شب آرام

سلام به همگی.
بچه ها گذشت ولی ولنتاین مبارک! روز دل. ازش خوشم میاد. از هرچی مال دل باشه خوشم میاد. من هنوز عاقل نشدم.
روز های این مدلی دلم می خواد دیوونگی هام رو بروز بدم. زمان های دیگه شاید به این سادگی نباشه ولی این زمان ها بیشتر انگار شدنیه. شاید من شجاع تر باشم. شاید هم خدا بیشتر خدای دل میشه.
بله گذشت. برای من بسیار سنگین ولی با پایانی بسیار آرام. به آرامش1تاب که آهسته و روون می رفت و فقط می رفت و نه توقف داشت نه کند می شد و نه تند.
منتظر هیچ چیزی نبودم. نه معجزه ای که همه سیاه ها رو سفیدشون کنه، نه تبریکی از ناکجا که شب تولدم اونهمه منتظرش شدم و نرسید. فقط حس می کردم باید تموم می شد. یا این دفعه می شد یا نمی شد.
-باید حرف بزنیم. من باید حرف بزنم. من باید بگم. من باید توضیح بدم. من اشتباه وحشتناکی کردم و باید توضیحش بدم.
-زمان درست تری نیست که می خوایی امشب رو ویران کنی؟
-نه. نیست. دیگه بسه. خیال ندارم واسه شنیدن تقاضا کنم. اگر لازم باشه، …
-لازم نیست. تهدید هات رو غلاف کن. ولی پیش از اینکه حرفش رو بزنی اطرافت رو رو به راه کن. احتمال میره بعدش دیگه نباشی.
-بی خود زور نزن نمی ترسم. خسته شدم. دیگه حس ترسیدن ندارم. فقط باید تمومش کنم.
-نمی ترسی؟ واقعا؟ تو به مفهوم کاملا واقعی الانه که پس بی افتی. و به این سادگی دروغ میگی که نمی ترسی؟
-باشه. می ترسم. خیلی هم زیاد.
-پس واسه چی خفه نمیشی؟ واسه چی سکوت نمی کنی؟ واسه چی اینهمه اصرار داری جهنم خدا رو از اون بالا بکشی پایین واسه خودت و واسه من؟
-واسه اینکه دیگه تحمل ندارم. واسه اینکه نمی تونم منتظر بشم تا مجازاتی که اندازه اشتباهم باشه برسه. واسه اینکه می خوام سبک تر بشه. محض خاطر خدا، به من گوش بده و اجازه بده به قیامت نیفته. مطمئنم اون زمان خدا اینهمه باهام مهربون نیست و اون زمان تو هم مهربون نیستی.
-الان هم نیستم.
-بله نیستی. ولی الان دست1بنده مجازاتم می کنه ولی اون زمان دست حساب رس پروردگاره که ازم طاوان می خواد. این رو در خودم نمی بینم.
-زمانی که سبک و بیخیال می گفتی به جهنم و هر غلطی نباید رو مرتکب شدی این رو در خودت می دیدی؟
اعتراف سخت بود.
-اون زمان این در تصورم نبود. اون زمان هیچ چیزی از فردایی که امروز شده و فردای قیامتی که امروز میشه در تصورم نبود. هیچ چیز جز… انتقام. تجربه. تلافی. و…
-بقیهش!
صدام رو و شجاعتم رو گم کردم. سعی کردم ولی موفق نشدم.
-گفتم بقیهش!
نمی تونستم. نمی شد.
-بقیه نداشت.
-خوب باشه. پس بقیه نداشت. نه! هنوز لازمته. باید فعلا تحمل کنی.
-نه! به خاطر خدا نه! باشه. باشه بقیه داشت.
-خوب! بقیهش!
-بقیهش، من، بقیهش، حس مثبت خودم. دلم می خواست. دلم می خواست اشتباه کنم. دلم می خواست اشتباه نبینمش. دلم می خواست ادامه بدم. دلم می خواست تکرارش کنم. دلم می خواست…
دیگه نمی تونستم. واقعا نمی تونستم. نفسم، توانم، هیچ چیزم دیگه یاری نمی کرد.
-الان میمیری. می خوایی بس کنی؟ من واقعا اصرار ندارم تو حرف بزنی.
-نه! نه من باید بگم. باید بگم!
-باشه1زمان دیگه.
-نه! به خاطر خدا. محض خاطر خدا.
-کلمات درموندگیه خودم. باشه. هر مدل تو دلت بخواد.
-من دلم می خواد، من، دلم می خواد،
نفسم بالا نمی اومد. خودم رو سپردم به خدا.
خدایا تو همیشه و همه جا هوام رو داشتی. اینجا روی این پل خاکی نذار بیفتم!
نمی دونم اشک وحشت بود یا درد مردود شدن در امتحانی که بعد از1عمر اطمینان به اینکه اگر برنده نباشم داخلش بازنده هم نیستم، بلاخره بهش باختم. هرچی که بود مثل سیل جاری بود و بند نمی اومد.
-خوب، منتظرم. حرف بزن!
-من بار ها، من بار ها، من در این زمان که گذشت بار ها، … من باختم. به حس لعنتی انتقام و تجربه خواهی و حس خواهندگی و حس… من به اطمینان خدا، به خودم، به تو، به همه چیز باختم.
-فقط1کلمه. توجیه. فقط توجیه! تأیید کن! تأیید کن پریسا!
-درسته. تمامش توجیهه. من به توجیه باختم. من، باختم!
یادم نیست بعدش دقیقا چی ها شد. چه قدر گذشت. چی ها گفتم. یادم نیست! به خودم که اومدم وسط واقعیت خطرناک اما کاملا مشهود سفت و محکم فشرده می شدم.
-پریسا! بیداری؟ پریسا!
از حیرت اینکه هنوز نفس می کشم1دفعه هشیار شدم.
-ببین پریسا به من گوش بده. اگر لازم باشه کسی حرف بزنه اون تنها تو نیستی. من هم حرف دارم. باید1چیز هایی رو واست توضیح بدم. اشتباه تو دسته کم تا جایی که داره اذیتت می کنه فقط یکیه ولی من چندتا توضیح باید بهت بدم. تجربه های اشتباهیت. وحشتی که قاطی شد با تمام روانت. آگاهی های غلطت. درد های بی توضیحت که شنیدم و اگر هم نمی شنیدم مطمئنم که خیلی خیلی زیاد بودن. حالا گوش بده.
دستم سنگین شده بود مثل همه جونم ولی تونستم ببرمش بالا.
-نه. توضیح نده.
-واسه چی؟ می ترسی متنفر بشی؟ بیشتر از اینی که هستی؟
بغضم ترکید. این دفعه ترس نبود. درد بود و نمی دونم جنسش رو با چه کلامی میشه توضیح داد. این دفعه اشک های بی گریه نبود. این دفعه گریه بود. اشک هایی که حاصل گریه بودن. گریه های واقعی.
-نه نیستم. متنفر نیستم. هرگز نبودم. من فقط خسته شده بودم. فقط دیگه توان نداشتم. من بلد نیستم متنفر باشم. من نمی تونم.
-پس واسه چی نمی خوایی گوش بدی به توضیحات من؟
-واسه اینکه تمامش رو می دونم. من دلیل اون درد های بی توضیح وحشتناک رو حالا می دونم. من در مورد پیچیدگی های روان افراد الان کلی چیز بلد شدم و علت خیلی از رفتار های نامتعارف رو1کمی شناختم. من الان در مورد اینکه تجربه هام اشتباهی بودن بی اطلاع نیستم و در مورد اینکه آگاهی هام غلط بودن1کمی چیز بلدم. زیاد نیست ولی لازم نیست توضیحی بشنوم. تمامش رو می دونم. من می دونم چی به سرم اومد.
-واقعا؟ و با اینهمه اینجایی؟ شدی نجات دهنده و هنوز در جایگاه سپر مدافع و دست نجات ایستادی و کنار نمیری؟
دستی که توی دستم بود رو سفت گرفتم. انگار دوباره در جایگاه2ماه پیش، در جایگاه توضیح رو به روی سیستمم نشسته بودم.
-بله ایستادم و خیال کنار کشیدن هم ندارم. چون دلم این فرمان رو میده. دلم و تعهدم. درسته که به مُهر تعهدم باختم. ولی…
دستی که آهسته بالا اومد و مانع ادامه جمله های ناتمومم شد و سکوت به التهابم پاشید.
-ولی هر کسی اشتباه می کنه. مثل من. مثل تو. پریسا! اینهمه اصرار می کنی که دیشب های لعنتی رو نبش قبر کنی بدون اینکه توجه داشته باشی شاید طرفی که نمی خواد بشنوه تصمیم گرفته باشه شبیه خود تو بگه همه چیز از اول. اینهمه خودخواه نباش. به بقیه هم اجازه بده بتونن جریمه هاشون رو بپردازن، بتونن بجنگن، بتونن مجازاتشون رو بپذیرن و بتونن به تلافی بخشیده شدن هاشون ببخشن و بگن همه چیز از اول.
داغی حیرت رو توی صورت کاملا خیسم قشنگ حس می کردم.
-مجازات؟ من خطا کردم تو باید مجازات بشی؟ به چه حکمی؟
-به حکم اینکه زیادی سر بالا رفتم. اگر1دفعه فقط1دفعه نگاهم رو از آسمون بر داشته بودم و پایین رو می دیدم، اگر توجه می کردم، اگر می فهمیدم، تو تا آخرین لحظه بهم هشدار دادی و من بیخیال و بی هوا فقط رفتم. زمانی که سقوط کردم دیگه واسه فهمیدن خیلی دیر شده بود. هر کسی واسه اشتباه هاش طاوان می پردازه پریسا. من هم می پردازم. این باختنی که تو ازش میگی و می باری طاوان اشتباهیه که من مرتکب شدم. من فراموش کردم که هر زنده ای جز خدا می تونه1جا هایی ضعیف باشه و از عاملی جز خودش ضربه بگیره و بی افته. اگر فراموش نمی کردم، نه خودم سقوط می کردم، نه تو می باختی. این مجازاتیه که من باید بپردازمش.
-و مجازات من،
-تو تا همین لحظه ای که درش هستیم در حال مجازاتی. تو مجازاتت رو پرداختی پریسا. توی اعتقاد تو خدایی هست که تا دلت بخواد مهربونه. گناهی نیست که خدا نبخشه و تو واقعا این زمان از سنگینی پشیمونی ارتکاب به1اشتباه داره دردت میاد. پس خدا واسه چی نباید ببخشه؟
اشک های درد و حسرت همچنان بودن. کاش من نمی باختم! کاش می شد که من نمی باختم!
-واسه اینکه این1بدهی بزرگ به بنده خداست.
-اون بنده خدا هم بدهی داره به تو. نمی خوایی که بگی خاطرت نیست! می خوایی؟ اگر هم بی حساب نشید باقی ریزه حساب ها رو بخشش های2طرفه درستش می کنه. پریسا! ازت می خوام دیگه برای گفتن ناگفته هایی که گفتنی نیستن اصرار نکنی. خطای تو اون قدر سنگین بود و هست که تردید دارم جسمم بتونه تحمل کنه در موردش بهت گوش بدم تا برام داستانش رو بگی. ولی تلخ تر از این واقعیت نفرین شده، واقعیتیه که بهم میگه من در این اشتباه رفتن های تو و در پیشبردش بی تقصیر نبودم. احتمال بده که من هم شبیه خودت ناگفته هات رو بدونم و دیگه واسه گفتنش اصرار نکن.
وسط شب، توی تیرگی های بی انتها، داشتم می سوختم. داشتم ذوب می شدم. خدایا نجاتم بده!
-پس بهم بگو من با خدایی که شرط بخشایشش صاف کردن بدهیم بهته چه مدلی حسابم رو پاک کنم؟ اون بهم نمی بخشه تا تو نبخشی.
-دلواپس حسابت با خدا نباش. همون طور که خودت الان گفتی اون رو من باید حلش کنم. من تصور می کنم تو زیاد مجازات شدی. درست تا این لحظه که درش هستیم دارم تحلیل رفتنت رو می بینم. دیگه بسه. من این یکی رو بهت می بخشم. خیلی بیشتر از هر تصوری برام دردناکه ولی تردید ندارم که از پسش بر میام. من بهت بخشیدم. به شرط اینکه دیگه هرگز، هرگز پریسا هرگز در هیچ زاویه ای از ناکجای ضمیر ناخودآگاهت تصور تکرارش رو نداشته باشی. حتی در عمیق ترین خواب هات. پریسا! دیگه بس کن. این اشک ها رو متوقف کن و دیگه اجازه نده نیمه شب هات با کابوس های اشتباهت سیاه بشن. به نظرم لازمه این زجرت دیگه تموم بشه. واقعا دیگه نمی خوام ادامه این شکنجه رو تماشا کنم.
درد خشک سالی چشم هام که دلم رو مثل سنگ کرده بود داشت روحم رو فشار می داد.
-به خاطر خدا! من، اصلا خوب نیستم.
-بله می دونم. این اواخر درست و حسابی پدر اعصاب و روانت در اومد. بیا اینجا. تو لازمه1خورده گریه کنی.
به خاطر ندارم کسی این طور ساده و سریع دستش اومده باشه که در همچین مواردی چی کمک می کنه. نه زمان تحلیل داشتم نه حالش رو. وسط نبض منظم و محکم واقعیت فرو رفتم، فشرده شدم، کوچیک شدم، مخفی شدم، و… باریدم. سرم رو به شونه ای که درک می کردم شونه دیوار نیست تکیه دادم و بعد از مدت ها و مدت ها بی سد و بی ملاحظه، بی هیچ ملاحظه ای مثل سیل باریدم. اشک هام، هقهق هام، درد های بی توضیح و با توضیح از خیلی پیش انبار شدهم، همه و همه مثل1رودخونه جاری، بی سد و بی توقف، 1نواخت و روون وسط اون جنس آشنای آشنا که هنوز اسمش رو یاد نگرفتم از وجودم آزاد می شدن و من با هر هقهق خفه ای که با فشاری مشوق خفه تر می شد، سبک تر و باز هم سبک تر می شدم. انگار اون نبض منظم داشت به روان دردناکم توانایی تزریق می کرد و من بی مقاومت اجازه می دادم تاریکی ها از درونم آزاد بشن و فوران کنن. خودم رو رها کرده بودم. دردم رو رها کرده بودم. تمام خستگی و ترس و سنگینی های بی توصیفم رو رها کرده بودم. نمی دونم می شد متوقفشون کنم یا نه. اگر هم می شد من خیال مقاومت نداشتم. خسته بودم. اندازه روز ها و هفته ها و ماه ها خسته بودم. خسته و خسته و خسته!
-پریسا! گوش بده. صدای شب رو می شنوی؟ شبیه آواز1000تا خیال بهشت. 1لحظه توجه کن! ببین چه قشنگه امشب؟ همه چیز آرومه. اون عشق کوچولوت دیگه داخل بیمارستان نیست. خطر از سرش گذشته. تو از پس ماجرا حسابی بر اومدی. خونواده در امنیت هستن. اطرافت دردی که درد باشه، دردی که تهدید کنه، ویران کنه و خطر بسازه نیست. همه چیز آرومه. تو در امنیت هستی. با مشکلات معمولی1آدم عادی. این حسابی آرامش بخشه پریسا. امشب واقعا قشنگه. شب عشق. شب ولنتاین که تو حسابی خیسش کردی ولی باز هم قشنگه. قشنگ و شاد و مهربون. حتی با تویی که با اشک هات خیسش کردی و با من که تا اینجاش رو بیخیال سپری کردم بدون اینکه با سبکی و شادی لحظه هاش همراه بشم. توجه کن و ببین که من درست میگم. درست میگم پریسا! فقط لازمه1لحظه وسط این هقهق های بی توقفت توجه کنی تا تمامش رو ببینی. بسه دیگه. پاشو. بلند شو بریم حق امشب رو بهش بپردازیم. بریم همراهش بشیم. شبیهش. شاد و قشنگ و مهربون.
به نظرم می رسید خشخش گذشتن شب از بالای سرم و از اطرافم رو می شنیدم.
-پریسا! بیا مهربون تر باشیم. با خودمون، با هم، با همه چیز.
من بودم و شب بود و واقعیتی که نبضش توی دستم می زد و ضربانم رو به نظم و هماهنگی با تکرار خودش می طلبید. شب آهسته می رفت و از روی سرم می گذشت و مو هام رو، شونه هام رو و چشم های داغ از تب التهاب و خسته از سوزش اشک های ناتموم و نباریده رو با دست هایی از جنس نسیم شبونه نوازش می کرد. چه خنک بود!
صدای نفس های بابا زمان توی گوشم از گذشتن ها لالایی می خوند. از گذشتن دیروز. از گذشتن شب. از صبحی که می رسید. از صبحی که همیشه بعد از هر شبی می اومد و از شروع هایی که در هر صبح تکرار و تکرار می شدن.
شب بی نهایت سنگین و در پایان، بی نهایت آرامی بود. خدایا من دوستت دارم! خدایا من دوستت دارم!
خدایا! من دوستت دارم!
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «شب آرام»

  1. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    کاملاً شانسی اومدم.
    اصلاً فکرشم نمی کردم بتونم بیام.
    تازه می خواستم بپرسم چه طوری باید بیام که به ذهنم یه خورده فشار آوردم و اومدم
    اما بعد
    خیلی خیلی جدی میگم بدون یک ذره تعارف الکی.
    این روز ها خیلی خیلی حال بدی داشتم همه اش یه جور منتظر معجزه ای چیزی بودم کلی در اینترنت چرخ زدم ولی هیچ متن امیدبخشی پیدا نکردم که به دلم بشینه.
    ولی این متن واقعاً برام آرامش بخش بود
    مثل آب روان.
    امیدوارم آرامش همیشگی نصیبتون بشه.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. از ته دل امیدوارم الان دیگه حالتون بد نباشه. این حال و هوا با دلیل یا بی دلیل گاهی پیش میاد. خوشحالم که نوشتن های بی سر و ته من کمک کرده که1دوست حالش بهتر باشه. واقعا خوشحالم. آرامش ابدی. خیلی دلم این رو می خواد ولی به نظرم هیچ زنده ای بهش نمی رسه. آرامش های جاده زندگی موقتی هستن. حتی برای اون هایی که خیلی خیلی از نگاه من خوشبختن. زندگی ترکیبیه از شب و روز. سیاه و سفید. بعد از هر آرامشی مطمئنا1ناهمواری هست و بر عکس. میشه که از خدا بخوام زمان این آرامش هرچی طولانی تر و زمان های تاریک کوتاه باشن و سبک تر بگذرن. و همچنین از خدا بخوام که کمکم کنه در لحظه های روشن زندگی شکرش رو فراموش نکنم و در لحظه های تاریک و ناهموار دستم رو رها نکنه و کمک کنه تا سریع تر و سر بلند تر رد بشن و رد بشم. این رو همیشه از خدا می خوام. برای خودم و برای تمام دوستان و عزیزانم.
      با خودم گفتم شما هایی که کلید قبلی رو دارید حتما1دفعه آزمایشش می کنید ببینید می خوره یا نه این بود که دیگه سراغ ایمیل و اسکایپ هاتون نرفتم. اولین کسی که یادش بود جواب توی مشتشه شما بودید. شکلک تشویق. ببینم بعدی ها یادشونه؟
      ممنونم که هستید. خوشحالم که بهترید.
      شاد باشید تا همیشه.

  2. یکی می‌گوید:

    هی اینو واکن واسچی بستیش. گنا ک نکردی ک. راسش من ازین عنکبوت درونت خوشم نمیاد. بهش مشکوکم این داره دودرت میکنه چشات بره روهم کار دستت بده. بپا نیفتی. هی بیا اینو واکن واسچی رمزیش میکنی تو خطی نکردی لازمم نیس انوشتنش باکت باشه. منتظر بعدیم. فعلا

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی. از دست تو! این ها رو ول کن یعنی من الان حدود5دقیقه هست که روی کامنتت متوقف و متمرکز موندم ببینم تو چی میگی. به جان خودم، چی بگم بهت آخرش باید بگم بیخیال دیگه. نگران نباش یکی من بیدارم. کاملا بیدارم. حتی چرتم هم نگرفته. اون زمان دیگه گذشت و تموم شد. بازگشت هم نداره. خاطر جمع باش. ممنونم که هستی. این هم بذار بسته و رمزدار بمونه. ترجیح میدم بازش نکنم. این مدلی حس من مثبت تره.
      ایام به کامت.

  3. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    من اومدم که بگم خوندمش.
    خوندم، خوندم.
    میدونی که من تا حالا هزاران جمله در این موارد گفتم که احساس میکنم یه جورایی نه به خاطر گفتنیهای من، بلکه به دلیل گذشت زمان دارم نتیجهش رو میبینم.
    یک شب آرام.
    چه زیبا!!
    ممنون از پست.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه. چند ثانیه فکر کردم تا یادم اومد این تأکید شما جریانش چیه. خخخ! ممنونم که اومدید، که خوندید و که هستید. شب های آرام خیلی قشنگن. از خدا برای شما و باقی دوستانم1عمر دراز پر از این شب های آرام طلب می کنم.
      پیروز باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *