1کوچولو پرحرفی از جنس اعتراض یا همون درددل

سلام به همگی.
بچه ها نصف شبی من نوشتنم گرفته شما ها چرا بیدارید؟ خخخ!
آی داقون شدم. دیروز1شنبه رفتم رو1دونه مروارید شماره12جای دشمن هام رنگی پدرم در اومد. بیخیال ، شد دیگه.
این روز ها توی مدرسه ما همش بازدید کننده میاد مدل به مدل از دانشآموز گرفته تا دانشجو های رنگارنگ و مربی های با دانشآموز و بی دانشآموز و خلاصه هر مدلی که دلم نخواد. همیشه بودن ولی امسال از نظر من دیگه شورش داره درمیاد و من خوشم نمیاد. البته می دونم این ها واسه آشنایی سالم ها با دنیای ماست و شاید در آینده به معلول ها کمک بشه ولی من راستش1کمی حوصلهم داره سر میره از اینکه میان تماشا می کنن و تعجب می کنن و تحسین می کنن و توضیح میدن که وای ما گفتیم الان بریم حالمون بد میشه اون دفعه برنامه گذاشتن ما گفتیم نمیاییم اونجا اذیت میشیم الان اومدیم دیدیم تعجب کردیم وای این خانمه با گوشی لمسی داره کار می کنه چه جالب من درگیر کارشم میشه ببینم و …
حس می کنم شبیه1موجود نمایشی یا1همچین چیزی میشم این زمان ها. البته این طرز نگاهم درست نیست ولی امشب…
سعی می کنم فردا مثبت تر ببینم. واقعا سعی می کنم. اصلا از همین الان سعی می کنم. راستش حس مثبتی ندارم از این فکر ها امشب.
آخه دیروز1نفر از اون خانم ها دوربین داشت از بچه ها عکس گرفت بعدش ازم اجازه خواست ازم عکس بگیره. من خوشم نمیاد. اصلا از این برنامه ها و عکس گرفتن ها و وسیله حیرت و عبرت شدن ها خوشم نمیاد. بچه ها واقعا نمی دونم شاید بی خودی سخت گرفته باشم ولی خسته شدم خوشم نمیاد.
خلاصه با احترام گفتم ممنون میشم اگه نگیرید. ایشون هم گفت باشه ولی برام توضیح می داد که می خوام به دانشآموز هام نشون بدم و بگم که شما موفق بودید و از این چیز ها. حس کردم باید رضایت بدم. حس کردم این وظیفه هست. وظیفه ای که روی شونه های من به عنوان1معلول سنگینی می کنه. اینکه اجازه بدم هر طوری که شدنیه پل آشنایی سالم ها با موفقیت های خودمون بشم. پیش از این ها بیشتر معترض می شدم و حتی بد رفتاری می کردم ولی این اواخر خیلی آروم تر شدم و خیلی آروم تر رفتار می کنم.
خلاصه دیروز هم در جواب اصرار های نرم ولی از نظر من اعصاب خورد کن اون بنده خدا حس کردم این وظیفه رو باید انجام بدم. اصلا خوشم نیومد ولی رضایت دادم بگیره.
-اگر کمکی می کنه بفرمایید.
طرف هم گفت عصام رو باز کنم از من و از عصام عکس بگیره. وای چه بدم میاد از این ماجرا ها. انجامش دادم. انجامش دادم ولی…
دوست ندارم این حال و هوا رو. تا کی من باید بشم وسیله تماشا و درِ شُکرِ ملت به درگاه خدا؟ این اوضاع رو دوست ندارم.
دیشب نصف شب خواستم بنویسم دیدم از دلگیری منطقم1جایی جا می مونه بیخیال شدم گذاشتم الان بنویسم که ازش گذشته و کمی تا قسمتی کهنه تر شده.
شکر خدا امروز از این مهمون ها نداشتیم ولی…
بچه ها حتی از تحسین هاشون هم دیگه کلافه میشم. دلم نمی خواد سرمشق استقامت باشم واسشون. دلم نمی خواد نشونه قدرت اراده باشم واسشون. دلم نمی خواد هیچی باشم واسشون. دلم می خواد1آدم عادی باشم وسطشون. یکی مثل همه. مثل همه اون هایی که راست راست توی دنیای خدا راه میرن و از بی دردی واسه خودشون درد می تراشن و ما رو که می بینن از بس از درد واقعی بی اطلاعن انگار عجایب جهان رو دیدن. دلم می خواد1کسی باشم مثل همه. گم بین همه. بدون تمایزی که باعث بشه راحت تر دیده بشم و به همدیگه نشونم بدن و تعجب کنن و ازم تعریف کنن و…
مثل اینکه الان هم نباید می نوشتم. هنوز زود بود باید می ذاشتم2-3روز دیگه بگذره. ظاهرا منطقم اون بالای پستم جا موند. ببخشیدم همگی.
اون آدم ها بد نیستن. اون ها فقط ناآگاهن. نسبت به ما و درد ما ناآگاهن. می خوان بدونن. می خوان بفهمن و می خوان کمک کنن. محبت کنن. مهربون باشن. فقط من1کمی خسته شدم. گرفتاری های دیگه ای که این زمان با تمام زورم دارم سعی می کنم به جهان بیرون از خودم ثابت کنم که دیگه وجود ندارن یا کم رنگ هستن یا از بس کوچیکن به حساب نمیان، ضعیفم کردن و زود خسته میشم. زود از جا در میرم و زود میام اینجا اعتراض می کنم. باید سفت تر باشم ولی مثل اینکه نیستم.
بیخیال. دلم حرف زدن می خواست اومدم اینجا گفتم. باید1جایی به1کسی می گفتم.
آخیش حالا که واسه شما گفتم حس می کنم راحت شدم. جدی الان کلی سبک تر از چند دقیقه پیش هستم. آخ چه خوبه من میام اینجا حرف می زنم ها!
خوب دیگه برم. الان شبنشینی محله شروع شده. امیدوارم فردا این دیوانگی ها از سرم پریده باشه. راستی، با تمام این حالگیری ها زندگی قشنگه. خوب چیه قشنگه دیگه! خخخ!
ایام به کام همگی شما.

2 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «1کوچولو پرحرفی از جنس اعتراض یا همون درددل»

  1. مینا می‌گوید:

    سلام دقیقا من توی دانشگاه همینطوریم برا یبقیه خیلی جالبه که ما چطور نزدگی میکنیم منم دقیقا از تحسینهاشون خسته میشم حرفاهایی مثل تو آینده روشنی داری تو اراده قوی داری حس میکنم دروغ محضه نمیدونم خیلی حس بدیه

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان.
      چی بگم. واقعا نمی دونم چی باید بگم جز اینکه می فهممت. کاش فقط تحسین می کردن و وعده های آنچنانی در مورد آینده می دادن! گاهی1جفنگیاتی پشت هم ردیف می کنن که خود خدا هم مات می مونه. ما هم که باید لبخند همیشگیمون رو بزنیم و… آخ خدا!
      بیخیال. هست دیگه. این هم بیخیال.
      ایام به کامت.

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    فقط می تونم بگم درک می کنم.
    راستی این بار فکر کنم آسون ترین معادله رو آورد برام:
    1 به علاوه چی میشه 2؟؟
    فکر کنم اگه یه خورده دیگه باهاش راه بیام خودش جواب رو هم برام بنویسه خخخخخخخ

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. اتفاقا حس می کنم شما عمیقا مدل حس و حالم رو درک می کنید. نمی دونم چرا ولی به نظرم میاد مدل نارضایتی شما در این طور موارد شبیه مال خودمه. این معادله. خخخ. باهاش صحبت کنید شاید از ما هم نخواد. حوصله ندارم هر بار ریاضیم رو تست می زنه.
      سربلند باشید.

  3. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    جالبه که معادله ی من هم 2 بعلاوه ی چند میشه 4 بود.
    ای کاش کار معادلات دنیا هم به همین سادگی پیش میرفت.
    من هم از این ماجراها منزجرم و نمیخوام تابلوی نقاشی دیگران بشم.
    معروفیت و شهرت اونم با تابلو شدن خخخ.
    درد دلم رو تازه کردی.
    چی بگم؟
    ممنون.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه. معادلات جهان به این سادگی نیستن ولی خیلی هاشون حل میشن. اگر راه حلش ررو بدونیم و به اندازه کافی بلد باشیم. من که اعتراف می کنم به اندازه کافی بلد نیستم. بیخیال.
      چی میشه گفت؟ کاش دسته کم تا چند روز آینده توی اون محیط از این مهمون ها نداشته باشم که واقعا ظرفیتش رو فعلا ندارم.
      ممنونم که هستید.
      شاد باشید و شادکام از حال تا همیشه.

  4. بهار می‌گوید:

    سلام پریسایی.بیخیال عزیزم.اینم بخاطر جا نیفتادن این فرهنگه.بعضی ها واقعا درک ندارن.البته دست خودشون هم نیست بیچاره ها.بیخیال باش و براشون توضیح بده.کاش همه ی معادله های سخت این روزگار لعنتی به راحتی حل شه.به من خیلی سخت گرفته!!

    • پریسا می‌گوید:

      سلام بهاری. چطوری جیرجیرک؟
      چی بگم بهار گاهی واقعا از دست اینهمه چپ و راست آب روغن قاطی می کنم این مورد هم یکی از همون گاهی هاست.
      معادله ها واسه همه سخت هستن بهار. به من هم خیلی سخت گرفته عزیز. کاش مال تو بعد از این ساده تر باشه! سفت بمون بهار این تازه اول راهه. تو هنوز حسابی راه داری.
      بهار باشی تا همیشه.

  5. آریا می‌گوید:

    سلااااام پریسااااااااااا
    امیدوارم شاد و خندون باشی
    اسمه خنده اومد
    بخندیا
    هعییی دست رو دلم نزاااار که خونه خخخ
    فقط میتونم بگم حق داری عزیز
    راستی
    1+ 8=
    شااااد باشیییی
    بخندیییی
    بخند
    بخدینا

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای عزیز.
      آره درسته خندیدن رو عشقه فقط1زمان هایی که حرص خوردن ها یقهم رو جمع می کنه خندیدن1کوچولو میره که مشکل بشه. به نظرم اگر تا2هفته دیگه از این ها نیان اونجا درست تر میشم.
      میگم من نمی دونستم این1درد مشترک بین همه ماست اینجا از بچه های ما هر کسی اومده گفته از این برنامه ها حرصیه. بچه ها بیایید بوروشور پخش کنیم بین بینا ها که این مدلی مغز و اعصابمون رو… خخخ بیخیال.
      شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.

  6. یکی می‌گوید:

    هی ببین بهار درست میگه. این اصلا خوب نیست ولی شما هنوز بین مردم جا نیفتادین. یادته من اول ازت پرسیدم و تو فرستادیم بگوش کن? من اونروز مونده بودم مگه میشه? یعنی ی سایت کامل همچیزش دست شما? مدیرش و ی عالمه شبیهای تو بدون اینکه ببینن این همه تو اینترنت واردن? تازه اول اولش ک وبتو پیدا کردم و دربارتو خوندم فک کردم میبینی و واسه خنده اینارو ردیف کردی ک بعدا فهمیدم اینجوری نیست. بعدشم رفتم بسایتی ک گفتی و بعدا باز از پیوندات رفتم توش گشتم و از پیوندات رفتم چنتا سایت دیگم پیدا کردم ک اونام مال نابیناها بودن و دیدم چه خفن کاراتونو راستوریست میکنین و حالا از اون اوایل خیلی بیشتر سرم شده ک شما هیچم اونجوری ک منو بقیه آدمایی ک ندیدنتون فک میکنن نیستین. پریسا تو حق داری خسته شی. دوستاتم حق دارن. ولی یادت باشه ما از شما کم میدونیم. دقیقا زدی بهدف این وظیفته. وظیفه تویی ک بین ما میچرخی و کار میکنی و زندگی میکنی. تو باید خودت و باقی شبیهاتو بما معرفی کنی. تو باید کمک کنی تا ما بیشتر بدونیم و بیشتر بشناسیمتون. این وظیفرو تو باید انجام بدی چون خیلی از شبیهات اندازه تو نتونستن بین ما باشن. نتونستن مث تو زندگی کنن. اونا دردسراشون از مال تو بیشتره. بهر دلیلی نتونستن. تویی ک تا اینجا اومدی باید بجا اونام نابینارو بما معرفی کنی. تو ی نفری اندازه همون ی نفر کمک میکنی. اگه میبینی نتیجه نمیده واس اینه ک ما خیلی زیادیم و تو نتیجشو نمیبینی. فک کن تو منو کلی آگاهم کردی الان کل تصورم از تو و باقی نابیناها کلی عوض شده. قبل از تو من اصلا فک نمیکردم کسی ک چشمش نمیبینه بتونه زندگی کنه چه برسه بسایتو وبلاگو اینترنت. تصورم از شما خیلی خیلی داقون بود. تازه اگه اصلا بهتون فک میکردم. اما الان اصلا اینجوری فک نمیکنم. الان بنظر من تو ی آدم عادی هستی با تمام گیرای زندگی آدمای عادی. فقط یکمی زندگیت فرق داره چون تو چشمات نمیبینه و یجاهایی باید یجور دیگه کاراتو روبرا کنی. اینم ک تعجب نداره خب چیزی نیس ک. پریسا اونایی ک ازشون خسته و دلگیری گناه ندارن. این مردم احساساتشون کف دستشونه. میخوان هرجور بلدن کمک کنن. میخوان هرجور بلدن تشویقت کنن. میخوان هرجور بلدن مهربون باشن. میخوان هرجور میتونن محبتشونو نشون بدن و بگن از ندیدن تو غمشون شده. تو حق داری خسته شی ولی ازشون دلگیر نباش پریسا. ازمون دلگیر نباش. ما خیلی کم ازتون میدونیم. این نه تقصیر ماست نه تقصیر شما. بما کمک کن تا شمارو بفهمیم. بما کمک کن تا بتونیم بهتون کمک کنیم بینمون حس بهتری داشته باشین. البت الان حالت ازینچیزا خوش نیس اما هروقت روبرا شدی قبول کن ک من راس میگم. هی من اینچیزا سرم نمیشه. عکستو یکی دیگه گرفته دلیل نمیشه اینجا چیز ننویسی. خسته شدم و حال ندارم و دلم گرفتیده نداریم زود بیا اینجا چیزمیز بذار دلم پست جدید میخواد. پریسا اومدیا, نری ک بریا, میام اینجا شلوغ میکنما, فعلا بای

    • پریسا می‌گوید:

      سلام یکی. یکی1چیزی بگم؟ اصلا این مدل نوشتن بهت نمیاد. نمی دونم چرا اول هنگ کردم بعد وا رفتم بعد گریهم گرفت. توضیح ندارم بلد نیستم. یکی! من دلگیر نیستم عزیز. فقط1خورده خسته شدم. توی پست هم گفتم. گرفتاری های خودم ضعیفم کردن و زود از جا در میرم. کامنتت قشنگ بود یکی. قشنگ، آرامشبخش، درست، صمیمی، مهربون، … دیگه هیچی یادم نمیاد الان اینجا بگم جز اینکه ممنونم از حضورت. ممنونم که هستی.
      ایام به کامت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *