این هم اتفاقی بود واسه خودش!

سلام به همگی.
چه حال چه خبر؟ اینجا هواش دمدمیه. دیروز بارون بود امروز آفتاب. شایعات النینو زد حسابی اوضاع رو به هم ریخت و خودش هنوز نرسیده. راستش بد خواهیه ولی دلم می خواد که بیاد. شکلک بدجنسی. شکلک بی شکلک دلم می خواد این نکبت بیاد و اتفاقا حسابی هم همه جا رو بگیره. برف دلم می خواد. برف سنگین از جنس گذشته ها! می خوام بباره. می خوام همه جا سفید باشه. سفید1دست. می خوام اون قدر بباره که بتونم حسش کنم. آسمونِ زمستون رو دلم می خواد. با بارون هاش. با برفش. با ابر هاش. آسمونی که راست می گفت و تقلب نمی کرد نه این آسمون الکی صاف رو که توی زمستون واسمون نقش پاییز و بهارِ بیمار می زنه.
بله درست حدس زدید. من حرف دارم. گفتنی های نگفتنی زیاده ولی… نمیشه نوشت. نمیشه بنویسم. نمیشه اینجا بنویسم! گاهی به نظرم می رسه فقط2قدم مونده برسم به انفجار. ولی2قدم طی میشه شاید هم نمیشه و1دستی می کشدم عقب و خودم نمی فهمم و به هر حال انفجاری در کار نیست. شاید هم به گفته1کسی ظرفیت منه که کش میاد و فعلا داره کش میاد. ولی من حرف دارم. حرف هایی که از جنس نوشته های عادی نیستن. کاش می شد1طوری از این بار اضافی تخلیه می شدم!
بیخیال. این رو هم بیخیال.
بیخیال!
بگذریم. بذار ببینم! خوب موضوع موضوع موضوووووووووع، آهان پیدا کردم.
بچه ها امروز روز عجیبی بود. عجیب و غیر منتظره و1طور هایی جالب واسه من.
امروز تونستم به خط بینایی چیز بنویسم! کج و افتضاح و بد خط بود ولی1بینا با دقیق شدن می شد که بفهمه چی می خوام بگم. به گفته همکارم که مربی آموزشم شد و یادم می داد، این واسه جلسه اولم عالی بود!
بچه که بودم بیناییم بد نبود. کامل نبود ولی بد هم نبود. دکتر ها به خونوادم هشدار دادن که اجازه ندید این بچه از بیناییش استفاده کنه. بیماریش پیشرونده هست و نمیشه متوقفش کرد. دیدش باید هرچی بیشتر حفظ بشه تا به سن اعتدال یا سن توقف، یادم نیست دقیقا چی گفتن، برسه. سن اعتدال یا سن توقف واسه آر پی ها35سالگیه. تا اون زمان بیناییش رو براش نگه دارید. هرچی تا اون زمان براش بمونه دیگه بعد از اون می مونه و از دست نمیره.
خونواده من تمام سعیشون رو کردن ولی من مثل همیشه نفهمیدم. کتاب های عکس دار رو کش می رفتم می بردم توی انباری خونه و تماشا می کردم و نقاشی می کشیدم و… کاش اون زمان می فهمیدم مادرم واسه چی اینهمه تاریک می شد زمانی که در حال گیر دادن به1کتاب تصویری گیرم می آورد!
با وجود اینکه می شد ببینم، یعنی تقریبا می شد ببینم، ولی هیچ وقت خط بینایی رو یاد نگرفتم و تمام زوری که اون زمان از سر لجبازی یا کنجکاوی یا هر جفتش زدم به جایی نرسید.
من بزرگ شدم و در حدود3سال پیش، شاید کمی بیشتر یا کمتر، بیناییم کامل رفت و تموم شد. دیگه خط بینایی و خیلی چیز های دیگه که مال جهان بینا هاست برام جاذبه نداشت. یعنی داشت ولی باورم شد که چیزی که نمیشه نمیشه. این رو هم بیخیال شده بودم. مثل خیلی چیز های دیگه که بیخیالش شدم. از مدت ها و مدت ها پیش این رو بیخیال شدم.
همکارم یعنی مربی اصلی کلاسِ امسال، گاهی پیشنهاد های منحصر به فردی میده که معمولا من به دلایل مختلف از کنارش با1لبخند از سر ادب رد میشم. یکیش این بود که تو، یعنی من، بیا خط بینایی نوشتن رو یاد بگیر.
اون روز فقط لبخند زدم.
این شدنی نیست. من هیچی نمی بینم. بینایی نوشتن! خخخ!عجب! بیخیال حرفی بود که زده شد دیگه!
ولی نه من یادم رفت نه همکارم. بهم گفته بود دفتر یا چندتا برگه کاغذ بیار بهت یاد بدم.
امروز همینطوری از سر بی حسی3تا برگه کاغذ انداختم توی کیفم راه افتادم رفتم سر کار.
طولش ندم. دستم رو گرفت شروع کرد. یاد داد و گفت حالا تمرین کن من برم دفتر. رفت و من نشستم به خط خطی کردن. واقعا سعی کردم درست در بیاد ولی مطمئن بودم نمیشه.
زنگ که خورد، همکارم اومد و تمام نوشتن هام رو خوند. خوش خط و صاف نبودن ولی طوری بودن که1بینا می تونست دقیق بشه و بفهمه چی می خواستم بنویسم. چنان تعجب کردم که یادم رفت چندتا بچه و خونواده هاشون دارن تماشامون می کنن. حیرتم دیدنی بود. امیرعلی به مدلم می خندید و تشویقم می کرد و مهدی و مادربزرگش تأییدش می کردن. مادر حسین می گفت ببین خانم معلم چه سخته؟ حسینِ من هم با خط بریل مثل الانِ تو که با این خط سختته بیگانه هست. چون عادی می نوشت. حالا احساسش رو می دونی. گفتم آره عزیز الان می فهمم. نگفتم که از اولش می فهمیدم. گفتم الان می فهمم. مادر حسین خوشحال شد.
امروز تمام زنگ های تفریح توی کلاس موندم و تمرین کردم و امیرعلی پر حرف و شلوغ هم اومده بود کنارم و باهام بود. آخر زنگ من6تا حرف رو یاد گرفته بودم. بد می نویسم ولی شکل هاشون رو الان یادمه. همکارم میگه باید تمرین کنم تا دستم راه بیفته و من اینقدر حیرت زده هستم که نمی دونم چه جوری باید اینکه دارم می نویسم رو ویرایش کنم.
واسه یکی از رفیق هام که گفتم چنان از بی هودگی این کار تعجب کرد که بی اختیار زدم زیر خنده. از نظرش این خیلی خیلی مضحک و بی فایده هست که1نابینای مطلق که من باشم، کج و کوله و بدونه اینکه بدونم چی می نویسم خط خطی کنم و1بینا هم وایسته که یادم بده. نمی دونم شاید درست بگه. همکارم با اطمینان میگه این خوبه. رفیقم با اطمینان میگه این بی خوده. و من بدونه توجه به این2طرف فقط زور می زنم شکل های حروفی که یاد گرفتم یادم نره تا برم دفتر بخرم و دیگه کاغذ های آ4رو از توی بسته در نیارم باطل کنم حیفه. خخخ!
راستی من دنبال1چیزی اندازه1صفحه کاغذ هستم که صاف و پهن باشه و خط های توخالی داخلش داشته باشه تا بشه بذارم روی کاغذ و داخل خط هاش بنویسم بلکه دستم موقع خط خطی کردن کج نره. نمی دونم باید دنبال چی باشم که کارم رو راه بندازه. احیانا شما نمی دونید؟
باز هم راستی! زندگی قشنگه. حتی با وجود ناگفته های من که گاهی، فقط گاهی حسابی روی ذهنم، روی دلم و روی شونه هام سنگین میشن.
ایام به کام همگی شما.

3 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «این هم اتفاقی بود واسه خودش!»

  1. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    چند بار کامنتم رو نوشتم و فرستادم و هی گفت: وردپرس خطا بازگشت رو بزنید و دوباره تلاش کنید که آخرش اومدم الآن دارم توی نرم افزار ورد می نویسم که براتون بفرستمش.
    امیدوارم این دفعه بشه.
    اتفاقاً کارِ جالبی رو شروع کردید ادامه اش بدید.
    من هم خط بینایی رو یاد گرفتم و حتی حروف بزرگ انگلیسی رو هم بلدم اعداد رو هم یاد گرفتم و حروف کوچیک رو باید بعداً یاد بگیرم.
    آخه نمی دونم شنیدید یا نه؛ زبان انگلیسی به صورت بینایی حروف بزرگ و کوچیکش کاملاً با هم فرق دارند و مثل بریل نیست که فقط با یک نقطه خاص قبل از حروف کوچیک معلوم بشه این جا مثلاً B بزرگ منظور طرف بوده
    هر کس هم که ازم می پرسه چرا این کار رو انجام میدی؟ بهش میگم: برای روز های بینا شدنم هست که میخوام عقب نیفتم و از همون جا ادامه بدم؛ واقعاً هم قصدم همینه؛ مگه نه این که ما قراره یه روزی بینا بشیم پس چه بهتر که اسبابش رو از الآن آماده کنیم.
    شما هم همین رو بگید هر کس ازتون ایراد گرفت که این کارِ بیهوده ایه که داری انجامش میدی.
    موفق باشید.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      بله در مورد حروف انگلیسی1چیز هایی شنیدم. به نظرم باید سخت باشه. فعلا من توی فارسیش دارم یواش یواش پیش میرم. دستم وحشتناک کج میره هنوز. توی1برگ بیشتر از3-4خط نمی تونم جا بدم. خخخ!
      ولی بدم نمیاد ادامه بدم. به نظرم جالبه. ممنونم از دلگرمی که بهم میدید. فقط خدا کنه خط هام مرتب بشن! شبیه بچه های پیش دبستان خط خطی می کنم الان.
      ایام به کام.

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    راستی برای مسأله خط ها و اون وسیله ای که گفتید هم من یه راه ساده پیدا کردم اگر پرکینز دارید که با اون و اگر هم ندارید با لوح و قلم کاغذی رو که قراره درش بینایی تمرین کنید دو خط یک بار با نقطه های دو و پنج یا یک و چهار یا سه و شش هر کدوم که راحت تر هستید من دو و پنج رو ترجیح میدم با این نقطه ها خط بکشید و بعد بین این خطوط بریل بینایی تمرین کنید یک ذره هم خطتون کج نمیشه.
    باز هم امیدوارم موفق باشید.

    • پریسا می‌گوید:

      چه جالب من هم2و5رو همیشه واسه خطکشی ها ترجیح میدم. در به در دنبال خطکش گیره دار می گردم ولی کسی نمی دونه چیه و من هم کاملا حق به جانب چنان براشون توصیف می کنم که بنده خدا فروشنده آخر کار خیال می کنه واقعا همچین چیزی رو باید بدونه و خیلی بد شده که تا حالا از این وسیله ها نداشته.
      عاقل که نیستم که!
      شاد باشید!

  3. یکی می‌گوید:

    هی این خیلی خوبه ک تو خط یاد بگیری. هیچم بیخودی نیس خیلیم عالیه. فک کن با ینفر ک گوشاش نمیشنوه بخوای بحرفی نه تو میبینی نه اون میشنوه اصاب هردو میلهه. اگه تو بنویسی اون میخونه و حله. اینم نباشه بازم خوبه تو یاد بگیری. ببین گوش نده حسین راس میگه یاد بگیر واسه اون وسیلتم میشه سفارش بدی با چوب نازک بسازن. راسی داش یادم میرفت حرفاتم بیا اینجا بنویس چرا نمیشه? بگو بیخیال موضوعای خفنش. هی پریسا حله. همچی حله. بنویس میخونمت. فعلا بای

    • پریسا می‌گوید:

      یکی من باید1فرهنگ ترجمه جدید مخصوص کامنت های تو سفارش بدم برام بنویسن. خدا بگم چیکارت کنه!
      بعضی حرف ها رو واقعا نمیشه بنویسم یکی! تو هم1چیزی میگی. خداییش تصور کن که من… خخخ خخخ وااایی خخخ! نه ببخشید اشتباه کردم تصور نکن. جان ابلیس تو تصور نکن! خخخ!
      ممنونم که هستی یکی.
      ایام به کامت.

  4. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلاااام پریسا.
    شاید براتون جالب باشه که بدونید: من حروف و اعداد فارسی بینایی رو از روی پلاک ماشینها یاد گرفتم.
    از کودکی هر ماشینی رو که گیر میاوردم اول میرفتم سراغ پلاکش.
    اون موقع ها پلاک ماشینها اینجوری بودن:
    تهران ب، اراک 11، تهران س، تهران ط، شیراز 22، اصفهان 14، تبریز ج، اهواز 25، قم 11، ساری 11 و الی آخر.
    بعد به یادگیری حروف انگلیسی علاقه مند شدم که اونها هم از روی مارک ماشینها بودن.
    البته نوشتن صحیحشون یادم نیست ولی، تویوتا، پژو، هیلمن، پیکان، دادسون، بی ام دبلیو، و غیره جزو آموزشهای اولیه ی من بود.
    بعدها این آموزشها رو به کمک خواهرم ادامه دادم تا اینکه بعد از عمل جراحی و بهتر شدن وضعیت بیناییم تیتر درشت روزنامه ها در روی صفحه ی اصلی توجهمو جلب کرد و باقی یادگیری من به پایان رسید.
    جالبه که بدونید تنها چیزایی رو که هیچ وقت خوب بلد نشدم اعداد انگلیسی بود که نمیدونم چرا توی ذهن من هرگز جا نیفتاد.
    اینم از تاریخچه ی آموزش حروف و اعداد بینایی من.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه.
      جالبه یعنی شما حروف انگلیسی رو هم بلدید؟ من که وسط فارسی هاش فعلا گیر کردم. امروز از4شنبه بیشتر سفتم که بلدشون بشم. ولی خداییش افتضاح می نویسم. بد خط، کج، ریز و درشت قاطی، واسه هر1جمله1خط حروم می کنم، خلاصه ماجراییه نوشتن های من! من بسیار پررو هستم. از رو نمیرم که!
      ممنونم که هستید.
      شاد باشید تا همیشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *