شکلات تلخ

سلام به همگی.
امروز3شنبه3آذر94برای من1شروع مجدده. دقیق باشیم می بینیم که هر روز برای همه ما1شروع مجدده ولی ما همه ما چون مطمئنیم که تعداد بی شماری از این شروع ها توی دست و بالمون ریخته بهش اعتنا نمی کنیم. کاش این مدلی نباشیم!
بگذریم.
من می خوام اعتنا کنم. به امروز، به شروع و به زندگی.
دیروز2آذر برای من مثل شکلات تلخ بود. بین شکلات ها این مدلش رو خیلی دوست دارم. تلخِ تلخ!.
صبحش که بلند شدم خیلی سعی کردم از خودم مخفی کنم که چه قدر خسته بودم. دیشبش به گفتگو گذشته بود. با یکی از عزیز ترین رفیق هام. حرف زدم و باز هم حرف زدم. خودم رو هر مدل که بلد بودم براش توضیح دادم. این آخرین کاری بود که از دستم بر می اومد. اینکه خودم رو تا جایی که بلدم براش توضیح بدم. خودم رو، دلواپسی هام رو، دلتنگیم رو که کم هم نبود. تلفن2بار قطع شد که نشونم می داد2ساعت حرف زدم و زدم و زدم و باز شماره گرفتم و باز حرف زدم. قانع نشد. خودش می گفت. گوشی رو که گذاشتم چنان تلخ حس ناکامی می کردم که ترجیح دادم چند لحظه همونجا ولو بمونم تا خستگیم در بره و بتونم بلند شم.
-تا صبح فردا منتظر می مونم. اگر چیزی عوض نشد دیگه نمیشه. دیگه منتظر نمیشم. دیگه حرفش رو نمی زنم. اون آدم و محبتش و حضورش خیلی خیلی برای من ارزش داره. خیلی هم زیاد ارزش داره. من همیشه دوستش دارم و هرگز فراموش نمی کنم که اگر دستش نبود که دستم رو بگیره من از ویرانی سال های پیشم سلامت پا نمی شدم. تا هر زمان هم که خودش بهم اجازه بده با افتخار به هر کسی که بپرسه و نپرسه میگم که ما2تا با هم دوستیم. ولی بیشتر از امشب حاضر نیستم خودم رو خاکی کنم. من هرچی بلد بودم انجام دادم. توضیح دادم، درونم رو بخش بخش گفتم، حتی تقاضا هم کردم. دیگه بسه!
بلند شدم و بدون اینکه بخوام ساعت رو زدم ببینم چنده. هنوز تا11نیم ساعت دیگه زمان داشتم. شبنشینی محله.
-خوب، که چی؟
اخم هام رو حس می کردم که انگار به پیشونیم فشار می آوردن. چرا باید می رفتم اونجا؟ چی باید می گفتم؟ توی این2هفته که پشت سر گذاشته بودم و شبی که می رفت به طرف نیمه شب چنان خسته شده بودم که دیگه حس هیچ نقشی رو نداشتم. ولی چرا نمی رفتم؟ واسه چی باید توی این سکوت باقی می موندم تا افکار عوضی روانم رو پاک کنن؟
-افکار عوضی؟ اون ها فقط1مشت فکر هستن. روان من باید قوی تر از این سوسک های اعصاب باشه. هرچی میشه بذار بشه. 2روز آخ واخ می کنم بعدش این هم میشه1خاطره و من باز پا میشم. پس واسه چی این2روز رو هم تلف کنم؟ افکار عوضی هم برن به جهنم!
دستی واسه هر چیزی که اذیتم می کرد تکون دادم و پریدم پشت سیستم. دیر رسیده بودم ولی بچه ها هنوز توی محله داشتن شیطونی می کردن. شبنشینی که تموم شد کامنت های جا مونده رو خوندم ولی تموم که شد دیگه واقعا نمی تونستم کری بخونم. خسته شده بودم. دلم نقش نمی خواست. دلم کری نمی خواست. دلم برخلاف همیشه گریه هم نمی خواست. نصف کار های شبم رو انجام نداده ولو شدم روی تخت و انگار مردم.
صبح فردا با خستگی تاریکی که نمی شد منکرش باشم از جام بلند شدم. از لج منفی هایی که روی اعصاب کشیده شده و دردناکم سنگینی می کردن زدم به خنده ولی کمی بعد مجبور شدم اعتراف کنم که مثل هر روز موفق نیستم. بیخیال شدم. رفتم سر کار. همکارم یعنی مربی اصلی کلاس2شنبه ها مرخصیشه و من توی کلاس با1بچه تنها بودم. بقیه فیزیوتراپی داشتن. این معمولا برنامه2شنبه های امساله.
مهدی کوچولو که دیگه داره بزرگ میشه هنوز معصوم و تا دلت بخواد شیطونه و دیروز صبح سر کلاس اواخر یکی از زنگ ها که بهش درس می دادم، 1دفعه به خودم اومدم و بسیار تعجب کردم که چرا مثل همیشه که اعصابم درست درمون نیست از شیطنت هاش عصبانی نمیشم. برعکس، دیروز همراه دادن درسی که مهدی بعد از سال ها هنوز یاد نگرفت، باهاش بازی می کردم و چنان2تایی می خندیدیم که گفتم الانه که مدیر بیاد کلاس ببینه چی داره این طرف مدرسه میشه.
گوشیم رو گذاشتم نزدیک دستم و منتظر موندم. بدون اینکه اجازه بدم مهدی از کشیدگی اعصابم و خستگیم و انتظارم چیزی ببینه منتظر موندم. ساعت8، ساعت8و30، ساعت9، 9و30، 10…
فایده نداشت. چیزی قرار نبود عوض بشه. انتظارم بی خودی بود. همه چیز بنا بود مثل این1ماه آخری باشه و من با تمام خواهندگیم نتونسته بودم عوضش کنم.
-خوب، عجیب نیست. من که می دونستم. منتظرش بودم. قشنگ نیست ولی دسته کم غافلگیر نشدم. درضمن تمام زورم رو هم زدم. شاید واقعا لازم باشه این طوری بشه. تا ابد که نمی شد ما این شکلی باقی بمونیم. بلاخره باید1جایی تموم می شد. اون بنده خدا هرچی که1کسی می شد برای1رفیقِ داقون انجام بده برای من کرده بود و حالا من حرف حسابم چی بود؟ حالا من از اون زمین خوردنِ ترسناک تا اندازه ای که بتونم به خودم مسلط باشم و دوباره نیفتم بلند شده بودم. اون هم درست می گفت. چیزی که خودش اسمش رو گذاشت وظیفه دیگه تموم شده بود. برای همیشه توی دلم ممنونشم.
تکون ها و صدا کردن های مهدی حواسم رو جمع کرد.
-بیخیال.
این رو گفتم و دوباره زدم به درس و بازی. باز هم گریه در کار نبود. نمی اومد. نمی دونم چرا. فکر ها به صف توی سرم می چرخیدن و تمامشون هم گرد و خاک گرفته بودن ولی از گریه خبری نبود.
زنگ خورد.
همکاری که من و چندتای دیگه همیشه با ماشین همسرش بر می گشتیم اومد و گفت امروز ماشین نداریم.
لبخند زدم. نمی دونم واسه چی زدم. باید1کاری می کردم. هیچ حوصله نداشتم برم سر خط و اون قدر سر اون مسیر افتضاح و بی ماشین منتظر بمونم که یکی بیاد سوارم کنه. باید باز هم شروع می کردم و درس یاد گرفتن رو ادامه می دادم. این دفعه بدون کمک و آگاهی و اظهار نظر اون بهترین رفیقم. دیگه نباید بهش بگم. ما2تا از حالا فقط2تا دوست معمولی بودیم. مثل من با همه. به خاطر سکوتی که من اصرار داشتم و دارم حفظش کنم و شاید به خاطر خیلی چیز های دیگه که اون معرفت کرد و با کلام به من نگفت، صمیمیت ها باید می رفتن. دیگه تموم شد. به قول خودش، که اسمش رو گذاشته بود وظیفه تاریخی و اون شب گفتگومون می گفت وظیفه تاریخیم دیگه تموم شد. تازه اینجا بود که حس کردم2-3تا قطره داغ پشت پلک هام رو خیس کردن.
-بیخیال. بیخیال. ماشین رو بچسب!
از جا پریدم و رفتم توی صف کارت زدن برای خروج. یکی از همکار های آشنا تر رو نشون کردم.
-خسته نباشید.
-ممنون.
-میگم امروز با کی میرید؟ جا داره من هم با شما بیام؟
هرگز از هیچ کدومشون نخواسته بودم. هرگز از هیچ کسی این مدلی نخواسته بودم.
-باز هم1قدم به پیش!
قرار نبود قدم های به پیشم رو واسه کسی بگم. دیگه قرار نبود. اشک های داغ کمی بیشتر شدن.
-خوبی خانمی؟
به همکار به ظاهر بیخیالم خندیدم.
-بله عالی! فقط این چشم درد لعنتی!
-آخی! باز درد می کنه؟
-بله اینکه ول کنم نیستش!
-بهار هم نیست بگیم حساسیت داری.
-بیخیال من چشم دردم4فصله. بریم جا نمونیم.
بنده خدا خندید و راه افتادیم تا مثل بقیه بپریم و پیش از اینکه همه ماشین های ماشیندار ها پر بشن یکیشون رو بگیریم.
چند لحظه بعد توی ماشین نشسته بودیم. با همکار ماشیندارم تا سر کوچه اومدم و بعد از تشکر راه افتادم طرف خونه.
وارد که شدم بوی آشنای همیشگی رو به کام کشیدم و… عطر! عطر بسیار تند و بسیار تلخی که من هیچ وقت اسمش رو یاد نگرفتم ولی مثل طلسم گیجش می شدم. چه شدید هم بود!.
-آخ خدای من!
این نیمرویی که خوردم اندازه1بهشت کامل خوشمزه بود خدا! گور پدر منطق و عقل و جهان عاقل و عاقل خواه! میشه چیزی عوض نشه؟ همین مدلی بمونه؟ همه چیز همین مدلی باقی بمونه؟ حتی اگر از نگاه هایی که زمانی دلواپسم بودن و به شدت با محبت، پرده ای از اتهام روی این همه چیز کشیده شده باشه؟ میشه حتی زیر این پرده همه چیز همین شکلی بمونه؟
ساعت رو گذاشتم کنار. آگاهی از گذشت زمان رو لازم نداشتم. زنگ تلفن. مادرم. گفت میاد اینجا.
مادرم سرما خورده و رو به راه نیست و هرچی کردم متقاعدش کنم که بیشتر استراحت کنه به خرجش نرفت. تعجب نکردم. دفعه اولی نیست از این چیز ها می بینم. مادرم رفت کارواش و من زدم به کتاب خوندن تا برگرده.
شب، بعد از اینکه مادرم رفت، بعد از اینکه اون چندتا دونه ظرف شسته شد، بعد از اینکه آشپزخونه رو به راه شد، پیش از اینکه مهلت پیدا کنم بشینم و فکر کنم، به هر چیزی که مجاز بودم و نبودم فکر کنم، …
عاشق شکلات تلخم! خیلی دوست دارم خیلی!
شکلات تلخ! چنان تلخی دلپذیری که تمام2شنبه2آذر امسال رو پوشوند و هر مزه دیگه ای رو خنثی کرد!
شب بغلم کرده بود و همراهم در زمان می چرخید. آهسته و موزون، مثل آهنگ1صدای1دسته جیرجیرک تابستونی توی هوای ملایم شبِ تابستون، سوار نسیم بهشت من و شب و تمام اطرافم سوارِ تابِ زمان می چرخیدیم و بابا زمان برای اولین دفعه توی عمرم داشت با محبت بهم می خندید و مهربون مثل1پدربزرگ مهربون، من و شب و همه مسافر های شب رو تابمون می داد.
به نظرم می رسید که1فیلم آشنا رو تماشا می کنم. فیلمی دور و خیلی دور ولی آشنا که تمامش رو به خاطر داشتم. با این تفاوت که من مجاز بودم بعضی پلان هاش رو عوض کنم. سپرده بودنش به من که نه همه جاش ولی بعضی جا هاش که تعویض لازم داشت رو تغییرش بدم. چه موهبتی!

به شبنشینی محله نرفتم. به هیچ مکان اینترنتی نرفتم. در جهان واقعی موندم و عطر تلخ و تند واقعیت های آشنا و عزیز رو تا نفس داشتم به کام کشیدم. بعد زدم به خنده. خنده ای که اولش لبخند بود بعدش خنده شد و بعدش رفت بالا و بالا و دیگه نمی خواست متوقف بشه. خنده ای که بود و مدت ها بود و آخر شب بلاخره وسط سبکباری بی نهایت خودم و تمام اطرافم، با1ای کاش تاریک که به زبون نیومد متوقف شد و اشکی بی هقهق جاش رو گرفت.
-همه مثبت ها1جا توی دست های آدم ها جا نمیشن. هر زمان بخوایی چندتاشون رو برداری طبیعتا چندتای دیگه از دستت رها میشن. این قاعده طبیعته. هرگز صاحب جواب تمام ای کاش هامون با هم و1جا نیستیم. این رو همه باید یاد بگیریم.
به خودم زهرخند زدم.
-همه حتی من دیر آموز بوق.
-همه از جمله تو متوقع با تدبیر.
نفهمیدم زهرخندم کی بی سر و صدا فرار کرد و محو شد. بله تمام ای کاش ها1جا براورده نمیشن. ولی زندگی همچنان قشنگ بود. دیشب، دیروز و همیشه. هنوز هم قشنگه. حتی با ای کاش های تاریک و خیس که هرگز براورده نمیشن.
الان صبح خیلی زود3شنبه3آذر94تقریبا میشه گفت در انتهای شب هستیم که دارم می نویسم تا بزنم اینجا و بعدش برم سر کار. صدای سیستمم به شدت پایینه و خودم به شدت خستهم. البته فقط جسمم. روانم همچنان از سنگینی اون لکه های تاریک سنگینه ولی به طرز بی سابقه ای آرام. چنان آرام که نسبت به خودم دچار تردید میشم. از روز های بعد هیچ چیز نمی دونم. سعی هم نمی کنم که پیشبینیشون کنم چون می دونم شدنی نیست. همین اندازه می دونم که امروز نسبت به گذشته1سلاح قوی توی دست هامه. امروز من آگاهم. خیلی آگاه تر از گذشته ها. آگاه تر و آماده تر و قوی تر. خیلی هم زیاد. بدون تعجیل به لبخند کاملا بی صدا و کاملا واقعیم اجازه میدم که پر رنگ تر بشه و جریان خون تا پیش از این ها سردم رو آهسته آهسته محسوس تر کنه.
خیلی یواش دستم رو از روی کیبوردم بر می دارم و کنار دستم رو لمس می کنم و بدون اینکه کلمه ها از ذهنم به زبونم راه باز کنن، توی سرم سفت و محکم و مطمئن میگم:
-همه چیز از اول.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «شکلات تلخ»

  1. آریا می‌گوید:

    سلام پریسا جان صبحت بخیر
    امیدوارم سلامت باشی
    بیخیال غم عزیز
    پریسا آینده رو پیش بینی نکن اما نگو هرچی بشه بشه
    داری اینقدر برای شیرین شدنش تلاش میکنی داری این قدر اذیت میشی
    باید عالی بشه
    یه فردای عالی بخواه عزیز
    مگه تو چیت کمه داری همه ی تلاشت رو میکنی
    هیچ کمی و کاستی نمیزاری
    از خدا میخوام جواب زحماتت رو بده
    چشم درد پریسا …. یه درد مشترک که سراغ منم میاد گرفتی که چی میگم خخخ
    تو این شروع حواسط به تجربیاتت. تجربیاته تلخت باشه که دوباره تکرارشون رو نبینی
    مواظب خودت باش عزیز
    مواظب سراب باش نزار بزرگتر و بزرگتر بشه
    ببخش که باز پر حرفی کردم . متاسفم.
    شاد باشی. شاااااد و موفق

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای عزیز.
      ببخش خیلی دیر رسیدم.
      تمام حرف هات درسته متأسف هم نباش.
      البته که نمیگم هرچی میشه بشه. من1فردای درست و حسابی می خوام. حالا گیریم شبیه فردا های معمولی باقی آدم ها نباشه ولی باید چیزی باشه که خودم ازش خوشم بیاد. حالا اگر خیلی زیاد هم خوشم نیومد1خورده بیشتر از1خورده باید خوشم بیاد. سراب. نه به نظرم باید خیلی حواسم جمع باشه که بزرگ تر از توان خودم نشه. هیچ دلم نمی خواد1دفعه دیگه غرق بشم.
      تجربه هام گنج های تلخ و سنگینی هستن که اگر این دفعه ازشون عبرت نگیرم و اجازه بدم1دفعه دیگه سقوط کنم و بیفتم نسبت به دست هایی که کمک کردن تا اینجا برسم ناسپاسی کردم. امیدوارم بتونم ناسپاس نباشم!.
      ممنونم که هستی آریا.
      ایام به کامت.

  2. آریا می‌گوید:

    راستییی اولییییی
    بعد سال ها اول شدم خخخخ
    پریسا همیشه تو زندگیت اول باشی
    شاد بااااشییی

  3. مینا می‌گوید:

    نوشته هاتون خیلی قشنگه خیلی الآن یکی از بزرگترین ارزوهام اینه که منم مثل شما هرچی که توی دلم هسترو بنویسم مدتیه که دیگه دلم نمیخواد با کس خاصی درد و دل کنم نه این که نخوام نمیخوام غمهام برا ی بقیه عادی بشه مطمینم منظورمو متوجه میشید دوست ندارم تا به کسی نزگ میزنم فک رکنه که دوباره اتفاقی افتاده و برا یسبک شدن به کسی زنگ میزنم بگذریم براتون بهترینهارو آرزو میکنم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان.
      می فهمم. به من لطف داری عزیز. من فقط می نویسم. بنویس. حرف دل رو هر مدلی که بنویسی حرف دله. 1وبلاگ بزن اگر هم دلت نمی خواد کسی بشناسدت اسم خودت رو اونجا نذار بعدش شروع کن هرچی دلت می خواد اونجا بنویس. باور کن عجیب حس مثبتیه. نمی دونم چه جوریه ولی من هر زمان واسه خودم می نویسم و حذف می کنم انگار1جاییش درست نیست ولی زمانی که می نویسم و ثبتش می کنم اینجا کلی سبک میشم. البته نوشتن های من چنان دردسر هایی برام درست می کنن که فقط باید در پاسخ به حضور عزیزشون بگم خخخ! شکلک به مینا چشمک می زنم سرم رو1کوچولو می چرخونم به عقب البته کاملا نامحسوس.
      ایام به کامت.

  4. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    شکلات تلخ من هم عاشقش هستم.
    البته من آدم عجیبی هستم؛ چون هم شکلات تلخ به شدت دوست دارم و هم شکلات های شیرین و جالب تر این که عاشق قره قروت و لواشک های خیلی خیلی ترش هم هستم.
    همه چیز از اول عالیه!
    جایی خوندم که حتی اگر تمام شب گریسته باشی باز هم دمیدن صبح برایت نشاطآور خواهد بود.
    موفق باشید.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. وایی آخجون لواشک های خیلی ترش! از اون هایی که خیلی نازک هستن و آخ1جوری شدم! خیلی دوست دارم از اون ها!
      چه متن قشنگی! بله صبح همیشه قشنگه. همه چیز از اول. کاش بتونم این دفعه قشنگ تر از دفعه پیش ادامه بدم!
      ممنونم که هستید!
      ایام به کام.

  5. یکی می‌گوید:

    هی تبریک. میگم مطمئنی الان موجودی? آخه اون خستگیت ک صحبتش بود بمن گفته بجای این ک تو شوکولاتو خورده باشی شوکول تلخه خوردت الانم در حال جذب و حذمی. پریسا آریا راس میگه نذار سراب سیلاب شه. الان دیگه حواست هست پس گیر نکن. اون دوستتم نشین براش گریه کن. دستش درد نکنه هواتو داشت رو فرم اومدی ولی تو الان دیگه روبراهی و هم اون هم تو واسه خودتون زندگی دارین باید حواستون بخودتونم باشه. سکوتتم پریسا تو اشتب زدی. از همون اول نباید میذاشتی بشکنه ک الان درگیر تعمیرش باشی. منم میگم حفظش کن ی چیزایی اگه حرفش بشه شر درست میکنن ولی چیزیو ک میخوای حفظش کنیو کامل حفظ کن. دیگه نذار این بشکنه ک برات شر بشه. آریا اولی اینجارو تو گذاشتی من میخاستم بذارم تو اول شدی اینجام ک باز اول شدی نذاشتی من اول بشم بنظرم مجبورم بکشمت. پریسا مواظب شوکول تلخا باش اینا خطرین قورتیده نشی. بیا بنویس ببینم چیکارا میکنی. پریسا بجنبیا, دیر نکنیا, میام اینجارو روسرم میذارما, فعلا بای

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی.
      آخ یکییییی با تشدید روی ی اولش خوانده شود آخه چی بگم بهت!؟ این چی بود گفتی؟ خداییش الان من با این کامنتت چیکار کنم؟ خخخ! بیخیال چی بگم تویی دیگه من هم الکی مثلا نفهمیدم چی شد.
      سکوتم. یکی خدا شاهده من نمی خواستم بشکنمش. به خدا راست میگم. دفعه اول اشتباه کردم و زورم نرسید و شل گرفتم و دفعه دوم این قدر داقون بودم که اصلا نفهمیدم چی شد. یکی تو رو به خدا تو باور کن. من نمی خواستم. اصلا نمی خواستم. الان هم نمی خوام ولی این دفعه بیشتر از دفعه های پیش نمی خوام. تو درست میگی از حالا بیشتر مواظب میشم. کاش بشه! خیلی خسته شدم یکی. کاش بشه! حاضرم هرچی لازمه بپردازم و سکوتم رو پس بگیرم. آرامشی که این سکوت بهم میده رو به شدت لازمش دارم. کاش بشه!
      نگران نباش حواسم به شکلات ها هست. تو تنها کسی نیستی که به بی ضرر بودنشون خوشبین نیست ولی خیالت راحت باشه مواظبم.
      ممنونم که هستی یکی.
      ایام به کامت.

  6. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    تو یه قدم بزرگ شکلاتی برداشتی که از تلخی به شیرینی نزدیکت میکنه.
    بابا زمان، خخخ عجب استعاره ی باحالی!!!
    روزها و شبهایت همگی شکلاتی.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه. زمانی که می بینم این مدلی بهم میگید حس می کنم چند درصدی سبک تر میشم. بابا زمان. اگر دفعه بعد داستانی نوشتم حتما1نقشی بهش میدم. به نظرم قشنگ اومد.
      ممنونم که هستید.
      ایام به کام شما.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *