بیست و چند سال پیش.
بچه بودم.
راه انگار خیال تموم شدن نداشت. چنان عجله داشتم برای رسیدن که وسط راه اگر مادرم نبود2دفعه محکم خورده بودم زمین. آخرش کفرش در اومد و دادش رفت هوا.
-بابا چته الان می خوری زمین درست راه برو دیگه!
خیالم به هیچی نبود. حتی داد مادر. فقط می خواستم برسم.
-تو یواش میری. داداش هم یواش میره بابا هم یواش میره. الان همه رسیدن فقط ما دیر کردیم.
گوش نمی دادم که واسه قانع کردنم چی ها میگن. فقط می رفتم. راه زیاد نبود ولی واسه من اون لحظه فاصله1قدم هم اندازه1جهان طول می کشید. عشقم فقط رسیدن بود و بس. می رفتیم مهمونی. مقصدم آشنا بود و نزدیک ولی دنیای کودکانه من تحمل اینهمه فاصله رو نداشت. مقصد واسه من و پا ها و دل کوچیکم چه دور بود. مقصد ما، خونه خاله بزرگه.
صدای هواری از رو به رو دوباره از جا پروندم.
-آآآآآآآیییی! اوناهاشن! اومدن! اومدن! عمو این ها اومدن!
مثل فشنگ از دست مادرم در رفتم.
-یونس! بچه ها کجاااااان؟
پسر خاله-پسر عمو یونس از همون فاصله مثل من جیغ کشید:
-اینجاااان. آبجی این ها همه اومدن. نازنین دوچرخه سوار شد بیاد دنبالتوووون داداش جون نذاشت نازنین داره گریه می کنهههه. بیاااااا.
خاله بزرگ من با عموم ازدواج کردن و من و بچه هاشون با هم خاله زاده و عمو زاده هستیم.
هیچ بنبست سفتی نمی تونست دیگه نگهم داره. مادرم بیخیال شد و فقط پشت سرم داد زد:
-مواظب باش!.
پرواز کردم. رو به رویی ها هم پرواز کردن. وسط راه رسیدیم به هم. خیابون پر شد از صدای جیغ های هیجانمون.
-آآآییی! نازنییین! سلااام!
-عههه! سلااام! عروسک هات چطورن؟
-خوبن نیاوردمشون. مال تو چییی؟
-همه رو آوردم. چندتاشون توی ماشین های یونس سوار شدن و بقیه خوابن.
-بچه هااا تا دم در حیاط مسابقههه!
-هورااااا!
همه بچه ها مثل1دسته گنجشک جیغ جیغ کنان ریختیم توی خونه خاله. تمام حیاطش پر شد از سر و صدا. خونوادهم هم پشت سرم رسیدن. بازار سلام و علیک بزرگ ها توی جیغ و داد ما بچه ها قاطی می شد.
-ببین دخترک ما رو! حالا نوه منو دیدی خودم رو یادت رفت؟ کو سلامت؟ کو بوس سهم خاله؟
توی بغل خاله بودم.
-سلام خاله جون سلام خاله جون. آخه دیر میشه.
خاله می خندید. دست هاش گرم بودن. شبیه دست مادرم بودن. قدش بلند بود. شونه هاش بالا بود. عطرش مثل مادرم بود.
-دیر نمیشه. بچه ها هستن. شما هم تا آخر شب هستید. تا بوس سهم خاله رو ندی نمی ذارم بری. زود بوس بده به خاله.
-آخه بابا گفت زود بریم.
-بابا واسه خودش گفت. عموجونت رو میندازم به جونش. زود باش بوسم رو بده!.
با خنده های از ته دل خاله خندیدم. بقیه بچه ها هم خندیدن. بوسه رو دادم و مرخص شدم. سر و صدا بود که می رفت آسمون و کسی خیالش نبود. مثل ماهی که رسیده باشه به دریا وسط بچه ها و بزرگ های آشنا می لولیدیم. بچه ها و بزرگ تر ها توی بغل ها دست به دست می شدن و بازار بوسه داغ بود. دختر خاله بزرگه، مادر نازنین، از اصفهان اومده بود که بمونه. این بهانه ای شده بود که همه جمع بشیم1جا. مثل تمام بهانه های ریز و درشت دیگه که همیشه بودن. غروب بود ولی کسی رفتن روز رو اصلا حس نمی کرد. ماه رمضون هم بود به نظرم. شب می رسید و کسی خیالش نبود. مجلس بود و شلوغی های پر از صفا. کسی از سر و صدای بچه ها از حرص دیوونه نمی شد. فقط گه گاهی1تشرکی بهمون می زدن که2دقیقه تقریبا جا می رفتیم ولی باز همون آش بود و همون کاسه. تشر ها هم جدی نبود و طرف خودش می زد زیر خنده که ببین عجب بلا هایی هستن این ها!.
نزدیک اذان در زدن. سر زودتر باز کردن در قیامتی شد اون سرش ناپیدا. دایی جون بزرگه بود با زنش و پسر هاش که هم بازی های خوبی واسه ما بودن. دیگه از خوشی عربده می زدیم. دایی جون بزرگه از اون آدم های دوست داشتنی و با صفایی بود که همه فامیل در توصیفش فقط1کلمه می گفتن. عزیز.
با ورود دایی جون بزرگه بزرگ تر ها هم مثل ما داد و هوار راه انداختن. دایی جون بزرگه با هر کسی1شوخی می کرد و دادش رو در می آورد و به سلام همه از کوچیک بگیر تا بزرگ جواب می داد. یکی رو قلقلک می داد، با اون یکی دست می داد، صورت یکی رو می بوسید و با اشاره به خاطرات زمان خدمت سربازی سر به سر یکی دیگه می ذاشت. من اون وسط می چرخیدم و مثل تمام بچه ها و تمام بزرگ تر های زیر اون سقف داشت وحشتناک بهم خوش می گذشت.
دایی جون بزرگه روی دست بلندم کرد و بوسیدم.
-چطوری دایی؟ الان باهات کشتی می گیرم می زنمت زمین.
از همون بالا داد زدم:
-نخیر این دفعه هم من برنده میشم تو ضربه فنی میشی.
کم نمی آوردم. دایی جون بزرگه این دفعه بر عکس همیشه هوس کرده بود الکی ضربه نشه و کیف ضایع کردنم رو ببره. من2دستی سرش رو چسبیدم و وسط هلهله و جیغ های تشویق بچه ها و سر و صدا و خنده بزرگ ها توی گوشش بلند داد زدم. دایی آخی گفت و گذاشتم زمین. با دست های کوچیکم که به زور1دست دایی داخل حلقهش جا می گرفت به خیال خودم پاش رو گرفتم و کشیدم که بی افته. دایی نشست و خوابید زمین و در حال خندیدن از وزوز گوشش شکایت داشت و من ذوق می کردم و وسط جیغ و داد های بچه ها بالا پایین می پریدم که آخجون باز دوباره زدمت زمین دایی جون!
در باز شد و شوهر خاله-عمو اومد. همه بچه ها مثل دیوونه ها ریختیم سرش و یادم نیست کی پیشگام شد که دیدیم همه دم گرفتیم و با تمام زورمون می خونیم:
-عمو، عمو، عمو، عمو،
عمو، عمو، عمو، عمو.
حتی نوه عموم و پسر دایی هام و یونس پسر خودش و خلاصه همه و همه بچه ها1صدا می خوندیم. عمو1بسته بادکنک نفهمیدیم از کجای لباسش در آورد و انداخت بالا.
-برید بگیرید ولی دعوا نکنید ها! برید.
اذان می گفتن. سفره پهن می شد. وسط اون قیامت شاد و شلوغ روزه ها باز شدن. قبول باشه ها و دعا ها بود که از هر طرف می رسید. مامان بزرگ و بابا بزرگ از شلوغی ما می خندیدن. شب تاریک نبود. روشن بود مثل روز.
مجلس بعد از افطار و آش گندم خاله بزرگه که مزهش رو هیچ جا جز خونه خاله نچشیدم پیش رفت و پیش رفت. بحث های بزرگ تر ها جدی تر و بازی های ما بچه ها داغ تر می شد ولی بچگی کردن هامون مانع شنیدن و فهمیدن هامون نمی شدن.
-خوب. بچه خواهر کوچیک هم که به دنیا اومد. قدمش خیر باشه انشا الاه.
-آره. باید بریم دیدنش مبارک باد.
-حالا که خودش نیست، من1چیزی بگم بین خودمون باشه. این بنده خدا دستش تنگه. شوهرش هم که خدمتش هنوز باقیه و تا بیاد طول می کشه. من میگم به عنوان کادوی تولد کوچولوش باید که بهش کادو بدیم. بیایید1کاری کنیم هم فال باشه هم تماشا. یا دسته جمعی پول بذاریم1چیز به درد بخور براش بگیریم که به کار زندگیش بیاد، یا همه پول بدیم که خودش هر طور لازمشه خرج کنه. هر کسی جدا بده ولی همه پول بدیم. این از پیشنهاد من. حالا هر کسی حرف داره بزنه و بزنیم.
-به نظر من فکر خوبیه.
-راست میگه من هم موافقم.
-راست میگه چی بهتر از این!
-من میگم پول بدیم بهتره. این هیچ وقت نمیاد بگه دستش تنگه. پول لازمش بشه ما خبر نداریم خودش هم هیچی نمیگه. پول بیشتر به کارش میاد.
-راست میگه. تازه الان خونه مادر شوهرشه شاید شوهرش که به سلامتی بیاد بخوان برن1جای دیگه بشینن الان هرچی براش بگیریم اندازه پول به کارش نمیاد. پس من هم میگم پول بدیم بهتره.
-راست میگه پول…
-پول پول….
-آره آره پول بدیم…
همهمه، هلهله، هوار، …
-فقط1چیزی. این بنده خدا حساسه. نکنه بهش بر بخوره؟
-ای بابا چرا بر بخوره؟ تولد بچه مگه بی کادو میشه؟ این رسمه. باید باشه. ناراحت بشه چرا؟ بیخود!
-باز این داداش بزرگه ما جوش آورد. بابا گفتیم شاید. انگار خواهره همین الان اینجاست این این طوری می کنه. احتماله دیگه.
-بیخود احتماله. نخیر ناراحت نمیشه. من خودم درستش می کنم.
عموم واسه دایی عصبانی شکلک در آورد که یعنی با کتک درستش می کنه و اول خود دایی جون بزرگه بعدش هم تمام مجلس از خنده رفت هوا.
-خوب حالا کی بریم دیدنش؟ توی بیمارستان که نمیشه اینهمه لشکر بریزیم. پرسنل در میرن.
دوباره خنده.
-صبر می کنیم فردا پس فردا میادش دیگه. بعدش میریم.
-فردا مرخص میشه. پس فردا شب اون و همه فامیل خونه من جمع میشیم همونجا هم کادو هامون رو بهش میدیم.
-داداش! ما همین هفته پیش خونه شما بودیم. باشه دفعه بعد.
-گفتم پس فردا شب همه خونه من بگو خوب. خواهر اینهمه پرحرف! ای بابا.
-ببین داداش خانمت هم بنده خدا خسته میشه حالا باشه چند روز بگذره جای پامون خشک بشه بعدا. پس فردا شب نه.
دایی جون بزرگه با عصبانیت دستش رو کوبید روی زانوش و با قهر بلند شد که بره.
-ما دیگه رفتیم. مصطفی! مجتبی! مرتضی! زن! پاشید بریم!
فریاد اعتراض مرد ها و زن های مجلس رفت هوا که ای باباااا بچه ای مگه تو مرد؟ چرا جوش میاری؟ آبجیجان واسه خاطر تو داره میگه بشین باباحالا دیگه!
دایی جون بزرگه دست بردار نبود.
-من برادر بزرگ این فامیل هستم یا نیستم؟ بعد از مامان و آقاجون من مرد بزرگ تر طایفه هستم یا نیستم؟
صدا های در هم.
-هستی بابا هستی بر منکرش لعنت! چرا عصبانی میشی؟ بشین بابا مامان و آقاجون نشستن زشته ناراحت میشن ببین مامان از همین الان داره اشکش درمیاد.
دایی جون بزرگه هنوز هوارش بلند بود.
-من اخلاقم سگیه. روی حرفم که حرف میاد اعصابم خورد میشه. اگه حرفم برو داره که دیگه حرفی روش نباید باشه. گفتم پس فردا شب همه خونه من1آبگوشت هم می ذاریم دور هم می خوریم. دیگه نه و نو میارید که چی؟
خاله جون بلند شد دایی رو بوسید و نشوندش سر جاش.
-قربونت برم داداش بشین چیزی نگفتیم که. تو و اخلاقت گلید. بشین چایی بیارم برات.
بابام با خنده زد روی پای دایی و وسط اون سر و صدا داد کشید:
-این مهمون دعوت کردنش هم با شمشیره. نزن مارو باشه میاییم آبگوشتت رو هم می خوریم. بشین چایی مارو زدی ریختی بابا! اه!
خلق دایی دوباره خوش شد و خندید و همه دوباره خندیدن و ما بچه ها هم بدونه اینکه بفهمیم واسه چی، باهاشون همراهی می کردیم.
-خوب، پس تصویب شد. کادوی خواهر از طرف همه ما پوله. هر کسی هر اندازه زورش می رسه آماده کنه. واسه اینکه فکر بد نکنه هم جدا کادو ها رو بهش میدیم. پس فردا شب خونه داداش. قبول؟
این دفعه هوار موافقت بود که رفت هوا. شلوغی دوباره رفت آسمون و استکان های چایی بود که دست به دست می شد. همه شاد و راضی و صمیمی و بابای من که اون وسط معترض هوار می کشید و از دست دایی جون بزرگه شاکی بود که استکان دوم چاییش رو سر کشیده خورده و دایی جون بزرگه از ته دل می خندید و بقیه بزرگ تر ها و همه ما بچه ها از ته دل همراهیش می کردیم. شب عطر صبح های صمیمی بهار داشت و ما که غرق صبح بودیم نمی دونستیم!
زمان حال. 5شنبه، 24دیماه1394
بزرگ شده بودم.
راه انگار خیال تموم شدن نداشت. عجله ای هم در کار نبود. آهسته و سنگین می رفتیم. من و مادرم و خاله ها. ساکت و قدم آهسته. راه طولانی بود ولی نه طولانی تر از زمانی که طی کرده بودیم تا به امروز برسیم. می رفتیم مهمونی. مقصد چه آشنا بود و چه غریب! می رفتیم دیدن چندتا آشنای عزیز. دیدن بابابزرگ، مامان بزرگ، خاله جون، دایی جون بزرگه، قبرستون!
دلم گرفته بود. دلم تنگ بود. از تمام دنیا دلم تنگ بود. نمی دونم چه دردم بود فقط می دونستم که دلم تنگه. از1ریل راهآهن رد شدیم و رسیدیم. صدای ترانه های عزا که دم در قبرستون می فروختن فضا رو پر کرده بود.
-چه شلوغه امروز!
-خوب5شنبه هست دیگه! بیا.
وارد شدیم.
-سلام اهل قبور.
بینمون سکوت بود و زمزمه های زیر لبی فاتحه هایی که می فرستادیم.
-خاله جون همینجاست. بشینیم.
نشستم. دست گذاشتم روی خاک سردی که کسانی روی پارچهش گل ریخته بودن. گل هایی که دیگه خشکیده بودن.
-سلام خاله جون. خیلی وقته دیگه بوس سهمت رو ازم نگرفتی. یادته؟ زنده که بودی دیگه یادت نبود. 17سال تموم بود که فراموش کرده بودی. کلی بدهکارتم. یادته؟
گوشه چشم هام به خارش افتاده بودن ولی خیس نمی شدن. زیر دست هام فقط خاک بود و خاک. زیر1پارچه سرد و زخیم. از خاله جون و خنده هاش و دست های گرم و عطر آشنا و شونه های مهربون و قامت بلندش فقط همین باقی بود. بوسه نمی خواست دیگه ازم. به فاتحه های بی اخلاصم مهمونش کردم. صدای درد از هر طرف قبرستون می اومد. دستی خورد روی شونه هام.
-اینجارو! ببین کی اینجاست! سلام دختر خاله-دختر عمو! معلومه کجایی؟ توی ختم خاله جونت که کسی به کسی نبود و حساب نیست. جز اون اصلا یادته ما کی هم رو دیدیم؟ چهلم خاله هم که نبودی. گفتن رفتی سفر! آره؟ ای بی معرفت! ما و شما توی دست و پای هم بزرگ شدیم. همه هم توی بغل خاله و زیر پر های بزرگ تر هامون قاطی هم بودیم. تمام مهر و محبت گذشته رو دادی رفت؟
سرم رو انداختم پایین. توی هوای یکی از اونهمه جمله بودم.
-یادته دفعه آخر کی هم رو دیدیم؟
دفعه آخر کی هم رو دیده بودیم؟ من و اون آدم ها که زمانی با برادر و خواهر فرقی نداشتیم دفعه آخر کی هم رو دیده بودیم؟ بقیهشون هم رسیدن و بازار سلام و علیک بین من و مادر و خاله ها و تازه رسیده ها بالا گرفت. ولی نه اون قدر بالا که فاصله های سرد بینمون رو پر کنه. و نه اون قدر گرم که سرما و سکوت غمناک بینمون رو بشکنه. انگار از روی نوشته می خوندیم.
-سلام.
-سلام.
-چطوری؟
چه عجب دیدیمتون!
-قربونت برم گرفتاریه دیگه!
-ای بابا همه گرفتارن.
-آره به خدا.
-فدات بشم.
-قربونت برم.
-مرسی عزیزم فدای تو.
-لطف داری عزیزم قربون تو.
…
فایده ای نداشت که وسط این نمایش مسخره دنبال رد پای صمیمیت های دیروز ها بگردم.
-من می خوام برم سر خاک بابابزرگ این ها.
مادرم با رضایت کامل از اون جمع جدا شد و همراهیم کرد.
-اینجان. بشین این وسط که دستت به هر2تا قبر برسه.
سنگ ها سرد بودن. مثل دل های ما. اون2تا سنگ سرد هیچ شبیه پدربزرگ و مادربزرگ من نبودن. عزیز هایی که همیشه دست های خسته و استخونیشون واسه بغل کردن ما بچه های شلوغ و بی قرار باز بودن. این سنگ های سرد چه سکوت غمناکی داشتن.
-شما2تا بگید. ما چی به سرمون اومد؟ چی شد که دیگه باید سر خاک عزیز های از دست رفتهمون دیدار هامون تازه بشن؟ ما کجا رفتیم؟ کجا گم شدیم؟ کاش بودید و می دیدید بلکه این طوری نمی شد!
بقیه هم کم کم اومدن و نشستن کنارم. دور قبر ها پر شد. پسر خاله بزرگه رسید. سلام و علیک های چند لحظه پیش و تبریک به مناسبت تولد بچه دوم یونس. و بعد،
-خوب، میگم اون زمینی که از آقاجون به مامان و شما ها ارث رسیده جریانش خیلی پیچیده شده. هم کوچیکه، هم جای بدش به ما رسیده، هم واسه سند زدنش خیلی خرج شده، هم اصلا ما دیگه بیشتر خرجش نمی کنیم و و و…
-تقصیر کسی نیست قرعه کشی شد و اون قسمتش افتاد به شما. می خواستید همون موقع بگید.
-خوب اون موقع که نمی شد. مامان زنده بود و درست نبود چیزی بگیم.
-مامانت بنده خدا که با مرده فرقی نداشت.
-خلاصه این سند و این زمین خرجش از صرفش بیشتره ما نیستیم.
-من تمام خرج هایی که واسه سند خوردنش کردم رو نوشتم. می تونید ببینید.
-نه درست میگید ولی ما اصلا نمی دونستیم اینهمه دردسر و خرج داره. اگر همگی رضایت بدید که…
… … …
بلند شدم.
-کجا میری؟
-سر خاک دایی جون.
-بیا می برمت.
همراه مادرم از اون هوای وحشتناک زدم بیرون. سنگ مزار دایی جون بزرگه سرد و ساکت به انتظار دست هایی نشسته بود که خاکش رو پاک کنن و زمزمه ای که به جای گله و مطل و مطلک1فاتحه ساده و صمیمی صاحبش رو مهمون کنه. فاتحه ای صمیمی به صمیمیت دل دایی جون بزرگه. دیگه نتونستم تحمل کنم.
-سلام دایی جون. خدا رو شکر که نیستی. نیستی ببینی دیگه هیچی حرمت نداره. بین طایفه پاشیده ما و بین زنده های روی زمین. خوبه نیستی ببینی حتی خاک عزیز هم دیگه حرمت نداره واسه زنده هایی که روی قبر های هنوز خیس صحبت زمین و پول و معامله می کنن و می خوان کلاه سر هم بذارن. نیستی ببینی اگر نیم ساعت دیگه این مذاکره طول بکشه دعوا میشه. دایی جون! خوبه که شما ها دیگه نیستید. باورت میشه؟ سیاهی این دنیا و این دل ها رو باورت میشه؟ سردی دل هایی که زمانی تمام کدورتشون رد دعوت مهمونی و تنگدستی یکی از عزیز ها بود رو باورت میشه؟ بخواب دایی جون. اینجا دیگه جایی واسه بیداری نیست! بخوابید. روح همگیتون شاد!.
واسه دایی جون بزرگه1فاتحه بارونی فرستادم و به فرمان حرکت بقیه بلند شدم. داشتیم بر می گشتیم. مهمونی تموم شده بود!.
با دلی گرفته تر از زمان اومدن همراه بقیه راه افتادم. دختر خاله ها-دختر عمو ها همراه برادرشون رفتن و بحث ارث و زمین رو هم با خودشون بردن ولی داستان تموم نشد.
-این ها چی می گفتن؟
-نمی دونم.
-ولی من می دونم. مردک پررو میگه چی؟
-اصلا بچه های این خواهر خدابیامرز ما همین طوری هستن. پررو و حقه باز و بی چشم و رو.
-آره بابا.
-جریان این رضایته چی بود؟
-هیچی بیخوده من که رضایت نمیدم.
-من هم همین طور. دارن چرت میگن…
… … …
فقط می شنیدم و حس می کردم1دریا توی چشم هام زندونی شده.
اون شب، مهمون یکی از خاله ها توی خونهش با دوست های دوران جوونی خاله ها و مادرم نشستیم و خندیدیم و حرف زدیم. ما به خاطرات اون ها گوش می کردیم و می خندیدیم و می شنیدیم که همش می گفتن وای یادش به خیر! چه دورانی بود! یادش به خیر! چه دنیایی داشتیم! یادش به خیر! چه همه چیز خوب بود! چه قشنگ بود زندگی اون زمان! یادش به خیر! کاش می شد باز هم همه چیز می شد مثل قدیم! یادش به خیر! یادش به خیر!
فریادی، حرفی، سؤالی، داشت ذهنم رو می جوید.
-این دنیایی که همه ازش گله دارن رو کی ساخته؟ مگه ما جزوش نیستیم؟ مگه نه اینکه ما همه با هم ساختیمش؟ مگه نه اینکه ما آجر های این دیواریم؟ این دنیایی که همه ترجیح میدن این شکلی نباشه رو کی این شکلی ساخته؟ کی به جز ما؟ پس چرا؟ چرا اون مدلی که حسرتش رو می خوریم درستش نمی کنیم؟ چی مانع میشه که روح ما برگرده و شفافیتش رو از هر جایی که جاش گذاشته دوباره پیدا کنه و دنیای اطرافمون رو دوباره رنگ عشق بزنیم؟ آخه چی شد که ما به اینجا رسیدیم؟ آخه برای چی؟
سکوت کردم. پرسیدنش هیچ فایده ای نداشت. فقط سکوت کردم.
-حواست کجاست؟ نمی خوایی بخوابی؟ بلند شو بیا بریم. دیر وقته. رختخواب. فردا صبح باید زود بلند شیم راه بی افتیم بریم خونه.
خسته تر از1کوه نورد بازنده بلند شدم و رفتم به رختخواب در حالی که1سؤال آزار دهنده توی سرم مثل ناقوس می چرخید و منعکس می شد.
-یعنی واقعا هیچ راهی نیست؟
دلم می خواست هرچه زودتر بخوابم به امید اینکه دیروز های شاد و سفید رو توی خواب ببینم. دیروز هایی که همراه بهار عمر ما رفتن و ما غافل بودیم. دیروز ها با بهار گذشتن و رفتن و ما بی خبر از اون ها و غافل از خودمون، وسط این جاده بی انتها جا موندیم!.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 1
- 17
- 10
- 226
- 70
- 1,441
- 12,395
- 300,635
- 2,670,840
- 273,476
- 257
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
سلام. نمیدونم کودکان امروز هم بزرگ بشن به یاد کودکیشون میفتن و حسرتشو میخورن یا نه.
فقط میدونم به جز آلودگی هوا خیلی چیزها هست که نفس کشیدن رو برامون سخت کرده. هزار بهانه میاریم که مهمون نیاد خونمون و خودمون هم جایی نمیریم که یه وقت به جبرانش خونمون نیان. خلاصه این که مثل یه خواب شیرین از اون دوران قشنگ گذشتیم و فقط میتونیم یادش کنیم و بپذیریم واقعیت زندگی ما هر روز تلختر از دیروز داره خودشو بهمون نشون میده. ممنون پریسا.
سلام. جدی تو اومدی اینجا یا این خواب دم صبحه که می بینم؟ نه مثل اینکه واقعا هستی!.
هیچی ندارم بگم جز1تأیید دردناک به کامنتت. تمام کامنتت. ولی یعنی واقعا هیچ راهی نیست؟ یعنی واقعا نمیشه هیچ مدلی درستش کنیم این جهانی رو که با تاریک شدن روح ما تاریک شده؟ یعنی هیچ راهی نیست؟
بیخیال الان دوباره گریهم در میاد.
باورم نمیشه اینجا دیدمت. ممنونم که اومدی. شکلک آب زرشک میدم بهش چون مهمون افتخاری و تشریفاتی و از این چیز هاست.
ایام به کامت.
سلام پریسا.
تو دوباره من مغرور رو با این پستت به گریه انداختی.
منم میگم خدا بگم چیکارت کنه که منو بد جور هوایی کردی.
منم گذشته هامو با همه ی شیرینیهاش میخوام، چطور میشه با فقدان گذشته و گذشتگان کنار اومد، اه که چقدر ما پر رو هستیم که میتونیم بدون همه ی اونا زندگی کنیم.
بعضی وقتا حال خودم از خودم به هم میخوره.
ما الآن کی هستیم؟ چی داریم؟ چی هستیم؟ چه کار میکنیم؟
فقط یه گذران پوچ و الکی.
به خدا که همون دایی بزرگه و خاله بزرگه با اون سن و سالشون خیلی شاد تر و امیدوارتر از الآن ماها زندگی میکردن.
خوشا به حالشون که رفتن و این بی ارزشی روزگار حالی مارو ندیدن.
واقعا نسل کودک و نوجوان امروز ما هم یه روزی میخوان حسرت الآنشون رو بکشن؟
صدای سکوت و صدای زنگها و کلیک موبایل و کامپیوترشون رو به رخ آیندگان بکشن؟
از قهرمانای خیالی بازیهای کامپیوتری و رایانه ای شون یه تصویر دوست داشتنی و حسرت بار بسازن و به خاطر از دست دادنشون اشک بریزن؟
ما بزرگترها هم که بی حال و حوصله تر و بی روحتر از اونا، اونم به خاطر از دست رفتن همه ی شادیهای گذشته.
حالا لا اقل اونا اون روزا رو ندیدن که بخوان حسرت بخورن، این ما هستیم که به یاد گذشته الآن غمگینیم.
خیلی عالی بود.
مثل همیشه به یاد موندنی و ارزشمند.
سلام آقای چشمه.
خیلی جا هاش رو پاک کردم که هم طولانی تر از این نشه و هم حوصله اهل محله رو سر نبرم. رفتن غریبونه بابابزرگ رو ننوشتم. خواب غمناک و ابدی مامانبزرگ توی اون صبح تاریک رو ننوشتم. سال های آخر دایی جون بزرگه رو ننوشتم. سال هایی که اون تومور لعنتی تمام توانش رو ازش گرفت. عید آخری که همه رفتیم خونش و دایی جون نه می تونست بلند شه نه می تونست حرف بزنه، با اینهمه تمام ما رو با اینکه بزرگ شده بودیم با اشاره صدا زد پیش خودش و به هممون عیدی داد. از صحنه دردناکی که دستش واسه اینکه بره توی جیبش و اسکناس در بیاره و بیاد بالا و بده دست ما حس نداشت و زندایی دستش رو گرفت و کمکش کرد تا دستش رو کنه توی جیبش و پول در بیاره و دستش رو براش آورد بالا تا عیدی هامون رو با دست خودش بده دستمون. از اشک هایی که هرچی زور زدیم پشت لبخند های مصنوعی مخفی کنیم1دفعه مثل آبشار ریختن روی دست های بی حس دایی جون. درد این آگاهیه تلخ رو که این عید قطعا عید آخره که دایی با ماست رو ننوشتم. رفتنش رو ننوشتم. سردی خاکش رو ننوشتم. رفتن عمو رو ننوشتم. اینکه دعوا ها و قهر های فامیلی سر هیچ و پوچ باعث شد از خونواده ما که زمانی با خونواده عمو یکی بود و جدا نمی شد، فقط من اون هم با اصرار و تمرد از فرمان خونواده توی ختم عمو حاضر بشم رو ننوشتم. گریه های بچه های عمو زمانی که دیدنم رو ننوشتم. بوسه آخر به جنازه سرد خاله رو ننوشتم. بوسه ای که بدونه موافقت خونواده رفتم جلو و خم شدم و بهش دادم. بوسه آخر به جسم بی حس و سردی که اصلا شبیه خاله من نبود. بوسه ای که از خونواده من، فقط من بهش دادم. از اعضای خونواده من بقیه با نگاهی بی اشک فقط ایستاده بودن و تماشا می کردن و ترجیح می دادن من هم عقب وایستم و کنارشون در محدوده امن و مطمئن با تشریفات تدفین پیش برم. این ها رو ننوشتم.
چرا اینهمه اذیت شدید؟ من که چیزی ننوشتم. دیروز هایی رو نوشتم که همه ما کم و بیش داشتیم. چرا اینهمه اذیتمون کرده؟ چون از دست دادیمشون؟ چرا از دستمون رفت؟ کی مقصره؟ واقعا خود ما کاملا بی تقصیریم؟ واقعا هیچ تقصیری در این تاریک شدن ها متوجه ما نیست. برای من که هست. خیلی هم هست. کاش حواسم جمع تر بود! کاش از حالا حواسم جمع تر می شد! کاش می شد سهم خودم رو از صبحی که دیگه نیست بخوام. کاش می شد! کاش می شد که این سیر جهنمی به طرف هیچ رو1دست قوی متوقف کنه!
ممنونم از حضور شما.
سلام.
چی میشه گفت؟!
هیچی!
و بدتر از هیچی اینه که هیچ راهی هم برای برگردوندن اون همه زیبایی و صمیمیت و یکرنگی نیست؛ چرا؟
چون هیچ کس دیگه واقعاً اونی که اون زمان بوده نیست و از ته دلش هم نمیخواد اون زمان ها زنده بشن چرا؟
چون که اون زمان ها اگر فرد الف با فرد ب رابطه ای برقرار می کرد دیگه در پی خوب یا بد بودن و پاک بودن یا نبودن طرف مقابلش و در کل دنبال قضاوت کردنش نبود و اون شخص رو فقط و فقط به خاطر خودش می خواست ولی حالا که قضاوت کردن ها اومده وسط و ما تا یک نفر رو با تمام قدرت ذهنیمون حلاجی نکنیم نمی تونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم انگار که یک نیت شومی یا قصد پلیدی داشته باشه که بعد از برقراری رابطه بینمون بهش پی ببریم و از کارمون پشیمون بشیم.
مسأله اینه که طرف مقابل هم همین کار رو در حق ما انجام میده و به قضاوت ما میشینه و اینه که دیگه هیچ رابطه ای یا با کمی اغماض رابطه های خیلی اندکی به صورت دلی به وجود میان و دیگه از اون همه صفا و صمیمیت گذشته ها خبری نیست.
سؤال من اینه که امروزی ها میخوان فردا پس فردا به چیِ امروزشون ببالند و به عنوان خاطره های به یاد موندنی ازش تعریف کنند؟
عالی بود و زیبا
موفق باشید.
سلام دوست من. اعتماد ها رفتن. عشق ها رفتن. باور ها رفتن. اهل دل رفتن. در این دوران تاریک دیگه جایی واسه دل نیست. زمانی که۱کسی این ها رو بهم می گفت حس می
کردم دنیا داره روی سرم خراب میشه. باورم نمی شد. کاش اون زمان باور می کردم بلکه امروز از مرور روز های گذشته وسط این شب سیاه اینهمه دردم نمی اومد! با اینهمه
من هنوز و هنوز و همیشه دنبال جواب پرسشم هستم. یعنی واقعا هیچ راهی نیست؟
ممنونم که هستید.
ایام به کام.
راه هس. ولی کار تو تنها نیس. اندازه تمام دلا دست میخواد. هی راسی کامنتای پست قبلیت سرجاشه خاطرت تخت. رو کامنتای من آزمایش کن بیخیل من خودیم حالشو ببر. بنویس پریسا بازم بنویس میخوام زیاد اینجا چیز جدید بخونم. منتظرما, فعلا بای
سلام یکی. حالا که خوش اخلاق شدی باهات موافقم. راه شاید باشه ولی درست میگی. به تعداد تمام دل های جهان دست لازمه تا اینهمه تاریکی رو پاکشون کنیم. ولی یکی! کو دل؟ نیست یکی. نیست!
ممنونم بابت خاطر جمعی و بابت حضور و بابت همه چیز.
ایام به کامت.