سلام به همگی.
بچه ها ببخشید خیلی دیر شد. اول توضیح بدم. شکلک تسلیم. من این5شنبه جمعه که گذشت هیچ طوری نمی شد وارد اینجا بشم جز با نرم افزار که اون هم فقط می تونستم وارد بشم و تماشا کنم ولی کاری از دستم بر نمی اومد واسه همین هم نتونستم پست زمان بندی شده شنبه رو بفرستم. بعدش هم که ظهر شنبه بود به نظرم، یادم نیست. اومدم و دیدم مشکل رفع شده دیگه از زمانش گذشته بود و پست1خورده هنر رو نزدم. این روز ها هم که، الان اینجام دیگه!
خوب ببینم شما ها رو به راهید؟ بهمن ماه طرف های کدوم هاتون شبیه بهمن ماهه؟ طرف های ما که2روز در میون به خرداد می زنه. خوشم نمیاد. اصلا خوشم نمیاد. ولی از اونجایی که من نمی تونم عوضش کنم، مثل خیلی چیز های دیگه که ازشون خوشم نمیاد ولی زورم به عوض کردنشون نمی رسه، پس این رو هم بیخیال.
بچه ها توی هر خونواده یا جمعی همیشه1نفر قوی تره. یا این شکلی دیده میشه. طرف شاید واقعا اینهمه زورش نرسه ولی بقیه این شکلی می بیننش و زمان هایی که من بدجنس تر از حد معمولم میشم این طور تفسیرش می کنم که بقیه گیر هاشون رو مثل1گونی پر از سنگ که موندن کجا تکیهش بدن رها می کنن که تکیه بشه به روان اون1نفر و میگن تو قوی تر هستی بیشتر می تونی هوای فلانی رو هم داشته باش و طرف باید هوای خود گوینده رو هم داشته باشه. توی خونواده شما این1نفر کیه؟ توی خونواده ما اگر به حساب خودپسندیم نذارید به نظرم اون1نفر من باشم. اگر بپرسیم شاید بگن نه ولی عملا دارم می بینم که این طوریه و گاهی بقیه هم بهش اقرار می کنن.
بچه ها باور کنید این تعریف نیست که از خودم می کنم. اتفاقا این شکایته. گاهی خسته میشم. گاهی دلم می خواد بتونم مثل بقیه از درد گریه کنم، داد بزنم و تخلیه بشم ولی…
برادر زاده کوچولوی من رو که یادتون هست. بهش میگم جیگیلک. بیمارستانه. قرنتینه. آنفلوآنزا. خیلی هم سخت. از اون هفته بردنش بیمارستان. 2روز پیش بیمارستان اولی گفت دیگه کار ما نیست ببریدش فلان بیمارستان. بردیمش. بیمارستان دومی دستور قرنتینه داد. 2روز پیش یعنی جمعه، عصر مزخرفی داشت.
زمانی که رسیدم بیمارستان از فضای حاکم به خونواده و حال افتضاحشون خیال کردم اتفاق وحشتناکی افتاده. بچه توی1تخت چرخدار بود و. صدای کوچولوش رو که شنیدم و فهمیدم توی صف سونو گرافیه حس کردم موقتا بهم1زندگی نصفه قرض دادن. خواستم بپرم برم بغلش کنم که برادرم مانع شد.
-نه نزدیک نشو!
داقون بود. خودم رو حفظ کردم مثل همیشه.
-برای چی؟ چی شده مگه؟
-آنفلوآنزاست. نباید بری طرفش.
روحم یخ زد از ترس. مجاز نبودم اجازه بدم کسی ببینه. خندیدم.
-خوب که چی؟ هرچی می خواد باشه. برو بابا بکش عقب شما هم گرفتید مارو! من باید ببینمش کلی جوک داریم واسه هم تعریف کنیم.
مادرم ترکیدو گریه مثل سیل با خودش بردش. چه قدر دلم می خواست من هم بترکم. این اخبار وحشتناک از قربانی گرفتن این مدل آنفلوآنزا داشت همه مارو سکته می داد. بقیه توی دست هاشون ضجه می زدن، می رفتن توی سالن زار می زدن، روی شونه های هم بی حال هقهق می زدن، من ولی…
بچه هنوز توی صف بود. رفتم بالای سرش.
-سلام جیگیلکو! چطوری تو؟ زود تر مرخص شو بیا بیرون کلی چیز دارم برات تعریف کنم.
بچه خندید.
-بگو چی.
پیشونیش رو که اون لحظه به ضرب دارو های خیلی خیلی قوی از دسترس تب در امان بود محکم بوسیدم.
-اینجا نمیشه باید خودمون2تا باشیم. میگم واست.
بردنش داخل و من ولو شدم روی صندلی فلزی بیمارستان. مادرم زار می زد. دلم می خواست من هم می تونستم. نمی تونستم. نمی خوام برای شما ادا در بیارم که من شبیه کوه شدم. نه. اینجا خودمم. واقعا خودمم. ولی اولا من مجاز نبودم اونجا گریه کنم، چون اگر من گریه می کردم کسی نبود بقیه رو جمع کنه، همه حالشون وحشتناک بد بود، دوما این زمان ها سخت تر از گذشته ها اشکم میاد. هنوز زمانی که اشک می ریزم اگر مواظب نباشم زیادی اشک هام فاجعه درست می کنه ولی دیگه به سادگی گذشته نمی تونم سر هر چیزی هقهق کنم. فوت خالم رو که یادتونه؟ آرزوی1گریه سیر آخرش به دلم موند. نتونستم. حتی زمانی که تنها بودم. نمی دونم چه دردم شده. خلاصه اونجا جای گریه کردن های من نبود چه می شد و چه نمی شد.
-مادری الان دقیقا بهم بگو تو واسه چی داری گریه می کنی اون هم به این شدت؟
مادرم از داقون گذشته بود.
-میگن آنفلوانزاست. میگن حالش خیلی بده. میگن، ..
خندیدم.
-مادری به خدا زشته. میگن که بگن. اصلا آنفلوآنزا باشه، حالش هم خیلی بد باشه. خوب که چی؟ آخه مادر من! هر کسی که آنفلوآنزا بگیره حالش هم خیلی بد باشه که قرار نیست حتما بمیره. شما ها چرا از همین الان عزاداری رو شروع کردین؟ این از تو، اون از مامان بچه، اون از اون یکی مادر بزرگش، این هم از پدرش که هر لحظه امکان داره وا بده بی افته ور دل تو. این بچه هنوز زنده هست حالش هم اونهمه بد نیست. جمع کنید خدا قهرش میاد. ای بابا!
خوش به حالشون چه راحت می باریدن اون هم چه باریدنی. حتی نمی تونستم بروز بدم که چه قدر می ترسم از فردا.
بیمارستانش که عوض شد نگهبان بعد از1مدتی اجازه داد برم بالای سرش. شب داشت می رسید و همراه با شب، درد و تب هم می اومد.
بقیه خودشون رو هر لحظه سبک می کردن و من فقط دلداری می دادم. با بچه می خندیدم و با مادرم حرف می زدم.
-بسه دیگه خجالت بکشید! مادری روحیه داداش رو نمی دونی؟ می خوایی داقونش کنی؟ اون الان به اعتبار تو سفت ایستاده. شما ها دیگه شورش رو در آوردید. واقعا که!
دیر وقت بود. من باید بر می گشتم خونه. اونجا کاری از دستم ساخته نبود. بقیه موندن. اون شب شب بدی بود. جیگیلک من شبیه خودم رگ هاش پیدا نیست. واسه آزمایش خونی که باید می داد تمام تنش رو برای پیدا کردن1رگ باز سوراخ سوراخ کردن. بچه جیغ می کشید و بقیه زار می زدن. مادرش ضعف کرد و افتاد و مادر من و پدر بچه هم اوضاعشون افتضاح بود. من اونجا نبودم. مادرم با صدایی که در نمی اومد برام می گفت از پشت خط.
-تو رفتی ندیدی. بچه جیغ می کشید و آخرش رگ پیدا نکردن. بچه حالش بد شده. بچه… بچه… بچه…
صدا ها توی سرم می چرخیدن. خدایا التماس می کنم بذار من جاش باشم اون بچه رو ولش کن بره خونه. تا هر جا که تو بخوایی سوزن کاری میشم. صدای خودم رو که شنیدم اصلا شبیه حال و هوام نبود.
-خوب خوب بسه دیگه مادری. خوب بچه مریضه دیگه. آدم سالم رو که بیمارستان نمی برن. مریضی هم درد داره آزار داره. اشک هاتون رو جمع کنید قباحت داره. جرأت اون بچه از همه شما بیشتره. تو و داداش ضعف نکنید بی افتید حالا؟
فایده نداشت.
-تو رو خدا دعا کن. بچه چیزیش نشه. ………
خندیدم. شبیه آدم آهنی بود لحنم ولی مادرم خوشبختانه حواسش به این چیز ها نبود.
-چیزیش نمیشه. ولی شما ها1چیزیتون میشه اگر این مدلی ادامه بدید. بعدش من می مونم و این بچه که باید بیاییم دیدنتون بیمارستان. خودتون رو جمع کنید بچه می بینه بیشتر حالش گرفته میشه.
گفتم و گفتم و دلم توفان داشت. توفانی بدون اشک. شب به روحم فشار می آورد و من مجسم می کردم درد کشیدن های1عزیز رو که وحشتناک دوستش دارم. چرا این گریه نمیاد؟ نیومد. هرچی کردم نیومد. داقون از فشار روز خوابم برد.
اون شب تا5صبح توی بیمارستان، خونواده من بالای سر جیگیلک کوچولوی من قیامت کردن.
بچه روز بهتر می شد شب بد تر. هنوز هم همین شکلیه.
دیشب نصف شب با صدای در از خواب نیمه بیدارم پریدم. مادرم بود با1جهان دلواپسی.
-رگ بچه دوباره بسته شده. هرچی می کنن نمی تونن رگ پیدا کنن. ساعت6صبح باید بهش دارو برسه. رگش رو نگرفتن. تمام تنش رو سوراخ کردن رگ بگیرن نمیشه. بچه از درد هوار می زنه. خدایا چرا این مریضی ولش نمی کنه؟ بردنش قرنتینه ملاقات نداره. پدرش دیگه درمونده شده. داره از پا می افته. خدایا بچه طوریش نشه. …
مغزم سوت می کشید و من صدای سوتش رو می شنیدم.
-مادری! به خاطر خدا بس کن. بخواب.
صبح شد. مادرم رفت بیمارستان. دیگه در خودم توان نمی دیدم. گریه نمی کردم ولی نای دلداری دادن هم نداشتم. خودم رو کشیدم تا مدرسه.
محل کار و دردسر های خودش.
همکاری که می خواست من باور کنم4شنبه دچار سو برداشت شدم و من اصلا دلم نمی خواست گوش بدم. بدون هیچ ملاحظه ای، که دیگه در توانم هیچ ملاحظه ای نبود، وسط حرفش گفتم نه نه نه. طرف ازم انتظار نداشت. توی دلم گفتم به جهنم. همه دنیا به جهنم. دیگه خسته شدم از دست همه. من نمی خوام گوش کنم و نمی کنم. طرف رو دم در دفتر جا گذاشتم و چپیدم داخل. خیالم نبود کارم درست نیست. هنوز هم خیالم نیست. بچه هایی که مثل همیشه در جا می زدن. امیرعلی که امسال نافرمان تر شده و از اونجایی که من مربی اصلیش نیستم نه می خوام و نه مجازم که خیلی درگیرش بشم. امروز ولی تعطیلی مربی اصلی بود و من بابت دیروز حسابی از این بچه عصبانی بودم.
-توقف پریسا. خشمت از بیرون رو به این بچه ها انتقال نمیدی. متوقف باقی بمون تا از اینجا بری.
سعی کردم. خیلی زیاد سعی کردم.
زنگ بعد.
همکار دومی و توضیح اینکه من4شنبه گذشته رفتارشون رو اشتباه فهمیدم. حالم بد بود هرچند می خندیدم.
-بیخیال خانم من اینجا از این مدل چیز ها زیاد دیدم شما هم دیگه بیخیال شو.
طرف اومد دست گذاشت روی شونهم و بیخیال نمی شد.
-باور کن اشتباه می کنی. این طوری نگو. من دوستت دارم ازم دلگیر نشو.
چه کلمات دردناکی!
-من دوستت دارم ازم دلگیر نشو. من دوستت دارم. ازم دلگیر نشو!.
کمتر زمانی دلم می خواست دنیا متوقف بشه. فقط5دقیقه تا من بتونم1خورده گریه کنم. نمی شد. نه دنیا متوقف می شد نه من می تونستم گریه کنم. نمی اومد.
زنگ گوشیم. مادرم.
رگ بچه رو دوباره گرفتن و این دفعه شکر خدا زجر نکشید. دکتر اومد بالای سرش و گفت آنفلوآنزای خیلی سختی گرفته. بچه هنوز توی قرنتینه هست.
کلاس.
مهدی شیطون و امیر خیره سر که بلاخره توانم رو به انتها رسوند. مثل فشنگ شلیک شده از جا پریدم. روی میزش محکم می زدم و هوار می کشیدم. فقط مواظب بودم دستم رو نگه دارم که توی سرش پایین نیاد. این پسر به گفته تمام مدرسه بچه پر دردسریه و من امروز، …
امیرعلی کشید عقب و ترجیح داد بی دردسر هرچی میگم انجام بده و به خیر گذشت. برای اون به خیر گذشت ولی من، دست مهدی رو گرفته بودم و حس می کردم نفسم دیگه بالا نمیاد. امیرعلی مسئله هاش رو خوند و تمومشون کرد.
-اجازه تموم شد؟
با صدایی که صدای خودم نبود گفتم آره.
امیرعلی کتابش رو جمع کرد و خطاب به هیچ کس گفت:
-خوب دیگه تموم شد. آدم نباید الکی حرص بخوره.
توی این جمله های به ظاهر بی مخاطب حرف زیاد بود. چه قدر دلم می خواست با1کسی حرف بزنم! این قدر احساس تک بودن می کردم که دلم می خواست سرم رو بذارم روی میز عمیرعلی اعصاب خوردکن و هقهق گریه کنم و حرف بزنم. با میز و در و دیوار حرف بزنم. بگم که خسته شدم. از دلواپسیه این بچه. از ضعفی که حس می کردم خونوادهم، راهنما های من، سرمشق های من گرفتارشن، از خودم که نمی تونستم شبیه اون ها با گریه کردن و ترسیدن از آنفلوآنزای جیگیلک دلم و شونه هام رو سبک کنم، از دلداری دادن هایی که نه فایده داشتن و نه انتها، از همکار هام که حس می کردم می خوان توجیهم کنن، از خودم، از اطرافم، از سکوتم، از فشار هایی که به شدت اذیتم می کنن و من نمی تونم برای کسی توضیحشون بدم، از حس از دست دادن چیز هایی که نمی خواستم از دستشون بدم و به نظر خودم واقعا تقصیر من نبود و با اینهمه اون طرف ماجرا معتقده که بی تقصیر نبودم، از بدهی تلخی که به خدا و به1بنده خدا و به1دوست بسیار عزیز روی شونه هام حس می کنم و نمی تونم بپردازمش و از خیلی چیز های دیگه که بلد نیستم توضیحشون بدم، از تلاش های ناموفقی که چند بار برای اعتراف به اشتباه وحشتناکم داشتم ولی اونی که باید می شنید سفت گفت نه. و در جواب اصرار های من فقط گفت نه. من نمی خوام هیچی بگی. تو به خدا معتقدی و من تصور می کنم این حسابت هر چیزی که هست، از حساب رسی های من وسیع تره. چیزی که تو اینهمه به خاطرش دردت میاد، کابوس می بینی، معذرت می خوایی، از خدا بخشش می خوایی، اعتراف قهرمانانه به من لازمه تا بتونی حرفش رو بزنی، مجازاتش رو من مشخص نمی کنم چون به نظرم من هر بلایی سرت بیارم باز هم جریمهت خیلی سبک تر از اندازه ای که لازمه میشه. می خوام خدای تو و من خودش رسیدگی کنه. می خوام مجازات بشی. چه قدر خسته بودم از اینهمه. چه قدر خسته بودم!.
دست مهدی هنوز توی دستم بود و بریل تمرین می کردیم. امیرعلی وسایلش رو جمع می کرد و من، 2تا جوب کوچیک اشک بی صدا از روی گونه های داغم راه باز کردن و جاری شدن پایین. امیرعلی با جمله های به ظاهر بی مخاطبش سعی می کرد بهم درس بده. دلم به معنای واقعی گرفته بود. حتی گریه هم باهام قهر کرده بود. اشک ریختن هام زیاد طول نکشید.
-اجازه بیام پایین پاره خط بکشم؟ با رولت؟
انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش اون طور وحشتناک سرش هوار می زدم.
-بیا بکش.
-آخجوووووون!
جوب های کوچیک داشتن پهن تر می شدن. این بچه چه زود بیخیال می شد و من از4شنبه تا الان هنوز نتونسته بودم اشتباه2تا آدم بزرگ رو بیخیال بشم و تازه چنان حرصی داشتم که حتی دلم نمی خواست بهشون گوش بدم. امیرعلی اومد اطرافم می پلکید و نقاشی می کشید و نشونم می داد و نامحسوس سعی می کرد بخندم ولی نمی دونست با این کار هاش و با ادای فراموشیش حالم رو واقعا بدتر می کنه. نشستم روی زمین کنارش و همراهش شروع کردم رولت بازی که در نتیجه کلی ذوق کرد. خدایا کمکم کن دارم دیوانه میشم!.
زنگ های بعد گذشت و تموم شد. اومدنم به خونه هم خودش داستان داشت که حال نوشتنم نیست. شاید بعدا نوشتم. خیس شده بودم. وحشتناک خیس بودم. توی خیابون خودمون که رسیدم دیگه کاملا ضربه بارونی بودم که بند نمی اومد.
خونه.
امن و آروم مثل همیشه. پناه دهنده و مهربون. من بودم و4دیوار محافظم و عطر شکلات تلخ و واقعیت آشنای بی توصیف که فقط مال خودم بود و دیگه مطمئن بودم که حتی برای پس گرفتن صدق خودم حاضر نبودم با کسی تقسیمش کنم. حتی به اندازه1دیدار کوتاه.
-پریسا! چی شده؟
خندیدم.
-چی باید شده باشه؟
-بس کن! تو افتضاحی. این شکلک مضحکت رو هم بذار واسه زمانی که مادرت میاد. الان فقط بگو چی شده؟
-چیزی نشده. یعنی، من، فقط دلم می خواد حرف بزنم.
-خوب بزن. حرف بزن. فقط بگو چی شده.
و من آهسته آهسته، به آهستگی بالا اومدن دست های آشنا و فشار واقعیت بی توصیفی که وسطش فشرده می شدم، همراه عطر شکلات تلخ با صدایی بدون لرزش و چشم هایی کاملا بی اشک تمام گفتنی ها رو آروم و روون، شبیه1رودخونه بی تعجیل گفتم و گفتم.
دیر می شد و من می گفتم و باز می گفتم. صدای بی تغییرم وسط اون پوشش آشنا که جنسش رو نمی دونم چون هیچ زمانی تشخیصش رو یاد نگرفتم محو می شد و باز بود و باز هم بود. ساعت1، ساعت2، ساعت…
زنگ تلفن. مادرم. خیالش رو از خودم راحت کردم. جام امن بود. زنگ تلفن. عادل. حرف زدیم. یادم نیست از چی. ولی یادمه که من آهسته صحبت می کردم. سکوت امن.
-سبک تر شدی؟
شده بودم. ولی…
-آره شدم. ولی… احساس مزخرفی دارم. حس می کنم به طرز احمقانه ای ضعیفم. من واقعا اون اندازه که بقیه خیال می کنن سفت و قوی نیستم. اجازه نمیدم اون ها بدونن ولی1جا هایی مثل جوجه های پَر ریخته توی خودم از ترس می لرزم. زمانی که خاله دلواپسم پشت خط بقیه رو به اعتبار توانایی من به من می سپره، زمانی که اون ها بهم میگن تو محکم تری، زمانی که خودم سعی می کنم سفت جلوه کنم و می دونم راست نمیگم، خیلی از این زمان ها اصلا احساس توانایی نمی کنم. برعکس حس می کنم اندازه1مورچه ناتوانم و حرصم می گیره از خودم و دردم میاد از ندونستن های بقیه. کاش اندازه ای که خیال می کنن محکم بودم ولی نیستم.
-ولی تو اشتباه می کنی. تو نه ضعیفی نه احمق. من با بقیه موافقم. اون ها انتخاب درستی کردن.
حوصله نداشتم تعجب کنم.
-ولی من واقعا توی خودم داقونم. بریدم. می ترسم. مخصوصا الان.
-خوب این که اصلا عجیب نیست تو واسه چی اینهمه سرش تمرکز گرفتی؟ ببین! هیچ کس قهرمان مطلق نیست. اون هایی که در نظر تو خیلی سفت و مقاوم دیده میشن هم توی خودشون شبیه الان های تو هستن. خسته میشن، درمونده میشن، می ترسن، وا میدن. تو واسه چی باید جدا از این قاعده باشی؟ مطمئن باش که نیستی. اون ها هم نیستن.
-ولی این طوری نیست.
-هست پریسا. مطمئن باش که هست. اون ها که مقاوم تشخیصت دادن اشتباه نکردن.
-اما چرا باید این طوری باشه؟
-واسه اینکه توی هر خونواده و هر جمعی1نفر باید این وظیفه رو به دوش بگیره. وظیفه سفت بودن در زمان هایی که بقیه وا میدن. توی هر جمعی این جزو قواعدیه که گفته نمیشن.
-ولی چرا من؟
-به همون دلیلی که من توی دسته دیوونه های خودمون این روی دوشمه.
-ولی این مقایسه اصلا درست نیست. تو واقعا چیزیت نمیشه. دردت نمیاد. خسته نمیشی. نمی بازی. واسه هر دردسری1راه حل توی آستینت داری. به تمام گیر ها می خندی. از هیچ چیزی نمی ترسی. سفت و مطمئن میگی به حسابش می رسی و واقعا می رسی. چیزی نمی تونه اون قدر بد باشه که از پسش بر نیایی. تو نمی ترسی. تو وا نمیدی. تو، من، …
-همینجا متوقف شو! واسه چی خیال می کنی من این ها که گفتی رو حس نمی کنم؟
-خوب واسه اینکه، خوب واسه اینکه، تو تویی.
خنده هایی که رفت بالا و رفت بالا ولی به اوج های گذشته نرسید.
-پریسا! دستم رو بگیر. واسه چی وا رفتی؟ بگیر! منو لمس کن. زود باش لمسم کن!
مثل خوابزده ها انجامش دادم ولی چیزی نفهمیدم.
-خوب، به نظرت من جنسم از چیه؟ آهنی که نیستم. هستم؟ تو تصور می کنی من از چی ساخته شدم؟ من شبیه خودتم. شبیه تو و شبیه همه.
صدای خودم رو شنیدم که با حیرتی از جنس زمان های خیلی دور نوجوونیم رفت بالا.
-این طور نیست. این اشتباهه!
باز همون خنده که این دفعه بالا نمی رفت.
-پریسا! تو دیگه بزرگ شدی. قهرمان پروری از اون مدل هایی که توی ذهن نوجوون ها هست دیگه نباید توی تصورات تو باشه. قهرمان های نوجوون های بی تجربه چیزی هستن که تو تصور می کنی. مقاوم در برابر تمام ضربه های زندگی. ولی الان دیگه باید دونسته باشی که واقعیت متفاوته. میشه قهرمان بود ولی نه اون مدلی که تو در تصورت داری. من متفاوت نیستم. من هم خسته میشم. دردم میاد. می بازم. وحشت می کنم. درمونده میشم. وا هم میدم و تمام این ها رو اجازه نمیدم کسی ببینه. مثل تو که اجازه نمیدی بقیه اطرافت ببینن این روز ها چه قدر افتضاحی.
زور زدم حرف بزنم ولی کلمه پیدا نمی کردم.
-عجب عجب! پس تو هنوز شبیه بچگی هات خیال می کردی زورو واقعا وجود داره بله؟
با صداقتی از همون جنس عزیز و دور جواب رو پروندم.
-اوهوم.
خنده ای که این دفعه رفت بالا و به اوج آشنا نزدیک شد. هرچند بهش نرسید.
-آخ خدای من چه دلم تنگ شده بود واسه این خودت! پریسا! زورو قهرمان قصه هاست. ظرفیت تمام آدم ها انتها داره. شبیه مال خودت. شاید از نظر تو این نشونه ضعف1نفر باشه ولی این واقعیته و من در مورد خودم بهت اطمینان میدم که زورو نیستم بچه.
-ولی تو کجا ها گیر می کنی؟ من که ندیدم.
-خوب نباید هم می دیدی. مگه مادر تو این روز ها دلواپسی هات رو می بینه؟ با اینهمه من هم گیر می کنم. زمان هایی که زورم به از بین بردن این حصار کذایی نمی رسه. زمان هایی که از دستم بر نمیاد این نظارت لحظه به لحظه نکبت رو از سر خودم بردارم و خلاص بشم. زمان هایی که تو وسط خودت گیر کردی و خیال نداری در بیایی و اجازه نمیدی من هم وارد بشم و دستم بهت برسه. و زمان هایی که همراه کابوس های تو تصور می کنم صحنه های … و تصور می کنم که اونجا نبودم و تصور می کنم که باید حاضر بودم تا1چیز هایی عوض می شد.
صدایی که توی سکوت تلخ محو شد. شونه ای که خیلی نامحسوس، به وضوح ناموجود1خیال و هم تراز با حقیقت1احتمال بعید1لحظه کوتاه لرزید.
و اون لحظه من باور کردم که قهرمان هارو نباید محکوم به قهرمان باقی موندن کنیم. اون ها هم حق دارن دردشون بیاد. ما قصه نیستیم. واقعیت ها بیرون از داستان ها چنان خشن و تاریکن که نمیشه نشکست.
-تقصیر تو نبود. اگر هم بودی چیزی عوض نمی شد. باور کن. من بودم. بهت اطمینان میدم که این رو نمی شد عوض کرد. حتی با دست های کار بلد تو. خودت رو به خاطرش اذیت نکن. آخ دستم چیکار می کنی دردم گرفت!
-کاری نمی کنم فقط مچت رو گرفتم. همینجا. درست همینجا. پریسا این دقیقا همون دلیلیه که بقیه معتقدن تو از اطرافت مقاوم تری. قاعدتا باید الان به گریه می باختی. ولی این قدر حواست بود که من این لحظه از تو بازنده تر بودم و سعی کردی درستش کنی در حالی که همه می دونن چه دردی داشت این انتهای بی تغییر واسه تو. این کاریه که تو می کنی و من این لحظه از پسش بر نیومدم و زمان هایی که به درد خودم می بازم، اگر این باختن به جایی برسه که آشکار بشه، توان انجامش رو در خودم نمی بینم. توانی که تو در خودت می بینی.
به خودم که اومدم دیدم نقش چیزی، شاید لبخندی که احساسش نمی کردم روی خستگی های چهرهم نشسته بود.
خونه امن بود. مثل همیشه. خونه فسقلی و امنم رو اندازه1بهشت دوست دارم. باید منتظر مادرم می شدم تا بیاد و من دوباره سعی کنم بهش آرامش بدم از تمام چیز هایی که اذیتش می کردن. دیر تر رسید. با1عالمه دلواپسی و خبر های واقعی و ترسناک. موج دوم آنفلوآنزای سری اول مثل برق رسیده و داره دسته دسته مبتلا هاش رو می فرسته بیمارستان. مردم پشت سر هم مریض میارن. آنفلوآنزا توی بیمارستان ها بیداد می کنه. اوضاع هیچ خوب نیست. بیمارستانی که جیگیلک ما توش بستریه ظرف چند ساعت چنان پر شد که دیگه تخت خالی نیست. مادرم نگران بچه و خونواده بود که توی بیمارستان وسط اون فضای میکروب و بیماری گیر کردن. دلداریش دادم. صدام چنان خسته بود که بالا نمی رفت ولی دلداریش دادم. مادرم دوباره رفت بیمارستان. من اجازه ملاقات نداشتم. گفتن هرچی کمتر افراد متفرقه وارد اتاق بیمار بشن بهتره. موندم خونه. مادرم برگشت. خسته و خسته و خسته. بچه خسته از بیمارستان و بی حال از تب خواب بود. مادرم رو تشویقش کردم1خورده بخوابه. اون خوابش برد و من توی ذهنم شروع کردم به چیدن خط های این نوشته که بشه پست امشبم.
الان مادرم نیست. من هستم و تنهایی های دوست داشتنی شب هام و انتظار. انتظار رسیدن خبر خوش از اون اتاق کوچیک و دلگیر توی بیمارستان. انتظار لحظه ای که آرامش به دل های پریشون خونواده برگرده. مشکل همیشه وجود داره ولی دعا می کنم که زمان آرامش تا رسیدن مشکل بعدی هرچی طولانی تر باشه. انتظار برای حدود ساعت12نیمه شب و شروع آرامش شبانه که خیلی لازمش دارم. از شما چه پنهون، دوستش هم دارم.
حالا کمی آروم تر و شاید سبک تر شدم. دیگه منتظر و منت کش اشک هایی که نمی بارن نیستم. حس می کنم تصورم از مقاوم بودن رو باید کمی تا قسمتی تعمیرش کنم. این طوری بهتره. و شاید خیلی چیز های دیگه رو هم باید سعی کنم که درستش کنم. یکیش همون طور که پری سیما توی یکی از کامنت هاش بهم توصیه کرد، برقراری نظم و تعادل بین ابعاد مختلف زندگیمه. بین گذشته و حال و آینده. بین تمام بعد های مختلف زندگیم که شبیه1چند وجهی با1عالمه وجه داره توی این جهان بی در و پیکر چرخ می خوره. انتظار ندارم کسی این ها رو بخونه و چیزی هم ازش سر در بیاره. دلم خواست بنویسم و فقط دلم خواست بنویسم این شد که نوشتم. خودتون رو خسته نکنید اگر چیزی از بین این خط های در هم و بی سر و ته دستگیرتون نشد. پست های شبانه من معمولا این مدلی میشن. همین الان برام پیام واتساپی رسید. نگین. تازه جریان فوت خالم رو فهمید اون هم از خودم. نمی دونستم که نمی دونه. اصلا یادم نبود که شاید ندونه.
ساعت25دقیقه به11شب شده. من میرم این نوشته رو ویرایش کنم و بعدش هم باقی کتاب ارباب حلقه ها رو بخونم، جواب پیام نگین رو بفرستم و… امیدوارم فردا روز بهتری باشه. برای من، برای جیگیلک، برای خونوادهم و برای همه.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 1
- 12
- 6
- 226
- 70
- 1,436
- 12,390
- 300,630
- 2,670,835
- 273,472
- 231
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
گفتم درصدکی بنداهای اطراف گوش توجه بدم دس از سرت بردارم ببینم ارو میری یا نه دیدم آره. مهلتت تا شنبه بود اگه نمیومدی میومدم حسابی لولت میکردم. پریسا این طرفه دفه اولش نیس ارشادت میکنه کیه معرفیش کن. پریسا این عنصره راس میگه ملت ک سنگ نیسن همه مث خودتن گیرای زندگی ک میچزوندشون بجلقولق میفتن حالا صداشون درنمیاد دلیل نمیشه ک باکشون نیس. پریسا بازم این عنصره راس میگه بقیم راس میگن تو ازچیزی ک خودت میگی قرصتری. پریسا باشه بیباشه گوش نده باشه هم نگو بیا هرچی عشقته اینجا بنویس اصلا بکامنتای خفنم ج نده. پریسا پست هنرتو نزدی. دیر اومدی. بیخودیم وامیستی اصابتو بهم بریزن. تا اینجا جرمات شدن چنتا? هی زودزود بیا منتظرتم. راسی این دوسات از همون دسته خطرناکا نبودن ک یدفه رفتی اومدن پس گرفتنت? فعلا بای
یکی تو اول به1دونه سوال من جواب بده به جان خودم من هرچی تو بپرسی جواب میدم. بگو من از دست تو چیکار کنم؟ خخخ! این که ارشادم می کنه، خوب این صدای درونمه دیگه. خودمم. یعنی بخش دوم خودم. خخخ! نه ببخشید اینجا خخخ نداره نمی دونم چی داره. شکلک همین طوری فقط واسه اینکه1چیزی نوشته باشم.
آره این دوست هام جزو همون دسته دوست هام بودن که گفتی. دوست های من خطرناک نیستن یکی. اون ها1دسته دوست هستن. دوست هایی که دوستشون دارم و امیدوارم باز هم پیش بیاد که ببینمشون.
یکی! این کار ها رو نکن. بابا نکن. خدا بگم چیکارت کنه نکن آخه نکن!
ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
سلام پریسا.
من فکر میکنم که هرکس توی دنیا برای خودش یه قهرمانه.
یکی پررنگ و یکی کمرنگ.
یکی آشکار و یکی پنهان.
الآن جیگیلک تو یه قهرمان مبارزه محسوب میشه و خانواده قهرمانای مقاومت و شکیبایی.
واقعا چرا این بیماری مهار نمیشه؟
چرا کسی به داد این مردم نمیرسه؟
جز آرزوی بهبودی اون بچه دیگه چیزی برای گفتن ندارم.
امیدوارم که پرت و پلاهای من خستهت نکرده باشه، فقط خواستم بیام و بگم که قوی باش، که دیدم هستی.
خواستم بگم امید داشته باش، که دیدم کلیشه ای میشه و تازه تو امیدواری.
منتظر خبرای خوش هستیم.
سلام آقای چشمه. جیگیلک من هنوز توی اون بخش لعنتی گیر کرده و من با تمام وجودم حاضرم نقش قهرمانیش رو به جونم بپذیرم و جاش بخوابم اونجا عوضش این بچه سلامت بشه و بره خونه. اینجا بیماری داره بیداد می کنه. امیدوارم اونجا این مدلی نباشه. بیرون رو نمی دونم ولی بیمارستانی که ما داخلش بیمار داریم که اوضاع ظرفیتش حسابی خرابه.
ممنونم به خاطر همه چیز. از حضورتون گرفته تا آرزوی سلامت واسه جیگیلک من. ممنونم که هستید.
ایام به کام.
سلام.
اول که آرزوی سلامتی کامل رو هر چه زودتر براش دارم.
چرا که دقیق می فهممتون.
شما بچه برادر و من هم بچه خواهر فرقی نمی کنه.
موضوع قهرمان خونواده شدن هم در کمال تعجب دقیقاً مثل من هستید؛ این روز ها کلی امیدواری و انرژی مثبت صرف خونواده ام کردم که خودم هم شاید اون قدر ها امیدوار نبودم؛ کلی خنده تحویلشون دادم و کلی به گریه ها و اشک و زاری هاشون خندیدم که خودم حالا که دارم بهش فکر می کنم به احوال خودم می خندم؛ اسم خودم رو بازیگر گذاشتم؛ یه بازیگر با چند نقش.
بله قهرمان ها هم یه جاهایی کم میارن و می شکنند ولی دیده نمیشه.
خوشبختانه خواهرزاده من تازگی خوب شده و فعلاً امیدوارم تا آخر زمستون دیگه سرما نخوره.
برای برادرزاده شما و همه بچه های دنیا هم همین آرزو رو از صمیم قلب دارم.
خیلی شما قوی هستید که می تونید در چنین شرایطی کتاب هم بخونید من وقتی نگرانی ها به اوج خودشون می رسند دیگه متوقف میشم و انرژی هام رو جمع می کنم فقط برای روحیه دادن ها و آرامش بخشیدن ها.
موفق باشید.
سلام دوست من. چه قدر خوشحالم بابت خواهرزاده شما. امیدوارم همیشه سلامت باشه. قهرمان. بچه که بودم همیشه دلم می خواست می شد1قهرمان باشم شبیه قهرمان های توی قصه هایی که دوستشون داشتم. نمی دونستم این چه سخته. بعدش که فهمیدم قهرمان شدن کار من نیست به قهرمان ها عشق داشتم. حس می کردم1مدلی متفاوتن و بهم احساس مثبتی می دادن. و الان که فهمیدم قهرمان ها و برنده ها چه قدر وظیفه هاشون سنگینه و چه قدر تنهان و چه قدر راهشون سخته چیزی نمی خوام جز1جاده هموار و کاملا عادی که داخلش پیش برم تا انتها. این کتاب رو گوینده چنان آرام و آرامشبخش خونده که تا می ذارم بخونه خوابم می بره.
ای کاش هیچ کسی بعد از این مجبور نشه همچین نقش سختی رو به دوش بگیره. دعای بی اجابتیه ولی حالا من دعا می کنم بلکه1جا هایی زد و شد.
ممنونم که هستید.
کامیاب باشید.
سلام پریسا
الآن حالش چطوره؟
امیدوارم زود بیای و خبر سلامتیشو بهمون بدی.
پریسا درکت میکنم چون دقیقا منم همین مدلی هستم
تفاوت من با تو اینه که من بعد از آروم کردن اطرافیانم یه جای خلوت گیر میارم و به قول خودت میبارم تا باز انرژی داشته باشم تا بهشون روحیه بدم.
ببین هر کاری هم که بکنی دیگه نمیتونی نقشتو عوض کنی نمیتونی بهشون بگی کم آوردی چون حتی اگه داااد بزنی که کم آوردم و دیگه نمیتونم میخندن و میگن این دیوونه شده بعدش باز روز از نو روزی از نو.
قبول دارم که سخته که خودت از بغض بترکی اما به اشکات اجازه ندی بیان
سخته که خودت نتونی گریه کنی اما یکی دیگه رو بغل کنی همش بگی حل میشه عزیزم امیدوار باش آروم باش بهش انرژی بدی اما خودتم احتیاج به یه حامی داشته باشی.
خودتم احتیاج داشته باشی سرتو بذاری رو شونه ی یه نفر و آروم درداتو بگی تا سبک بشی.
سخته که وقتی اطرافیانو آروم کردی برن و پشت سرشونم نگاه نکنن و حتی فکر نکنن که پس خودش چی!!!
سخته که حتی پدر و مادرت هم دردشونو به تو بگن و بشی همه کاره ی خونه به قدری بزرگ بدوننت که حتی فکر نکنن که تو هم میتونی گریه کنی و کم بیاری.
پریسا هیچ وقت نخواه که جای بچه باشی چون اون وقت دیگه کسی نیست که آرومشون کنه و اوضاع مطمئنا بدتر میشه.
نوشته ی خوبی بود خیلی چیزها نوشتی که میتونم درکشون کنم اما نمیتونم بنویسمشون.
همیشه شاد و موفق باشی.
سلام پری سیمای عزیز. حالش از چند روز پیش بهتره ولی هنوز به گفته دکتر هاش تا خوب خیلی فاصله داره. گفتن باید خیلی زیاد مواظبش باشیم.
موافقم پری خیلی سخته. چه بوقی بودم بچگی هام که خیال می کردم افراد این مدلی… کاش می شد عوضش کنم! کاش می شد فقط گاهی این نباشم که الان هستم! ولی بیخیال باز هم خدا رو شکر. جیگیلکم الان توی خونه خودشه. حالش کاملا رو به راه نیست ولی وحشتناک هم نیست. هنوز خونواده با یادآوریه اینکه داشتیم جدی از دستش می دادیم بی اختیار گریه می کنن و هنوز من گریه هام رو قورت میدم و می خندم و میگم بابا بیخیال چیزی نشد که خدا رو شکر کنین. و خودم از این تصور ترسناک چنان توی خودم می پیچم که چشم هام سرخ میشن. دست هام مشت میشن و ضربانم چنان سریع میشه که تند شدن نفس هام رو اطرافم به جز خونوادم حس می کنن و میگن چیزی شده پریسا؟
می دونی؟ زمانی که میگی تمام نوشتن هام رو درک کردی ولی نمی تونی بنویسی دقیقا می فهمم. نمی دونم واسه چی حس می کنم تو1جا هایی از جاده پشت سرت خیلی زیاد شبیه مال خودم بوده. کاش این شکلی نباشه ولی من حس می کنم که هست.
من هنوز هم اگر بشه حاضرم جای این بچه بیمار بشم. آخه راستش من خونوادم رو زیاد اذیت کردم پری سیما. الان تقریبا، اگر در تاریخ اشتباه نکرده باشم، حدود2سالی میشه که یاقی گری هام ظاهرا تموم شد و آرامش نسبی به خونواده کوچیک من برگشته. آرامشی که هر لحظه آماده شکستنه. این بنده های خدا هر لحظه از طرف من منتظر1انفجار نامطبوع شبیه دیروز هام هستن ولی نمیگن. آره پری من زیادی دردسر درست کردم ولی این بچه تمامش واسه خونواده خیر بوده. حتی در برگردوندن این آرامش نسبی سهم این بچه خیلی بزرگه. اگر خودش و محبت کوچولوش و وجود کوچولوش و صدای کوچولوش و دست های کوچولوش و مهر بزرگش نبود شاید من هنوز… من اگر جاش باشم حتی اگر دیگه نباشم جایی از جهان خیلی آسیب نمی بینه. ولی این بچه اگر1مو از سرش کج بشه جهان رو نمی دونم ولی کل خونواده من هیچ میشن.
ببخش صداقت های من همیشه تلخه و من تا جایی که امکانش باشه با تو صادقم واسه همین اینهمه تلخ شد. معذرت می خوام.
راستی! تولدت مبارک.
شاد باشی.
مرسی عزیزم ممنون از تبریکت.
آره گذشته هام زیاد روشن نیست اما مقصرش تقریبا خودم نبودم و بلاهایی که سرم اومدن نمیدونم شاید قسمت من بودن.
خانواده به اسمم قسم میخورن چون نمیدونن که چیا به سرم اومده و چیا رو دفن کردم.
امیدوارم آینده ی خودت و خودم خیر باشه.
ولی مال من تقصیر خودم بود. اولش خودم بعدش هم شاید1خورده… نه! فقط خودم. تقصیر کسی نبود جز خودم. من صاحب عقل و منطقم و اگر خودم نخوام خیلی از ماجرا ها سرم نمیاد. پس تقصیر خودم بود فقط خودم. باقی عوامل فقط مشوق بودن و پیش برنده. پری مهم نیست که خونواده نمی دونن. خدایی هست که می دونه و با وجود اینکه از خط به خط پرونده های بنده هاش آگاهه، باز هم دوستشون داره. باز دستشون رو می گیره و باز تا دلت بخواد مهربونه. با من به این سیاهی و سیاه کاری اینهمه مهربونه پس دلیلی نداره با تویی که اینهمه سفیدی جز این باشه.
دعای قشنگیه. خیر. کاش خدا بخواد و پیش بیاد. برای تو و برای من و برای همه.
شاد باشی.