هوای بی ترجمه من

سلام به همگی.
کاش وسط پاییز پاییزی نباشید!
اجازه بدید شلوغ نکنم چون راستش از شما چه پنهون حس و حالش نیست.
اومدم بنویسم چون دلم می خواد بنویسم. کار درستی نمی کنم ولی من1اخلاق عوضی روی همه اخلاق های عوضیم دارم. توی دلم راز جهان جا میشه ولی حرف خودم جا نمیشه. باید1جایی تخلیش کنم و اینجا…
5شنبه جمعه ای که گذشت1طور هایی آخر هفته ای بود پر از غافلگیری های…
4شنبه بعد از ظهر با دیدن پست درگذشت مادر مرحوم مجتبی ی گوش کن به شدت غافلگیر شدم، 4شنبه شب از9شب به اون طرف یادم نیست تا چند نیمه شب با دیدن اسمی که روی گوشیم تکرار می شد و با ریجکت کردنش نمی دونم چرا به جای خاطر جمع شدن به شدت عصبانی تر شدم غافلگیر شدم، 5شنبه صبح با یکی از بهترین و عزیز ترین رفیق هام در جهان غیر مجازی سفت از جا در رفتم، زنگ زده بودم بهش که خیلی چیز ها بهش بگم، درد و دل های مسخره ای که می پرسید و من از خیلی پیش دیگه بهش نمی گفتم و اون صبح کذایی دلم می خواست بگم، هوای مثبتی که مدت ها بود در موردش با هم حرف نزده بودیم، و من بی نهایت دلم تنگ شده بود واسه گفتنش، و اینکه دلم تنگ شده براش و می خوام ببینمش. ولی به جاش، به جای همه این ها، … البته مثل گذشته هوار نزدم فقط گفتم کاری نداری؟ خداحافظ، 1عالمه حرفی رو هم که زنگ زده بودم بهش بگم نگفتم، ظهر هم نگفتم، دیگه هم نگفتم و دیگه هم خیال ندارم بگم، تا عصر 5شنبه مات و غافلگیر از خودم بودم که چرا مثل گذشته گریهم نمیاد و عوضش از نفس هام آتیش می بارید، 5شنبه شب تلفنم داشت می ترکید و دیگه زحمت ریجکت رو هم به خودم نمی دادم و از این بی تفاوتیم غافلگیر بودم، تمام شب رو تا دم صبح جمعه فکر می کردم، به خودم، به دیروز هام، به اون رفیق عزیز که هنوز عزیز بود و هنوز عزیزه ولی برای پاک موندن خاطره های بسیار با ارزشی که باهاش داشتم و دارم باید جدی1حرکتی می کردم و این حرکت به نظرم سنگین ولی این دفعه دیگه واقعا شدنی اومد، به امروزم، به فردا هام، مونده بودم با این زنگ لعنتی که پشت سر هم تکرار می شد من چه جوری می تونم عصبانی نشم، از جا نپرم و گوشیم رو نکوبم به دیوار، از خودم بعید می دیدم اینهمه بیخیالی ترسناک رو، دم صبح جمعه بلاخره با آلارم پیامکم چرتم پرید، 1فحش خیلی معمولی و دلچسب خودم که هر زمان از1چیزی عصبانی میشم می پرونم پرت کردم و گوشیم رو برداشتم ببینم پیام چی میگه، چشم دوست و دشمن روز بد نبینه چنان وحشتناک غافلگیر شدم که کم مونده بود قلبم یادش بره بزنه، خبری که خوندم1لحظه جریان خونم رو منجمد کرد، خواستم فحش بدم دیدم نمیشه، چند بار دیگه خوندم، درک کردم که درست فهمیدم، از ترس واقعی مثل دونده های ماراتون10دقیقه ای نفس نفس زدم، خودم رو پیدا کردم، بلند شدم، قهوه خوردم، گوشیم به طرز خطرناکی ساکت بود، برش داشتم، لمسش کردم، دوباره بازش کردم، دوباره خوندم، درست فهمیدم، باورم شد، تمام کلمه هاش رو درک کردم و…
-بر نمی داری؟ به جهنم. منو باش که خواستم بهت بگم و کمکت کنم برای پیشگیری از خطر و دردسر آماده باشی. حالا که این طوریه پس ببین! صلاحیت …….. تأیید شد. تا آخر آبانماه همه چیز درست همونی میشه که تو دیوونه دلت نمی خواد. حالا که جواب نمیدی پس حتما خودت از پس عواقبش بر میایی. دیگه با خودت. خوب دیگه. جهان باقی می بینمت. البته اگر چیزی ازت بمونه که برسه اون طرف.
واااااااااییی!
این صدای خودم بود که اصلا شبیه مال خودم نبود. سردم شد. این طور زمان ها به1کسی زنگ می زدم. کسی نبود. خودم بودم و خودم.
-حالا چی؟
این رو گفتم و حیرت کردم که چرا هنوز گریه نمی کردم. چرا از ترس فشارم نزد پایین. چرا فقط یخ کردم. چرا بین اسم ها نمی گشتم1کسی رو پیدا کنم بهش بگم الانه که سکته کنم. فقط سردم شده بود. به شدت سردم شده بود. به شدت لرزم گرفته بود و به شدت می دونستم که می ترسم ولی این ترس…
-آخر آبان. بعدش آذر میاد. آبان داره تموم میشه. یعنی خیلی چیز ها تموم میشه؟ یعنی واقعا تموم میشه؟ یعنی باید این طوری بشه؟ من این رو می خوام؟ نمی خوام؟ من چی می خوام؟ وسط این وحشتم، این حس عوضی بی ترجمه جنسش چیه؟
به خودم دقیق شدم. خندم گرفت.
-الان زمان این حرف هاست آخه؟ بلند شو1غلطی کن خودت رو نجات بده!
بیشتر خندم گرفت. به قهقهه نرسیدم. دیوونگیم ظاهرا این دفعه شبیه دفعه های پیش نبود که قاه قاه بخندم بعدش هم بزنم زیر گریه. گریه ای در کار نبود. خندم هم به خنده های آدمیزاد بیشتر شبیه شده بود. خنده آدمیزاد. خنده1آدمیزاد که چیزی شبیه حکم پایانش رو بدن دستش البته بعد از تجدید نظر نهایی.
-در هر حال من این رو همیشه می دونستم. تا ابد که نمی شد اون مدلی باقی بمونه. این انتها رو همیشه می دیدم. توی کابوس هام. توی ناخودآگاهم. توی باور هام. دسته کم می دونستم.
توی زمان پرتاب شدم عقب. به شبی که بعد از1جهان التهاب اون صدای آشنا ولی به شدت بیمار و به شدت بیگانه مخاطب قرارم داد.
-این چه قیافه ایه؟ ترسیدی؟ از چی؟
صدام رو گم کرده بودم. اگر هم پیداش می کردم شاید جرأت نداشتم بگم از اینکه چیزی نمونده بود از دست بری. نگفتم. شاید هم گفتم و یادم نیست چون اون تک خنده ضعیف ولی به تلخی زهر رو قشنگ یادمه. گرمای اشک بدونه گریه هام رو هم همین طور.
-چی شده؟ واسه چی می باری؟
-سردمه.
این دفعه تک خنده نبود. شاید آه بود.
-تجربه هات رو کردی؟
داشت نفسم می برید.
-بله. کردم. قشنگ بودن و سنگین. خیلی سنگین.
این دفعه آه بود. مطمئن بودم.
-برو ادامهش بده. سنگینی هارو میشه تحمل کنی. تو قوی هستی. من می دونم. از پسش بر میایی. مواظب خودت باش. دیگه نمی خوام ببینمت.
تهدیدی در کار نبود. صدا ضعیف، بیمار، ولی مشوق بود. در اون حالت لعنتی هم داشتم تشویق می شدم که از پسش بر میام. و باید متوقف نمونم. اون هم از طرف چه کسی و چه دردناک بود برای من!. اونقدر درد توی تمام وجودم بود که حس می کردم الانه که شعله ور بشم. خدایا چی شد که من به اینجا رسیدم؟!
یادمه اون شب اوضاع به طرز خطرناکی بد شده بود و تازه زمانی که خطر موقتا گذشته بود من فهمیدم چی شد و هقهقم رو پیدا کردم. چه ساعت های وحشتناکی سپری شده بودن!
و حالا این پیام توی گوشیم، آخر آبان، عواقبش، من، تجربه هام، تأیید، وااایی خدای من!
صدای زنگ گوشیم از جا پروندم. چنان به شدت که گوشی از دستم افتاد کف سفت. شانس آوردم که قاب داشت. این دفعه برداشتم ولی صدام در نمی اومد. من حرف نزدم ولی سکوتی در کار نبود. بهم بخشیده شد این سکوتم.
-چه عجب! بلاخره رضایت دادی عنایت کنی برداری. بیخیال. رفتنی هستی هیچی نمیگم بهت. خوب وصیتی اگر می خوایی کنی بگو. بلاخره هرچی باشه1زمانی سری از هم سوا بودیم. راستی درستش چیه؟ بودیم یا نبودیم؟ هی پریسا اونجایی؟ اقلا1آه بکش مطمئن بشم زنده ای.
آهه رو کشیدم. نمی دونم چرا. اومد. صدای خنده.
-خوب بابا بسه. به نظرم حسابی تنبیهت کردم. تا تو باشی دیگه ریجکتمون نکنی. ببین هرچی برات نوشتم راست بود. حالا1خورده شجاع شو باید حرف بزنیم.
خواستم بگم کور خوندید من نترسیدم ولی فقط چندتا نفس بریده زدم که طرف از خنده ترکید.
-باشه باشه بسه. ول کن نمی خواد هیچی بگی خودم می دونم چه شجاع بیخیالی هستی.
چیزی شبیه صدای خودم رو شنیدم.
-چه جوری تأیید شد؟ نباید می شد. چه جوری؟ لعنت!
خنده ها حالا دیگه زهرخند بودن.
-خوب البته از نظر تو و از نظر خیلی های دیگه نباید می شد ولی دیگه راهی برای مردودیش نبود. تو کار هات رو درست انجام دادی و تمدید هات در این مدت همه به موقع بودن. اما این رو هم در نظر داشته باش که فقط تو نیستی که حساب کردن بلدی. بقیه هم شاید1چیز هایی از حساب و حسابگری سرشون بشه و دلشون بخواد کمی حساب کنن. خلاصه حله و چه جوریش رو می تونی زمانی که دیدیش از خودش بپرسی چه جوری از این سد گذشت. من که تشویقش کردم. من و همه.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
-پدرسوخته متقلب لعنتی!
صدای خنده آروم بود و روی اعصاب کشیده شده من.
-این فحش دادنت و البته این شادکامیت رو هم بهت تخفیف میدم و چون کسی جز خودم نشنید نمیگم. هرچند فرقی هم نمی کنه. تا همینجا هم باید منتظر زمان تشهیعت باشیم.
-ترکیدم.
-شما غلط می کنید! من هیچ کوفتی رو در این مدت تمدید نکردم. این چیز ها توی مخ من جا نمیشن. برید خودتون با همدیگه حساب هاتون رو حل کنید. منو از تشهیعم می ترسونی عوضی؟ عوضی ها؟ واسه چی؟ لعنتی ها به من چه! مگه من گفتم اینهمه دردسر درست بشه واسه من و واسه بقیه؟ من که هشدار داده بودم هر کسی نشنید از بس دماغش باد داشت رو برید تشهیعش کنید من خیال ندارم جنازه بشم فهمیدی؟
تازه فهمیدم دارم اشک های بی گریهم رو می خورم. چه زیاد هم بودن!
-واقعا این حرف دلته پریسا؟ بریم تشهیعش کنیم؟
دیگه رسما داشتم گریه می کردم.
-خفه شو! آخ خدا خفه شو! به خاطر خدا خفه شو!
دیگه صدای خنده نمی اومد.
-باشه خفه میشم. خدا نکنه. خوب این هارو ولش کن. پریسا! تو بلاخره می خوایی چیکار کنی؟ خودت هم می دونی تا ابد این طوری نمی تونی بری. بیا1طرف شو. بگو ببینم کدوم طرف؟
با صدایی که اصلا مال خودم نبود جواب می دادم.
-طرف… طرف… طرف خودم. من دیگه نمی خوام… نمی خوام گرفتار باقی بمونم.
-واقعا؟ این چیزیه که تو می خوایی؟ این حرف آخرته؟ به نظرت بتونی تا آخرش بری؟ فکر بعدش رو کردی؟ بعد از اینکه آخرین در بسته شد، بعد از اینکه همه چیز کامل تموم شد، بعد از پایان آخر، خیال کن این شدنی باشه. بعدش که زدی بیرون و راه افتادی که بری فکر کردی کجا میری؟ میری خونت. در رو که بستی بعدش فکر کردی چه هوایی داری؟ به نظرت بعدش چی میشه؟ بعدش منتظر چی هستی؟ خیال کردی دیگه حله؟ زندگی بهشت میشه، تو بهشت میشی، همه چیز مثل قصه ها درست میشه، 1اتفاق بسیار شیرین پشت در منتظرته که بیاد با2تا دست آسمونی هرچی توی سرت گیر کرده رو برات پاک کنه و ببردت خال آسمون بهشت خدا؟ پریسا! این چرندیات مال داستان هاست. ولشون کن. اون طرفی که می خوایی بری هیچی نیست. هیچ چیزی نیست جز سکوت و سرمایی که همین الانش داری وسطش یخ می زنی از بس می لرزی من دارم صدای لرزیدن هات رو می شنوم. اگر تحمل بعدش رو داری بفرما. ما کمک می کنیم که بری. ولی مقصدت با خودت. از این در که گذشتی دیگه باقیش خودتی و خودت. اگر می تونی این طرف رو ما برات تضمین می کنیم. می خوایی؟ پریسا! می خوایی؟ واقعا این رو می خوایی؟
نفسم گیر کرده بود. نمی فهمیدم برای چی.
-واقعا؟ میشه؟
-بگو می خوایی تا بگم میشه. بهت تخفیف میدم نمیگم به خودم بگو. پشت همین خط بگو. اصلا بنویس بفرست. موافقی؟
صدام رو گم کرده بودم. نفسم رو هم داشتم گم می کردم.
-من، من فقط، من فقط، من، فقط، …
نه سرگیجه بود نه نفس تنگی نه تهوع نه اشک. هیچی نبود. خیلی آروم جهان محو شد و محو شد و رفت. بقیهش رو یادم نیست. اصلا نفهمیدم از کجا قطع شد. فقط الان یادمه که یادم نیست.
-تو واقعا امانت پردردسری هستی پریسا. اگر می دونستم اینهمه شری با چک سفید هم قبول نمی کردم1دقیقه مواظبت باشم. این بدترین وظیفه ایه که تمام عمرم بهم محول شد. اگر زنده بمونی بد طوری باهات حسابش می کنم.
گیج نبودم. خسته بودم. از اینهمه جنگ و اینهمه هیچ خسته بودم. اونقدر خسته بودم که خیالم نبود واسه تخلیه خودم سرم رو به چی تکیه میدم.
-چیزی نمیشه. ول کن خودت رو!
انجامش دادم. خودم رو ول کردم. آخ خدا چه قدر زیاد بود اضافه ظرفیتم.
-که میشه یا نمیشه بله؟ دیوونه! معلومه که نمیشه. چی خیال کردی؟ تو گفتی یا نوشتی و ما هم گفتیم چشم و خلاص؟ ما هم بخواییم این شدنی نیست. از کسی این بر نمیاد. از هیچ کسی. تو هم بی خودی خوشحال نشو.
داشتم هر لحظه سبک تر می شدم. دلم نمی خواست این مدلی باشه ولی بود. خودم رو ول کرده بودم و داشتم هر لحظه سبک تر می شدم. چه قدر خسته بودم و چه قدر سنگین!.
-چیزی نمیشه. چیزی نمیشه. درست میگی تو هشدار داده بودی گوش شنوا نبود. ما می دونیم. اونی که باید بدونه هم می دونه. اون می دونه، کسی هم تشهیع نمیشه، تو هم دیوونه ای.
زمان از دستم در رفت. اصراری هم نداشتم واسه نگه داشتنش. بذار بره! بذار بره!
-گفتم خودت رو ول کن نگفتم تموم شو!
تموم می شدم و خیالم نبود. از خستگی اون طرف تر بودم اون لحظه ها. تمام این مدت مثل فیلم از نظرم رد می شد و انگار تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سر خودم و خیلی های دیگه اومده و من چه کابوسی رو تا اینجا کشیدم و هنوز می کشیدم!.
-پریسا! گوش بده! همه چی درست میشه. تو درست میشی، بقیه درست میشن، آرامش بر می گرده، همه چی آروم میشه، تو هم گرفتار نیستی، حرف می زنی، حرف می زنیم، 1جا هایی اصلاح میشه، 1چیز هایی حذف میشه، من مطمئنم که میشه، ما مطمئنیم که میشه، لازم نیست چیزی رو عوض کنی، تو چیزی از دست نمیدی، این طرف و اون طرف رو هم ول کن، همین طوری صاف میری، همه با هم میریم، دیگه اتفاقی پیش نمیاد، تجربه ها کمک می کنن، درست میشه، همه چی درست میشه، همه چی درست میشه، …
شیرین بود حتی اگر فقط1خیال محال باشه. خوابم می اومد. بی نهایت خوابم می اومد. بیخیال هر عاقبت ترسناکی مژه های به هم چسبیدهم رو ول کردم روی هم و رفتم.
بعد از ظهر جمعه اون بهترین رفیقم که5شنبه باهاش از جا در رفته بودم بهم زنگ زد. حرف زدیم. به1کتاب از نظر جفتمون مسخره خندیدیم و کلی غیبت نویسنده رو کردیم و من از اینکه شاید بخواد ادامهش رو بخونه مسخرهش کردم. تک نق کوتاهی هم به خاطر دیروزش بهش زدم ولی کوتاه بود. اتفاق هایی که برام افتاده بود رو نگفتم. خیال هم ندارم بگم. من رفیقم رو دوست دارم. لحظه های قشنگ رفیق بودنمون رو خیلی دوست دارم. از پایان های سیاه بدم میاد. ترجیح میدم در همین حد نیمه روشن باقی بمونیم ولی به شب نرسیم. پس هیچی نگفتم. سکوت کردم و از این به بعد هم سکوت می کنم. اینجا هم نباید بنویسم چون پیدام کرده و میاد می خونه ولی…
باید اینجا بنویسم حتی در پوشش1پست رمزدار. اگر اینجا هم ننویسم رسما می ترکم.
داشت شب می شد. شنبه می رسید و من باید می رفتم سر کار.
باز هم زنگ تلفن. 1آشنای2برابر سن خودم از زندگی مشترکش کفری بود زنگ زد پشت خط ترکید به درد و دل. موندم بهش چی بگم. گفتم هر2تاتون اشتباه می کنید. تو هم باید از بین درگیری هات1دونه رو بچسبی که خراب نشه چون شما و همسرت در هر حال با هم کنار نمیایید. به نظر من که طرف اصلا نشنید چون1بند داشت گلایه می کرد.
گوشی رو گذاشتم و خندیدم. فقط خندیدم. بدون قهقهه مثل دیوانه ها آروم خندیدم.
زنگ تلفن. برادرم.
خاطر جمع شد که رو به راهم. گوشی رو گذاشتم و خندیدم. نمی دونم چم شده بود. 1کتاب جفنگ رو می خوندم و1جور حس عجیبی مجبورم می کرد هر چند لحظه1بار بی صدا بخندم. حسی شبیه ترسی متفاوت که خواه ناخواه تجربه می شد و چاره ای ازش نبود. تجربه ای ترسناک ولی… شاید… شیرین!.
-بیخیال. آبان هنوز تموم نشده.
شونه بالا انداختم و رفتم پی کارم.
1رفیق عزیز اینترنتی توی گوشیم پیدام کرد و خواست حرف بزنم. بنویسم، بگم، هر مدلی که بلدم. خواستم توی پیام صوتی که بهش می فرستادم بخندم ولی ترکیدم و چنان خنده و گریهم قاطی شدن که کم مونده بود خودم و گوشیم پخش زمین بشیم. اون رفیق عزیز که در هر حال اونجا نبود و نمی دید که گوشیم رو از اشک هام خیس می کنم و خنده هام رو همون خنده می شنید و من از بابت این ندیدنش خوشحال بودم. با هم پیامی حرف زدیم، تموم که شد داشتم می خندیدم. همون طور مدل عصر می خندیدم. شب دوباره با رفیق جهان غیر مجازیم صحبت کردیم. صدام شاید مثل همیشه نبود. خواست بهش بگم. نگفتم. گریه کردم ولی نگفتم. ازش خواستم دیگه از این مدل چیز ها ازم نپرسه. پیش از این هم بار ها و بار ها ازش خواسته بودم. حتی به خاطر اینکه این ماجرا تموم بشه1بار2روزی قهر کردیم ولی تا پیش از این همیشه اون برنده می شد و آخرش من حرف می زدم ولی این دفعه نزدم و خیال هم ندارم بزنم. بهش گفتم من1آدم معمولی هستم با ماجرا های کوچیک و معمولی. لطفا بیشتر از این ازم نخواه چون هیچی ندارم بگم. رفیقم موافق نبود. به نظرم بهش بر خورد چون شب شنبه گفت دیگه هیچ وقت نمی پرسه. خیلی خاطرش رو می خوام و به خاطر همین ترجیح میدم روی این حرفمون بمونیم. اون روی نپرسیدنش و من روی نگفتنم. رفاقتش برام زیاد با ارزشه. موافق نیستم واسه خاطر گرفتاری های ناگفتنی خودم از دستش بدم.
صبح شنبه مثل هر صبح شنبه تمام آخر هفته رو کردم توی چمدونی به نام گذشته و از جا پریدم. مثل هر روز با تأخیر رسیدم. کمی از ورودم گذشته بود که ناظم اومد سر کلاس و اول مربی اصلی رو به خاطر تأخیر هاش زبونی توبیخ کرد بعدش هم منو دید که1دستم روی سرم و دست دیگهم توی دهنمه دارم از استرس گازش می گیرم. خداییش اگر خیال توبیخ هم نداشت من با اون قیافه خطاکارم مدیونش کردم که بهم نبخشه. پس بعدیش من بودم و فقط تونستم بگم. ب،ب، بببخشید.
یکی از بچه های وراج کلاس دلش خنک شد آخه من همیشه به مشق ننوشتنش گیر می دادم.
-آخجون دیدی بهم گیر میدی حالا خودت هم شدی مثل ما.
بهش خندیدم. تمام صبح تا ظهر رو به تمام شیطنت های بچه های آسمون خندیدم.
غافلگیری های آخر هفته به همینجا ختم نشدن!.
سکوت نیمه شب شنبه شب23آبان94و من گیج خوابی که حسابی سنگین بود.
-پریسا!
-وای خداجون توهمات من دیگه شورش رو در آوردن. حتما باید خوابزده بشم با این وزوز یواش اعصاب خورد کن؟ ولی این!… شونه هام!… وااا وااا خدا!!!
به جان خودم هیچی نمونده بود با هرچی زور توی وجودم پیدا می شد بلند ترین جیغ زندگیم و خطرناک ترین ضربه عمرم رو بزنم.
-بس کن! بس کن دیگه! خفه شو!
نمی شدم. نمی تونستم. با تمام آگاهیم یقین داشتم که از جونم دفاع می کنم. مطمئن بودم. خیلی مطمئن.
-پریسا! دیوانه ی وحشی! تمومش کن!.

-می… می… میمیرم. میمی… میمیرم.
دست خودم نبود. هیچیم دست خودم نبود.
-نه. نه بهت میگم نه! چیزیت نمیشه. فقط بسه. فقط بس کن!.
شاید این تنها زمانی در تمام عمرم بود که تمام موجودیتم کاملا در فرمان وحشت بود. وحشتی که حتی در بدترین لحظه های زندگیم مدلش رو احساس نکرده بودم. وحشت خالص. کاملا خالص.
باختم. زورم نمی رسید. از وحشت بود یا از خستگی. ضربه شدم و سعی کردم خودم رو وادار کنم دست بردارم و منتظر بشم ولی نمی شد.
-به خاطر خدا پریسا خفه شو! ازت تقاضا می کنم. لطفا خفه شو چون من واقعا در موقعیت خفه کردنت نیستم.
یکی از شاهد ها خندش رو خورد و گفت:
-انجام وظیفه کنم قربان؟
-لازم نکرده. با اون مدل داقونت. یکی1چیز شیرین به این جناب زورو بده تا ضعف نکرده.
سرم پر شد از صدای خنده های یواشی که به زور یواش نگه داشته شده بودن. به حرمت نیمه شبی که نباید می شکست. حس می کردم دست های مرگی حقیقی لمسم می کنن و ترس. این ترس بی توصیف.
-ببینم تو چته؟ از چی اینهمه وحشت کردی؟
تصور جواب دادن هم به سرم نمی زد. داشتم از شدت گرفتگی نفس خفه می شدم.
-من، من، تجربه هام، …
-هیشششش. بسه. هر کسی به سهم خودش اشتباه رفت و همه مجازاتش رو پرداختیم. تو هم پرداختی. باقیش رو هم اگر مونده باشه قسطی می پردازی. بسه. دیگه بسه. دیگه بسه.
طول کشید تا درک کنم این نفس های بریده آخرین نفس هام نیست.
-عوض نشدی. همچنان کاملا وحشی هستی. شاید کمی بیشتر.
هیچ توضیحی ندارم. هیچی. واقعا هیچی. بلد نیستم. خدا می دونه که بلد نیستم.
-چی شده پریسا؟ فاصلهش1خواب و بیداری بود دیگه! نگفتم مگه؟ عصری خوابیدی الان هم خودم بیدارت کردم.
کاش می شد باورم بشه مثل این فیلم های تخیلی زمان باهام شوخی کرده، متوقف شده یا برگشته عقب و تمام این ها که دیدم، چه تلخ و چه شیرین، تمامش خواب بود. خوابی آشفته که به فاصله1غروب تاریک تا1نیمه شب سرد و تلخ دیده بودم و حالا بعد از بیدار شدن می فهمیدم که هنوز خیلی چیز ها سر جاشه. خیلی اتفاق ها نیفتاده و خیلی آبادی ها ویران نشده بودن! ولی…
شوخی زمان در کار نبود. این مدت رو با تمام اتفاق هاش من از سر گذرونده بودم. تلخ و شیرین. و حالا حس می کردم به اندازه1عمر طولانی خسته شدم.
-تو چی به سر خودت آوردی؟ داغون شدی. کاش روانت به داغونیِ قیافت نباشه!.
هقی زدم که قرار بود خنده باشه ولی به شدت خیس بود. سراب رو لمس کردم و مطمئن شدم خواب نیستم. شونه هام درد می کردن از اینهمه سفت که این ماه های تاریک اومده بودم.
-طوری نیست. گریه کن. امنه.
امنه.
چه خوب که امن بود. اندازه ماه ها گریه داشتم که کنم. گریه ای که خنده توش نبود. خودداری هم توش نبود. هیچ نقش آدم سفت و خونسرد و مقاوم و دیگه نمی دونم چی توش نبود. هیچی نبود جز گریه. فقط گریه. گریه ای که ماه ها بود نکرده بودم.
شب ریز ریز برام لالایی می خوند و من همراهش می رفتم تا به صبح برسم.
صبح که شد چنان خسته بودم که حس می کردم اگر از جام بلند شم دنیا به آخر می رسه.
-چه خواب عجیبی دیدم! ولی…
این خستگی واقعی بود و باقی چیز هایی که در اطرافم عوض شده بودن. باورم نمی شد همچین خستگی عجیبی واسه جسم هم بشه که وجود داشته باشه. واقعیتش تجربهش کرده بودم ولی هیچ زمانی اینهمه شدید نبود. واقعا نمی شد که بلند شم.
-دیر میشه. صبح منتظر نمی مونه. بجنب سرکار تنبل!.
صبح منتظر نمی موند ولی من… دلم نمی خواست از این سراب جدا بمونم. می خواستم تا ابد بخوابم. این امنیت رو نمی خواستم از دست بدم.
-همه چیز درسته. دیگه تأخیر های صبح ها سر کار نباید تکرار بشن. همه چیز درسته و درست هم باقی می مونه. با تضمین.
باور نداشتم ولی زمان تردید نبود. تمام عمرم که نمی شد در خواب سپری بشه. خودم رو به مفهوم واقعی کشیدم تا دم در، تا سر کار، تا ظهر.
زمانی که رسیدم خونه با هرچی زور توی وجودم بود تشنه این بودم که خواب هام به اراده خودم باشن تا باقی دیشب رو ببینم و… بذار اشتباه باشه ولی این اشتباه همچنان برای من مقدس باقی مونده و من در جنگ با خودم بازنده شدم. این رو بین امنیت بیداری به خودم اعتراف کردم و به جسمم اجازه دادم که به اون خستگی بی نهایت ببازه.
خواب.
از بعد از ظهر1شنبه چندان چیزی یادم نیست. حیرت بود و خستگی که تمومی نداشت و باز هم حیرت. نه اینکه1گوشه نشسته باشم و ماتم برده باشه، نه. با مادرم نشستم، خندیدم، چایی خوردم، توی شبنشینی محله رفتم، به1تلفن مهم و عزیز بعد از نیمه شب جواب دادم، و تمام این کار ها رو فقط خودم فهمیدم که توی1حاله نازک از مهی به جنس حیرت انجامش می دادم.
الان خیلی از نیمه شب گذشته و تصور نمی کنم اون قدر نفس داشته باشم که نوشتهم رو بذارم اینجا. اگر بتونم کاملش کنم خودش خیلیه.
امشب، دارم فکر می کنم که زندگی باید به روالش پیش بره حتی برای من. این از تعادل شروع میشه. باید این حیرت رو بذارم کنار و تا اوضاع رو خراب نکردم بین ماجرا های زندگیم حصاری از جنس تعادل ایجاد کنم تا دیگه هرگز تجربه های فوق تاریک گذشته تکرار نشن. پیش از اینکه بیام اینجا بنویسم، یعنی نوشتن این نوشته رو کامل کنم، خیلی حرف ها زده شد. خیلی گفتنی ها گفته شدن، شنیدنی ها هم شنیده شدن. حرف بود و سکوت. اشک بود و لبخند. و تمامش در همون مه آشنای عجیب که مجبورم می کرد به بیدار بودنم گاهی تردید کنم.
با توجه به آنچه گذشت، به نظرم من حالا حسابی گرفتار باشم ولی… خدا رو چه دیدی؟ شاید حالا در مدیریت گرفتاری هام موفق تر بشم. کی می دونه؟ اطرافیانی که از اطرافم آگاه هستن با اطمینان بهم میگن حالا دیگه بهتر از پس همه چیز بر میاییم. بر نمیایی. بر میاییم. کاش درست بگن! کاش!.
خوب دیگه واسه این دفعه تا همینجا بسه. از شدت خستگی حس می کنم تمام سلول هام دارن فحشم میدن. پس تا دفعه دیگه، ایام به کام.

2 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «هوای بی ترجمه من»

  1. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    من تنها کاری که تصمیم دارم بعد از خوندن این پست بکنم، انتظار رسیدن اول آزر و به روز رسانی تو هست، که بعدش بیام یک بار دیگه این پست رو بخونم و خودمو به یه کم لبخند، یه کم بغض و یه کم هم آه مهمون کنم.
    پس تا اون هنگام بااااای.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه. فلسفه آه آخرش رو نفهمیدم. میشه برام بگید؟
      ولی باقیش. با خوندن کامنت شما و کامنت های یکی و آریا1بار دیگه امشب چندتا قطره از اشک هام چکیدن روی سیستمم. ولی این دفعه نه ترسیدم نه غمگین بودم. اشک امشبم ته رنگی از شفافیت شادی داشت و داره. شادی شفاف حاصل از حس داشتن چندتا همراه هرچند در جهان مجازی. همراه هایی که در جهان واقعی بیرون از دنیای اینترنت در کنارت نیستن ولی فقط همراهن، بدونه اینکه بخوان دل و دردت رو کالبد شکافی کنن و بدونه اینکه دلواپس تاریکی قضاوت ها و تردید ها و تاریک شدن هاشون باشی.
      این خیلی قشنگه. و خیلی شاد. اونقدر شاد که یادت میره توی اتفاق به این تاریکی گیر کردی. مطمئن میشی تنها نیستی و اشک سیستمت رو خیس می کنه.
      ممنونم. ولی فلسفه اون آه رو همچنان نفهمیدم. اگر دلتون خواست بیایید بهم بگید. اگر هم دلتون نخواست امیدوارم برای همیشه آه کشیدن ها رو فراموش کنید از بس شادی توی زندگیتون پر بشه.
      ایام به کام شما.

      • مهرداد چشمه می‌گوید:

        سلام پریسا.
        فلسفه ی اون آه شاید این بود که احساس میکنم که اونجور که دلم میخواد نمیتونم بهت کمک کنم و یا یه جورایی کاری کنم که هیچوقت غصه نخوری و جز شادی به چیزی دیگه ای فکر نکنی.
        مطمینم که اگه این طور میشد این آه هم خود بخود محو میشد.
        شاد باش و شاد زی.

        • پریسا می‌گوید:

          باز هم سلام آقای چشمه. شاید باور نکنید ولی شما دارید1کمک خیلی بزرگ بهم می کنید. خیلی وحشتناکه زمانی که وسط توفان توی1جاده ناهموار فرمون باشه توی دستت و این وسط دلواپس مدل تماشای کنار دستی هات هم باشی. افتضاحه. باور کنید. و چه نعمتیه زمانی که1کسی اون وسط میگه من معتقدم تو همین مدلی که هستی خودتی. اگر مدل دیگه ای باشی دیگه خودت نیستی. پس هرچی هستی باش اما مواظب حوادث جاده شو که چیزیت نشه. هرچی هستی باش. خودت باش. این ایرادی نداره. حتی اگر این خودت در نظر بقیه نادرست باشه. تو خودت باش. این ایراد نیست. این ایراد نیست.
          لازم نیست این کامنتم خیلی گویا باشه. همین اندازه که شما متوجه بشید من چی می خوام بگم کافیه.
          ممنونم که هستید. ممنونم. خیلی زیاد.
          اتفاق باید باشه تا زندگی زندگی بشه. این بالا پایین ها اگر نباشه من به بیدار بودنم تردید می کنم. خوب یا بد نمی دونم ولی جاده من خیلی صاف نیست و کاریش هم نمیشه کرد. اینقدر بالا پایین داره که اگر1مدت طولانی سر بالایی یا سراشیبی توی راهم نبینم تردید می کنم که نکنه خوابم یا1جاده دیگه جز مال خودم رو اشتباهی گرفتم رفتم. اول آذر هم میاد و من هم امیدوارم سریع تر بیاد. این روز ها رو کمی… بیخیال. درست میشه. حتما میشه. باید بشه.
          ایام به کام شما.

  2. یکی می‌گوید:

    تا امشب اگه رمز نمیرسید حسابی کاردی میشدم. مگه میشه بمن رمزو ندی. نمیشه البت ک نمیشه. پستتو ک خوندم باز دوباره خوندم و موندم خوش باشم یا فکری. ببین پریسا یادم نیس گفته بودم یا نه ولی نذار این سراب سیل بشه باز ببرت. از حقت کوتاه نیا و انصافم رد نکن. ی روزی نیاد بیایی بگی میخوای بری ک بری. میدونم ملتفتی. میدونی پریسا هرکی از لب گود نگا کنه الان میگه ول کن ته بیمخیه بیخیلی طی کن بابات درمیاد. ولی من نمیگم. با اینکه لب گودم و با اینکه ازینجا اینریختی بچشم میاد ولی نمیگم. چون اون وسط ک باشی میبینی همچی سادم نیست. تو اون وسطی و حق داری نتونی بکشی عقب. حقم داری الان هم بترسی هم لای ترسات ذوقم کنی. رو همین حسابا من نتیجه میگیرم ک از خوشیت خوشم و تبریکت میگم ک هنو جاداره خوش باشی. فقط مواظب باش. ببین این ی شروعه. از اول. نه اول اول ولی از اول. زمان و زندگی انگار واستو دو قدمی کشیده عقب. پس سعی کن ایندفه کمتر ببازی. آره خیلی چیزا مث اول نیس ولی تو هستی دلتم هس خیلی چیزای دیگم هس و این بودنارو عشقه. پریسا همراه بودنا نبودنارو میشه آسونتر تاب آورد. واستو ی جورایی ی جاهای زندگی از اول شروع شد. خوب شروع کن. هی رمزو بردار بازش کن. هیچ دلیلی نداره تو شرمنده باشی. بذار هرچی میخوان فک کنن. تو خطا نکردی. راسی یعنی الان کامل حله? بهمین سادگی? بیا روشنم کن میخوام بدونم. درضمن اگه شد بیار اینجا چن کلام اختلاط کنیم جز ما دیگرانم بدونن دنیا دست کیه یوقتی هوای بد بسرشون نزنه. برات خوشحالم پریسا. منم مث آقاچشمه منتظرم بیای روشنمون کنی بگی حله و بهت تبریکای آنسرشناپیدا بگیم. ولی اینا دلیل نمیشه تو ازینجا غافل شی. پریسا هرچیم بشه تو باید اینجارو منو شارژ کنی. هی پریسا بنویس زودزود بنویس زیاد بنویس تند بنویس تکبال شماره 2 رو بنویس بنویس رمزم نذار تو مجرم نیستی دلیلیم نداره پستات رمزی باشن راحت باش بنویس حسابی بنویس بنویس بنویس بنویس. پریسا بیخبرمون نذار. منتظرما, منو نکاریا, میام شلوغ میکنما, فعلا بای

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی.
      تمام کامنتت رو درک کردم یکی. دقیقا درست میگی. از کنار میدون منطقی تر دیده میشه ولی… یکی! من نمی تونم. نمی تونم یکی. ممنونم که می فهمی. ممنونم. راستش انتظار داشتم تو بیایی سفت بگی نکن پریسا ول کن. کامنتت رو که دیدم اول دلم لرزید بعدش که خوندمش آروم شدم. ممنونم که با وجود آگاهی از حکم منطق باز به نفع دلم رأی دادی. ممنونم که با وجود دلواپسیت بهم تبریک گفتی. ممنونم که با وجود اعتقادت به اینکه احتمال اشتباه بیشتره تا درست، باز هم برام خوشحالی. ممنونم که هستی یکی!.
      راستش در مورد سوالی که کردی، اینکه کامل تمومه یا نه، من هیچ وقت از این مراحل سر در نیاوردم الان هم سر در نمیارم. فقط فهمیدم که شرایط این مورد خیلی خاصه. چون در این داستان تقلب شده و همه می دونن ولی نمیشه ثابتش کرد و از طرفی دست های با تجربه می خوان این داستان این مدلی پیش نره و متقلب همچنان گرفتار باقی بمونه و نیروی مقابل به شدت داره مقابله می کنه و خیلی ها وارد ماجرا شدن. خلاصه اینکه هنوز1سری چرخیدن ها و چرخوندن های آخری مونده که باید رسما انجام بشه. امروز شنیدم این وسط من هم گویا هستم. یعنی باید باشم. یعنی باید کمک کنم. به هر طرف کمک کنم احتمال پیروزی اون طرف زیاده. آخه من وسط میدونم. این چند روز روز های بسیار ملتهبی هستن هرچند ملتهب ها نمی خوان به کسی و حتی به همدیگه بروز بدن که چه قدر ملتهبن.
      یکی! از این خستگی ها خسته شدم. کاش آبان زود تر بره و خیلی آهسته و بی دردسر به پایان برسه!
      ممنونم که هستی. ممنونم یکی.
      ایام به کامت.

  3. آریا می‌گوید:

    سلام پریسا جااااان
    امیدوارم رو به راه باشی
    پریسا نمیدونم چی بگم خیلی باری که رو شونه هاته سنگینه خیلی
    مواظب باش عزیز
    مواظب همه چی مواظب خودت و اطرافت
    نزار پات بلرزه نزار از ختا های قبلیت دباره تکرار بشه
    حق داری
    حرف یکی رو لایک میزنم مواظب سراب باش
    میگما از کجا مطمئنی که رفیق اینترنتیت از عشکات خبر دار نشده
    اگر ویس فرستادی از صدات معلوم میشه
    شاید بروت نیاورده تا بتونه از منفیا دورت کنه و روحیه تو عوض کنه
    نمیدونم
    گفتم منفیا
    پریسا خودت هم خوب میدونی با مثبت نگری موفقتری
    پس فراموش نکن
    راستی شکلک پوست کرکدیل خخخخ
    یا شایدم بوفالو
    یاشایدم پخ
    یا شایدم بخندیا
    مواظب خودت باش
    شادو موفق باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای عزیز.
      بله ویس فرستادم و نمی دونم شاید متوجه شده بود که دارم تقلب می کنم. دفعه دیگه باید دقیق تر تقلب کنم.
      موافقم آریا با مثبت نگری همیشه موفق تر پیش میرم ولی خداییش چنان شوکه بودم که نمی شد بهش فکر کنم. فکرم مثل اسب وحشی که ترقه توی گوشش در کرده باشن رم کرده بود و من هیچ طوری نمی تونستم حتی تصور کنم که بهش مسلط بشم. الان در پناه خیلی چیز ها، در پناه گذشت زمان، در پناه اطرافیانی که با وجود التهاب شدیدشون سعی می کنن بهم آرامش بدن و در پناه… سراب، حس می کنم تسلطم بیشتره و بهتر می تونم به مثبت دیدن فکر کنم.
      وای آریااا نه پوست کرکدیل نههههههه بدم میاد به نظرم خیلی زیاد خشنه همون عقاب و شاهین و سیمرغ و از این چیز هااااآااااآااااآااااآاااا کرکدیل خوب نییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،یییست.
      و در انتها، پخ!
      شاد باشی آریا همیشه شاد خیلی خیلی شااااد.

  4. آریا می‌گوید:

    سلام عزیز
    سعی خودت رو بکن عزیز قطعا پیروز میشی
    سعی کن رو همه چی مسلط باشی
    تو گرفتاریاتو تو مشتت بگیر و به بازیشون بگیر نزار گرفتاریات تورو تو دستش بگیره
    هواسط به همه چی باشه عزیز به همه چی
    نه تقلب نکن پریسا
    خوب نیست
    سعی نکن وقتی کسی از حالت میپرسه و دوست داره حالت رو بدونه و به آرامش دعوتت کنه تقلب کنی و طوری تزاهر کنی که همه چی آرومه
    سادغ باش باخودت هم که شده سادغ باش مثبت های خودت رو ببین
    کار خوبی که میکنی ازش لذت ببر پیش خودت نگو خوب بود آیا
    با خودت بگو کارم عالیه
    پریسا برای خودت زندگی کن خودت باش خوده خودت …
    ببخش که این قدر وراجی میکنم
    چون برام عزیزی برای هممون عزیزی
    و خیلی دلمون میخواد موفقیتت رو ببینیم و دور هم بزمش رو بر پا کنیم
    شاد باشی عزیز. شاد و موفق

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریاجان.
      آریا تو اگر چندین برابر این هم بنویسی از نظر من زیاد نیست پس راحت باش.
      گرفتاری های من، گاهی چنان پشت سر هم میان که می مونم توش. کمی از فضای داخل مشت من بیشتر هستن ولی به نظرم باید بشه که توی مشتم جاشون بدم. این باید شدنی باشه. باید باشه. تقلب، اوخ! معذرت. به جان خودم فقط خواسته بودم حال و هوای مزخرفم رو منتقل نکنم به کسی دیگه وگرنه… چیزه… چی بگم الان آیا؟
      ممنونم که هستی آریا.
      شاد باشی خیلی خیلی شاد.

  5. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    راستش تا جایی که من متوجه شدم خیلی از اتفاق های این داستان شما غیر منتظره پیش میان اون قدر پیشبینی نشده که تا بخواید یکیش رو حل کنید بعدی پیش اومده و همین طور بعدی و بعدی.
    با این حساب مدیریت شما این وسط خیلی مؤثره.
    فقط براتون آرزوی موفقیت و شادی می کنم و این که بتونید این بحران ها رو به هر صورت رد کنید و عالی هم رد بشید ازشون.
    و در آخر هم امیدوارم بتونید و البته من هم بتونم در زندگیم تعادل رو رعایت کنم. هر قدر سخت باشه ولی به هر صورت باید بشه.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من.
      از دست خودم و داستان هام. موافقم بد جوری غافلگیرم می کنن و گاهی چنان پشت سر هم به صف میان که انگار سرشون میشه با هم هماهنگ بشن واسه اذیت کردنم.
      مدیریت. الان حس می کنم بسیار سخته مدیریت کردن. ولی اگر شما ها میگید میشه پس حتما میشه. تعادل اصلیه که من هرگز تا اینجای عمرم رعایتش نکردم. یا از این طرف پرت شدم یا از اون طرف. کاش از اینجا به بعدش رو بتونم کمی متعادل تر باشم بلکه کمتر خرابکاری کنم.
      ممنونم که هستید. 1چیزی بگم؟ راستش تصور نمی کردم کامنت شما رو اینجا توی این پست ببینم. چون از بس درهم و پراکنده نوشتم تصورم این بود که شما…
      کامیاب باشید از حال تا همیشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *