ما و باز هم درس های نگرفته

سلام به همگی. آخجون آخر هفته. اصولا من4شنبه ها رو1مدل هایی می پرستم. این آگاهی بسیااار شیرین که فردای4شنبه ها2روز تعطیله بهم بیشتر از اندازه شادی میده. خوب چه خبر از احوالات شما؟ این روز ها مدل حال و هواتون چه رنگیه؟ مال من که سفید مایل به کمی شاید، …
تا حالا توی عمرتون چند دفعه شده که در تلاقی مرز بین حفظ چیز هایی که به درستیشون مطمئنید و حفظ چیز های با ارزشی که از دست میدید بمونید؟ من نتونستم جفتشون رو حفظ کنم. اصل درست رو چسبیدم و در نتیجه1چیز هایی…
تظاهر به سکوتم فایده نداشت. ظرفیتش در من نیست. اینکه حتی اینجا هم نیام حرفش رو نزنم. تظاهر به سکوتم هیچ فایده ای نداشت!
این واقعیتی بود که پیشبینیش رو می کردم و تقریبا مطمئن بودم پیش میاد ولی نتونستم اصلی که از نظرم درست بود رو نبینم. این یکی2روزی که گذشت سعی کردم بگم بیخیال.
-خوب که چی؟ تو می دونستی. غافلگیر نشدی.
-نه نشدم ولی ترجیح می دادم که، …
-ترجیحاتت رو بسته بندی کن پرتش کن داخل جوب. هیچ ترجیحی در کار نبوده تو دقیقا می دونستی چی میشه.
-بله می دونستم. خوب که چی؟
-هیچی جز اینکه بیخیال.
-آخ از این بیخیال ها که باید بگیم! باشه بیخیال. بیخیال! اینجا هم بیخیال!
گذشت و من به ظاهر زدم به بیخیالی ولی به نظرم دیگه بشناسیدم. و جز شما ها خیلی های دیگه هم شناختنم. در جهان واقعی. اطرافم. نزدیکم. خیلی نزدیکم. مادرم!.
-تو داری چیکار می کنی؟ باز معلومه افکارت کجای زندگیت پیچیده به هم که حواست پرته و خرابکاری می کنی؟
-سلام مادری. کی اومدی؟ خرابکاری نمی کنم قهوه می خورم. تو هم می خوری1فنجون هم واسه تو بریزم؟
-علیک سلام. کلیدت روی در جا مونده بود، در کمدت کامل بازه، گوشیت رو بالای آینه دستشویی جا گذاشتی، الان هم در کمال حوصله به جای استکان قهوهت رو داری می ریزی داخل سینی و خیالت هم نیست. باز کجای فکرت خرابه؟
تازه حواسم جمع شد که مادرم از در بسته داخل شده.
-کلید! وایی معذرت مادری!
-معذرت که نشد جواب. چی شده؟
سعی کردم بخندم ولی… منصرف شدم. واسه چی باید این نقش مضحک رو می زدم؟ من خندم نمیاد به جهنم که نمیاد! مادرم منتظر جواب بود. از زمانی که یادم میاد نمی شد کاری کنم که سوالش یادش بره. هنوز عوض نشده. خوب نشده باشه. اصلا چی میشه من مثل بچه آدم جواب این بنده خدا رو بهش بدم و با معما بازی سر ماجرا های جفنگ خودم اذیتش نکنم؟ خودم هم سبک تر بشم با درد و دل کردن با مادرم؟
-چیزی نیست مادری فقط من1خورده تاریکم.
-تاریک! از چی؟
-از چیز هایی که نمی دونم چه شکلی باید حتی واسه خودم توضیحشون بدم.
مادرم سینی که کثیف کرده بودم رو زد کنار.
-ولش کن تو زیاد قهوه مصرف می کنی شاید واسه همین سردرد داری. بیا کلید و گوشیت رو جمع کن.
مثل بچه های مثبت رفتم انجامش دادم و نشستم کنار دست مادرم.
-خوب دیگه چه خبر؟
-خبری نیست مادری.
-از تاریک هات چه خبر؟
-تاریکی تاریکه مادری چیزی داخلش دیده نمیشه که بگم واسه تو.
مادرم نفس عمیق کشید.
-بلند شو1چایی بذار با هم بخوریم. نری دوباره1بار مصرف بزنی! دم کن. فعلا1سینی دیگه بیار اون یکی رو ولش کن بعدا می شوری.
2طرف سینی چایی نشسته بودیم. مادرم انگار هیچ وقفه ای پیش نیومده بود ادامه بحث قبلی رو گرفت و رفت. به خودم که اومدم همراهش تا ته ماجرا رفته بودم. تا ته احساسات تاریک خودم. احساساتی از جنس کدر دلگیری و دلتنگی هایی که با نبض ناخوشآیند و خفیف ولی واقعیشون، داشتن1جایی ته وجودم مثل1عضو تبدار آهسته می زدن و نمی شد نادیده بگیرمشون.
-می دونی مادری؟ من روی مرز اصل هایی ایستاده بودم که برام اصل بودن ولی1جایی این مرز ها خیلی زیاد باریک شدن. باید یا ازشون می گذشتم یا هرچی توی بغلم بود ول می کردم بی افته و روی مرز هام باقی بمونم. راه دوم رو رفتم. به اصل هایی که قبولشون داشتم پایبند باقی موندم و همون طور که انتظار داشتم نتیجه تاریک شد.
-برای کی تاریک شد؟ برای تو؟
-بله برای من.
-مگه نه اینکه تو به اصل هات عمل کردی؟
-بله کردم ولی این وسط1چیز هایی رو از دست دادم. چیز هایی که دلم نمی خواست از دستشون بدم. برام با ارزش بودن مادری و خیلی شیرین. ولی باید انتخاب می کردم و… پیشبینیش می کردم ولی همیشه در موارد منفی1درصد احتمال خطا باقی می ذارم که این دفعه کارگر نشد.
-مطمئنی که از دست رفتن؟
-تقریبا به یقین، بله. رفتن.
-خوب می شد که حفظشون کنی. چرا نکردی؟
-چون در اون صورت باید از روی لبه های نازک اصل هام ولو می شدم پایین. و من این رو دلم نمی خواست.
-حالا حس می کنی اشتباه کردی؟ پشیمونی که روی اصل هات موندی؟
-نه. گیر دقیقا همین جاست. اصلا پشیمون نیستم. به نظرم این که کردم بسیار درست بود ولی از دست دادن هام…
-اون ها چه قدر برات ارزش داشتن؟
-زیاد. خیلی زیاد.
-حتی بیشتر از درستیت؟
مکث نکردم.
-نه!
-پس فراموش کن. در همچین مواردی بعضی ها مثل تو رفتار می کنن. خیلی ها هم میگن که نمی خوان با ارزش ها رو از دست بدن و ارزش هاشون رو رها می کنن. از این دسته دوم خیلی هاشون دیگه خیالشون به چیزی که پشت سرشون جا گذاشتن نیست و بعضی هاشون هم یادشون نمیره که برای حفظ با ارزش هاشون چه ارزش هایی رو ندید گرفتن. با توجه به شناختی که من از تو دارم تو اگر هم طور دیگه ای عمل می کردی جزو این دسته می شدی. شاید الان می گذشتی ولی هر لحظه شیرینی که سپری می کردی یادت می اومد که برای حفظ این لحظه ها از قاعده ای گذشتی که نباید می شکستیش. درضمن، یادت باشه چیزی که با شکستن هیبت اصل ها حفظ بشه بلاخره1جایی باید ولش کنی چون هرچی جلو تر بری اصل های بیشتری رو باید واسه حفظ کردنش بشکنی و عاقبت هم به جایی می رسی که حس می کنی دیگه نمی تونی نگهش داری و خواه ناخواه از دست میدیش. یادت باشه که هر با ارزشی هرچند در جایگاه خودش با ارزشه ولی ارزشش بی انتها نیست. بلاخره1انتهایی داره. بعضی قیمت ها برای حفظ بعضی با ارزش های زندگی ما زیادی بالا هستن. شکستن اصل ها همون قیمت های بالایی هستن که باید مواظب پرداختن هامون باشیم.
-ولی من، واقعا دلم نمی خواست.
-فکر می کنی اشتباه کردی؟
-نه. فکر می کنم که اشتباه نکردم. مطمئنم که نکردم.
-پس نکردی. هر بهایی رو نمیشه بپردازیم. این رو دیگه باید یاد گرفته باشی. گاهی باید با ارزش ها رو از دست بدیم تا ارزش هامون حفظ بمونن. این طوری شاید دلتنگ و به قول تو تاریک بشیم ولی دل ها و شونه هامون زیر بار محاکمه عنصری به نام وجدان سنگین نیست.
-درست میگی مادری. مثل اینکه باید باهات موافق باشم.
-خوب حالا که موافقی بگو ببینم جریان دقیقا چیه؟
از شدت تعجب چشم هام گشاد شدن.
-من خیال می کردم تو می دونی. اینهمه دقیق برام توضیح دادی و حرف زدی و گفتی و گفتی و اصلا نمی دونستی چم شده؟
-نه که نمی دونستم. من که علم غیب ندارم. از کجا باید می دونستم تو چته وقتی هنوز بهم نگفتی؟
-مادری! پس اینهمه صحبتی که تا الان کردیم… چرا از اول نگفتی اول تعریف کنم بعدش حرف بزنیم؟
-چون زندگی1سری کامل جزئیاته که1کل رو تشکیل میدن دختر عاقل. چیز هایی که من بهت گفتم کلیاتی بود که در مورد1عالمه موارد جزئی که تا الان توی عمرت دیدی و از حالا به بعد هم می بینی باید در نظر بگیریشون. اگر تو اول برام قصهت رو می گفتی و حرفش رو می زدیم گفته ها و گفتن هامون فقط شامل این1قصه می شد ولی حالا این ماجرای به قول خودت تاریکت میشه جزئی از1قاعده که باید خیلی جا های عمرت بهش عمل کنی. خوب بگو جریانت چیه؟
گفتم. از اول تا آخر آخر آخرش. بعدش هم سکوت کردم. سکوتی از جنس تفکر. تفکری از جنس عقل نصیحت شنو که مدت ها در جوونیم نداشتمش.
-بلند شو! پاشو1چایی دیگه بیار با هم بخوریم بعدش هم بریم بازار.
-بازار؟
-مگه مروارید نمی خواستی؟
-بذار5شنبه صبح میرم. الان لازم ندارم. تو هم تازه حالت داره بهتر میشه.
-ولی من الان لازم دارم. تو نمیشه5شنبه بدون من بری. من حالم بد نیست خودم هم بازار تور و نوار لازم دارم. چاییه رو بیار بخوریم بعدش هم آماده شو بریم چیز هامون رو بخریم برگردیم.
دستش رو گرفتم و خندم رو ول کردم.
-مادر ها! شما مادر ها همیشه مادر هستید. تو هم مادری اصلا عوض نشدی.
مادرم نفس عمیق کشید و دستم رو فشار داد.
-بخش اولش درسته. مادر ها همیشه مادرن. عوض هم نمیشن. ولی کاش بچه ها گاهی عوض بشن!
این دفعه نوبت من بود که آه بکشم.
-مادری! چیکار کنم از دلت پاک بشه؟ چه جوری از خاطرت پاک کنم اونهمه تاریکی رو؟
دستم هنوز توی دستش بود.
-جواب خودت رو خودت داده بودی. مادر ها همیشه مادرن. من هم مادرم. ما مادر ها در هر حال مادریم. همه مثل هم. عوض هم نمیشیم.
-ولی تو فقط یکی هستی. فقط تویی که مادر منی.
مادرم خندید.
-و تو هم فقط1دونه ای توی این دنیا که زبونش زیاد کارش رو راه میندازه. چایی. دیر شد. برو بیار باید بریم بازار شب میشه.
شب، در سکوت آشنای قشنگی از جنس آرامش غرق می شدم. کمی دلگیر، کمی دلتنگ، ولی سبک. نه به سبکی های شاد و سرخوش شبیه پر. سبکی از جنس آرامشی دلگیر، دلتنگ، ولی واقعی. سبکی از جنس اطمینانی غمناک به گذروندن1امتحان سخت که باعث شد1عالمه چیز عزیز و شیرین رو از دست بدم ولی نتیجه امتحانم مثبت بود. به خستگی هاش، به دلتنگی هاش و حالا که فکرش رو می کنم، حتی به از دست دادن هاش می ارزید. شاید به1عالمه دلیل، این باید اتفاق می افتاد. شاید حالا هم دیر شده بود. شاید این لازم بود.
حالا که تماشا می کنم، خودم رو و دل و دلتنگی هام رو، با حیرتی شاید ناخوشآیند درک می کنم که در ناخودآگاهم مدت هاست منتظر این بودم. از زمانِ نه چندان دوری که به دلیلِ تحمل نکردنِ سایه های متفرقه ای که دلم تحملشون رو نخواست، متهم به بی مهری شدم. حالا چه قدر واضح می دیدم و می فهمیدم که از همون زمان با حسی از جنس1آگاهی تلخ منتظر این بودم. منتظر لحظه ای که1بهانه تبدیل میشه به1آغاز. به آغاز شروع فاصله ها. و بیشتر که دقیق میشم، با باوری از همون جنس ناخوشآیند درک می کنم که دیگه مثل شهریوری که گذشت این برام سنگین و دردناک نیست. احتمالا باید از1جایی شروع می شد.
دلم نمی خواد دیگه در موردش با کسی بحث کنم. دلم نمی خواد به دلیل یا دلایلی که برای انصرافم از باور این لحظه هام بهم داده میشن توجه کنم. دلم نمی خواد دیگه خیال کنم که شاید اشتباه می بینم. دلم نمی خواد دیگه به اشتباه، اشتباهی از جنس دل، از دیدن و درک واقعیتی که هرچند تاریک ولی واقعیه منصرف بشم. ترجیح میدم این دفعه عاقل و منطقی باقی بمونم و اجازه ندم باور درستم با خواهندگی های بیمار دلم خط برداره. پس گوش هام رو به روی هر دلیلی جز دیده ها و دلیل هایی که از دیده هام گرفتم می بندم و سعی می کنم باز هم به خاطر بسپارم که باید عاقل تر و متعادل تر و محکم تر باشم و البته واقع بین تر. که باید جهان اطرافم رو به رنگ واقعیت های امروز ببینم نه به مدل رویایی خیالی که دیگه عصرش گذشته و تموم شده. که من دیگه بزرگ شدم و زندگی رو باید واقعی دید و واقعیش رو پذیرفت هرچند رنگ واقعیت هاش به شفافی و قشنگی که دلم می خواد باشه نیست. کاش واقعیت ها رو می شد به دلخواه خودمون رنگشون بزنیم و عوضشون کنیم ولی حالا که نمیشه، پس باید بپذیریم. آروم و صبور بپذیریم و باز هم درس بگیریم.
ایام به کام همگی.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «ما و باز هم درس های نگرفته»

  1. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    باز هم که همه چیزو گفتید و رفتید و من مثل این که چاره ای جز تأیید ندارم.
    به نظرم این می تونه نقطه آغاز یک آرامش باشه که خیلی خیلی هم شیرینه.
    راستی شما زیاد از جوونیتون حرف می زنید طوری که اگر کسی ندونه فکر می کنه الآن من دارم در سایت یک شخص که کمِ کمش شصت سال رو شیرین داره کامنت میذارم!
    معمولاً خانم ها در بیست یا بیست و پنج سالگی یا خلاصه هر سنی که خودشون زیاد دوست دارند می مونند و هر قدر هم که زمان بگذره ازشون بپرسی چند سالته البته اگه جرأت کنی همون سن و سال هستند که ده سال پیش هم بهت گفتند.
    البته به کسی نگید من هم زیاد میگم جوونی هام فلان کار رو می کردم و جوونی کجایی و این حرفا ولی تازگی ها دارم سعی می کنم از این حرفا نزنم حتی به شوخی چون اگر ضمیر ناخودآگاه به شکلی که در روان شناسی گفته میشه فعال باشه الکی الکی پیر میشم.
    وااااای که باز دارم زیاد حرف می زنم.
    راستی قبل از رفتنم من عروسک ندارم ولی با در و دیوار و بیشتر وسایل اتاقم یه جورایی حرف می زنم این هم یک وجه اشتراک دیگه!
    موفق باشید.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      آرامش شیرین. وایی که چه دلم می خوادش. به نظرم باید تأیید کنم این شروع… اولش که حسابی تلخ بود هنوز هم تلخه ولی این دفعه جدی نیت کردم از تلخیش جا نزنم و سفت باقی بمونم. دسته کم توی وجود و دل و درون خودم. به نظرم بتونم.
      من37سالمه. ناقابل. خخخ! جوونی هام، خوب آخه راستش من20سالگیم تا امروزم کلی متفاوته. چه جوری توضیحش بدم که خیلی ضایع نشم؟ کلی چرخش داشتم که الان حس می کنم اندازه1عمر طولانی بوده راهم. شاید لازمه تمرین کنم این کلمه رو کمی کمتر بگم. الان هم دلم می خواد بگم آخ جوونی کجایی که تمامت شر بود! خخخ! شکلک بسیااار بدجنسی حتی امشب و الان.
      من با در و دیوار خونه حرف می زنم. آهایی ملتی که همهش میگید من عجیبم و به نظرتون همه چیزم ناحساب و نادرست و عجیبه! من با در و دیوار حرف می زنم. با تمام بی جان های خونه خودم حرف می زنم. بلند هم حرف می زنم. هر مدل دلتون می خواد مجسم کنید و حسابی بخندید! دیگه خیالم نیست به نگاه کسی. من با وسایلم حرف می زنم و توی4دیواری خودم کلی روانم پاکه. بدونید و حالش رو ببرید و بیخیال که چه حجمی از فاجعه رو برام می نویسید. من اینم. پریسا. دیوونه ای که با چیز های بیجان توی خونهش حرف می زنه و حالش رو می بره. یوهووو!
      آخیش! باید از اولش این شکلی می شدم. حالا کلی سبک تر شدم. درسته دوست من حالا بیشتر با شما موافقم این شروع1آرامش شیرینه.
      به امید آرامش های شیرین برای شما و خودم و همه اون هایی که خواهان آرامش هستن.

  2. یکی می‌گوید:

    تو چرا ارزشات اینقد خفنه? هی گوش بیگیر بنظرم تو باید همون اولش خط بیخیلیتو میگرفتی میرفتی تا اندش. الانم بیخیل چی شد مگه. هی پریسا مامانت عجب باحاله ولی تو بد یاقی بودی ازدست این چرخیدی و چرخوندیا. راسی سایه متفرقارو دیدم ارزشاتم دیدم. پریسا تو جدی زورت نمیاد اینقد چسبیدی بهیچی الانم سرش کلید اونور در جا میذاری? بنظرم اگه واسه خاطر خطوخوطا تو بیمهری پ اندش باش. ارزشارو بسایه متفرقا ببخش تو اندازگیری من اندازه همن خودتم بخند و برو. حال داریا. منو بگو گفتم چیه. دیوونه. تا الان ک نگفتم یعنی زیاد نگفتم ولی بنظرم بگم دیگه البت اینجا نه. بپر ایمیلاتو تحویل بگیر نظراتمو اونجا میزنم برات. پریسا. هی. بیخیل. راسی این نشد من هنو نگرفتم چیکار کردی اون ارزشاتو چیز کردی یعنی از دست دادی. رفتم گردشیدم هیچی نبود. فقط ارزشارو گرفتم و اون سایه چیزه اصلو ملتفت نشدم. ایمیلمو ج بده توش کامل دقیق درست روون بگو کجای قصم. پریسا بدو منتظرم بدو. تاریکم نباش. چیزی نشد ک. کارتم درسته دیگه نمیگوشی قول میدم بعدش دیگه سبکتری. بمامانتم بیشتر بگوش. دیروزاتم پاک نکن فقط امروزاتو اوکی کنی مامانتم اوکیه. پریسا ایمیل ایمیل ایمیل ایمیل ایمیل بزن زود بزن بگو چی بود بزن ایمیل بزن ایمیل بزن ایمیل بزن بزن بزن منتظرم داستانو بگو منتظرم ایمیل بزن منتظرم زود زود زود من باید امشب بدونم اصلات چیه ماجرا چیه الان اولش وسطش آخرش چیه زود زود زود منتظرم رفتم ایمیل بدم نظرات بدم منتظرم فعلا بای

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی. می دونی یکی امشب از اون شب هاییه که دلم می خواد بکشمت. این چیز ها رو توی ایمیلت نوشتی اگر مثلا کسی دیگه می دیدش، …از دست تو یکی! می دونم. می خوایی بیخیال بشم و دیگه غیرتم سر بشه! شده یکی. به خدا دیگه واقعا شده. نه واسه خاطر نظرات ایمیلیه تو. من ایمیلت رو تأییدش نمی کنم ولی دیگه باهات سرش بحث هم نمی کنم. بیخیال. بیخیال!
      آدرسی هم که خواسته بودی رو ایمیل کردم برات. البته چندان به دردت نمی خوره ولی چون خواسته بودی فرستادم. برو خوش باش ولی خداییش خرابکاری نکن. شلوغی هات رو بیار همینجا بشه جمعش کرد. خخخ! با اون بخش آخرت یعنی آخرش هم دیگه موافقم. باید انجامش بدم. انجامش میدم. ولی دلم نمی خواد حرفش رو بزنم. نه اینجا نه هیچ جا. حتی واسه تو. بذار کلمه نشه تا هم کمتر اذیت بشم هم سفت تر حواسم باشه. می دونم که می فهمی. حوصله جدل ندارم. سکوت دلم می خواد. یکی! ممنونم که هستی.
      ایام به کامت.

  3. پریسیما می‌گوید:

    سلام پریسا جان
    می ارزه عزیزم مطمئن باش می ارزه.
    مگه نه اینکه:
    بی گریه ی ابر گلشن نخندد
    بی گریه شمع روشن نخندد
    پس برای به دست آوردن بعضی چیزها اشکالی نداره بعضی چیزها رو از دست داد.
    مامانت خیلی عاقله و درست میگه.
    بقیه شو یادم رفت خخخ. کلی حرف داشتم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام پری سیمای عزیز. بله به نظرم ارزشش رو داشته باشه. سخت بود اولش واسه من ولی یواش یواش داره حالم بهتر میشه. سریع تر از اون که تصور می کردم داره حالم جا میاد.
      مادرم درست میگی زیاد عاقله. همه میگن. فقط نمی دونم برای چی نصیبش منه دیوونه شدم. طفلک مادرم! خداییش این حقش نبود!
      باقیه حرف هات رو هر زمان یادت اومد بیا بگو من تمامش رو می خوام.
      شاد باشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *