نمی دونم من تار می بینم یا واقعا تاره!

سلام به همگی. ببینم اینجا ها چه بی صداست؟ مگه میشه مگه داریم؟ خخخ!
بیخیال الان خرابش می کنم آخجون!
بچه ها به نظر شما من خیلی بدجنسی کردم آیا؟ صبر کنید الان میگم دیگه!
شاید برای شما هم پیش اومده باشه که حس کنید1توقعی به شدت نابجاست ولی در همون حال مطمئن نباشید حرصتون از این توقع نابجا درسته یا نه. برای من چند روز پیش این اتفاق افتاد و گفتم بیام اینجا1کمی نق بزنم وجدانم یا سبک تر بشه یا سنگین تر.
اواخر آذرماه بود که واسه ما1کلاس ضمن خدمت توی محل کار خودمون گذاشتن. یعنی مدرسه ما میزبان بود و از همه جا می اومدن. جلسه اولش رو من یادم نیست واسه چی غیبت داشتم ولی جلسه های بعدیش رو رفتم. جلسه دوم به محض رسیدن همکارم خفتم کرد که بیا ببینم کجایی ببین من و فلانی و بهمانی توی گروه بندی1گروه شدیم تو هم نوشتیمت جزو خودمون. کلی هم ممنونشون شدم و کلی هم حرصم گرفت که شبیه نخودی ها باهام رفتار کردن و کلی حس ثواب بهشون دست داد.
-خوب ممنونم ولی شما ها هر کدوم1کاری کردید کاش به من هم می گفتید1چیزی انجام می دادم.
طرف بزرگوارانه گفت نه بابا چیزی نبود لازم نیست و کلی من حرص خوردم.
باید هر گروه1تدریس نمونه انجام می داد و بگذریم از جزئیاتش که من هیچ خوشم نمیاد و مطمئنم که شما هم با من موافقید. موافقید دیگه مگه نه؟ شکلک تهدید یواشکی از زیر میز که یا موافقید یا بعدا صحبت می کنیم. خخخ!
خلاصه توی کف حرص خوردن بودم که مربی اصلی کلاسی که من امسال کمکیش هستم رسید. این بنده خدا آدم جالبیه. از هر چیزی1پیشنهاد می کشه بیرون. تا چشمش افتاد به من1دفعه پرید گفت ببین تو سر کلاس واسه هر مطلبی که بهت می سپارم به بچه یاد بدی1شعری چیزی از خودت درمیاری الان1شعر در مورد موضوع ما بنویس بعد از تدریس گروه ما بخون توی ارائه کار امتیازمون بره بالا. موضوع تدریسمون موجودات زنده و غیر زنده و تشخیص این2تا از همدیگه هست. چرتم پاره شد.
-خانمی من که شاعر نیستم اون بیت ها همه بی سر و ته هستن واسه اینکه بچه به آموزش موزیکال جواب بده وگرنه من…
بی فایده بود. درضمن این تنها فرصتی بود که می شد نخودی نباشم و از این حرص خفه نشم. گفتم اینجا نمی تونم. من میرم توی کلاس خودمون شما نذار استاد غیبتم رو بگیره.
-باشه برو من مواظبم. طولش نده2ساعت دیگه برسون. ساعت11دیگه با شعرت اینجا باش.
خندم گرفت.
-همچین میگه شعر که یکی ندونه خیال می کنه میرم واسه دیوان سعدی جوابیه بنویسم. باشه من رفتم.
بگذریم از اینکه اون روز چه پدری از من در اومد تا1چیزکی سر هم کردم و بردم تحویل دادم و آخرش هم مجبور شدم خودم بخونمش و واااییی خدااا!
دردسر به همینجا ختم نشد.
گروه ها کار ها رو ارائه دادن و خوشبختانه ما از اون موفق هاش بودیم.
شد و1هفته گذشت.
5شنبه سوم دیماه جلسه سوم کلاس ما بود. من زیر ماسک و زیر فشار استرس1سری کار ها که باید انجامشون می دادم و چون از شما چه پنهون خیلی مجاز به انجامشون نبودم و باز هم از شما چه پنهون دفعه اولم بود که به این شدت غیر مجاز می رفتم، داشتم رسما دق می کردم و خوشبختانه کسی متوجه نبود.
گوشه کلاس داشتم زیر ماسک سرماخوردگی به خودم می پیچیدم که یکی صدام زد.
-خانم سلام. ببخشید شما همون خانم روشندل بودید که اون هفته شعر نوشتید؟
-سلام. نبودم. هستم. بله من هستم.
-وای خوشبختم. چه خوب خوندید. چه قشنگ نوشتید و چه…
اه که چه بدم میاد از اینکه از1چیزیم بیش از حدش تعریف کنن! طرف حس می کرد چون من نابینام این کاری که کردم زیادی بزرگ و قابل تحسینه. مثل اینکه1بچه3ساله بره نون بخره و1عالمه تشویقش کنن در حالی که داداش بزرگش میره از اون سر شهر خرید1خونه رو انجام میده و کسی هم تشویقش نمی کنه. بگذریم. تشکری کردم و خواستم به درد خودم بپیچم که دیدم طرف ول کن نیست.
-خانمی شعرت خیلی قشنگ بود. ما مال فلان مدرسه ایم. میشه شعرت رو بهمون بدی؟
-شما لطف دارید ولی اون رو من ارائه دادم و دیگه به درد شما نمی خوره.
-بله می دونم ولی قشنگ بود داشته باشم به درد می خوره.
-معذرت می خوام ولی اون کاغذ رو امروز نیاوردم. حفظش هم نیستم. من مال همین مدرسه هستم. بعد از این دوره هر مدلی که بفرمایید در خدمتم.
-حالا نمیشه امروز1لطفی کنید؟
-خانمی به خدا من کاغذش همراهم نیست.
-خوب شما بگو من بنویسم.
-عرض کردم که حفظ نیستم. من معذرت می خوام.
-آخه بعدا شما رو کجا پیدا کنم؟
-باز هم عرض کردم که من مال همینجام.
-عه؟ مال اینجایید؟ خوب پس من مزاحم میشم.
-در خدمتم.
اون روز هرچند بسیار سنگین ولی بلاخره گذشت و تموم شد. فرداش جمعه بود و من ضربه ماسکم شدم. تمام هفته بعدش رو مدرسه نرفتم و تا2شنبه هفته آیندهش کلا از فضای زندگی واقعی بیرون بودم و جای شما رو خالی نمی کنم چون تمامش مال خودمه، اون روز ها رو کامل و دربست در رویا سیر می کردم.
خلاصه، به نظرم2روز بعد از غیبت طولانی و بازگشتم به مدرسه بود که با همکارم رو به رو شدم که صاف رفت سر اصل مطلب.
-ببین اون شعره بود نوشته بودی، می خوانش. بگو من بنویسم.
تعجب کردم.
-من که الان هیچیش یادم نیست. بذار باشه امشب کاغذش رو پیدا می کنم فردا میارم شما بنویس بهشون بده.
-فردا چرا خوب الان بگو دیگه.
-باباجان به اون خانمه هم گفتم من حفظش نیستم به خدا نیستم به پیر به پیغمبر نیستم.
-خوب عیبی که نداره همین طوری الکی1چیزی سر هم کن بگو دیگه. مگه چی هست؟ چندتا کلمه هست دیگه. جدی که نیست. خوب چی بود؟ بگو بنویسم.
-خوب اگر اینهمه آسونه شما خودت بگو. یعنی بنویس.
-ای بابا خوب بگو دیگه. شعره چی بود بگو بنویسم.
چند لحظه دنبال کلمه و جمله هایی گشتم که به اندازه کافی منطقی باشن که بشه باهاشون اون بنده خدا رو قانعش کنم ولی فایده نداشت. اتفاقا اون روز روز شلوغی بود. از1طرف بچه ها شلوغ می کردن، از طرفی خودم حس تفکر و تمرکز روی داستان های این شکلی رو نداشتم، از1طرف هم این بنده خدا روی مغزم نشسته بود و هی با خودکار بهش سیخونک می زد که خوب بگو دیگه.
-خانمی من نمی تونم واقعا نمی تونم. بلد نیستم. شعر که محاوره نخودچی کشمش نیست همین طوری کشکی بپاشم بیرون! به خدا الان1جمله شبیه شعر هم توی سرم نیست. شما صبر کن فردا اون کاغذ لعنتی رو میارمش.
-بابا بلد نیستم چیه؟ همین طوری1چیزی بگو دیگه. اون روز هم بلد نبودی خوب گفتی دیگه.
-اون روز من اومدم توی کلاس در سکوت2ساعت فکر کردم تا تونستم بنویسم نه جایی شبیه اینجا و الان که از هر طرفش داره واسه اعصابم میاد. من الان هیچی نمی تونم بگم.
-بابا میگم الکی1چیزی سر هم کن بگو. خوب چی بود؟
حس می کردم توی گوشم داره صدای زنگ میاد. هر زمان اعصابم زیاد لای گیره می مونه این شکلی میشم. نه بچه ها دست بردار بودن نه این بنده خدا. حس کردم الانه که از جا در برم.
-پریسا! مسلط باش! توی محل کار هستی. مسلط باش. سکوت کن! سکوت کن سکوت!
دیگه جواب ندادم و مشغول سر و کله زدن با بچه ها شدم و طرف هی می گفت خوب چی بنویسم و من هیچی نمی گفتم. طرف چندتا از خودش گفت که من ادامه بدم ولی ندادم. امیرعلی بچه پرحرف و شیطون کلاس زد زیر خنده.
-خانم جهانشاهی هیچی نمیگه عوضش خانم فلانی خودش داره به جاش شعر میگه شعرش درنمیاد.
نتونستم خندم رو قورتش بدم. خانم فلانی هم ظاهرا شبیه من بود با این تفاوت که نتونست نارضایتیش رو قورت بده.
-خانم جهانشاهی الان حرف نمی زنه چون دلش نمی خواد اگر خودت رو بکشی هم هیچی نمیگه. خانم جهانشاهی بگو دیگه!
زنگ تفریح خورد و طرف اومد که برای نمی دونم چندمین بار بگه خوب چی بنویسم که دیگه تحملم تموم شد.
-خانم! عزیز! بابا! آخه چرا ول کن نیستی؟ دارم میگم من هیچی از اون نوشته آشغال کذایی یادم نیست. چه جوری بگم که بیخیال بشی؟ ول کن دیگه عجب گیری کردم ولم کن!
-ببین! آخه از1مدرسه دیگه می خوان خوب تو هم1چیزی…
دیگه هیچ طوری نمی تونستم جلوی انفجارم رو بگیرم. خودم رو ول کردم چون چاره دیگه ای نداشتم.
-مدرسه دیگه؟ گور پدر مدرسه دیگه! ولم کن! بیخود کردن که می خوان. من نمی خوام. اصلا می دونی؟ اون کاغذ و اون نکبت رو نمی خوام بهشون بدم. واسه چی بدم؟ اون1مدرسه دیگه که داری به خاطرش پدر من و خودت رو درمیاری چیش به تو و من می رسه که45دقیقه تمام دارم میگم نمی تونم و ول کن نیستی؟ واسه چی هر کسی هر غلطی می خواد کنه ما و مدرسهمون باید مثل پرچم پاره بپره جلو باشه که آخرش بگن آفرین به این مدرسه که توی همه چی اوله ولی من عضو این مدرسه همه چی تموم واسه چند روز مرخصی لعنتی که از راه درست و صدق بشه گرفتش به هر دری بزنم و آخرش هم هیچی؟ اون هم در حالی که می دونم و دارم می بینم که همکار ها توی مدرسه های دیگه اوضاعشون حتی1درصد هم شبیه ما نیست؟ چند امتیاز از تعریف های لعنتی که از اینجا کردن رسیده به تویی که داری واسه اون مدرسه دیگه زور می زنی و به من که اصلا به حساب نمیام؟
طرف بنده خدا دید حالم خوش نیست زد به همدردی.
-آره به خدا این رو که راست میگی. من گفتم چون اون ها مال مدرسه دیگه هستن و منتظرن دیگه دیر نشه و…
-بله که راست میگم. من اصلا دلم نمی خواد به هیچ مدرسه ای هیچی بدم. شعر من یا هر چرتی که نوشتم مال خودمه به کسی هم نمیدم اون ها هم بیخود منتظرن نمیدم نه امروز نه فردا نه هیچ روزی. نمی خوام بدمش نه به هیچ کسی نه به هیچ مدرسه ای دیگه بسه.
ماجرا تموم شد. من کاغذم رو به اون ها ندادم. همکارم هم یا فراموش کرد یا زد به فراموشی. ولی من یادم نرفت. از اون روز دارم فکر می کنم واقعا باید چیکار می کردم؟ کار درست چی بود؟ اینکه سعی می کردم طرف رو قانع کنم؟ که البته سعی کردم و نشد؟ یا اینکه زور می زدم و به هر قیمتی شده بود1چیز هایی سر هم می کردم و تحویلش می دادم؟ که این رو هم سعی کردم ولی نشد؟ یا اینکه از جا در نمی رفتم و اجازه می دادم طرف تا ظهر همین شکلی ازم چیزی رو بخواد که اون لحظه واقعا ازم ساخته نبود؟
اصلا چرا ما باید اینهمه… چرا اون آدم نوشته هام رو می خواست فقط به صرف اینکه اون لحظه براش جذاب بود؟ از خودم نمیگم بعضی از ما واقعا آدم های عجیبی هستیم.
1بار1کلاسی داشتیم که طرف اسم و آدرس و کار با چندتا سایت رو برام نوشته بود توی کاغذ داده بود بهم. بقیه خودشون از روی تخته نوشته بودن و استاد که دید من نمی تونم بخونم بهم لطف کرد و برام نوشت داد بهم. فرداش1همکار اومد پیشم گفت میشه اون کاغذت رو بدی من بنویسمش؟ گفتم اختیار دارید ولی کاغذ توی کلاسه. شما تشریف بیارید اونجا بنویسید چون ساعت کلاس من مجاز به خروج نیستم. طرف با خونسردی کامل گفت نه زنگ کلاس که من هم کلاس دارم زنگ تفریح هم که خوب نمیشه که. شما بهم بده امشب ببرم فردا برات بیارمش.
وا رفتم.
-خانم این فقط چند خطه1نصفه زنگ تفریح هم زمان نمی خواد. ظرف3دقیقه میشه بنویسیدش.
-نه آخه می دونی؟ اینجا نمیشه. شب توی خونه راحت تر می نویسم. شما بده فردا میارم برات.
توی دلم به بدجنسی خودم خندیدم و گفتم ببخشید الان همراهم نیست باشه فردا صبح شما تشریف بیارید دم کلاس ازم بگیریدش. من نمی تونم بیارمش دفتر. منتظرتونم.
قصد تحقیر کسی رو نداشتم ولی حس کردم این بنده خدا اصلا به فهمش نرسید که چی داره می خواد. می خواست من بلند شم برم کلاس اون کاغذ کذایی رو براش ببرم تا برداره ببره خونه شب اگر دلش خواست و یادش بود از سرش بنویسه و صبح اگر گمش نکرده بود برام بیاره و حتی حاضر نبود به خاطر چیزی که خودش می خواد چند ثانیه از زمانش رو تلف کنه و چند قدم تا در کلاس من بیاد. با همون خونسردی خودش گفتم فردا صبح توی کلاسم در خدمتم. حتما تشریف بیارید منتظرتونم.
طرف نیومد. نه فردا نه هیچ روز دیگه ای. مشخص شد که اصلا براش مهم نبود. فقط می خواست کاغذه رو داشته باشه. فقط همین. این داستان کاغذ شعر من هم از همون مدل بود و حرص من از اینجا بود که واسه هیچی من باید اینهمه زور می زدم.
نمی دونم من اشتباه می بینم یا این اوضاع واقعا اشتباهیه. شما چی میگید؟
ایام به کام.

2 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «نمی دونم من تار می بینم یا واقعا تاره!»

  1. رضا می‌گوید:

    سلاام من هم وقتی کسی بهم خیلی گیر بده و چیزی رو بخاد لج میکنم و چیزی رو که میخاد بهش نمیدم خخخخخخ
    دست خودم نیست
    اوضا اشتباهی هستش شما هیچ مشکلی ندارید و نخاهید داشت
    کلن نمیدونم چرا بعضی ها هر چقدر میگی که علان نمیتونم کاری رو بکنم باز گیر میدن تا اون کار رو براشون انجام بدیم خوب اگه میتونستیم که همین اول که گوفتی کارت را انجام میدادیم دیگه
    نمیدونم ولاه چرا اینجورین!
    منتظر پست هایه بعدی شما هستم منتظرم هاااااااا!

    • پریسا می‌گوید:

      سلام رضا. این عادت از بچگی باهام بود و هنوز موفق نشدم ذات خبیسم رو اصلاحش کنم و در جواب گیر دادن های ملت برعکس عمل نکنم. دست خودم نیست. ولی خداییش بد به طرف پریدم. گناه داشت ها! 1کوچولو تمرکز کن! نه ولش کن نمی خواد اصلا خوب کردم چرا رفت روی کاغذم ببخشید روی شعرم نه ببخشید روی اعصابم؟
      وایی خدا تا حالا یکی بود الان2تا شدن این هم شبیه یکی میگه منتظرم! خدایااا به دادم برس! شکلک درموندگی.
      ایام به کامت.

  2. یکی می‌گوید:

    خب حالا شعره چی بود اینجا بگو من میخوام داشته باشم بدردم میخوره. زود بگو دارم مینویسم بگو. خب چی بود? کجا رفتی کاغذ نمیخواد ک چی هس حالا مگه چنتا کلمه سرهم کن بگو دیگه. خب نوشتم بگو زود باش منتظرم زود زود باش بگو دیر نشه منتظرم دیگه بگو. پوخوخوخوخوخوخوخو

  3. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    هیچی نیست.
    باز هم شما دارید الکی سخت می گیرید.
    کارتون هم هم الآن درسته و هم اگر هر کدوم از کارایی رو که نوشتید انجام می دادیید باز هم درست می بود.
    مردم این روزگار بلا نسبت شما قاطی دارند ها
    فقط آسون تر بگیرید همه چیز حل میشه.
    تازه اگر من بودم قطعاً به جای این که فقط عصبانی بشم طرف رو یک دل سیر حساااابی کتک هم می زدم.
    برام هم اصلاً در اون لحظه مهم نبود که اون شخص دقیقاً چه کسی هست و من کجا هستم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      یعنی خداییش به خودم امیدوار شدم که خشن ترین موجود زمین خاکی خدا نیستم. من فقط از جا در رفتم نزدمش به خدا. شما می زدید طرف رو! جدی الان حالم بهتره. آخجون یکی بدتر از خودم پیدا شده الان من کلی بهتر شدم! توضیحش رو بلد نیستم ولی این مدلیه. خخخ!
      جدی به خدا می خواستم شب کاغذ رو پیدا کنم ببرم بهشون بدم اگر این مدلی نمی شد. ولی… شاید لجبازیم بی محتواست اما هست و من از پسش بر نمیام. کاش من ظرفیتم بیشتر بود!
      ایام به کام.

  4. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    اول اینکه با این که نترسیدم ولی موافقم.
    دوم اینکه اون شعر مال خودت بود و مسلما اصرار برای به دست آوردن و استفادهش مشکوک میزده.
    بعدش هم تازه اگر هم میخواستن و تو میخواستی بهشون کمک کنی باید یه فرجه ی نیم ساعته و یه وسیله ی نقلیه ی اختصاصی در اختیارت میذاشتن تا بری و اون کاغذ لعنتی رو با خودت میاوردی.
    در آخر هم بازم اعتقاد دارم که اصلا نباید اون شعر رو در اختیارشون میذاشتی که نذاشتی و همینطور که خوب کاری کردی.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه.
      اول اینکه از چی باید می ترسیدید؟ شما دوست هستید حتی اگر دلتون نخواد و در قلمرو من دوست ها نباید از هیچ چیزم بترسن. حتی زمان هایی که به قول1عزیزی کاملا غیر قابل کنترل باشم. داخل پرانتز: گاهی پیش میاد. زمان هایی که از شدت خشم بزنه به سرم. پرانتز بسته.
      دوم اینکه آخجون. اصولا در این مدل اوضاع وقتی1کسی تأییدم می کنه همچین عشق می کنم به مفهوم کاملا واقعی. به خدا آقای چشمه شعره اصلا شعر نبود1چیز جفنگی بود مثلا به زبون بچه ها. من هم واقعا می خواستم بهشون بدم ولی بعد از این ماجرا دیگه نخواستم و ندادم و هنوز هم دلم نمی خواد پس نمیدم. شکلک لجبازی های بی محتوای مدل پریسایی.
      سوم اینکه من واسه کامنت دادن توی سایت شما مشکل دارم واسه همین گاهی هستم گاهی نیستم. نمی دونم ایراد کجاست ولی گاهی هیچ طوری نمیشه و گاهی خیلی سخت میشه و انجامش میدم ولی من هستم. حتی زمان هایی که کامنت هام نمیره.
      چهارم اینکه، هیچی دیگه چهارم نداره که!
      شاد باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *