سلام به همگی. عصر همگی به خیر. 1چیزی. خوب نیست ولی موجوده. من کلا با عصر ها مشکل دارم. کم و زیاد داره ولی هست. شب که میشه بهترم ولی عصر ها حس پایان روز تعمیم پیدا می کنه و پخش میشه توی همه ذهنم و از بس بزرگ میشه روزش از صفحه میره بیرون و می مونه1پایان خیلی بزرگ که همه چیز رو می پوشونه. و من از این پایان بدم میاد.
پاییز هم رسید. این طفلک پاییز خیلی مظلوم واقع شده. هرچی غم و درد و نکبته زدیم به نامش خیالمون هم نیست. خیالمون نیست که این پاییز همون بهاره که عاشق شده. شکلک زده به سرم. خخخخخخ!
مدرسه ها هم باز شد. من امسال مربی کمکی شدم و کلی به خاطرش عشق کردم. البته از شما چه پنهون ترجیح میدم، خیلی زیاد ترجیح میدم کارم بره به واحد کتابخونه یعنی کتابخونه نابینا ها درست و حسابی اونجا راه بی افته و من اونجا باشم و دیگه هیچ مدلی مربی اون کلاس که دیگه امسال کلاس من نیست نباشم. بچه هام رو دوست دارم ولی دیگه توان ادامه رو در خودم نمی بینم. دلم می خواد یکی دیگه این کار رو کنه. خدایا منو ببخش!راستی ارسلان رو یادتونه؟ همون که پارسال اینجا ازش معذرت خواستم. حذف شد. من به عنوان مربی گزارش آخر سالش رو منفی نوشتم. عدم پیشرفت در مدت2سال آموزش با وجود تلاش مدرسه و تدریس مربی که من باشم. عدم پیشرفت. چیکار باید می کردم؟ پیشرفت نکرده بود. اگر راست نمی نوشتم شاید حذف نمی شد ولی اوضاعش این قدر بد بود که نمی تونستم و راستش نمی خواستم جز اینکه نوشتم بنویسم. واسه چی باید همچین کاری می کردم؟ اون بچه بچه مدرسه نبود. باید راستش رو می نوشتم. نوشتم. حذف شد!.
اطرافیانم بعضی هاشون از این کمکی شدنم خوشحالن و بعضی ها نه. من بدم نیومده. دسته کم مجبور نیستم به کسی در مورد مشکلات پایان ناپذیر کلاسم جواب پس بدم. می تونم بگم این کلاس من نیست صبر کنید مربیش بیاد. کمترین مزیتش اینه. دلم مزیت های بیشتری می خواد ولی فعلا همین کمترین رو عشقه. یعنی میشه خدا بیشترش هم کنه؟
هرچی خودش بخواد. شکر!.
4شنبه روز اول مدرسه بود. رفتم. خیلی ها جیم بودن یعنی بیخیال شدن ولی من، شاید جرأتش رو نداشتم شاید هم دلم نخواست خدا از اون بالا تماشام کنه که از زیر وظیفه ای که به خاطرش حقوق می گیرم در رفتم اون هم بدون هیچ دلیلی. اون1روز رو نمی خواستم به خدا بدهکار باشم و همین طور به مدیرم.
فرداش قربونی داشتیم. مادرم مقدمات رو آماده کرد و گفت فردا صبح خیلی زود بر می گرده و مثل همیشه نگران بود. بهش گفتم همه چیز رو به راهه. همه چیز رو به راه بود فقط…نمی فهمیدم چرا بی هیچ اخطار قبلی این سردرد… دروغ چرا می دونم. شب پیشش دوباره خواب لعنتی و شلوغ1کابوس آشنا… تا صبح ولم نکرده بود. شاید از استرس مدرسه و کلاسی بود که دیگه مجبور نبودم بگم کلاس من ولی باهاش همچنان سر و کار داشتم. شاید هم به خاطر آرامشی بود که وسط آرامش های مستقیم و غیر مستقیمی که هر سال این موقع بهم داده می شد جاش رو خالی می دیدم. اولین سالی نبود که جاش خالی بود ولی من…نمی دونم چرا این جای خالی رو این روز ها زیاد حس می کنم. توی لحظه های شاد، توی لحظه های سنگین، توی روز تولدم، توی زمان های تنهاییم، همه جا. همه جا!. همچین آرامش سرشار از محبت و آرامشبخشی هم نبود ولی من دلم به طرز آزاردهنده ای واسه اون حضور های عصبانی در کنار اشک هام… خدایا من چرا این طوری میشم؟
شب بود و نمی شد زد بیرون وگرنه حتما می رفتم1سر به قبرستون می زدم. زمان هایی که دلم نق می زنه از این کار ها می کنم. هرچند می دونم سر هیچ خاکی نمیشه متوقف بشم. فقط می دونم که اینجا آخرشه. آخر سفر زمینی اون هایی که دیگه با ما نیستن. آخرین ردیه که میشه ازشون داشته باشیم. چه جسمی ازشون زیر اون خاک باشه چه نباشه. مدت هاست که نرفتم. سال94اصلا نرفتم و یادم نیست در سال93آخرین باری که رفتم دقیقا کی بود. فقط یادمه که روز سردی بود خیلی خیلی سرد.
اون شب هم دلم عجیب هوای رفتن داشت ولی شب بود و من داشتم سعی می کردم این عادت تاریک رو کنار بذارم و مدت ها بود که تونسته بودم و باز هم باید می تونستم و… از دست خودم کجا در برم خدا؟
توی دل شب که نمی شد رفت قبرستون.
-بیخیال پریسا. باز دیوونه شدی؟ ول کن دیگه.
منطقم گفت و دلم گوش نداد. حال گریه کردن نداشتم. گریهم نمی اومد فقط دلم تنگ بود و دست هام مثل آتیش از شدت تشنگی گرفتن2تا دستی که قرار نبود و نیست که دیگه هرگز در هیچ کجای این جهان پیداشون کنم داغ و چشم هام بی اشک ولی مثل تب گرفته ها داغ و وجودم داقون و داغ و دنیای من انگار توی آتیش این نبودن داشت می سوخت.
-خدایا!خدایا!
توی اینترنت می چرخیدم و سعی می کردم بهش فکر نکنم. کامنت بازی می کردم و سعی می کردم بهش فکر نکنم. اگر درست یادم مونده باشه بقیه رو به نقل از کامنت های خودشون با کامنت هام می خندوندم و سعی می کردم بهش فکر نکنم. نمی شد!.
شب آهسته می گذشت و من سعی می کردم و باز مثل تمام شب های این مدلی سعی می کردم. صبح فردا با تمام شلوغی هاش رسید. واسه سرم و دلم شونه بالا انداختم و زدم به دل زندگی. عصر خیلی سریع رسید. 2تا از رفیق های بسیار عزیز با تبریک و هدیه تولدم و1جعبه شیرینی غافلگیرم کردن. گاهی تصور می کنم این2تا رو خدا غیر مستقیم مأمور کرده که وسیله نجاتم باشن. دست های نجات دهنده و محله گوش کن. بعد از خدا من بودن امروزم رو مدیون این عوامل هستم. رفیق های بسیار عزیز تا دیر وقت باهام موندن. از دلتنگی های بی توضیحم چیزی بهشون نگفتم. مدتیه که سعی می کنم از اون بخش های زندگیم که به هر دلیلی نمی خوام و نمیشه بقیه ببیننشون چیزی نگم. ای کاش خیلی پیش از این ها این تصمیم رو گرفته بودم! ای کاش سال ها و سال ها پیش سکوت کرده بودم حتی به قیمت از دست دادن هایی که اون زمان کوچیک بودن و قابل جبران! لعنت به من که اینهمه دیر فهمیدم و این قیمت وحشتناک رو برای این فهمیدن پرداختم! بیخیال. بیخیال!.
نیمه شب5شنبه اومد. با سکوتش. چه خسته بودم. جنگ این2روزم حسابی خستهم کرده بود. جمعه هم رسید و تموم شد. عصر جمعه مثل همیشه دلگیر بود. زدم به بیخیالی. وسوسه قبرستون رفتن ولم نمی کرد. دلم تنگ شده بود. به طرز دردناکی دلم تنگ شده بود. نباید می رفتم. چه فایده؟ خاکی که من باید سرش می نشستم اونجا نبود. چه فایده داشت که مثل دیوونه های توی فیلم های بی سر و ته توی قبرستون بچرخم و در جواب سوال ها زار بزنم؟ که چی بشه؟
-بسه دیگه مگه بچه ای؟ این خیلی مسخره هست. بیخیال شو.
شب شد. جایی نرفتم ولی… سعی کردم فکرم رو بفرستم1طرف دیگه. 2تا کتاب تایپی رو1روزه خوندم که پایان جفتش برخلاف انتظارم افتضاح بود و حالم رو حسابی گرفت مخصوصا دومیش که حدود8شب تموم شد و آخرش از تاریک هم اون طرف تر بود. باز هم سعی کردم فکرم رو بفرستم1طرف دیگه. مادرم البته خیلی عزیزه و خیلی خیرخواه ولی همیشه نگران و حس می کنم همیشه ناراضی. عصر همون روز، یعنی دیروز، با هم تلفنی حرف زده بودیم و متعاقب صحبت های این اواخرش که خودش بهش می گفت یادآوری باز هم بهم تأکید کرد که باید بیشتر مواظب باشم و محدود تر رفتار کنم که برام دردسر میشه. گفتم می دونی مادری؟ خسته شدم از اینکه همهش حس کنم روزگار با هر غلطی که می کنم مخالفه و مجازاتم می کنه. کاش دیگه این رو نگی چون نمی خوام این طوری باشه. مادرم گفت کاریش نمیشه کرد واسه همه ما همین طوریه باید رعایت کنیم من واسه خودت میگم. گفتم ولی این درست نیست من واقعا خسته شدم. من واقعا کار بدی انجام نمیدم که اینهمه خطرناک باشه. نه از دیوار کسی بالا رفتم نه حق کسی رو خوردم نه آرامشی رو به هم زدم. مادرم گفت می دونم ولی دوره دوره بدیه و باید درست تر و مراقب تر باشیم و … گفتم نمی خوام. الان منطقم حوصله پذیرش نداره مادری. من دلیل آوردم و مادرم دلیل آورد. خسته بودم.
-فردا مادری. فردا شاید بتونم بپذیرم. الان نمی خوام. الان دلم نمی خواد مادری. فردا که میایی مواظب باش. می بینمت.
اشک های خشمم رو پاک کردم و باز سعی کردم فکرم رو بفرستم1طرف دیگه. فردا مدرسه داشتم. اون کلاس که تمامش پر بود از سر و صدا و حرف های نامربوط و گریه و جیغ و خانم مربی با تجربه ای که خودش از پس کلاسش بر میاد ولی من باید اونجا باشم و… دیگه جایی نبود که سعی کنم فکر آوارهم رو بفرستم. اشک هام این دفعه از جنس ناکامی بودن.
-مرض! باز درد اسفرو سافلین گرفتی داری این گوشه عر بی صدا می زنی؟ مثل بچه هایی که خودشون رو خیس می کنن میری1گوشه گریه می کنی که چی بشه؟ می تونی تصور کنی چه مضحک میشی؟ بچه بی خاصیتی در ابعاد بزرگ. لازم نیست بتونی توی آینه خودت رو ببینی من بهت میگم. اُهُُُُ! خفهم کردی لعنتی خفه شو تا نزدم توی ملاجت!
چه یادآوری تلخ و شیرینی! خندیدم. خنده هام بلند و بلند تر شد و رفت بالا. به خودم که اومدم داشتم قاه قاه می خندیدم و اشک بود که مثل سیل از چشم هام می ریخت روی همه جای صورتم و خیسش می کرد و جا کم می آورد و دستم و لیوان توی دستم و زیر چونهم رو خیس می کرد و باز هم بود و باز هم بود. قهقهه تموم شد و جاش رو به هقهقی داد که نفسم رو گرفت. چه مرگم شده بود؟
-یعنی واقعا هیچ راه دیگه ای نبود؟ یعنی هیچ طور دیگه ای نمی شد که بشه؟ آخه واسه چی؟ آخه واسه چی من؟ لعنتی! چرا من؟ این چه معامله ای بود کردی باهام؟
اشک های بی خنده و بی گریه بلاخره نزدیک نصفه شب بعد از این جمله های همیشه بی جواب اومدن کمک. زیاد طول نکشید. سرم به شدت درد می کرد. خواب به دادم رسید. من از خستگی و سردرد و نا امیدی که سعی می کردم ندیدش بگیرم و نمی تونستم خوابم برد و خواب دیدم رفتم جایی که نمی دونستم کجاست. راه می رفتم و نمی رسیدم. بلاخره خسته شدم و نشستم. سرم سنگین بود. درد اجازه نمی داد چشم هام باز بمونه. داغ بودم. توی ذهنم گفتم: -تب کردم. الان هم خوابم. اینجا هم قبرستونه. دارم خواب می بینم.
توی بیداری معمولا هر زمان میرم اونجا، 1کسی پیدام می کنه که عزیز دنبال کی می گردی بیا ببرمت سر خاکش و من سکوت می کنم.
-بگو دختر جان. بیا خانم. کیه خواهر. … قبرش کدوم قسمته؟ آدرس بدی پیدا میشه.
و من سکوت می کنم. در جواب تمامشون سکوت می کنم و آخرش واقعیت می خوره توی سرم.
-خاکش اینجا نیست.
اونی که اومده ثواب کنه تعجب می کنه.
-خاکش اینجا نیست؟ پس کجاست؟ کجا خاکش کردن میریم خاکش رو پیدا می کنیم.
-اینجا دفنش نکردن. خاکش جایی نیست که من دستم بهش برسه.
و همیشه به همینجا که می رسم آخرشه. گریه میاد و من از اینجا به بعد فقط گوش می کنم.
-ای مادر!گریه نکن الان حالت بد میشه. خدا بزرگه مادر جون. پسر من هم اینجا خوابیده.
-ای دختر جان. کجا دفنش کردن مگه که اینطوری گریه می کنی؟ شوهرم پارسال اومد اینجا. بی وفا بود تنهام گذاشت. بچه هام هم انگار نه انگار مادر دارن.
-خواهر مرگ حقه. گریه نکن خدا بزرگه. من خواهرم3ماه نمیشه اینجا دفن شده. سرطان داشت. خدا همه رفتگان رو بیامرزه. اون شوهر بی غیرتش که معلوم نیست کدوم گوریه ما موندیم و2تا بچه یادگار اون خدا بیامرز.
… … …
و من سکوت می کنم. گریه می کنم. گریه می کنم.
-خاکش اینجا نیست. خاکش اینجا نیست. نیست. خاکش اینجا نیست!. ای خدا! یعنی حتی از1وجب خاک هم این دل من باید دریغ می شد؟ آخه واسه چی؟
و اون لحظه توی خوابی که می دیدم هیچ کسی نیومد. نشسته بودم و اشک هام از چشم های بستهم می اومدن پایین. دستی اومد روی سرم. حال نداشتم چشم باز کنم. واقعا سرم درد می کرد.
-این درد توی بیداریه. از بس زیاد شده من توی خواب دارم احساسش می کنم. اگر الان بیدار بشم به سرگیجه و به تهوع می افتم. باید توی خواب بمونم. باید بمونم!.
با تمام وجودم سعی کردم بیدار نشم. سعی کردم یادم نره که دارم خواب می بینم. سعی کردم اون دست رو که روی سرم می چرخید ندید بگیرم چون زیادی واقعی بود. از باقی واقعیت های صحنه خوابم واقعی تر. نمی خواستم بهش فکر کنم. نمی خواستم بیدار بشم. دست ول کن نبود. از روی مو هام اومد پایین و رسید به پیشونیم. پیشونیم داغ بود و اون دست سرد. چه دست کوچیکی! این دیگه کیه؟
صدایی از جنس آشنایی های غبار گرفته رو می شنیدم.
-توی خواب هم گریه می کنی؟
ذهنم با تمام قدرتش به خواب دیدنش چسبید و چشم هام باز شدن. چه خوب موفق شدم چشم هام رو توی عالم خواب باز کنم نه بیداری. صاحب دست1فرشته کوچولو بود. با تعجب نگاهش کردم.
-تو چه آشنا می زنی؟
فرشته با صدایی گرفته مثل گرفتگی از گریه ای یواشکی جوابم رو داد.
-و تو چه بی معرفت می زنی.
اشک بی مقدمه جاری شد بدون اینکه بفهمم دقیقا الان واسه چی داره میاد.
–دست از سر خودت برنداشتی؟ هنوز هم؟ صدام رو می شنوی؟ این طوری فقط پدرت در میاد. نه زنده ها این رو می خوان نه رفته ها. تو هم بری که رفته ها برنمی گردن. من این رو فهمیدم و تو خرس گنده هنوز نفهمیدی.
تعجب کردم. چه فرشته بی تربیتی! این دیگه چه مدلشه؟! نگاهش کردم. با اینکه توی خواب هم چشم هام نمی دیدن مثل بیداریم، ولی انگار نگاه ها رو می دیدم یا می فهمیدم. نمی دونم چه جوری بود. همیشه خواب که می بینم همین طوریه. به فرشته نگاه کردم. چشم هاش پر اشک بود. صداش از بالای سرم اومد.
-کاشکی من…ت بودم!.
بغض زیادی سنگین بود. سعی نکردم کنارش بزنم. نمی شد. صدای ریز و گرفته از درد فرشته دوباره سکوت خوابم رو شکست. انگار با خودش حرف می زد.
-من خوب بودم. تو هیچ وقت منو ندیدی. سعی کردم ولی نشد. عوضش چسبیدی به… هنوز هم دلت ولش نکرده. من خوب بودم. من خیلی بهتر بودم. بلد نبودم این طوری که خوردی بزنمت. دوستت هم داشتم. دوستی راست راستکی نه نخودی. تو هیچ وقت منو ندیدی. از بس سعی کردم خسته شدم ولی نشد. آخرش خواستم برم ازش، از اونی که تو توی خواب هات دنبالش می گردی بپرسم که یادم بده. ولی نشد. دیر شده بود. رفت. رفت پیش عزیز های من. دیگه دستم بهش نرسید. مثل دست تو که دیگه بهش نمی رسه. کاشکی زودتر1کمی بزرگ تر می شدم به عقلم می رسید تا نرفته بود ازش می پرسیدم چیکار کنم تا تو کله خشک دیوونه منو نصف غریبه رفتنیی که عشقت شده بود دوستم داشته باشی!.
مات به صدایی که از بالای سرم می شنیدم گوش می کردم. صدایی که خیلی یواش بود و حالا دیگه آشکارا شکسته بود از گریه ای زیر لبی. فرشته پشت حاله ای از مه خیس شاید اشک محو بود و من مونده بودم این صدا چرا از بالای سرم میاد.
-من خوب بودم نفهم دیوونه. من خوب بودم من خیلی خوب بودم. من بچه خوبی بودم. کوچولوی خوبی بودم. من خوب بودم!.
دلم توی آتیش می سوخت از درد اون صدای کوچیک شکسته و هقهق های بی صدا. سعی کردم حرفی بزنم ولی صدام گم شده بود. دست هام بالا نمی رفت که فرشته مقابلم که صداش از بالای سرم شنیده می شد رو بغل کنم بلکه آروم بشه. گریهش داشت نفسم رو می برید.
-من خوب بودم. من بچه خوبی بودم. چرا نفهمیدی؟
پشتم انگار زیادی سفت بود. من روی1سنگ نشسته بودم پس چرا پشت سرم به1چیزی تکیه داشت. چه جای نرمی! من که اینجا ولو شدم. چه قدر مثل تخت خودمه! اینجا هیچ سنگی نیست و من خوابم. من توی اتاق خودم خوابم ولی این صدا! هنوز داره میاد! خدایا من که توی خونه تنها بودم کسی هم نمی تونه از در بسته وارد بشه الان هم که نصفه شبِ این دست و این صدا مال کیه؟!
بارون گرفته بود. 2تا قطره بارون درشت افتاد روی پیشونی و گوشه گونه راستم. صدا دیگه نبود ولی بارون می اومد. بارون! نصفه شب! زیر سقف خونه من! دیگه نمی شد ادامه بدم.باید بیدار می شدم. چشم های داغم باز شدن. حیرت تمام جونم رو گرفت. دست رو هنوز روی پیشونیم احساس می کردم. کمی می لرزید ولی بود. دست بردم بالا که بگیرمش ولی غیب شد. یعنی رفت و دیگه روی پیشونیم نبود. بیداریم داشت کامل می شد.
-مثل مرده می خوابی.
نا نداشتم از خستگی وگرنه حتما از جا می پریدم. فرشتهه بالای سرم نشسته بود و با صدایی که هنوز آثار گریه شدید رو توی خودش داشت ولی سعی می شد مخفی بمونه داشت بهم چرت و پرت می گفت!.
-نمیگی یکی بیاد اینجا دزدی باید خبرت پا شی بگیریش؟ تو دیگه چه جور آدمی هستی؟ صد رحمت به جسد! همیشه هم خیسی. توی خواب و بیداری نداره. گندت بزنن! ایش!
دیگه کاملا بیدار بودم و خیلی متعجب.
-چطوری کوچولو؟
-زهرمار نره خر. به من نگو کوچولو.
یعنی این هم جزو خوابم بود؟ مگه میشه من بیدار بودم!
-تو نباید اینجا باشی.
جواب بلافاصله با اعتماد به نفس کامل رسید.
-گم شو!.
نه مثل اینکه بیدارم.
-چرا مرده شور نمی بردت که خودت هم حساب خواب و بیداریت دستت نیست! خوب معلومه که بیداری.
خندیدم. بی حال و به زور ولی واقعی خندیدم.
-چه جوری وارد شدی کوچولو؟
-کوفت. بدون بلیت. از کوچولو ها بلیت نمی گیرن مگه نمی دونی؟ من هم کوچولو بودم از لای در اومدم.
چه کلکل های دور و آشنایی! خدایا واقعا بیدارم؟
-درست بگو. میگم چه جوری اومدی؟
در جوابم تأخیر نمی شد حتی1صدم از ثانیه. درست مثل گذشته هایی که از بس دور بودن دیگه داشتن برام به توهم می زدن.
-نمی خوام. تو آدمی من درست باهات حرف بزنم آخه؟
نا نداشتم بخندم.
-پر رو!
کم نمی آورد. همیشه همین طور بود.
-خودتی. دیوونه.
باز خندیدم.
-بی تربیت.
باز کم نیاورد.
-درب و داقون.
سرم سنگین بود. 1ثانیه سکوت و… بارون. همون بارون توی خوابم. 1قطره درشت که افتاد گوشه پیشونیم. اشک فرشته رو از گوشه پیشونیم پاک نکردم. عوضش دستم رو بردم بالا طرفش.
-بیا.
انعکاس کلمه توی هوا گم نشده بود که به هم چسبیده بودیم و اشک! چه اشکی ذخیره بود پشت خنده هامون! توی بغلم انگار کوچیک تر شده بود. چه قدر دوستش داشتم این فرشته بی ادب رو! چه فرقی می کرد چه جوری وارد شده؟ چه فرقی می کرد از کجا اومده؟ من دوستش داشتم. حضورش، حسش، تماس جسمش با قفسه سینم، مو هایی که پاشیده بود توی صورتم، سر کوچولویی که روی شونه هام داشت مثل شونه های خودم می لرزید از گریه، چه قدر این بغل کردن رو، فشار دادن رو، حتی گریه کردن رو دوست داشتم!.
هیچی نمی گفتم. نمی تونستم. دستی که می خواست بزندم با تمام توان دور گردنم حلقه شده بود و هقهق بود که روی شونهم بلند تر و بلند تر می شد و من فقط اون جسم کوچیک عزیز رو نوازش می کردم و این اشک ها تمومی نداشتن.
-چه بزرگ شدی کوچولو!
-کاش نمی شدم. دنیای بزرگ ها آشغاله. ازش بدم میاد. از تو هم بدم میاد. چیکار کردی خودت رو؟ کثافت خر ازت بدم میاد. دیوونه روانی! چی می شد اگر تو اینهمه خر نبودی؟
و هم زمان دست های کوچیک و سرد سفت تر فشارم می دادن و گریه های2طرفه بود که شدید تر و باز هم شدید تر می شد. حس کردم حالا همه جا امن تر بود. انگار با بغل کردن اون جسم کوچیک احساس امنیت و اتکای بیشتری داشتم. شاید اون هم همین طوری بود چون کم کم آروم شد. خواب اومد و با خودش بردمون.
صبح امروز یعنی شنبه یعنی روز اول هفته وقتی بیدار شدم کسی کنارم نبود. یعنی خواب دیده بودم؟ خواب1فرشته کوچولو که از دستم عصبانی و در عین حال برام دلتنگ بود؟ ممکنه خواب دیده باشم ولی چطور ممکنه بوی ادکلنی که توی کشوی میزم اصلا نداشتمش از توی خوابم اومده باشه بیرون و روی لباسم و روی پتوی نازکم و روی بالشم و توی تمام تختم و توی تمام وجودم پیچیده باشه؟! زمان نبود بهش فکر کنم. باید بیدار می شدم از این تردید.
زندگی. باید همراهش می رفتم. روز اول هفته. روزی که باید سعی می کردم بزنمش به نام خودم. هفته ای که دلم می خواست مال من باشه. از جا پریدم و رفتم تا آماده بشم برم مدرسه. دلم هنوز تنگ بود ولی دیگه نه سردرد داشتم، نه می خواستم برم قبرستون و نه احساس سستی می کردم. فقط دلم تنگ بود. بدون اشک. بدون خشم. بدون درد. سبک بودم.مثل1برگ کاغذ هرچند کمی ناصاف ولی سبک توی دست باد. فرشته توی خوابم با دست های کوچیک و خیس اشکش انگار سنگینی روی شونه هام رو تکونده بود. دست هایی که من احمق هیچ وقت نفهمیده بودم صاحبشون چه قدر می تونه برام عزیز باشه و چه قدر می تونه لازمم داشته باشه که کنارش باشم و چه قدر می تونم دوستش داشته باشم در حالی که محبتش شاید نامشخص ولی مطمئن و شفاف بود. در عوض ندیدمش و رفتم پی اشتباه های احمقانه ای که الان که فکرش رو می کنم حتی دلم هم نمی پذیره که بزنمشون به نامش. گذشته ها گذشتن. زنده نگه داشتنشون فقط باعث میشه متوقف بشیم. و من نمی خوام متوقف باقی بمونم. مدرسه. دیر می شد. باید می جنبیدم. باید می رفتم. هفته شروع شده بود. زندگی روزانه شروع شده بود. من دوباره شروع شده بودم. باید می رفتم.
نمی دونم این هفته چه جوریه. نمی دونم فردا ها چه جوریه. ولی امید همیشه هست و من هنوز هم سفت بهش چسبیدم. گاهی دستم شل میشه ولی ولش نمی کنم. خدا رو چه دیدی؟ شاید اتفاق های خوبی منتظرم باشه. شاید همین امشب. شاید همین فردا. شاید فردا هایی که توی راه هستن و خیلی زود می رسن. زود تر از اون که ما تصور کنیم. من منتظرم. منتظرم و به شدت امیدوار و به شدت خواهان.
الان کمی از8شب شنبه گذشته و من روز معمولی رو گذروندم که نمی تونم بگم عالی بود ولی بد نبود. خدا رو شکر. و همچنان سبک هستم و بدون تمایل به سر زدن به قبرستونی که هیچ خاکی داخلش منتظر دست های من نیست. باید بجنبم. اگر طولش بدم به کار های امشبم نمی رسم. فردا توی راهه و من بهش امیدوارم.
ایام به کام همگی.
دیدگاه های پیشین: (1)
یکی
شنبه 4 مهر 1394 ساعت 23:16
بهی این قبرستون نرفتنتو پایم. این چه کاریه خب نکن دیگه. آره همینه جایی ک خاکی واسه تسکینت نیست خب نرو. ملتفتی بعد از چه مدتی اینو گفتی دیگه. این خیلی درسته ک تونستی بگی و باور کنی. کلی حال کردم اینجا خوندمش. وقتی نوشتی یعنی پیش خودتم گفتیش و قبولش داری و باورش کردی و اینجا نوشتیش. خوبه بد و خوب زندگیرو باور کنیم. اینم تو باید باور میکردی ک قبرستون رفتنت ضایعه چون خاکه اونجا نیس. اون پریه. فرشتهه. هرچیه. دلش چینیه شکست باید درستش کنی. بنظرم راس میگه این دم دستت بود رفتی خودتو نفله کردی? خب بیخیال تموم شد رفت دیگه. الان داری هرچی جلوتر میری اشتب بودن اشتباتو بیشتر ملتفت میشی این خوبه. بهت قول میدم یخده دیگه ک بگذره دیگه اگه بازم امکانش مث گذشتت پیش بیاد بهترشم پیش بیاد دیگه خودت دلت نخواد و التفات نکنی. هرچند الانم نمیکنی ولی دلت حالش خرابه ولی اونوقت دیگه حال دلتم خراب نیس. صب داشته باش حل میشه. هی راستی درباره اون پسره ک راپرتشو نوشتی حالتو میفهمم. خودتو اذیت نکن کارت درست بود. اگه راستشو نمینوشتی باز اونا میفهمیدن ک این باید پاک بشه اگه پاکم نمیشد خودش و مربی جدیده و خودتم اذیت میشدین. اینجارو اشتب نکردی شک نکن. پستتم خوب کردی زدی. بازم بزن. خودتم نفله نکن. بازم بنویس منتظرم. فعلا بای.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 11
- 6
- 226
- 70
- 1,435
- 12,389
- 300,629
- 2,670,834
- 273,472
- 364
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
خوب کردی اینو آوردی اینجا. هی من هستما دیدم کامنتارو کپی زدی دیگه تکراری ندادم ولی همینجام. راستی با اعتقاد اعتقاد اعتماد اعتقاد چیکار کردی? هنوز از مورد موردنظر جدات کنن سردردی و مستهویع میشی یا آرومتری? هی نذار عشقت صرفش شه توهین نمیکنم خیلیم عالیه ولی بعشق و اینهمه عشق تو نمیرسه. دلیلم دارم ولی اینجا الان نمیگم ک کسی نیاد ببینه برات گیر شه. ببین بیا همینجوری بیا پستارو بیار اینطرف کتابم ول کن کارت درسته. پریسا عشقیم اگه هست بده بهمینجا اینجا مال خودته مهمونم نیستی هیچ ترجیح و انتخابیم درکار نیست مجبورم نیستی چند صبا بعدش بگی چه اشتب کردم. برو پستاتو بیار دارم میخونم همرو. بپر دیر نکنی. فعلا بای
سلام یکی.
حضورت احساس میشه. خخخ! مستهویع! از دست تو یکی!
راستش هنوز خیلی اذیت میشم ولی به نسبت روز های اول آروم تر شدم. انگار بهتر و بیشتر توی باورم جا شده که این اتفاق ممکنه بیفته و باید آماده باشم. ولی به کمک تو و اینجا و عزیزان که پشت صحنه مشوقم هستن بد پیش نمیرم. اعتماد و اعتقادم هم هنوز هست ولی دارم به عمد پیچ و مهره هاش رو شل می کنم که به وقتش اگر واقعا لازم شد بریدن برام اونهمه سخت نباشه. باید معتدلش کنم. محبت و خواهندگیم رو و بعد هم… کاش این طوری نمی شد یکی! ولی واقعا زورم به تحمل خودم نمی رسه. نمی تونم یکی نمیشه. ترجیح میدم تحمل نکنم.
درضمن تو بیشتر از اون که من تصور می کنم می دونی. داره باورم میشه واقعا1بیکار اینترنت گردی. یعنی اونقدر رفتی گشتی و سرک کشیدی که الان از سر تا بیخ ماجرا رو می دونی!؟ آدم عجیبی هستی یکی.
خوشحالم که هستی. خوشحال و ممنون.
ایام به کامت.
سلام پریسا.
من نمیدونم چرا به نوشته های تو عادت نمیکنم و همیشه این نوشته ها تنمو میلرزونه و باعث عکس العملهای غیر ارادی برام میشه، شایدم به همین دلیله که همیشه تشنه ی خوندنشون هستم.
بابا تو دیگه کی هستی؟
در باره ی ارسلان هم مطمینم که تو وظیفه ی انسانیت رو انجام دادی و حقوق و مزایات هم حلال حلاله، گوارای وجودت
از نظر من قبرستون قبرستونه و فرق نمیکنه که زیر اون سنگها و بتونها و خاکها چه کسی خوابیده باشه.
رفتن رفتنه و نبودن نبودنه.
در مورد فرشته ی توی خوابت هم نمیدونم چی بگم کی به کیه و چی به چیه، فقط میدونم که از نظر من همیشه فرشته پریساست و پریسا همیشه یه فرشتهفرشته.
ایام و لیالی به شادی.
سلام آقای چشمه احوال شما؟ خیلی خوش اومدین.
نوشته های من. زیاد جدی نگیریدشون. من1داستان نویس آزاد از قواعد جهان نوشتاری و بی اعتبارم آقای چشمه. داستان های بی اول و آخر می نویسم. شما سخت نگیرید. این فرشته توی خوابم هم شبیه نوشتن هامه. نقشی از جنس خواب توی1داستان بی اول و آخر.
قبرستون. آخ قبرستون. خیلی زمان میشه که نرفتم. کاش دلم رضایت بده دیگه نخوام برم اونجا!
شما به من زیاد لطف دارید آقای چشمه. بد عادت میشم. خخخ!
ممنونم. خیلی ممنونم. ممنونم که هستید. ممنونم که هیجان های اینترنتیم رو که حاصل بازی با تاریخ های پست هام و انتقالشونه رو مثل من دوست دارید و ممنونم به خاطر همه چیز های دیگه.
شاد باشید و شادکام از حال تا همیشه.
سلام پریسا جان
امیدوارم اهوالت رو به راه باشه
بابت تعخیرم ببخش
قبرستون رو بیخیالش شو و دیگه سعی کن دنبالش نری
در مورد ارسلان کارت درست بود چون خودت رو نمیتونی گول بزنی
کار خوبی کردی
پریسا
نمیدونم چرا این پستت از دستم در رفته و ندیدمش ببخشید
خیلی گرفتاری هام رو شونه هام سنگینی میکنه ببخش عزیز
راستی از گرفتاریات چه خبر چند چندین
سراب رو چیکارش کردی؟؟
پریسا بی خیال گذشته شو سخته اما سعی کن عزیز سعی کن.
نزار از بین ببرت
شاد باش عزیز شاده شااد
سلام آریاجان. این پست از دستت در نرفته بود من حذفش کرده بودم بعدش که اومدم اینجا آوردمش اینجا.
گرفتاری هام هم سلام می رسونن. گاهی هوس می کنن دورم بزنن گیرشون میارم و حالشون گرفته میشه. سراب هم سلام می رسونه. خخخ. می زنیم توی سر هم تا ببینیم ضرب دست کی سفت تره. باز هم خخخ.
ارسلان رو نتونستم کاریش کنم. شاید اون بچه هم خلاص شده باشه از آموزش هایی که هیچ فایده ای براش نداشتن. خدا می دونه. قبرستون. احتمالا لازم باشه بیخیالش بشم. شما ها درست میگید من هنوز زنده هستم و زنده ها با واقعیت ها زندگی می کنن. باید تمرین کنم با حقیقت زندگی کنم نه خیال. هرچند اون خیال خیلی برام عزیز باشه. واقعیت اینه که توی اون قبرستون هیچ نشونی از دل و دلتنگی های من نیست. باید باور کنم و دیگه اون طرف ها پیدام نشه. خواستم این رو1پست کنم بزنم اینجا ولی فعلا درگیر انتقال قدیمی ها هستم. درگیر تکبال. این کبوتر کوفتی دیوونه که باید پیش از انتقال هر قسمتش یکی2دور بخونمش ببینم چیزی رو جا نذاشته باشم. مگه دستم بهش نرسه!
تو با دردسر هات چیکار کردی؟ امیدوارم سپری شده باشن و خوب هم سپری شده باشن. با نتیجه ای که تو دلت بخوادش.
ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
سلام عزیز
پخخخخخ
آخیش
چنان بزن تو سر گرفتاریات که نتونه بلند بشه
علیک سلام سراب جون
نبینم پریسارو اذیت کنی کوچولو. هر چی پریسا گفت میگی چشم اوکیی وگرنه میام مهوت میکنم خخخخ
گرفتاری های من اعدامه داره تا ببینم به کجا ختم میشه
فعلا بار مسابقات بطور شیرینی از رو دوشم برداشته شد
شااد باشییی
سلام آریای عزیز.
امیدوارم که هرچه زودتر بار گرفتاری هات هم مثل بار مسابقاتت سبک و شیرین از دوشت برداشته بشه. به شدت امیدوارم و به شدت منتظر رسیدن اون لحظه شیرین.
گرفتاری هام رو حسابی زدم. هنوز هم دارم می زنم. زور های کمی مونده به آخرشون1کمی واسم دردسر میشه که میگن طبیعیه. گاهی نمی تونم مخفی نگهشون دارم و بقیه می بینن و می فهمن و راستش خیلی زیاد از این اتفاق بدم میاد.
سراب. خخخ! خخخ! وایی آریا خخخ! سلام و پیامت رو حتما می رسونم. صد درصد. خیالم نیست چندین نفر این رو بخونن و تا چندین سال مسخرهم کنن پس بذار بنویسم که راستش رو بخوایی این روز ها عجیب دلم حمایتی رو می خواست که به نظرم می رسید در تمام جهان از دستش دادم. دلم می خواست از1طرفی باشه حتی در حد1جمله شوخی بارون توی1کامنت. به جهنم که باقی چه تصوری ازم می کنن من دارم راستش رو میگم خوب دلم می خواست دیگه. دلم می خواست یکی طرفم باشه. طرف من. طرف خود من. حتی در کلام. کلامی از جنس شوخی. شوخی در1کامنت. ممنونم آریا. سراب اگر سیل هم باشه تا من نخوام ضربهش نمیشم. و من نمی خوام. باید متوقف بشه و درست بره. این رو می خوام هرچند نمی دونم چقدر عملی میشه. لحظه رو عشقه. لحظه ها و محتویاتشون. مثل این پیام با حال تو که اینجا گذاشتی. خخخ! وایی خداجونم خخخ خخخ اااخخخخخخخخ!
چیه؟ عاقل نیستم که نباشم. وبلاگ خودمه شما ها هم این مدلی نگاه نکنید. عجبا!
آریا! ممنونم که هستی. شاد باشی خیلی خیلی خیلی شاد.
سلام.
چرا این رو ندیده بودم این مدت که این جا ها می پلکم؟
واقعاً عجیبه!
ولی از این که بگذریم خودِ مطلب هم برام عجیب بود امیدوارم روز های روشن پر از نور فرا برسند طوری که گذشته ها شبیه لکه های بسیار کوچیکی در بیان در برابر عظمت اون روز ها.
قبرستون پیشنهاد می کنم اون جا نرید وقتی خاکی نیست رفتن هم بی نتیجه است
ولی خودم با اون که در شیراز عزیز از دست رفته ای ندارم هوس کردم یه سری به قبرستون که دار الرحمه بهش میگن بزنم ولی خیلی بد مسیره و باید یه نفرو که بیناست پیدا کنم و امیدوار باشم بتونم قانعش کنم که الکی میخوام برم قبرستون و تو هم باید با من بیایی.
به نظر شما می تونم؟
از صمیم قلب آرزو دارم به کتاب خونه بخش نابینایان برسید که حس می کنم اون جا برای شما که شباهت زیادی به من دارید حکمِ بهشت رو داره.
راستی ما منتظر پست های تازه هستیم ها
درسته که دارید مطالب قبلی رو انتقال میدید ولی به هر صورت از نوشتن هم نباید غافل بشید.
سلام دوست من.
این رو بعد از مدتی آوردمش اینجا واسه همین شما ندیدیدش. قبرستون. احتمالا دیگه نمیرم. فایده نداره. شما هم مطمئنا می تونید اون دوست بینا رو با خودتون همراه کنید.
مطالب جدید. گفتم تا قدیمی ها کامل منتقل نشدن ننویسم که اوضاع قاطی نشه. شکلک توجیه تراشی برای موجه جلوه دادن تنبلی خودم.
یعنی زمانی می رسه که گذشته ها از خواب و خاطره و لحظه های قشنگی که میشه بخندم ولی این گذشته ها حسابی سیاهشون می کنن پاک بشن؟ آخ خدا می دونه در این زمان هیچی رو اینهمه نمی خوام. حاضرم خیلی چیز ها بپردازم و در عوض خاطره هام رو از روحم حذف کنم. کاش می شد!
ممنونم که هستید.
ایام به کام شما.
دلت میخواد یکی طرفت باشه. یکی یعنی من. هی من طرفتم. طرف خود خودت. پریسا هرچی گفتم بیا بحرفیم نیومدی بیا همینجا بحرفیم. ببین من طرفتم. نگو از اینچیزا زیاد شنیدی چون مال من فرق داره. من نه ادعا دارم که چشمبسته باورت دارم نه میخوام قضاوتت کنم ک ببینم باورت کنم یا نکنم. از نظر من تو فقط پریسایی. پریسای آنسویشب. واس من فقط دوتا وضع موجوده. یا یکی از داستانای این دنیای هفتاد رنگی ک سروتهش معلوم نیست و همچی توش پیدا میشه دم دستمه یا تو بیتقصیری. اگه اینجوریم باشه تو نه مجرمی نه متهم پریسا. تو گرفتاری. نمیدونم این گرفتاری از کجا اومده توی سر تو ولی موندم این ملت دوروبرت ک اینهمه مدت یا دنبال جرم و اتهام واس تو گشتن یا دنبال دلیل واس باورای خودشون چجوری یدقه بسرشون نزد تو شاید گرفتار باشی و خودت بیشتر از همه داری زجر میکشی و باید بجای دل و دلیل و این مزخرفا تورو نجاتت بدن تا ازین داقونتر نشی. پریسا بذار کسی طرفت نباشه من طرفتم. بیا همرو اینجا بنویس هرکیم ازت پرسید بگو من قصه مینویسم. قصه نوشتن جرم نیستش بیا قصه بنویس. بازم فکراتو بکن اگه بخوای میحرفیم. من قضاوتت نمیکنم پریسا. بهت قول میدم نه اولش اینور بوم باشم نه آخرش اونور بوم. من اول و آخرش یکیم. فقط یکی. توم پریسایی. جات عوض نمیشه. جای منم همینطور. واسه حمایتاییم ک از دست دادی خیالت نباشه. باید میدونستی ک موندنی نیستن. اگرم نمیدونستی خیالی نیست از حالا دیگه میدونی. حالا پاشو. پاشو بقیه انتقالیاتو انجام بده حسینم راس میگه این وسط جدیدیارم از زیرش درنرو هی من هیچی نمیگم. پریسا بیا بنویس. قصه بنویس. من نوشتناتو دوست دارم. همه حال و هواتو دوست دارم. واس من تو خیلی جالبی. همینجوری ک هستی جالبی. خودتو بیرون اینترنت نفله نکن. قصه هاتو بیا اینجا واس من بگو من همرو میخونم. هرچیم بگی بازم طرفتم. هی منتظرم جدیداتو همراه قدیمیا بخونم. زود باش زود زود زود باش زود. اشکاتم پاک کن. میدونم اینروزا یواشکی گریه میکنی واسه اون حمایتای ازدست پریده. اینجارو بچسب و خودتو و نوشتنتو و منو. یکیو. فعلا بای.
سلام یکی. می دونی؟ گاهی نمی دونم در جواب کامنتت چی بنویسم. الان هم یکی از همون گاهی هاست.
یکی! من واقعا خستهم. به نظرم می فهمی. راست میگی چیزی رو که از اولش خودم می دونستم حالا دیگه نباید از ضربش اذیت بشم. ولی بهم حق بده. دل که این حرف ها سرش نمیشه.
یکی! ممنونم که هستی. باور می کنی یکی از عواملی که اجازه نداد کلا بیخیال وبلاگ و نوشتن های اینترنتی بشم و فقط جام رو عوض کنم تو بودی؟ بهت که فکر می کردم این تصور که از همه آن سوی شبی ها از جمله تو واسه همیشه جدا بمونم حالم رو وحشتناک می گرفت. یکی به نظرم اون هایی که گفتن من زیادی درگیر احساساتم هستم راست گفتن. من خیلی بد درگیر احساس میشم. خوب چیکار کنم. مدلم این شکلیه دیگه.
اصلا خیلی هم خوبم. بده کلی احساسیم؟ خخخ!
مطالب جدید رو هم، رجوع شود به پاسخ کامنت آقای آگاهی.
خوب بابا چپ نگاه نکن. ولی لطفا زمان بده. من1کمی بیشتر از حد تحملم خستهم یکی. به1سفر کوچولو رفتم و باور کن هنوز فرصت نکردم کسر خوابم رو جبران کنم. این مال جسمم. باقیش رو بذار نگم. خلاصه اینکه1کوچولو بهم اجازه بده. امشب نمی تونم جدید بنویسم و حتی نمی تونم چیزی از اون طرف منتقل کنم اینجا. یکی! بودنت، طرفداریت و کامنتت، تمام نظرت برای من بی نهایت با ارزشه. اجازه بده توضیح ندم و فقط بگم از پس توضیح و توصیف حس مثبتم در لحظه خوندن کامنتت بر نمیام.
ممنونم.
ایام به کامت.
ضمن درود فراوان و عرض ادب! دل نوشته ی قشنگی نوشتی…ای کاش اصل مشکلت را میدانستم که چیست و میتوانستم کاری بکنم که دیگر گریه کردن را فراموش کنی و فقط بخندی و خندان و شاداب باشی، آخه یه دختر تحصیل کرده که کارمند باشه و دستش در جیب خودش باشه و به استقلال رسیده باشه چرا باید گریه کنه و غمگین باشه؟!
ببین کی اینجاااست! سلام دوست عزیز.
چه عالی که شما اومدی!
دختر های کارمند که دستشون توی جیبشون میره هم گرفتاری دارن دیگه. مثلا شاید من خوشی زده باشه زیر دلم و از زور بی مشکلی واسه خودم اعصاب خوردی بتراشم که از باقی نالان های جهان جا نمونم. میگن آخ و واخ کردن این روز ها مده و کلی کلاس داره. خخخ!
ممنونم که می خوایی کمک کنی دوست مهربونم. مطمئنم که اگر می شد شما انجامش می دادی. تردید ندارم که می کردی. مشکلی نیست جز من که عاقل نیستم. باید عاقل تر باشم. خیلی عاقل تر. سعی می کنم که باشم. شما هم دعام کن که بتونم.
باز هم بیا دوست عزیز. به نظرم واست سخت باشه ولی هر زمان خواستی و تونستی بیا من خوشحال میشم. راستی اینجا سوسول نداره صاحب و کاربر و کلا تمامش خودم هستم و خودم. راحت باش. باز هم خخخ!
ایام به کامت.
درود! متشکرم از پاسخت: راستی چرا وبت به روز نشده؟ یعنی هنوز از مهرماه اول صفحه نشان داده میشه و ما آخر آبان هستیم، شاید هم مبایل سیمبین اینطور نشون میده و من بلد نیستم به خوبی در وب بچرخم؟!
سلام دوست عزیز و خیلی عزیز.
اینجا به روز شده و آخرین مطلبش4شنبه بود. تسلیت به مجتبی. احتمالا گوشی شما داره شما رو اذیت می کنه و انتقام بقیه رو که شما سر به سرشون می ذارید رو ازتون می گیره. خخخ.
اتفاقا زیاد هم چیز نوشتم اینجا گذاشتم. اینجا در کمال آسودگی هرچی دلم می خواد پرحرفی می کنم اینقدر خوبه!
کاش هرچه زودتر رضایت بدید با کامپیوتر رفیق بشید. باور کنید خیلی آسونه. 1امتحانی کنید شاید خوشتون بیاد.
امیدوارم باز هم اینجا شما رو ببینم.
شاد باشید و شادکام از حال تا همیشه.