میرم1سفر کوچولو

سلام به همگی.
بچه ها من فردا1کوچولو سفری هستم. اگر خدا بخواد پسفردا یعنی جمعه بر می گردم. این1شب که نیستم اصلا شاید به حساب نیاد ولی دلم نخواست بدونه اینکه اینجا بنویسمش برم. این رفتن کوتاه مدت رو دلم خواست بنویسم و این رو که خیلی دوستتون دارم.
خوب حالا باقیش.
چه می کنید با آخرین روز های ماه دوم پاییز. اینجا هواش نامتعادله. گاهی گرم میشه گاهی1دفعه چنان باد و بارونی می زنه که آدم باید بپره بره درز های پنجره ها رو چک کنه مبادا آب بیاد داخل.
چند روز پیش توی کلاس نشسته بودیم1دفعه بارون شدید شد چندتا رعد و برق هم زد و1دفعه صدای باریدن عوض شد. من که همین چند هفته پیش این بلا سرم اومده بود بلافاصله گرفتم چی شده. داشتم به1بچه بریل یاد می دادم. 5سالی میشه که یادش میدم و یاد نمی گیره. بگذریم.
خلاصه به مربی اصلی کلاس گفتم از اونجایی که نشستی به نظرم باید بلند بشی فکر می کنم آب الانه که بزنه داخل.
طرف بلند نشد و1دفعه صدای شر شر ریختن آب از بین درز های پنجره پشت سرش رفت هوا. دیگه جای نشستن نبود البته من از پنجره دور تر بودم. از جا پریدم و2قدم رفتم جلو و هوارم در اومد.
-داره میاد داخل! آب داره میاد داخل! بپرید کاغذ های روی پنجره رو نجات بدیم خیس شد آب آب اومد داخل!
بچه ها که کلا عشق هیجانن شلوغ می کردن و می خندیدن و من و مربی اصلی کلاس تند تند جمع می کردیم. خلاصه اوضاعی شده بود دیدنی.
خدمه با اطلاع رسانی من رسیدن و موکت کلاس رو از خیس شدن سراسری نجات دادن. جمعش کردن و بارون و باد خیلی زود تر از حد انتظار دست از شیطونی برداشتن و اوضاع خیلی زیاد خراب نشد. ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت. حسابی سر و صدا کردن و خندیدن و من دیوونه تر از دیوونه هم توی این سر و صدا و خنده همراهشون بودم. بیچاره مربی اصلی کلاس امسال که کجا و با کی گیر کرده. خخخ!
اگر از حال خودم بخوایید، نمی دونم چطور توصیفش کنم. این روز ها توی هوای اطراف من التهابی موج می زنه که نه خودم و نه تمام اون هایی که دچارش هستن ظاهرش نمی کنیم. هر کدوم می خواییم با هرچی زورمون می رسه به بقیه نشون بدیم که همه چیز آرومه و می دونیم که نیست. اینجا که میشه بنویسم. بچه ها معذرت می خوام به خاطر نوشتن این چیز ها ولی من باید بنویسم. به خاطر خودم فقط به خاطر خودم هم شده باید بنویسم. یکی از دلیل هایی که پست قبلی رو رمزدارش کردم واسه این بود که حس کردم واقعا درست نیست دیگه این مدل نوشته هام رو بذارم کسی بخونه. ملت که گناه نکردن مخشون بپکه. از شمایی که رمز رو خواستید و گرفتید و خوندید معذرت می خوام. من نمی تونم ننویسم. باید1طوری1جایی صدام در بیاد وگرنه منفجر میشم.
این روز ها تمام لحظه ها ملتهبن. من ملتهبم. اطرافیان آگاهم ملتهبن. التهابی ناگفته و شدید که داره درست زیر پوست زندگی روزمره و آروم من سنگین و عمیق نفس می کشه و الان بیشتر از همیشه حس می کنم من در1زمان توی2تا دنیا دارم سیر می کنم. دنیای عادی که همه می بیننش و دنیایی درست زیر این یکی که به شدت درگیره و درگیرم می کنه و همه نمی بیننش و من چه خوشحالم از این ندیدن.
مادرم دیروز می گفت باز تو چه ماجرایی داری؟ دوباره داری چیکار می کنی؟
خندیدم. این روز ها من یا سکوت می کنم یا می خندم.
-من؟ هیچی مادری. کاری نمی کنم.
مادرم خندید ولی نه از جنس خنده های من.
-هیچی؟ واقعا هیچی؟ این حالت هات رو می شناسم. تو از سر تا پا شدی آتیش. از چشم هات از خنده هات از همه چیزت آتیش می باره. به خودت گیر میدی. از قیافت دلگیری. بعد از بیشتر از2سال نق می زنی که چرا اینهمه داقونی. به لباس هات گیر میدی. واسه پوشوندن رنگ پریدگی احتمالیت خودت رو داخل کرم خفه می کنی. مو هات رو بیچاره کردی از بس باهاش ور میری. طرفدار نظم شدی. نظمی که رهاش کرده بودی. خون راه بیفته از تردمیل و از موزیک شاد و از گوشیت جدا نمیشی. واسه اینکه کسی چیزی که من دیدم رو نبینه هر لحظه که حواست هست بلند تر از همیشه می خندی. حواست که نیست مثل سنگ سکوت می کنی. مات میشی. دست هات رو توی هم فشار میدی و خودت رو جمع می کنی. انگار می خواد1چیزی بشه که ازش می ترسی. اینقدر دلواپسی که نفس هات تند میشن و به خودت می پیچی. به خود که میایی گوشیت داره از پیام هایی که معلوم نیست چی هستن می ترکه. تو خودت نیستی. باز دوباره چی شده؟ تو باز چه ماجرایی داری؟
دستش رو گرفتم و زدم زیر خنده.
-باور کن هیچی مادری. هیچ ماجرایی در کار نیست. خوب من متحول شدم. خنده از حرص خوردن بهتره. نظم هم خوبه. باقیش هم… من چی بگم مادری؟
مادرم آه کشید.
-هیچی نمی خواد بگی. فقط دیگه اشتباه نکن. ببین چی بهت میگم. دوباره اشتباه نکن. من دیگه تحمل ندارم. دیگه اشتباه نکن.
بوسیدمش.
-نمی کنم. نگران نباش. نمی کنم.
بنده خدا مادرم!. ترجیح میدم فکر نکنم. آیا واقعا اشتباه نمی کنم؟
زمان نیست به این پرسش متمرکز باشم. التهاب از توی گوشیم شعله می کشه. میاد بالا و موج می زنه و مجبورم می کنه مصلحت رو یادم بره، باز دست هام رو به هم فشار بدم، دست بذارم روی سرم و نفس هام تند بشن. پیام رو باز می کنم تا بفهمم کجای داستانم.
-ما تمام چیستیِ رو به رویی ها رو وجب زدیم. حسابی توی رشته خودشون حِسابیَن . دردسر داریم. ولی شدنیه. حضور لازمی پریسا. به هر کدوم از این2طرف که بخوایی حسابی می تونی کمک کنی. قرار نبود ما چیزی بدونیم. در مورد تو. واسه اینکه زیر هیچ فشاری نباشی و حرف فقط بینش های خودت باشه. ولی این درست نیست ما که فشار نداریم روی تو. فقط خواستیم بگیم اصلا دلواپس نباشی ها!.
خندم گرفت. نمی شد صحبت کنم باید می نوشتم.
-پس بگو چرا الان2روزه اینهمه مهربون شدید.
جواب مثل فشنگ رسید.
-کم لطفی دیگه پریسا چی بگیم بهت. تویی دیگه همین طوری هم پریسایی. عیب نداره راحت باش. من فقط گفتم که تو بدونی. اصلا دیگه حرفش رو نمی زنیم. انگار ما نفهمیدیم. ولش کن بگو ببینم درگیر چی بودی؟ مثل اینکه واسه تهیه1چیزی خواسته بودی بری نشد. چی شد که نشد؟ ببین خیالی نیست تو هرچی خواستی فقط به خودم بگو.
خندم رو نمی شد قورتش بدم. دلم گرفت از اینهمه…
مادرم.
به جای هر فکری تمرکزم رفت روی نگاه سنگین مادرم که لازم نبود چشمم ببینه تا احساسش کنم.
-در حضور خونوادم اینهمه شلوغش نکنید. امشب صحبت می کنیم.
شب که شد وسط1مکالمه چند نفره بودم. خاطره می گفتیم. یعنی بقیه می گفتن و من گوش می کردم. خاطره بود و خنده و…اشک. زمانی که بخشی از خاطره ها بودیم هیچ کدوممون هیچ طوری توی هیچ کجای تصورمون جا نمی شد که زمانی به دیشب برسیم. یکی این وسط فکرم رو خوند.
-چی شده پریسا؟ داری فکر می کنی باورمون نبود این شب ها رو ببینیم نه؟
طبق معمول ترکیدم. دست خودم نبود.
-مگه آزار داری؟ چرا اذیتش می کنی؟ عجب آدم مریضی هستی!
-بسه بابا2-3روز دیگه امشب هم خاطره میشه این دفعه همه بهش می خندیم.
-3روز دیگه که میشه شنبه و فرصت نیست بخندیم باید بریم….
-مگه میریم عروسی که همگی دسته جمعی بریم؟ من میرم و نهایتش یکی2تای دیگه شما همینجا می مونید تا برگردیم.
-برگردید؟ یعنی خوب یعنی همون تعدادی که میرید میایید دیگه! کسی که جا نمی مونه!
حس می کردم التهاب الانه که لایه های جسمم رو بشکافه زبونه بکشه بره تا آسمون.
-ول کنید این حرف هارو. اوضاع پریسا چه جوری میشه؟ اینکه نمی تونه جایی بره!
-میگم پریسا5شنبه داره میره نمیشه بمونه دیرتر برگرده؟
خنده هایی که سعی می شد شیرین و کمی شاد باشن ولی ته مایه های تلخی از جنس زهرخند داشتن.
-آخه تو چرا اینقدر شدید خری؟ از مرخصیِ نداشته که رد بشیم، پریسا داره همراه خونواده میره. میشه بگی این رو کجای طرحت جاش میدی؟
باز هم همون خنده از همون جنس نیمه تاریک.
-خوب شاید هر کسی لازم می بینه ببیندش بلند شه بیاد اینجا. اگر این طوری بشه شما4تا هم لازم نیست برید. رو به رویی ها میان1کمی شمالگردی می کنن بعدش میرن دیگه!
واسه1لحظه جو شکست. خنده ای از جنس گذشته ای که از بس دور بود به خیال می زد. فقط1لحظه خیلی کوتاه بود.
-هر زمان مهلتش پیدا شد جدی بگیرید ببینیم کجاییم. اگر ما حلش نکنیم مدل دیگه ای حل میشه که ما دلمون نمی خواد بشه.
-پریسا اون مدلی حلش نمی کنه مگه نه پریسا؟
-ولش کن دلت می خواد مخت صاف بشه؟ در این موارد صحبت نمی کنیم.
-خوب باشه لعنتی ها صحبت نمی کنیم. ولی بذار ببینم! حضور، غیبت، لزوم حضور، … هوممم…
-بسه ترکیدی. چارهش حضور غایبه.
-حضور غایب دیگه چه نکبتیه؟
-نکبت اینترنته. ما به اینترنت نامحدود پر سرعت عالی احتیاج داریم.
-پریسا خودش داره.
-به درد نمی خوره.
-خوب پس چی؟
-من دارم.
-نمی خوایی که بگی از خونت تا خونه پریسا میشه واسه1روز سیمکشیش کنی.
-نه خره تو حرف نزنی نمیگن جسدی.
-جسد خودتی بذار1حرف دیگه بزنم بعدش تو بنال. اینترنت تو قابل انتقال نیست. پریسا هم صبح شنبه سر کاره بعد از ظهر هم نمیشه بره جایی. عقب انداختن این نکبت هم مزخرفه. حالا تو نق بزن ببینم به چه زبونی بلدی بنالی.
-من مشکل اینترنت رو حلش کنم شما ها رضایت میدید؟
-چه جوری؟
-بذاریدش به عهده من. فقط1نفر بره به اون نماینده عوضی ها بگه این جوری شنبه همه چیز رو به راهه و لازم نیست به بهانه تعلیق اوضاع واسه مدت نامشخص زمین و زمان رو معلق نگه داره.
-چرا خودت نمیری بگی؟
-چون من اگر برم بهش چیزی نمیگم. میزنم میکشمش دیگه نماینده2جانبه1طرفه نداریم.
باز هم همون خنده از همون جنس. این دفعه کمی طولانی تر. صدا صدای خنده بود پس من چرا داشتم پس می افتادم؟
-پریسا! تو داری چیکار می کنی؟
چیکار داشتم می کردم؟ 1چیزی رو توی دستم فشار می دادم. سفت و بیخیال داقون کردنش. ولی داقون نمی شد. مچاله می شد و باز هم مچاله می شد و… 1بلوز نازک که داده بودنش دستم تا لولهش کنم.
-لوله واسه چی؟ تا کنم بهتره که!
-لوله بشه صاف تر می مونه. مشخص نیست تا چه زمانی لازم باشه درست درمون باقی بمونه. شاید2سال دیگه.
بلوزه توی مشت هام می پیچید و انگار داغ تر و داغ تر می شد از التهاب دست هام که می لرزیدن. داغ و داغ و داغ و…خیس. دیگه تحمل نداشتم. خدا می دونه دیگه تحمل ندارم. این واسه حس و حال من بی ظرفیت زیادی زیاده. خدایا خواهش می کنم. تمنا می کنم. من مرد ادامه این بازی نیستم. کمک کن تموم بشه!
-آخ خدای من تو چیکار… پریسا! چی شده؟!
تمام وجودم شده بود نفس های به شدت بارونی که توی اون بلوز داقون هوارشون می زدم.
-به خاطر خدا آخه واسه چی؟ اصلا ول کن نمی خواد تو جمع کنی. ببین اگر ادامه بدی من به دردسر می افتم. کسی باورش نمیشه بی تقصیرم. تو چی می خوایی؟
من چی می خواستم؟ جز اینکه هیچ بلوز لوله شده یا تا شده ای دم دستم نباشه. جز اینکه هیچ بلوزی واسه هیچ سفری تا نشه. من می خواستم دیگه این فشار وحشتناک روی روانم نباشه. من می خواستم که… رفتن ها متوقف بشن. برای همیشه متوقف بشن. من می خواستم توی امنیت و آرامشی که لازمش داشتم نفس های آهسته بزنم و به این یقین برسم که از دستش نمیدم. کس دیگه هم از دستش نمیده. همه چیز امن باشه. همه چیز آروم باشه. من دلواپس نباشم. هیچ کسی دلواپس رفتن یا موندن خودش نباشه. هیچ چیزی منفی نباشه. هیچ خونه ای درش از1غیبت ناخواه بسته نباشه. هیچ لباس لوله شده ای دم دستم نباشه. هیچ اثری از این التهاب تلخ باقی نباشه. من این ها رو می خواستم. هوارشون زدم. وسط اون تیکه پارچه و وسط امنیت سراب هوارشون زدم.
-نمی خوام. نمی خوام. خدا نمی خوام دیگه نمی خوام به خاطر خدا دیگه نمی خوام.
-خوب. خوب فهمیدم. توجه کن! این فقط1احتمال که باید واسه خاطر جمعی آمادهش…
دیگه نتونستم. جیغ می کشیدم و به نظرم مشت هام دیگه به فرمانم نبودن.
-نه! نه! دارم میگم نه! ای خدا! واسه چی کسی گوش نمیده؟ من دارم میگم نه! دارم میگم نه! یکی بفهمه! من میگم نه! نه! فقط نه!
نفهمیدم چه قدر گذشت. خیلی نبود به نظرم. جیغ ها تموم شدن ولی التهاب همچنان باقی بود.
-باشه. باشه. ببین! من باهات موافقم. ولی آخه از دست من چه کاری بر میاد؟ این که به اختیار من نیست. تو خیال می کنی من عشق کردم و باز خیال دارم عشق کنم؟ من تا جایی که دستم رسید حلش کردم و الان اینجام ولی خیلی مطمئن نیستم که…
دلم نمی خواست بشنوم این احتمال رو.
-باید حل بشه! به هرچی همه می پرستید آخه شما ها1دینی دارید. من از جهان چیزی نمی خوام جز اینکه خودم فقط خودم فقط خودم بدونم که جهانم ماله خودمه. نمی خوام شبیه بقیه باشم. نمی خوام همه بدونن. نمی خوام هیچ بخشی از جهان رسما و در نگاه همه خورده بشه به نامم. فقط خودم بدونم برام بسه. این باید بشه. باید. خواهش می کنم. تقاضا می کنم.
امشب، شب5شنبه هست. نشستم دارم می نویسم و فکر می کنم. به اینکه چه قدر از این ها رو مجازم اینجا بزنم. به اینکه این رو هم رمزدارش کنم یا نکنم. به اینکه باقیش رو هم بنویسم توی همین پست یا ادامه ندم. و به سفری که فردا میرم و به شنبه ای که توی راهه. شاید در اشتباه باشم. اشتباهی که دیگه هیچ طوری نشه اصلاحش کرد. ولی ترجیح میدم این مدلی فکر کنم که من حالا قوی تر هستم. با تجربه تر هستم و کاش می شد بگم عاقل تر ولی نمیشه. پس کوتاه میام و این رو نمیگم. همون قوی و با تجربه تر بسه. من پریسا هستم. کسی که همچنان می خواد قهرمان زندگی خودش باشه و1بار دیگه دلش می خواد سهم هرچند اشتباهی خودش رو از جهان پس بگیره. یادشه که این دفعه مواظب تر باشه ولی این اشتباه عزیز رو از ادامه جهان می خوادش.
بچه ها ببخشیدم. به احتمال بسیار قوی این نوشتن هام بسیار نادرستن ولی از پس دلم بر نمیام. باید بنویسم. بنویسم تا بتونم بیشتر و بهتر بفهمم. بنویسم تا امروز ها و امشب هام رو ثبتشون کنم. شاید1زمانی به کارم بیاد. از شما هایی که می خونیدشون معذرت می خوام. ممکنه این تزئینات زشت رو اینجا نپسندید ولی من واقعا نمی تونم ننویسمشون.
تقریبا به یقین با بی رمز گذاشتن این پست واسه اعصاب و روانم دردسر درست می کنم ولی من1مکان اینترنتی دارم مثل خیلی های دیگه. اگر اون ها می تونن بدون رمز بنویسن بی اون که به خاطر نوشتن هاشون به جریمه اعصاب دچار بشن پس من هم باید بتونم. به نظرم، به گفتار و به تأکید1دوست، این حقیه که من از خودم گرفتمش و باید به خودم پسش بدم.
منو ببخشید و اگر خواستید و تونستید برام دعا کنید. دعا کنید که بتونم اون چیزی باشم که در هر حال دردی به دلی ندم و پیش خدای دل ها شرمنده نباشم. باقیش دیگه مهم نیست. اینکه اشتباه کنم یا بیخیال از ویرانه های اشتباه هام بگذرم.
دیر شده باید بلند شم. تا نزده به سرم و1دفتر دیگه در ادامه این خط ها ننوشتم باید بلند شم. فردا روز دیگه ایه و من نقش اول این روز خواهم بود. کاش نقش مثبت باشم!
ایام به کام همگی شما.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «میرم1سفر کوچولو»

  1. یکی می‌گوید:

    عجب بلایی سر این روبروییا بیارید شما. پریسا اینا کلی درس خوندن این شدن نکنید اینکارو. هی من خیلی گشتم کمتر پیش میاد اوضاع اینجوری پیچیده بشه ولی اینجوریم نیس ک نشه کاریش کرد. اگه تو بلد باشی حله. تازه تو جلوتری. تو نزدیکتری. مگه این ک تو روبروییا نسبت نزدیکتر پیدا شه. ولی خودمونیم اینا کلک زدنا. تو هم حتما ملتفتی نمیگی منم اینجا گفتم خیال نکنن کسی سرش نمیشه. محبت و خاطره و بلوز لوله کن واسه سفر و ازین تیریپای خفن دیگه. آه چه پدرسوختگی رمانتیکی. کاش میتونستم بهت بگم کوتا نیا بذار اونی بشه ک هم تو میدونی هم من میدونم باید بشه. چه کنم ک نمیشه اینو بهت بگم. تو گیری منم بگم گوشم نمیدی گنا داری گیر بدم بهت. بیخیل. پریسا حالا ک اینجوریه حواست جم. نذار دوباره داقون شی بریزی رو خاک. نگرانتم. نگرانتیم پریسا. بیا حرف بزن رمزم نده هیچی نمیشه. هی راسی این سفرم حله. برو تفریح کن بیا واسمون بگو. شنبه اینجا تو پست یخورده هنر شماره سه میبینمت. کار دارم و سفر بودم و نمیدونم چیکار اینترنت پرسرعتی دارم قبول نیس پریسا آماده کن شنبه بزن اینجا. ببین قوریا نصفه مونده بجنبیا, پریسا بیخیل حله. اومدیا, نری سفر خوش بگذره بمونیا, ببینمتا, میام دادوبیداد میکنما, فعلا بای

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی.
      وای یکی تازه رسیدم پست سیری چند ول کن!
      نسبت نزدیک تر. راستش خیلی گشتن پیداش کنن ولی از تو چه پنهون این طرف سریع تر پیداش کردن و1طوری که معلوم نشه مطمئن شدن در دسترس نیست و الان رو به رو از این مدل که گفتی نیستش. خخخ.
      سفرم هم، همه چیز رو به راه بود یکی. ممنونم ازت. یکی! این ها که دلت می خواد بهم بگی رو نگو. اون ها که تو فهمیدی رو نمی دونم به نظرم خودم هم فهمیدم ولی… یکی! من واقعا…
      مواظبم. مطمئن باش سعی می کنم. خیلی هم سعی می کنم. بذار اول برادریم اثبات بشه بعدش مواظب میشم ارثم برسه بهم. باز هم خخخ.
      ممنونم که هستی یکی.
      ایام به کامت.

  2. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    اول اینکه نگفتی کجا میخوای بری، البته میدونم که در پست بعدی همه چیز آشکار میشه.
    بعدشم که تو اگه یه پریسای کاملا استاندارد با استانداردهای مخصوص خودت باشی خیلی هم خوبه، اما اگه قرار باشه اول به خودت و دوم به دوستانت ضرر برسونی خیلی هم بده.
    ما سلامتی روح و روان و جسم تو رو میخوایم برای اینکه برامون ارزش داری و اگه توصیه ای هم میشه جهت آرامش زندگیت هست.
    یه پریسای آروم و عادی، با تمام استانداردهای اختصاصی خودش.
    خوش بگذره و سفر به خیر.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه.
      جای دوری نرفتم همین بیخ بودم. تهران. الان هم برگشتم. سفر خوب بود. یعنی مثبت بود. خدا رو شکر!
      آقای چشمه مشکل اینجاست که استاندارد های پریسایی که شما میگید خیلی درست و حسابی نیستن. خخخ! کاش این طوری نبود اما…
      دارم سعی می کنم خودم باشم. هرچند اگر خیلی استاندارد هام عاقل پسند نباشه. کاش… بیخیال.
      ممنونم که هستید.
      شاد باشید تا همیشه.

  3. آریا می‌گوید:

    سلام پریسا جان
    امیدوارم سفر خوش بگذره
    پریسا جان سعی و تلاش خودت رو بکن مطمئن باش همه چی اون طور که بخوایی پیش میره
    بازم میگم فقط مواظب باش ….
    کامنت یکی رو طعید میکنم
    پریسا اینقدر نگو ببخشید بنویس هرچی دوست داری بنویس
    ما منتظر پستات هستیم
    پریسا امیدوارم سفری عالی و به دور از هرچی غم و نگرانی ای داشته باشی
    شنبه بیا بنویس منتظرت هستیم
    پخ
    شاااااااد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      پخ! یعنی چیزه سلام.
      سلام آریای عزیز.
      آریا می دونی من روزی چند بار از این تصور که اینجا هست و شما ها هستید نفس های عمیق می کشم؟ نه واسه اینکه نوشته هام رو می خونید. نه به خدا این طوری نیست. این تصور که افرادی هستن که تشویقم می کنن توی سربالایی ها متوقف نشم و ادامه بدم حس بسیار مثبتیه. واقعا مثبته و من از همگی شما ممنونم که این حس مثبت رو بهم میدید.
      نمی دونم آریا گاهی فکر می کنم واقعا از نادرست بد تره اینجا این مدلی نوشتن های من. به همین خاطر هم بود که آدرسم رو عوض کردم تا فقط خودم بنویسم و خودم بخونم و خودم بدونم. ولی دلم هیچ مدلی همراهیم نکرد که بدونه شما ها بیام و نتیجهش هم شد اینکه شما ها الان باهام هستید و اراجیفم رو می خونید و من دعا می کنم که همیشه شاد شاد و خیلی شاد باشید.
      ممنونم که هستی آریا.
      ایام به کامت تا همیشه.

  4. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    وای از این مدل نوشته های شما که بدجور من درگیر هیجان میشم با خوندنشون.
    با اون که چیز زیادی متوجه نشدم ولی صمیمانه آرزو می کنم در تمام این درگیری ها موفق بشید و هم از خودتون و هم از دیگران انتظارات معقولی داشته باشید بیشتر از دیگران از خودتون انتظاراتتون رو کم کنید شما هم آدمی هستید مثل تمام افراد دیگه ولی چرا این قدر به خودتون سخت می گیرید من نمی فهمم.
    سفر هم امیدوارم خوش گذشته باشه.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      خیال کردم شما رو هم عصبانی کرده باشم. معذرت می خوام. من1داستان نویس حسابی بی اعتبارم. باید بنویسم وگرنه می ترکم.
      سفر مثبت بود. خدا رو شکر.
      من واقعیتش، انتظار هام، نمی دونم. کاش بتونم!
      خوشحالم که همچنان هستید.
      ایام به کام.

  5. آریا می‌گوید:

    سلام عزیز
    امیدوارم سلامت باشی
    بنویس پریسا نوشتهات هیچ اراجیف نیستش
    بنویس با اشتیاق میخونمشون بنویسیا
    بخندیا
    پخیا
    شاااد باشیا

    • پریسا می‌گوید:

      پخ. یعنی ببخشید سلام آریاجان.
      چی بگم آریا. بیخیال. باشه بعد میگم الان حسش نیست.
      ممنونم آریا. وسط این گرد و خاک خنده حسابی به کمک میاد. ممنونم.
      ایام به کامت.

  6. آریا می‌گوید:

    واااایییی بیاا بینم کدوم گردو خاااک بیا
    بینم
    چی شده بیخیال حس و این حرفا
    بیا بنویس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *