زندگی چه عجیبه! بالا و پایین، سیاه و سفید، روز و شب!

سلام به همگی.
زندگی چه عجیبه! بالا و پایین، سیاه و سفید، روز و شب!
من1خاله آلزایمری داشتم. از خیلی سال پیش اسیر بستر بود و دیگه ظاهرا چیزی از جهان اطرافش نمی فهمید. این ماه های آخر گلو و پهلوش رو سوراخ کرده بودن ازش لوله رد کرده بودن تا به بدنش غذا برسونن چون دیگه بلع نداشت.
فوت کرد!
لحظه ای که من به انتهای شب می رسیدم اون فوت کرد!.
مادرم زمانی که بهم گفت صداش نمی لرزید. من مات حیرتی گنگ از اون هایی که بعد از شنیدن خبر فوت1آشنای نزدیک دچارش میشم مونده بودم چی بگم. به مادری که توی صداش گریه نبود چه جوری باید تسلای خاطر می دادم. باید می رفتم تا به تشهیع جنازه می رسیدم. مادرم موافق نبود.
-بیایی که چی؟ ول کن لازم نیست. تو سر کار میری. به کارت برس. اومدنت کمکی بهش نمی کنه. تو باید باشی سر کار.
چرا گریه نمی کردم؟! چرا مثل گذشته هایی که هنوز از توی خاطر هامون پاک نشده زمانی که می شنویم1آشنای نزدیک رفته دنیامون سیاه و سیاه پوش نمیشه؟! چرا من هنوز ایستادم؟!
-ولی من، من باید باشم!
مادرم آروم بود. غمگین ولی آروم.
-برای چی؟ اون دیگه رفت. به سر کارت برس که مرخصی هات پشت سر هم نیفته و گرفتار نشی.
نمی خواستم به همین سادگی میدون محبت رو خالی کنم.
-تو خوبی مادری؟ نمی خوایی همراهت بیام؟
صدای مادرم همچنان بی لرزش بود و آروم.
-من خوبم. خاله هم الان خوبه. راحت شد. داشت خیلی اذیت می شد. هم خودش هم بچه هاش که همه سیاتیک و شکستگی ستون مهره پیدا کردن از بس جا به جاش می کردن. این طوری زنده بودن چه فایده ای داشت؟ من که هیچ دلم نمی خواد با گلو و پهلوی سوراخ و بدون حرکت و کلام و درک زنده بمونم. اون هم دیگه خلاص شد.
مادرم راست می گفت. توی دلم گفتم من هم دلم نمی خواد.
-یعنی من نیام؟ مگه میشه؟ من واقعا باید بیام.
-چرا باید بیایی؟ چه بایدی؟ برای چی؟
رفتم به فکر. واقعا برای چی؟ برای چی من باید پشت جنازه خاله ای که مدت ها و مدت ها بود دیگه براش آشنا نبودم می رفتم؟ زمانی که زنده بود آخرین باری که دیدمش یادم نیست2سال پیش بود یا3سال. حالا برای چی باید مرخصی می گرفتم می رفتم پشت جنازش؟ اون که دیگه براش فرقی نمی کنه. آیا غیر از اینه که من به خاطر دل خودم و احساس وظیفه ای که بهم تلقین شده اصرار دارم از کارم بزنم و برم سر دفن مرده ای که زندهش رو یادم نیست چند سال پیش دیدم؟
زندگی چه عجیبه! بالا و پایین. سیاه و سفید. روز و شب!
برای خالم گریه نکردم. وقتی خبرش رو شنیدم1لحظه یخ زدم ولی گریه نکردم. بعدش هم گریه نکردم. هنوز هم نکردم. نمی دونم کی بغضم براش می شکنه ولی تا الان که اصلا خیال شکستن نداره. هنوز ننشستم به خاطره هاش فکر کنم و روی این واقعیت متمرکز بشم که دیگه بین ما نیست. ولی حس کردم، عمیقا حس کردم لازم دارم بگم. اومدم اینجا گفتم. توی1سایت شخصی اینترنتی. جایی که شبیه هیچ جای واقعی نیست ولی برای من اون قدر واقعی هست که بیام خبر فوت خالم رو توش بنویسم و سبک بشم.
بچه ها انتظار ندارم تسلیت جمع کنم. فقط دلم خواست حرف بزنم. از فوت خالم بگم. از اینکه سال ها پیش از مردنش دیگه نرفتم دیدنش. چون1دفعه که رفته بودم ببینمش، چشم که باز کرد انگار از وسط مه خواب و بیداری آلزایمر من به چشمش اومدم. ندیدنم رو دید و با اون حالش برای من زد زیر گریه. دیگه نرفتم دیدنش تا1عید که خونه دختر خالم بود و من رفتم. نزدیک تختش نشدم. اون هم منو ندید. فقط از دور صدای نالش رو شنیدم و احساسش کردم. آخرین دیدار ما این طوری بود.
به تشهیع جنازش رفتم. البته که رفتم! نمی شد بمونم. نمی شد جا بمونم از این همراهی آخری. درست بالای سرش ایستاده بودم. ساکت و بی اشک. خم شدم به سرش دست کشیدم. نازش کردم. بوسیدمش. همه گریه می کردن و من بی اشک بوسش می کردم. موقع دفنش همه بودن. من هم بودم. خاله ندید. خواب بود. یادش رفته بود بیدار بشه. خسته از تمام زندگی تاریکش که بزرگ های فامیل می گفتن هیچ نقطه روشنی براش نداشت، حالا خواب بود. من رفتم بالای سرش و اون دیگه برام گریه نکرد. داشت برای همیشه از این جهان خاکی که می گفتن1لحظه هم باهاش مهربون نبود می رفت.
رفت!.
دفنش کردن. رفت به خاک. تموم شد. برای همیشه تموم شد!.
دلم خواست این ها رو اینجا بگم. دلم خواست بگم که هنوز براش گریه نکردم. دلم خواست بگم آلزایمر داقونش کرد و بچه هاش حسابی زمینگیر شدن برای نگه داریش و واقعا خوب نگهش داشتن. و دلم می خواد بگم که به نظرم الان بچه هاش حالشون خوش نیست. هرچند مادرشون مدت ها بود عملا زندگی نباتی داشت ولی مادرشون بود. زنده بود. 1مادر زنده که توی اتاق مثل1گلدون گل ساکت و بی حرکت و بی حرف افتاده بود1گوشه ای و پرستاری لازم داشت. ولی بود. و الان دیگه نیست. مادر خیلی عزیزه حالا هر مدل که می خواد باشه. زمانی که بره تازه بچه ها می فهمن که جاش چه وحشتناک خالی مونده! حتی اگر این مادر1گلدون گل پژمرده و بی حس و حرکت مثل خاله آلزایمری من باشه. به نظرم بچه هاش بعد از مراسم7و40به شدت احساس غربت می کنن. غربتی که بعد از رفتن عزیز ترین عزیز توی تمام جهان، تا آخر عمر همراه آدم می مونه و چه دردناکه این غربت سرد!.
بچه ها امشب شب اولیه که اون دیگه نیست. توی اون قبر خاکی خوابه. برای همیشه. اون رفته و من نمی فهمم چه جوریه که الان حس می کنم حالم به شدت از اون لحظه ای که دستم روی سر جنازش بود بد تره. احساس می کنم1غربت سرد به سردی خاک تمام جهان رو گرفته. تاریک مثل شب. تلخ مثل وداع. سنگین مثل سکوت قبرستون امشب.
کاش بتونم گریه کنم! امروز نیومد. هنوز هم نمیاد. بغض های نشکسته خیلی آزار دهنده هستن. خیلی زیاد. کاش بشه امشب بشکنمش بلکه سبک تر بشم!
می دونم. درست میشم. فردا ها دوباره درست میشم. ولی فردا ها هنوز نرسیدن و من امشب توی بغل سکوت خونه نشستم و دارم می نویسم بلکه بتونم راحت تر نفس بکشم.
ببخشیدم اینهمه تاریک نوشتم. باید1جایی می گفتم. داشت اذیتم می کرد. باید می گفتم!.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «زندگی چه عجیبه! بالا و پایین، سیاه و سفید، روز و شب!»

  1. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    واقعاً تسلیت میگم.
    اما اگر بغضتون نشکست زور نزنید حتماً بشکنه به واقعیت فکر کنید تمام نوشته شما رو قبول دارم ها ولی حقیقت رو نمیشه کتمان کرد اون حالا دیگه راحت شده و ماییم که هنوز موندیم و منتظر.
    چون مادر بود حتماً مسافر بهشت میشه و دیگه باید حالا رسیده باشه.
    می بینید گریه لازم نداره.
    اگر هم خواستید گریه کنید برای ما ها که موندیم گریه کنید نه برای اون که پرواز کرده و راحت شده.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      بله موافقم. اون دیگه خلاص شد. حس خودم رو نمی تونم توصیف کنم. معمولا ما گریه می کنیم و سبک میشیم و من… خودم رو درک نمی کنم. انگار روی وجودم سنگینی می کنه اشک هایی که نریختم براش.
      ممنونم که در تمام مدل های سیاه و سفید اینجا باهام هستید.
      ایام به کام.

  2. مینا می‌گوید:

    نمیدونم چرا هیچوقت نتونتسم برای مرده ها گریه کنم ناراحت میشم ولی گریه نه همیشه فکر میکردم بی احساسم ولی واقعا نیستم اولا فک رمیکردم چون سنم کمه اینطوریم اما خیلیا ز همسن و سالهای خودمو دیدم که حتی برای یه دوست ساده هم گریه میکنن شاید باور نکنین ولی تنها کس یکه برا یرفتنش گریه کردم مرتضی پاشایی بود اونم حدود4 5 دیقه و نه بیشتر شاید چون خاطره های خوب و بدی که با آهنگاش برا یبه جا گذاشت و تعدادشون ابدا کمم نیسترو مدیونشم این روزا دیگه بیتفاوت شدم نمیدونم چرا برام خیلی مرگ آدما مهم نیست یعنی نه این که مهم نباشه میدونین یه جور حسی که کسی که رفت رفت این حسو خیلی دوست ندارم حس یمکنم انسانی نیست امیدوارم بشه عوضش کنم بگذریم من همش درباره خودم گفتم بهتون تسلیت میگم از ته قلب و براتون آرزوی بهترینها و برا یاون آرزوی آرامش می کنم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان.
      ممنونم از تسلیتت. تو بی احساس نیستی. فشار آدم رو سفت و سخت می کنه. گاهی چنان سفت و سخد میشیم که دیگه نمی تونیم حس و هوا های آشنای گذشته رو در خودمون پیدا کنیم. مطمئن باش این نشون اون نیست که احساس نداری. فقط روحت زیاد فشار تحمل کرده.
      ممنونم که هستی.
      ایام به کامت.

  3. یکی می‌گوید:

    اومدم تو پست شکلاتیت سربسرت بذارم اینو دیدم گفتم بیخیل باشه بعد. هی من متاسف نیستم. باور کن خالت الان راحتتره. اونی ک زندست درداشو هم مث شادیاش زندگی میکنه و خالت اینجوری ک زنده بود شادی نداشت. ولی اونی ک میمیره میخوابه. خالت الان دیگه حالش بد نیست. تو هم رو فرم میای. ببین الان نه بذار شب بشه ی آهنگ داقون بذار بشین ی دل سیر گریه کن. نمیشه باید برم توی اون شکلاتیه بکامنتم. پریسا. یادت رفت بگی. زندگی قشنگه. حتی با داستان رفتناش. فعلا بای

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی.
      درست میگی خاله الان راحته. یکی! کاش می شد تا هستیم بیشتر با هم باشیم! من ازش خیلی خاطره داشتم. از خودش و از خونوادش. ما1طایفه خیلی پیوسته سر حالی بودیم. تا سال ها بعد از تولد من و فهمیدن واقعیت چشم هام غم بزرگ تمام طایفه به خصوص طایفه مادری من بودم. میگم همه چون واقعا همه غمگین بودن و… این خاله و دختر هاش توی بچگی های من خیلی پر رنگ بودن یکی. زمونه عوض شد. ما تاریک شدیم. از هم دور شدیم. از هم جدا افتادیم. یکی! این ها رو نباید اینجا بگم ولی میمیرم برای1کسی پرحرفی کنم و واسه حقیقی ها یا نمی تونم یا نمی خوام. دلم زیاد واسه گذشته ها تنگ شده. قامتی به اون محکمی و بلندی اون روز روی اون تخت چوبی چه کوچیک شده بود! اینهمه سال من اصلا شکستنش رو نفهمیدم. یعنی چرا فهمیدم ولی کاری از دستم بر نمی اومد. پس دیگه نرفتم دیدنش. کشیدم عقب.
      الان اون راحت شده و من نمی فهمم چه دردمه.
      ممنونم که هستی یکی. معذرت می خوام اینهمه حرف زدم. دلم گفتن می خواست. ممنونم که هستی.
      ایام به کامت.

  4. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    با این حال بهت تسلیت میگم، چونکه خاله واقعا نصف مادره، لا اقل برای من که اینطوره، من خاله هام رو خیلی دوست دارم و همیشه محبت واقعیشون برام یه نعمت ارزشمند و طلایی بوده.
    خدا صبر و قرار تحمل به خانوده ی خالهت بده.
    سرت سلامت.
    لیالی شکلاتی.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه. خیلی ممنونم از حضور و از همدلی شما.
      خدا خاله و تمام عزیز هاتون رو براتون نگه داره. خونوادش، بچه هاش، واقعا حالشون خوش نیست. با اینکه نگه داری ازش واقعا فشار می آورد ولی افتضاحن. شکلات! شب! خخخ!
      این اولین خنده این3روزمه. برای شما هم همینطور البته نه از مدل شکلات تلخش چون مطمئن نیستم دوست داشته باشید.
      ایام به کام شما.

  5. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    اول این که کجا هستید؟
    چرا هیچی نمی نویسید؟
    دوم هم دقت کردم دیدم بیشتر پست های آخری شما دوازده پاسخ دارند و این هشت تا و الآن که این رو می نویسم میشه نهمین پاسخ و شما که جواب بدین میشه دهتا و اگر آریا یا یکی یا … هم بیان و یک کامنت دیگه بذارن میشه یازده تا و جواب شما به اون ها میشه دوازده تا که این پست هم بشه مثل سه چهار پست آخری شما.
    ریاضیم داره خوب میشه نه! خخخخخخ
    موفق باشید.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      راستش چندین تایی نوشتم ولی به درد اینجا نمی خوردن پاکشون کردم. با همین ها که می نویسم به اندازه3برابر ظرفیتم دردسر دارم دیگه بیشتر نشه بهتره. اما از رو رفتن داستان دیگه ایه که من هنوز درگیرش نشدم. خخخ!
      الانه که12تایی بشیم. میریم که زنده نگه داریم زنجیره12رو در این صفحه!
      ایام به کام.

  6. آریا می‌گوید:

    سلام پریسا جان
    امیدوارم سلامت باشی
    رفتن ها….
    خالت راهت شد پریسا
    روهش شاد
    حسین جان درست میگن موندنه ما گریه داره
    موندن در جهانی پر درد و استرسو گرفتاری. گریه داره
    دردایی که از آدم یه موجود ااعصبی و بیمار میسازه
    وای خدا به خیر کنه هععییی
    گریه …
    گریه خوبه باهاش موافقم
    تا به حال همراه خوبی بوده
    اشاااد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای عزیز.
      بله گریه خوبه فقط اینکه این روز ها سر من ناز می کرد و حالم رو می گرفت.
      خالم راحت شد. درست میگی آریا. تو و همه. بنده خدا داشت بد طوری اذیت می شد. فقط من، خاطره هام، دلم، آریا! کاش الان واقعا در آرامش باشه!
      ایام به کامت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *