو می فهمیدم. شکستن من مادرم رو برده بود به جلد خودش. مادری که باید در نقش دیوار ظاهر می شد تا بقیه وا ندن و نیفتن. نقش تا الان من.
مهلت نبود از چنین چیزی حس رضایت کنم. حالم وحشتناک بود. دیگه توقف نداشتم. همکارم دلداریم می داد و نمی شد. بچه ها سعی می کردن و نمی شد. امیرعلی به مهدی که با زبون شکستهش می پرسید چی شده می گفت برادرزادش توی بیمارستانه حالش خوب نیست. مهدی بهش بگو هیچی نیست.
مهدی شکسته می گفت ایچی ایست. امیرعلی می گفت مهدی بهش بگو خوب میشه. مهدی باز شکسته می گفت اوب ایشه. و من از شدت هقهقی که زور می زدم اگر متوقف نمیشه دسته کم بی صدا باشه ولی نه بی صدا می شد نه بند می اومد روی میز مهدی ولو شده بودم و حالا دیگه تمام توانم رو به یاری گرفته بودم که نفسم بدون صدا بالا بیاد. جز این موفقیت نصفه نیمه که به دست می اومد و نمی اومد، باقی همه درد بود و درد بود و درد! حس می کردم آخرین قطره های عمرم رو روی اون میز کوچیک می باریدم و بی هوا می لرزیدم. دست های کوچولوی مهدی رو گرفته بودم و تمام جونم رو روی میزش می باریدم. مهدی شاید بدون اینکه بفهمه چی شده فقط دستم رو با دست های نیمه بی حسش گرفته بود و با زبون به شدت شکستهش صدام می زد ک: آم آشایی آم آشایی آشو چی شد آشو ایچی ایس اوب ایشه…
-خانم جهانشاهی خانم جهانشاهی پاشو پاشو هیچی نیست خوب میشه.
طفلک بچه! طفلک بچه پاک و بی تقصیر من! امیرعلی که میزش دور تر بود هی به مهدی می گفت چی بگه و مهدی هم می گفت. امیرعلی وسط یاد دادن هاش باهام حرف می زد و سعی می کرد با منطق خودش قانعم کنه که چیزی نمیشه.
-عیب نداره. همه مریض میشن دیگه. منم مریض شدم اینقدر حالم بد بود نمی دونی. تب داشتم چه جور. ببین آخرش خوب شدم الان اومدم مدرسه. خوب میشه دیگه. …
مهدی کوچولو دستم رو چسبید و خندید. مثل بزرگ تر های عاقل که با دیدن گریه1بچه می خندن تا بچهه بخنده. بغلش کردم و حس کردم این نفس آخریه که می زنم.
-کاش تموم بشه! کاش تموم بشه! خدایا1کاری کن من بمیرم این پایان وحشتناکی که توی سرم می چرخه رو هیچ طوری تحمل نمی کنم. نمی تونم. خدایا1کاری کن من بمیرم! کاش من بمیرم!
لحظه لحظه اون روز خود جهنم بود. هر لحظه می پریدم می رفتم توی اتاق بازی تا بتونم ضجه بزنم بلکه نفسم بالا بیاد. مادرم چندین بار زنگ بهم زد و لحظه لحظه آزمایش ها رو بهم اطلاع می داد و من بیخیال تمام سفتی هایی که تا اون روز حفظشون رو وظیفهم می دونستم، بیخیال تمام سنگینی که روی شونه هام حس کرده بودم، تا اینجا کشیده بودم و سعی می کردم کسی سنگینیشون رو حس نکنه بلکه به خودشون بیان، پشت خط مثل سیل می باریدم و مادرم بود که سعی می کرد محکم باشه یا من این مدلی احساس کنم تا آروم تر بشم. نمی شدم.
زنگ خورد. رفتم سر خط برای تاکسی گرفتن. تحمل نداشتم. تحمل هیچ صدایی و هیچ سکوتی رو. دلم خونهم رو می خواست. دلم تنهاییم رو می خواست که وسطش محو بشم و بلند بلند اندازه تمام وجودم ضجه بزنم تا یا سبک بشم یا این بچه رو خدا بهم پس بده یا خلاص بشم. مادرم هر لحظه زنگ می زد و می گفت برم پیشش و من نمی خواستم. اصرار کرد و من وسط خیابون داخل آژانس داد زدم.
-باشه. باشه باشه باشه باشه!
قطع کردم. دیگه خیالم به خورده بینی مادرم و نادرستی رفتار خودم نبود. دیگه خیالم به اشک هایی که تمام صورتم و تمام مغنعهم رو خیس می کرد و راننده می دیدشون نبود. دیگه خیالم به هیچی جز سلامت بچه ای که با اعماق دلم حس می کردم چه قدر دوستش دارم نبود. از دست همه زمین و آسمون و مادرم و خودم و خاک و درد و کل هستی عصبانی بودم. من اینهمه زور زده بودم که محکم باشم و همه چیز رو سر پا نگه دارم و هیچ چیزی درست نشد و هیچ کسی حتی حق اعتراض برام قائل نبود و زمانی که می گفتم می خوام تنها باشم می شنیدم که این قدر کلنجار نرو. از شدت حرص دلم می خواست حنجرهم رو با1جیغ هشدار دهنده پاره کنم بلکه خشمم ازشون کم بشه. بنده خدا راننده!
بلاخره رسیدم. با صورت کاملا خیس و ورم کرده رسیدم به مقصد. پیاده شدم، ببخشیدی گفتم و رفتم طرف در. همسایه که ظاهرا التهاب مادرم رو دیده بود بهش اطلاع داد که رسیدم. آدم خوبیه این همسایه. رفتم بالا. برادرم این ها نبودن. انتظار هم نداشتم که باشن. بیمارستان بودن. بالای سر عشق کوچولوی من که داشت وحشتناک درد می کشید!
مادرم انگار هیچی نشده صداش سرحال بود. درست مثل این2ماهی که من گذرونده بودم. درست مثل تمام زمان های پریشونی بقیه که من سپری کرده بودم. من ولی از داقون رد شده بودم. واقعا در لبه انتها بودم و این رو حس می کردم. بدون دادن جواب سلام گشاده روی مادرم بغضم ترکید. مادرم خندید و باقی هم خندیدن و سعی کردن فضا عوض بشه ولی من این تدابیر ازم گذشته بود.
-وای تو با این قیافه تا اینجا اومدی؟ عجب اوضاعی داری! من گفتم تو از این ها از مادرت و بقیه سفت تری. تو که وضعت از خراب گذشته! ببین این دماغت رو باید از بیخ عوضش کنی از بس ورم کرده و کلا سرخ شدی. بابا چیزی نیست این بچه چیزیش نیست تو دیگه این طوری نکن من از تو یکی خاطرم جمع بود گفتم مادرت رو دلداری میدی تو الان از تمامشون بد تری و…
مادرم، طفلک مادرم!
-بیا ناهار بخور.
هوار می زدم و هوارم زیر فشار سکوت و گریه می شکست.
-نمی خوام. ناهار نمی خوام دلداری نمی خوام هیچی از شما ها نمی خوام الان هم نمی خوام اینجا باشم. واسه چی اینهمه گیر بهم دادی کشیدیم اینجا؟ مگه نگفتم نمی خوام بیام؟ چرا دست بر نداشتید از سرم؟
-خوب برای اینکه با هم باشیم.
-من نمی خوام. من نمی خوام با هیچ کسی باشم. الان هم اصلا دلم نمی خواد کسی باهام باشه. می خوام برم خونه. ولم کنید می خوام تنها باشم.
مادرم با صبوری دردناکی تحملم کرد اون لحظه ها.
-خوب میری حالا. امروز داداش این ها بچه رو می برنش بابل پیش1متخصص خوب من هم باهاشون میرم اول می برمت خونه.
-من نمی خوام می خوام الان برم خونه.
-تو که از من بدتری تو به جای دلداری دادن، …
-دلداری هام تموم شد دیگه ندارم به شما ها بدم. 2ماه دادم دیگه بسه دیگه تموم شد دیگه تموم شدم دیگه نمی تونم نمی خوام یکی بفهمه!
-خوب حالا باشه. الان1چیزی بخور بخواب ساعت2که شد با هم میریم.
-من هیچی نمی خوام.
-پس بیا1کمی دراز بکش.
خسته بودم. از هر جنگی خسته بودم. با همون لباس کثیف کار ولو شدم روی مبلی که مادرم نشونم داده بود. جواب هیچ کدومشون رو نمی دادم. به خدا دست خودم نبود. واقعا دیگه دست خودم نبود. مادرم لباس راحت بهم داد ولی بلند نشدم عوضش کنم. مادرم مثل بچه ها خودش لباسم رو عوض کرد. فقط از چشم هام اشک می بارید و نفس های تند می زدم. نمی دونم توی قیافهم چی بود که هر جفتشون اینهمه تحمل می کردن. مثل جنازه کنار دست مادرم ولو شدم. حرف می زد و جواب نمی دادم. چشم هام رو بستم که بخوابم ولی تصویر ها و تصور های جهنمی از فردا هایی که ازش می ترسیدم هر لحظه ذهنم رو فشار می داد و می شنیدم که مادرم می گفت چه داغی! از تنت انگار آتیش می زنه بیرون. بی هیچ جوابی به مادرم فقط از گوشه چشم هام اشک بود که می بارید و چه ساعت های بدی بودن!
نخوابیدم. مادرم دلواپس بود. دلواپس بچه. دلواپس من.
من کجا بودم؟ داشتم چیکار می کردم؟ باید این بار رو از روی شونه هاش سبک می کردم. باید کمک می کردم ولی… نه! بذار بیدار بمونه. این طوری به درد می بازه. ولی خدایا من تا کی می تونستم این شکلی پیش برم؟ اگر بچه واقعا… خدایا خدایا من قوی ترم. خدایا من هیچ گوشه جهان رو عوض نکردم. خدایا من نباشم چیزی عوض نمیشه. هیچی پشت سرم نیست. این بچه ولی کل خونواده ما رو توی جاده سرنوشت پیش می بره. اگر زمانی نباشه همه نابود میشیم. خدایا من. خدایا من ازت تقاضا می کنم خدایا اینجا اینجارو ببین اینجا من اینجام من مناسب ترم خدایا بفرستش طرف من!
-پاشو مادر. پاشو چایی بخور. نبات و لیمو واست ریختم داخلش میزون کردنش رو لازم نداری.
-نمی خوام هیچی نمی خوام.
-پاشو چایی خوبه. لیمو هم خاصیتش زیاده. حتما بخور. پاشو.
طفلک مادرم! آخ مادرم! سر چی باید اذیت می شد؟ جز اینکه دلش خواسته بود من پیشش باشم و از حضورم آرامش بگیره! آرامشی که من خودم در اون لحظه اصلا و ابدا نداشتم.
آهسته آهسته نیمه تسلط خودم رو پیدا کردم. مادرم حرف می زد و سعی می کرد حرف بزنم. با مدل مادرانه خاصش که مخصوص مادر هاست کشیدم به حرف و به همدلی و به چایی خوردن و به1کوچولو غذا خوردن.
-به خدا سیرم مادری ول کن من هیچی نمی خوام حالم واسه پایین دادن خوراکی افتضاحه.
-عیبی نداره مادر حتما بخور حالت هم خوب میشه.
شب از خودم متنفر بودم ولی دست خودم نبود. روی مرز جنون گریه می کردم و دست خودم نبود. دیگه سد ملاحظه ها شکسته بود و پشت خط تلفن می باریدم و دست خودم نبود. حالا دیگه همه می دونستن من حالم وحشتناک بده. دست خودم نبود.
-ما بابل هستیم دکتر هنوز نیومده. به جای گریه دعا کن.
بچه به شدت درد داشت. صداش از شدت درد عوض شده بود. قلبم تیر می کشید ای خدا به حق خودت متوقفش کن دیگه نمی تونم تحمل کنم!
شب، مثل سایه سیاه مرگ، آهسته آهسته با دامن بلندی از جنس سکوت روی جهان رو می گرفت و می گذشت. از سر همه چیز می گذشت. از همه چیز. از جهان می گذشت. از التهاب خونواده من می گذشت. از من می گذشت!
من زیر فشار شب و انتظار و تنهایی خورد می شدم و اشک، با چه اخلاصی اومده بود کمکم! این اشک ها که جنسشون متفاوت بود. از جنس گذشته ها. گذشته های دور و آشنایی که من ازشون گذشته بودم. مثل شب که از من می گذشت. این اشک ها از جنس اشک های خودم بودن. خود من. از جنس اشک های خودم. نه اشک های پریسا. از جنس اشک های خودم!
-پریسا! خدای من پریسا! چی شده؟
جیغ انفجاری که تمام این مدت خورده بودمش1دفعه آزاد شد.
-بسه! دیگه بسه! لعنت به من! لعنت به تو! لعنت به پریسا لعنت به همه این جهان عوضی که همه دارن داخلش می چرخن فقط وسط این جهنم رنگی این بچه جاش نیست! ای خدااااا!
دست های بازدارنده ای که قوی تر از دست های خسته خودم مانع ضربه هام می شدن و اولین چیزی که دست هام و زورم بهشون می رسید رو نجات می دادن. مو های خودم.
-پریسا! تو رو خدا! گوش بده! من ازت می خوام. پریسا!
-خفه شو! متنفرم. از تو. از این پریسا. از این اوضاع آشغال. همش تقصیر توِ. تقصیر تو. تو لعنتی نفرینم کردی و من مجازات میشم واسه خاطر تو نکبت!
دست های بازدارنده1لحظه شل شدن. یکه ای از جنس حیرت. حیرتی اون قدر شدید که منِ جنون زده درکش کردم.
-چی؟ من؟! نفرین؟! نه! نه پریسا به خدا نه من اصلا ابدا، …
-خفه شو خفه شو خفه شو نمی خوام این اسم رو ببری! تو آره تو! تو کثافت لعنتی! تو نفرینم کردی و این اجابت نفرینته. تو روانی آشغال نفرینم کردی. تو نفرینم کردی. تو سادیسمی روانی، تو مجموعه مرض های کثیف روانی، تو نکبت وحشی عوضی. تو، تو، …
دست های بازدارنده1لحظه به شدت سفت و خشن شدن و من همین رو می خواستم. برای اولین دفعه در تمام عمرم این رو می خواستم. که تحریک کنم. که مثل خودم به جنون برسونم. که بجنگم و هرچی که نباید رو با چنان شدتی آزاد کنم که همراه هرچی که از هم می پاشه خودم هم از فشار این خشمِ منفی بپاشم. برام اصلا تفاوتی نمی کرد نتیجه چه قدر وحشتناک میشه. فقط جنگ می خواستم و اینکه ضربه بزنم. با تمام وجودم بزنم. با تمام توان مهار شدهم بزنم.
نتونستم!
خشم بی مهار مقابلم فقط کسری از ثانیه طول کشید. بعد با شدتی که حتی منِ دیوانه در اون لحظه های جنون می فهمیدم که اراده خیلی قوی باید پشتش باشه که عمل کنه مهار شد. دست های بازدارنده همچنان سفت ولی مثل لحظه های پیش فقط بازدارنده بودن.
-باشه نمی برم. این اسم رو نمی برم. ولی آخه تو بس کن الان تمام محله رو هوار می کنی اینجا! بسه دیگه! بسه نکن! با خودت این طوری نکن! پریسا! نه! نکن!
چه اسم آشنایی! منو صدا می زدن. از جهانی که به انتها رسیده بود، به نامی که دیگه نبود، منو صدا می زدن!
دستی بسیار قوی تر از دست های خیس و خسته خودم که مانع ضربه زدن هام می شدن و صدایی که آروم و آشنا، بی نهایت آشنا از جنس دیروز های سفید و محو در مه شفاف و از جهانی شبنم پوش عجیب بی توصیف داشت صدام می زد.
-دیگه بس کن! تنفر تو از جهان کمکی نمی کنه. نه به اون بچه و نه به خودت. اون بچه جاش هر جاییه که پروردگارش بخواد. به من گوش بده! من نفرینت نکردم. از دستت خیلی حرصی شدم ولی نفرینت نکردم. حتی زمان هایی که از شدت فشار حس می کردم فقط باید بمیرم تا خلاص بشم باز نفرینت نکردم. زمان هایی می شد که مطمئن بودم فقط واسه این زنده هستم که دستم بهت برسه تا بزنم لهت کنم ولی اون زمان ها هم نفرینت نکردم. هرگز هم نمی کنم. مطمئن باش. این مجازات تو نیست. این فقط1بیماریه. اگر آفریننده بخواد ول می کنه میره. آروم باش! آروم! تقصیر من نیست. تقصیر تو نیست. تقصیر کسی نیست. همه بیمار میشن. عشقک تو هم بیماره. براش دعا کن! براش بخواه! دکتر ها هم دارن براش تلاش می کنن! این لحظه ها میره، همه چیز درست میشه، تو بهتر میشی، من نفرینت نکردم، نفرینت هم نمی کنم، نفرینی از طرف من بهت نمی خوره، مطمئن باش، من تعهد می کنم، شاهدم هم خود پروردگار جفتمون، آروم باش، خدا تواناست، بزرگه، مهربونه، بد نمی خواد، جواب میده، همه چیز درسته، همه چیز امن میشه، …
تسلیم شدم. حرصم و خشمم و هوارم به جایی نمی رسید. به دست های بازدارنده باختم.
-تو رو به اب الفضل. جیگیلکم.
و بعد آن چنان گریه ای بود که چیزی از زمان و جهان خاطرم نیست. هیچ چیزی جز صدا. زمزمه. زمزمه ای آرام، پیوسته، بی صدا.
-اب الفضل. اب الفضل. اب الفضل!
شب کاملا پهن شده بود. لحظه ها سیاه بودن. زمان سیاه بود. جهان سیاه بود. بابا زمان رو سیاه پوش می دیدم و می لرزیدم. کابوس91داشت تکرار می شد. من داشتم می رفتم. داشتم می رفتم!
-پریسا! تو نباید بری. پریسا! دستم رو بگیر. بگیر سفت بگیر فشار بده. پریسا! گوش بده! به من گوش بده! اینجا بمون! تو نباید بری! من مطمئنم می تونی. پریسا! من می دونم تو اونجایی. ته تونل. ازش نگذشتی. صدام رو می شنوی؟ دستم رو بگیر و یواش بیا پیش من. بیا! آفرین! زنده باد! بیا! بیا پیش من! جیگیلک تو رو به راه میشه و1عمه مجسمه غیبتزده شبیه سال91نمی خواد. تو باید باشی. باید پیشش باشی. نمی خوایی که1دفعه دیگه روی شونه های اون بچه سنگینی کنی. می خوایی؟ پریسا! می دونم که می شنوی. دستت توی دستمه. اصلا دلواپس نباش. چیزی نیست. فقط1خورده فشار داشتی. تو اینجایی. پیش من. پیش جیگیلکت. بیا! بیا پیش من! پیش ما!
اونجا بودم. داقون. خسته. ویران.
-تو حرف نداری پریسا. صدام رو می شنوی؟ می دونم که می شنوی. حرف هام رو می فهمی؟ می دونم که می فهمی. من هرگز نفرینت نمی کنم. از دستت حرصی بودم. حرصی هم میشم. ولی نفرینت نمی کنم. اگر هم1زمانی همچین اسلحه سفتی در برابر تو داشتم، هرگز و هرگز روی اون فرشته کوچولوت نمی کشیدمش. اون بچه هیچ کجای ماجرای ما نیست. هیچ کجا جز توی دل تو. و من هرچی که باشم، فقط به خاطر جایگاه1فرشته بی گناه بهش شلیک نمی کنم. و تمام این ها در صورتیه که نفرینی از طرف من بیاد و اینهمه هم بگیره. من هرگز نفرینت نکردم. هرگز هم نفرینت نمی کنم. هیچ کجای عمرت به این تردید نکن. …………
می شنیدم. محتوا رو و آرامش رو در روح پریشان تر از پریشانم می مکیدم انگار.
-این خودتی. خودِ خودت. حتی گریه هات. همه چیز درست میشه. ولی به خاطر خدا تو هم درست بشو. دیگه خودت بمون. این که الان هستی بمون. خودت. خودت باش و دیگه پریسای بیگانه وسط اون جلد بیگانه تاریک نباش.
زنگ تلفن. مادرم.
-داریم بر می گردیم. میریم1دکتر دیگه بعدش میاییم. بچه با دارو های متخصص بابل فعلا دردش کم شده. من بعدا بهت زنگ می زنم. جیگیلک هوس پسته کرده باید پیاده شم براش پسته بخرم.
هوس پسته! هوس1چیز خوراکی! جیگیلک من! بعد از2ماه!
مادرم بلاخره رسید. یادم نیست به خدا یادم نیست اون شب خودش رو دیدم یا تلفنی صحبت کردیم. ولی چرا. انگار1خورده یادمه که خودش رو دیدم. اومده بود.
-دکتر گفت1سری آزمایش دیگه هم باید بده که ازش نگرفته بودن. دارو داد و آزمایش و عکس و ام آر آی نوشت براش. چند مدل آزمایشه. گفت مشکوک به التهاب کبد و عفونت و مشکل کلیه هست ولی باید ببینه.
-این یعنی چی؟
-یعنی1چیزی شبیه هپاتیت اما گذرا.
-یا اب الفضل!
-هنوز هیچی مشخص نیست. دکتر گفت امشب دارو هایی که داده رو مصرف کنه ببینن چه جوریه. اگر آروم تر بود که هیچ. یعنی اوضاع رو میشه کنترلش کنن. اگر با وجود این دارو ها باز هم مثل شب های گذشته شب به اون شدت تب کرد و دردش همون طور شدید بود فردا باید ببریمش بیمارستان امیرکلاه بستری بشه تا اونجا ببینن چیکار باید کنن و…
دیگه باقیش رو نمی فهمیدم. امشب. امشب. امشب رو اگر جیگیلک من آروم سپری می کرد یعنی راه برای عقب نشینی درد و تب پیدا شده بود. امشب. امشب. خدایا به حق هرچی که حقه. امشب اون تب و درد رو نذار بره سراغ این بچه! خدایا امشب رو مثل همیشه برای من خدایی کن!
اون شب، یعنی4شنبه شب، تمام خونواده کوچیک من هر جا که بودیم با چشم های باز وسط خواب و بیداری شنا می کردیم. برادرم و همسرش توی خونه کنار جیگیلک، مادرم و من.
لحظه به لحظه چرت می زدم و با وحشتی بی وصف از خواب می پریدم. با وایبر از برادرم هر ساعت جویای احوال بچه می شدم.
-تب فروکش کرده. درد هست ولی بیدارش نکرده. خیلی کمه. تب هم همین طور.
-فعلا خوابه. ما بیدار میشیم تبش رو چک می کنیم ولی جیگیلک خوابه.
-هنوز خوابه. کمی درد داره کمی هم تب داره ولی هنوز شدید نیست.
-تب هست ولی بالا نرفته. درد دیگه نیست. ناله نمی کنه. خوابه.
-تب داره میاد پایین. نفس هاش آروم و عادی تر شدن. خوابه.
-تبش قطع شد. درد نداره. خوابش معمولیه. بعد از2ماه امشب آروم خوابیده.
التهابم رو لحظه به لحظه وسط شونه ای که شونه دیوار نبود سبک می کردم و توجهم نه به شب بود و نه به بابا زمان که آهسته آهسته تبِ ملتهبِ انتظارم رو نوازش می کرد.
-پریسا! داره صبح میشه. فردا تعطیلی ولی جسم و روانت آرامش می خوان. تو تمام امشب رو با عضلات منقبض و انگار آماده پریدن توی خودت جمع شدی. درد ها شب سنگین میشن ولی الان دیگه شب داره میره. دیگه دلواپس نباش. امشب رو اون بچه سپری کرده. خطری نیست. پروردگار ولی همیشه هست. صبح شده پریسا! من دارم می بینمش. بهت راست میگم.
و صدای اذان که همون لحظه این راست رو تأییدش کرد.
-صبح شد! ای خدای من صبح شد! هپاتیت نیست! دیشب تموم شد! هپاتیت نیست! بیماریش هپاتیت نیست! نیست!
-نه که نیست! پروردگار مهربونه. مواظبه. مواظب همه. مطمئن باش. مطمئن باش!
بیماریه بهشت کوچولوی من هرچند در ظاهر ولی به کمک دارو موقتا مهار شد. هپاتیت نبود. پس چی بود؟ خدایا پس درد این بچه چیه؟ خدایا کمک کن بنده هات پیداش کنن. خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا!
درد و تب رفتن و5شنبه عصر باید واسه ام آر آی می رفتن.
-من می خوام بیام.
-نه بابا لازم نیست.
-این بچه نمی دونه باید بره داخل اون دستگاه کوفتی با اون صدا های نکبتش. می ترسه.
-چیزی نمیشه. بمون بر می گردیم.
رفتن. تمام لحظه ها مجسم می کردم صحنه های وحشتناکی رو که بچه داخل دستگاه از ترس می زد به گریه و بقیه هم این بیرون کاری از دستشون بر نمی اومد و…
-این طوری نیست تو که مدلش رو بلدی.
-من بلدم ولی این بچه بلد نیست.
دیگه نای اشک نبود مگر اینکه بهم تلنگر می زدن. تلنگر رو زدن. زنگ تلفن. عادل. می گفت بلند شم برم پیششون. نمی خواستم. نمی تونستم. از هر جایی جز خونه متنفر بودم.
-من نیستم. واقعا نمی تونم.
گذشت. باز هم زنگ تلفن. علی. می گفت منتظرم هستن.
-منتظر نباشید من نمیام. جیگیلک ما رو می برن واسه ام آر آی.
-خوب ببرن. مگه تو می خوایی ازش آزمایش بگیری که باید بمونی خونه؟
بدون هوار منفجر شدم.
-هر زمان یکی از عزیز هات این مدلی شد و خواستن ببرنش تو بیا بیرون با رفیق ها عشق و حال.
-واسه من هم پیش اومد بیرون هم رفتم.
-رفتی که رفتی من نمیرم.
-از بس بی انرژی هستی هر کسی هم زنگ می زنه بهت انرژی بده داقون میشه.
-من از کسی انرژی نخواستم. فقط دست از سرم بردارید. انرژی بهم ندید اصرارم هم نکنید از خونه بیام بیرون بینتون بشینم بخندم.
-بابا واسه خودت میگیم. بمونی توی خونه خودت رو داقون کنی که چیزی عوض نمیشه. خبر اوضاع اونجا به هر حال بهت می رسه.
-ببین! من نمی خوام بیام بیرون. دیگه بسه.
علی گفت همچنان منتظرم می مونن و خواست که من کمی بیشتر فکر کنم. گفتم باشه و از اون باشه هایی بود که داد می زد فقط واسه خلاصیه. تموم نمی شد. زنگ تلفن. نازنین.
-سلام پری خوبی؟
-سلام. ممنون.
-پریسا تو رو خدا پاشو بیا اینجا. من وسط این ها تنهام بیا دیگه.
-نه نمی تونم. واقعا نمی تونم.
-آخه واسه چی؟
-من1گل دارم که حالش خوش نیست.
تلنگر. اشک. به شدتی که ظرف1دقیقه تمام صورتم و تمام زیر چونهم خیس شده بود. نازنین حرف می زد و من نمی تونستم جواب بدم.
-پری! پریسا! به خدا هیچی نیست. حالش خوب میشه. باور کن هیچی نیست. پاشو بیا اینجا بهتر میشی.
-نه. نه.
-پریسا هیچی نیست این طوری خودت رو عذاب نده. می خوایی ما بیاییم ببینیمت؟
-نه. نه.
-پری! مشکل تو الان فقط اینه؟ فقط بچه؟
سعی کردم بگم آره ولی صدایی وجود نداشت. فقط اشک بود و اشک و دیگه هیچ.
-تو چته پری؟ جز بچه هیچ مشکل دیگه ای نیست؟
اشک. فقط اشک. فقط اشکی که انگار داشت روحم رو با خودش می برد. بحث با من فایده نداشت. به درد نمی خورد. نازنین هم فهمید.
-پریسا باور کن هیچی نمیشه. باز هم فکر کن اگر شد بلند شو بیا.
-نه. نه. نه.
نازنین می گفت و می گفت و من فقط مثل سیل می باریدم.
انتظار اون عصر نفرین شده انگار اومده بود تا مطمئن بشه من کامل به آخر می رسم. گوشیم سوت می زد. ایمیل و پیام و همه چیز. گرفتمش دستم. خونه ساکت بود. من بودم و سکوت و روز هایی که گذشته بودن و یادآوری اینکه این روز های آخر واسه1تکون سفت1خورده توان و1خورده توان و1خورده شاید جرأت لازم داشتم. جرأتِ رو در رو شدن با دلم. و حالا از سر فشار درد و فشار سکوت و فشار بی عدالتی که احساسش می کردم و خشمی که اون لحظه ها ته مونده ظرفیتم رو گرفته بود، من اون توان رو داشتم.
برگ آخر.
من بودم و برگ آخر.
بستمش.
خواستم دفتر بسته رو یادگاری نگه دارم ولی…
-چه فایده داره؟ بفرستش بره.
فرستادم. بعدش سرم رو تکیه دادم به دیوار و چشم هام رو بستم. سکوت بغلم کرده بود و من دیگه هقهق نمی کردم. اشک ولی از لای مژه های خیسم می زد بیرون. صدای سوت ایمیل گوشیم. ایمیل یکی.
بازش کردم. با آستینم اشک هام رو مثل کوچولو ها پاک می کردم و ایمیله رو خط به خط می خوندم. دستی که از جا نپروندم. چه دست کوچولویی! دست جیگیلک من نبود.
-پریسا!
-سلام کوچولو.
-تو آدم بزرگ لعنتی آدم بشو نیستی. حتی الان که من می خوام ملاحظهت رو کنم.
سعی کردم بخندم ولی فقط باریدم.
-لازم نکرده عین دلقک ها زور بزنی بخندی. ترکیبش رو ببین. آدم گنده! این مسخره بازی ها رو نگه دار واسه بچه های کلاستون. من لازم ندارم. راحت گریهت رو کن.
سرم رو انداختم پایین. انتها رو این روز ها با تمام وجودم حس می کردم. صدای کوچولو که حالا مهربون تر و شاید متأثر می زد.
-چرا اینهمه خیسی پریسا؟ چی شده مگه؟
بی صدا ترکیدم. از دیروز صبح تا الان من جز گریه کردن کاری نکرده بودم و هنوز جا داشتم. دست کوچیک آهسته مچ دستم رو گرفت. گوشی هنوز توی دستم بود.
-پریسا میشه من گوشیت رو بردارم؟
سکوت.
-می خوام1نگاه کنم.
سکوت.
-فقط آخرش رو می بینم. قول میدم. قول کوچولو ها قوله. مثل مال شما آدم بزرگ ها جفنگ نیست.
سر بالا نکردم. یادم نمی اومد کی بهش قولی داده بودم که عملی نشد. فهمید.
-آدم بزرگ ها فقط حرف مفت می زنن. نمونهش خودت. بهم گفتی همه چیز درست میشه ولی هیچی درست نشد. تو غیبت زد و بعد که پیدا شدی، یعنی پیدات کردیم دیگه اصلا خودت نبودی. نه خیال داشتی چیزی رو درست کنی نه راه دادی ما درستش کنیم. قولت هم کشک. بیخیال ما کوچولو ها خیلی خوبیم. می بخشیم. حالا بذار من گوشیت رو بردارم1نگاه کنم باشه؟
سکوت کردم. سرم هنوز پایین بود و اشک هام پشت سر هم چکه می کردن روی دستم. گوشیم خیلی یواش از دستم رفت بیرون. مقاومت نکردم. دیگه برام مهم نبود. برگ آخر بسته شده بود و بذار همه بفهمن. دستی که کوچیک بود ولی نفهمیدم شونه های من چه جوری وسط حلقهش جا شد.
-پریسا! من هم واتساپ دارم. کبوتر هم داره. پریسا کوچیکه هم داره. هنوز ما بهش میگیم پریسا کوچیکه. به خاطر تو که با هم عوضی نشید. هرچند تو نیستی ولی بلاخره درست میشه. این قول نیست. حرف دل1کوچولوهه. داشتم می گفتم. من و کبوتر و پریسا کوچیکه هم واتساپ داریم. بزرگ ها هم دارن. ما به زور خودمون رو عضوشون کردیم. نتونستن راهمون ندن. اون ها تلگرام ندارن. ما هم نداریم. می دونی چرا؟ چون فهمیدیم واسه شما این کار نمی کنه. پریسا ببین! من دیگه1کمی بزرگ شدم. بیا سرت رو بذار اینجا گریه کن. کله تو مغز توش نیست سبکه شونه های من دردش نمیاد. بیا دیگه.
دست های کوچولو سرم رو کشیدن طرف خودشون. روی شونه های کوچولویی که باورم نمی شد اونهمه بدون لرزش باشن داشتم می باریدم. و دست های کوچولویی که اونهمه بهشون نمی اومد نوازش بلد باشن داشتن مو هام رو نوازش می کردن.
-پریسا! جیگیلکت حالش خوب میشه. من می دونم. خدا خیلی خوبه. گفتیم بهت نگیم ولی من و کبوتر و پریسا کوچیکه دیشب یواشکی بلند شدیم براش دعا کردیم. هی خوابمون می برد ولی خدا این چرت زدن های وسطش رو به ما می بخشه. آخه ما کوچولوییم. بزرگشون من بودم دیگه. خدا سختگیر نیست. نه اندازه بنده هاش که شما ها باشید. نه اندازه تو. تو و بقیه که خیال ندارید از این غرور مسخره دست بردارید. هر2طرف واسه هم میمیرید از بس دلتنگید ولی کوتاه نمیایید که بگید من حرفم2تا نمیشه. عید داره میاد و همه از دلتنگی جونتون در اومده ولی واسه هم تاقچه بالا می ذارید. من بهت میگم سرت رو بذار روی شونه های من گریهت رو کن و تو خیال می کنی کلاس آدم بزرگیت میاد پایین اگر باور کنی من هم می تونم1آدم بزرگ بی مخ خنگی مثل تو رو دلداری بدم و ببینم که گریه می کنه. خوب چیه مگه؟ حتما بزرگ ها دل ندارن و خودشون هم می دونن واسه همین عارشون میاد پیش ما بچه ها گریه کنن. من که هر جا گریهم بیاد گریه می کنم. مثل همین الان. مثل همین جا. دستت رو بده صورتم رو لمس کن! اشک هام رو می بینی؟ دارم گریه می کنم خیالم هم نیست که تو بدونی. من کوچولو از تو آدم گنده خنگ عاقل ترم و تو با اینکه بزرگی هم خودخواهی و هم خنگی. ازت بدم میاد. ازت بدم میاد پریسا. اندازه1مار بی ریخت ازت بدم میاد.
درک نمی کردم و هنوز هم درک نمی کنم اگر کسی اینهمه از آدم بدش بیاد چه جوری می تونه اونهمه سفت طرف رو بغلش کنه و فشارش بده.
-پریسا! جیگیلکت برات می مونه. خدا هیچ جا نمی بردش. من می دونم. خدا از بنده هاش خیلی مهربون تره. دل کوچولو ها رو نمی شکنه. ما3تا دیشب با چشم های پر خواب نشستیم واسهش دعا کردیم. خدا حرفمون رو رد نمی کنه. حالش خوب میشه ما می دونیم که میشه. خوش به حال جیگیلک! من، فقط دلم می خواست مریض که شدم فقط تو بدونی و1کوچولو، اندازه دل1جوجه گنجشک دلواپسم بشی. ولی تو اصلا نمی دونستی. خوب عیبی نداره ها ولی خوب من دلم می خواست دیگه. کوچولو ام دیگه! دلم بعضی وقت ها1چیز هایی می خواد.
گریه صدای کوچولو رو آهسته آهسته محو کرد. گریه نفس خودم رو هم آهسته آهسته محو می کرد. یادم نیست کی دست های سردم دور اون جسم ضعیف که بی صدا داشت می لرزید حلقه شد. یادم نیست کی چنان سفت فشارش دادم که واسه آگاه کردنم آهسته سرفه کرد. یادم نیست کی اشک هامون قاطی شدن توی هم. این چه خواب دردناکی بود که می دیدم! ولی… لیوان داغی که توی دست هام جا می شد که خواب نبود. لیوان ها، قهوه، صدا ها، صدای لیوان ها، صدای حرف زدن، صدای خوردن، …
-هی! من بچهم. واسه من باید شیرکاکائو جور می کردی.
-بیخیال بخور بره دیگه.
-ولی من هنوز بچهم قهوه برام خوب نیست اون هم این قهوه خرکیه تو.
-خرکی درستش نکردم باور کن.
-باشه به هر حال من بچهم.
-الان می خوایی ازم اعتراف بگیری بزرگ شدی؟
-آره.
-خوب باشه بچه بزرگ قهوه بخور چیزی نمیشه.
-بچه بزرگ شمایید نه من. من بزرگم عوضی ها. بزرگ تر از شما ماست ها که به درد رفو کردن1وصله به این آسونی نخوردید.
-عه!؟ یعنی می خوایی بگی تو می تونی؟
-بله که می تونم.
-باشه خانم وزوزک گر تو بهتر می زنی بستان بزن!
-پس چی که می زنم. تا چشمتون درآد.
نفهمیدم چی شد. به خودم که اومدم چشم هام پر اشک بود ولی نه از گریه. از بس سرفه کرده بودم و هنوز می کردم.
-ببین چیکار کردی؟ با این قهوه درست کردنت. کم مونده بود خفهش کنی. بلد نیستی بگو بلد نیستم دیگه!
-قهوه من ایراد نداشت بچه! از بس مسخره بازی در آوردی خندهش گرفت و پرید توی گلوش.
-اقلا من خندوندمش تو که اینهمه ادعات میشه فقط اشکش رو پاک کردی و کتک خوردی. راستی با چی زد که هنوز اینجات زخمیه؟ به همه میگم. هم این رو میگم هم این رو که آشپزی هم می کنی.
-ببین نیم وجبی اگر حرف بزنی خودم می پزمت.
-بی خودی خودت رو خسته نکن من ناپزم. پریسا می دونه مگه نه پریسا؟ هی داری می خندی!
داشتم می خندیدم. خنده ای بی حال و داقون ولی واقعی.
-من جذاب ترین توهمات جهان رو دارم.
-توهم خودتی دماغ گنده! قیافهش رو ببین تمام صورتش شده1دماغ اندازه قد من از بس گریه کرده! من همین جام اگر می خوایی بزنم توی دماغت تا جاش بمونه و باورت بشه. چرا می خندی راست میگم.
من فکرم رو بلند گفته بودم؟ وایی خدای من! آخه چه جوری؟!
-ولش کن بچه.
-آخه این به ما میگه توهم.
-خوب بگه. مگه توهم بودن چشه؟ خود من تازه فهمیدم که کلی موافقم واسه هر کسی جز این توهم باشم. این هم اسمش بین ملت باشه دیوونه. این طوری نفس کشیدن آسون تره باور کن.
-تو واسه خودت کردی. من دیگه بزرگ شدم. دیگه نمی تونی زیر پرچم یواشکیت اذیتش کنی و کسی نفهمه. ببین از اون بابابزرگ حسابی بدم میاد ولی اگر سر به سر این بذاری میرم بهش میگم.
-تو معلومه طرف کی هستی؟
-من طرف هیچ کسی نیستم. مخصوصا اینجا. اون لبخندت هم مال خودت. اذیتش نکن به خدا فورا لوت میدم.
-خوب باشه. باشه تراوش ابلیس باشه. دیگه بسه. باید غیب بشیم. ما الان نباید اینجا باشیم.
-غیب بشیم؟
-بچه مگه ما توهم نیستیم؟ خوب باید غیب بشیم دیگه!
-بازیت گرفته؟
-از دست تو! بابا ما باید بریم.
-آهان! موافقم. پریسا من باز می بینمت. خیلی هم زود. مطمئنم.
لحظه آخر دست های کوچیک رو گرفتم.
-من مغرور نیستم. باور کن.
-هستی. ولی نه واسه بقیه. تو فقط در برابر خودت غرور داری. من اسمش رو می ذارم خودخواهی. واسه اینکه حرفت رو پس نگیری خودت رو هم زجر میدی. حالا ولش کن. بذار جیگیلکت سر حال بیاد بعدا حلش می کنیم.
-من نمی دونستم تو بیماری. به خدا نمی دونستم.
-می دونم که نمی دونستی. از احوال پرسی های چپ و راستت معلومه دیگه. حالا عیب نداره. دفعه بعد هم هست.
-خدا نکنه. دیگه بیمار نشو.
خنده های کوچولو.
-فعلا نمیشم تا ببینیم کی هوس می کنم خودم رو بزنم به مریضی.
شب بود و من بودم و انتظار. طول کشید. انتظار من تا شب طول کشید. صدای زنگ. مادرم.
-بلند شو آماده شو. بچه رو آوردن خونه می خوادت. ام آر آی تموم شد بچه پرید اومد گفت آخ جان چه حال داد. میشه یکی از این ها توی خونهمون داشته باشیم؟ نخند آماده شو گفت بیام ببرمت خونهشون. میگه عمه رو بیار حواسم پرت بشه شکم دردم یادم بره. میگم تو حالت خوبه؟ ما نبودیم3تا لیوان قهوه خوردی با3تا لیوان جدا جدا؟ این چیه؟ تموم شده بود که! تو چرا می خندی؟
جیگیلک من داخل اون دستگاه از ترس اذیت نشده بود. حالش هرچند با دارو، به حدی رسیده بود که دلش بخواد سر به سر من بذاره. احتمال هپاتیت تا حد زیادی رد شده بود. درد فعلا مهار شده بود. بچه دلش بازی می خواست. گاهی هم1هوس کوچولو به غذا می کرد. خدایا من دوستت دارم! خدایا این قدر دوستت دارم که دلم می خواد بغلت کنم! خدایا خیلی می خوامت خیلی می خوامت خیلی می خوامت خیلی!
مثل برق آماده شدم. جیگیلک من توی خونهشون نفسم رو گرفت. ازم خواست همراهش راه بی افتم گوشه و کنار خونه به بازی کردن. مادرش و من و بقیه نگران بودیم. آخه زیاد بالا پایین پریدن به گفته دکتر برای کلیهش خوب نبود. مادرش گفت نمی دونم چی ترشح می کنه. سعی کردیم قانعش کنیم. رضایت نمی داد. بهش قول دادم که هر زمان آمادگی داشت و دلش خواست من با2سوت پیشش باشم که باز بازی کنیم. دلش نمی خواست ولی… در زدن. مادر بزرگ و خالهش اومدن و براش کباب آوردن. زمانی که1کوچولو کباب خورد حس کردم تمام جونم مثل پر سبک شد از ذوق. بلاخره رضایت نصفه نیمهش رو گرفتیم و از خونهشون اومدیم بیرون. شب آرومی بود همراه1نسیم ملایم که خیلی آهسته روی زخم های خسته روانمون رو ناز می کرد. جمعه بچه چندتا آزمایش دیگه هم داد. چند مدل آزمایش ادرار، مدفوع و خون و چندتا چیز دیگه که من نمی دونم چی ها بودن. آزمایش هاش زیاد و مدل به مدل هستن ولی درد فعلا رفته. تب هم همین طور. بعد از1توفان طولانی عصر جمعه جیگیلک من با پدر و مادرش رفت بیرون1چرخی بزنه و1خورده خرید عید کنه.
خدایا کمک کن این داستان همین طوری آروم بره طرف صبح! خدایا خواهش می کنم. خدایا لطفا!
دیشب نگرانی ها کمتر بود. مادرم سعی می کنه بهم روحیه بده که درد دیگه تموم شده و دلواپس نباش ولی من هنوز نگرانم. همه نگرانیم ولی مادرم دیگه مادره نه1ترسیده گرفتار. البته در ظاهر. اوضاع هم در حال حاضر آرومه و ترس به اون شدت لازم نیست. امروز شنبه من نتونستم برم سر کار. تقصیر جیگیلک نبود من خودم دردسر داشتم. حسابی ماجرا درست کردم واسه خودم. الان شب شنبه هست و من اینجا نشستم دارم می نویسم و آماده میشم فردا برم سر کار. مهدی و امیرعلی و حسین رو ببینم و یادمه که توی اون حال تاریک4شنبه بهشون گفتم بچه ها دعا کنید و از دلم گذشت اگر اجابت بشه برای هر کدومشون1بسته مهره ساختمون سازی بخرم. خاطرم باشه تا عید نشده این نذرم رو ادا کنم. جیگیلکم فعلا بدون تب و بدون درد توی خونه تحت درمونه و ما منتظریم جواب آزمایش هاش2شنبه بیاد تا ببرن دکتر بابل ببینه و نظر دقیق تر بده. مادرم داره تلویزیون می بینه و از برنامه هاش خوشش نمیاد و من به نارضایتیش می خندم. پیام های واتساپی هم پشت سر هم میاد و من مشغول نوشتنم. بعد از پایان این گزارشم باید برم بخونم ببینم چی ها اومده برام.
به نظرم این برای همیشه طولانی ترین پستم خواهد بود اگر بزنمش. اگر بزنمش! تا الان پست به این درازی نداشتم و از این به بعد هم نخواهم داشت. خیال ندارم این خطر رو کنم و بخوام که رکورد خودم رو بزنم. بیچاره میشم. دیگه بسه. باید این سیستم طفلی رو خاموشش کنم و بعدش هم برم آب بخورم بعدش هم برم پیش مادرم. همیشه زمان هایی که پیشمه و من پیشش بیکار می شینم میگه برو به کار هات برس ولی به نظرم بد نباشه من کار ها رو ول کنم و برم به جهان واقعی و بشینم پیش مادرم. حال ندارم ویرایشش کنم ولی امشب احتمالا نمی زنمش. شاید فردا 1سری بخش هاییش رو حذف کنم و باقیش رو بزنم اینجا. شاید هم بزنه به سرم و هیچیش رو بر ندارم و تمامش رو همین شکلی که هست بدون قیچی و بدون ویرایش بزنم اینجا. شاید هم خیلی دیوونه باشم و همین امشب، … نه امشب نه بذار باشه بلکه فردا عاقل تر باشم اون1سری بخش هاش رو ازش حذف کنم و فقط مجاز هاش رو پست کنم. شاید هم، … ای بابا نمی دونم فعلا آب می خوام خسته هم شدم می خوام برم. ولی هر کاریش کنم ویرایشش نمی کنم. دلم نمی خواد سیاهی های هفته ای که گذشت رو بخونم. وحشتناک بود.
بیخیال!
صبح1شنبه هست و من همچنان این رو پست نکردم. دیدی1دفعه تا آخر95همین طور دست کاریش کردم و شد1سالنامه. خخخ! شوخی کردم. دیشب از شدت خستگی انگار مردم. الان زندهم. باید برم غیبت دیروزم رو جواب بدم. آخ که چه دلم می خواد زود تر تعطیل بشیم هرچند می دونم امسال داخل تعطیلات احتمالا حسابی دلم… شاید هم این طوری نشه. خوشبین باشیم.
بچه ها شما رو و اینجا رو و زندگی رو و از همه بیشتر، خدا رو خیلی دوست دارم. باز هم میام باقیش رو تعریف می کنم.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «بسیااار طولانی. داخل نشو جواب سردردت با خودته!»

  1. رضا می‌گوید:

    سلام
    وای اشکم درمد به خدا شاید اولین بار بود که پای سیستم گریه کردم دست خودم نبود
    من زیاد نوشتن و دل داری دادن بلد نیستم و بعزی موغه ها به خاطر این که بلد نیستم خودم رو سرزنش میکنم
    البته علان شما به آرامش نیاز دارید امید وارم جی گیلک شما دیگه توی زندگیش یه لحزه یه دیگه درد نکشه امید وارم خداااااا
    از حال جی گیلک گتون ما رو بی خبر نزارید من میرم ولی منتظر هستم تا خبر ها رو برسونید به ماها فعلن بای

    • پریسا می‌گوید:

      سلام رضا. خدا ببخشدم رضا باور کن نمی خواستم بارونی بشی. معذرت می خوام. جیگیلک من. این بچه رو خیلی دوستش دارم رضا. به نظرم فقط خدا مدلش رو بدونه. کاش هرگز این مدلی کسی برات عزیز نباشه! دلداری دادن سخت نیست رضا. گاهی فقط حضور بسه واسه اینکه طرف حس کنه دلش گرم تر شده. مثل حضور الان تو. مثل دعایی که کردی. این حضورت پشتیبان سفتیه واسه دل من رضا باور کن. ممنونم از هم دلیت.
      شاد باشی تا همیشه.

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    واااااای که چه ماجرا هایی از سرتون گذشته!
    امیدوارم و از ته دل دعا می کنم برادرزاده تون کاملاً خوب بشه و نتیجه آزمایش ها هم هیچ نکته منفی ای در بر نداشته باشه.
    من مطمئنم این طوری میشه شک ندارم.
    موفق باشید.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. من شبیه ماجرا هستم و دیگه خودم این رو می دونم. کاش این طور نبود! برادرزادم تنها نقطه سفید وسط سیاهیه برام. کاش خدا درد هاش رو ازش دور کنه! کاش! داخل آزمایش هاش عفونت شدید روده دیده شده و به جای فردا امروز بردن به دکتر بابل نشون بدن ببینن این چه مدل عفونتیه که با اینهمه آنتیبیوتیک همچنان زیاده و کم نمیشه. از شدت دلواپسی حس می کنم روانم داره از فرق سرم می زنه بیرون. ببخشید توصیف دقیق تر پیدا نکردم. خدا کنه دعای شما ها به آمین فرشته ها برسه! خدا کنه! نمی دونید چه قدر ممنونم از دعا و از حضورتون.
      ایام به کام.

  3. یکی می‌گوید:

    با آستین اشک پاکیدی? آخی پریسا. هی جیگیلکت روفرم میاد بیبین دیگه اونریختی گریه نکن. واسخاطر اون برگ آخرم همینطور. پریسا میدونم دلت میتنگه ولی بیخیل. اینقد تجربه قد یجو ک باید چیز یادت داده باشه ک. بیخیل همچی کارا راستوریست میشه ک خودت حال کنی. بچه خوب میشه خودتم یریزه خونسرد باش خدا ک واس هرچی ملتو نمیبره ک. و اما ج میخوای واسه سوالت. پرسیدی چرا. چون من ی رفیق گرفتار دارم که باس میفهمیدم گرفتاره یا گرفتاره. ملتفتم من بهت گفتم بیخیل. بتو گفتم بیخیل ولی دلیل نداشت خودمم بزنم جاده بیخیلی ک. من گفتم از تو ج نمیخوام ولی خودم باس میفهمیدم چندچندم. رفیقم گرفتار بود. واسمن دو حال داشت. یا طرف اشتب زده بود ک اگه اینجوری میشد من باس بحرف و بهرچی میشد ملتفتش میکردم ک اشتب زده و همچی راستوریسته و همچی عادیه و این لازم نیس از خودش دردش بیاد و خلاصه قاطی زندگی کنه, یا طرف اشتب نمیزد و راسیراسی گرفتار بود و اونوقتم باز من باس میفهمیدم ک کمک کنم کمتر از خودشو این گیرش بدرده و کمتر بره تو لاک جدایی از جهان و مافیهاش و بره وسط ملت زندگیشو بکنه. ک البت شق دومش درست بود و رفیق ما راسیراسی گرفتاره. دلم میخواس اولیش باشه ولی نبود. البت همونجور ک گفتی و نباس میگفتی یعنی گفتن و گفتی ک گفتن ی شق دیگم میشد باشه ک این رفیق ما با چش باز مارو گرفته باشه و سرکار باشیم. ولی بنظر من اگه اینم بود باز میگفتم این گرفتاره. اخه هیشکی مرض نداره بیخودی خودشو درگیر یچیزی کنه ک تمام اطرافشو بگیره و از همه دنیا جداش کنه و اینقدم واسش شر بتراشه. اگه ی نفر پیدا شه همچین خطی بزنه حتی اگه خودشم بگه عشقم کشید تفریح کنم حالشو ببرم من میگم این گرفتاره و راس نمیگه حال نمیکنه داره اذیت میشه. حالا اگه این رفیق من باشه پ بجا تنبیه باید کمکش کنم. پریسا من هیچوقت نیومدم بهت بگم ک اگه سومیشم باشه من بازم هستم چون از دیروزات میدونستم دیگه باورت نمیشه ک هیچ بیشتر داقونم میشی. من رفتم پیدا کنم پیدام کردم. بخدا پریسا راس میگم جوابم هرچی میشد من ول کن نبودم الانم نیسم. من گفتم یا اولیشه یا سومیش بهرحال من رفیق بودم هنوزم رفیقم. تو چی خیال کردی. یدفه ایمیل زدم گفتمت مرد باس اهل عمل باشه نه ک فقط حرف بپرونه. خلاصه ک من اینجام جامم راحته رفتنیم نیسم دیگه خودت واسخودت حلم کن. هی پریسا جیگیلت خوب میشه بخدا دیگه گریه نکن با استینتم اشکاتو نپاک حل میشه. پست هنرتم ایندفه جیگیلت حالتو نفله کرد میبخشیم ولی یادت باشه رو زدن این پستات بینظمیا. پریسا بیا واسم بگو دیگه چی شد. هی بجنبیا منتظرم. بایم نمیگم چون همینجام دیگه چ کاریه. پریسا بدو بدو پست بیار منتظرم

  4. پریسیما می‌گوید:

    سلام پریسا
    امیدوارم حالش خوب بشه و باز به جهان عادی برگرده و تو هم برگردی.
    از اینکه اون دفتر رو بستی یه کم رنجیدم خودتم میدونی چرا سعی کن دوباره بازش کنی چون این یه دفعه کنار گذاشتنا اصلا منطقی و اصولی نیست خب اتفاق پیش میاد سوء تفاهمم پیش میاد حالا یه کم حالت بهتر که شد دفترو بازش کن و دیگه کار پنجشنبه رو تکرار نکن.
    پریسا فکر نکنی چون گریه کردی قوی نیستیا نه هنوزم قوی هستی هنوزم مطمئن باش که میتونی مامانتو آروم کنی هنوزم همون کوه محکمی خب پیش میاد دیگه قرار نیست که همیشه مثل سنگ باشی سنگم بعضی وقتها یه چشمه ای ازش میزنه بیرون خخخ.
    منتظر پست بعدیت و أن شاء الله خبرهای خوب هستم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام پری سیمای عزیز. امیدوارم تمام بیمار ها پیش از تحویل سال به زندگی عادی برگردن چون می دونم هم خودشون و هم اطرافیانشون چه دردی رو تحمل می کنن. بهشتک کوچولوی من هم یکی شون باشه! هرچی خدا بخواد. توکل به خودش.
      چشمه که چه عرض کنم من1دفعه آبشار پروندم خخخ! به نظرم تمام خونواده رو ترسونده باشم. البته این ها موقتیه و می دونم که اون ها باز هم بر می گردن به اوضاع اولشون ولی فعلا که مثبت شدن و به قول1بنده خدای عزیز لحظه رو عشقه.
      ممنونم که اومدی و دعا کردی و دلداری دادی و ممنونم که هستی پری سیمای عزیز.
      شاد باشی تا همیشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *