سلام به همگی.
اومدم آرامشتون رو به هم بریزم. آخ جون.
راستش حرف زدنم گرفت گوش در جهان حقیقی نبود اومدم هوار شدم اینجا. چیزی نیست ولی من بیمارِ گفتنم. می دونید که.
از زمانش2هفته ای گذشته ولی مطمئن نبودم که بیام اینجا بگم این بود که تا الان طول کشید.
یکی درست میگی حسابی درگیرم این روز ها. این هفته ها. شاید این ماه ها. کاش سریع تر تموم بشه و من برنده باشم ولی فعلا که درگیریم. این درگیری2هفته پیش حسابی شدید بود و2تا4شنبه پیش حسابی پدرم رو درآورد. از تمام اون هفته، خستگی و جنگ اعصاب خورد کنش رو یادمه که4شنبه به اوجش رسید و حس کردم از دست فشارش عاجز شدم. صبحش رو یادمه که می شنیدم. می شنیدم و حس می کردم داره سخت تر میشه. ظاهرا درست حس می کردم و می شنیدم و می فهمیدم که لازم بود واسه پذیرفتن این سخت تر شدن بدون یکه خوردن آماده تر می شدم. تمام توانم رو جمع کرده بودم که نترسم.
-من که می دونستم. من که می دونستم داره سخت میشه. من که می دونستم. می دونستم.
ترس با فشار دست های اراده بی حالم به زور عقب نگه داشته شد ولی آخ! تهوع! این تهوع! این تهوع لعنتی! بعد از ظهر4شنبه هشیاریم هنوز باقی بود ولی از فشار سر گیجه و تهوع داشتم دیوونه می شدم. از شما چه پنهون این طور زمان ها به هیچ عنوان حوصله دلواپسی ها و همراهی های همراه با نگرانی رو ندارم. به شدت اعصابم رو خراب می کنه. پس تمام زورم رو کشیدم به جنگ تا عادی جلوه کنم. مادرم نباید حال و هوام رو می فهمید. مادرم خاطر جمع شد و رفت. باید می رفت. زندگی من باید سیر خودش رو طی کنه بدون اینکه زندگی باقی خونواده متوقف بشه.
مادرم که رفت، با خیال راحت خودم رو رها کردم. به دست سرگیجه و به دست تهوع. این تهوع لعنتی. لعنتی.
زمان رو رها کردم. خودم رو در مه فزاینده ناآگاهی رها کردم. همه چیز رو رها کردم. خسته شده بودم. دلم می خواست روی تختم ولو بشم، چشم هام رو ببندم و برای همیشه همه چیز رو رها کنم. تموم بشه. تموم بشم. بیخیال برد و باخت. بیخیال همه چیز تموم بشم. همه چیز تموم بشه. خسته شده بودم.
-واسه چی دارم تحمل می کنم؟ با چی دارم می جنگم؟ چی رو دارم ادامه میدم؟ برای چی دارم ادامه میدم؟ اون طرف این خط پایان لعنتی که هرچی میرم بهش نمی رسم چی منتظرمه؟ هیچی. پس من واسه چی دارم اینهمه زور می زنم؟ خسته شدم. خسته ام. خسته!.
در نظرم جهان جز تهوع هیچی نبود. اطرافم هیچی نبود. هیچ کجای جهان هیچی نبود. ولی…
ولی!
ولی بود. چیزی بود. کسی بود. درست در کنار من! دست هایی که واقعی بودن. عادل و علی اونجا بودن. درست2طرف من.
چه خواب واضحی. و باز تهوع. این تهوع لعنتی!
عادل و علی هنوز بودن. وقتی از دستشویی اومدم بیرون و دستم رو گرفتم به هرچی دستم می رسید که نیفتم اون ها بودن. زمانی که به جای نشستن ولو شدم اون2تا بودن. هر2تا باهام بودن. درست2طرفم. دست هاشون، صداشون، حضورشون!.
سعی کردم بیدار و هشیار بمونم. خندیدم. سعی کردم بخندم، باشم، بمونم، نمی شد. سخت بود. منتظر بودم توهم ها ناپدید بشن ولی نشدن. اون ها وهم نبودن. واقعا کنارم بودن و سعی می کردن، یا من حس می کردم که سعی می کردن عادی و معمولی باشن. جهان پیدا و ناپیدا می شد. نفسم بند اومد و باز تهوع. این تهوع! این تهوع لعنتی!
نتونستم تحمل کنم. دیگه از نقش بازی کردن و خندیدن و مقاومت کردن گذشته بود. داشتم می باختم. داشتم به حمله های شدید و پشت سر هم تهوع می باختم.
باختم!.
دست بی حسم رو گرفتم به رادیاتور داخل حموم و نشستم زمین. نفسم بالا نمی اومد. خدایا این تهوع واسه چی1لحظه امان نفس نمیده هیچی نمونده خفه شم. مهلت نمی داد. مهلت نفس کشیدن نمی داد. دیگه نمی ترسیدم. عصبانی بودم. از شدت حرص می خواستم هوار بزنم. از ته دل می خواستم عربده بزنم. خدایا! خدایا دیگه نمی خوام تحمل کنم. بسه دیگه خسته شدم. عادل و علی و جهان نبودن. توی اون فضای بسته هیچی نبود به جز خودم و تهوع. این تهوع لعنتی!
هوا تموم شد. نفس تموم شد. همه چیز جز تهوع تموم می شد. باید نفس می کشیدم. هوا لازم داشتم. باید.
باید باید باید.
از بیرون صدا می اومد. از پشت اون در بسته داشت صدا های آشنا می اومد. صدا های آشنایی که حرف می زدن. آهسته حرف می زدن. در بسته بود. من داشتم پشت اون در بسته از شدت حمله های پشت سر هم تهوع خفه می شدم و پشت اون در آشنا هایی بودن که دلم می خواست بهشون ملحق بشم تا از دست این سرما و این فشار وحشتناک نجاتم بدن. چه جوری؟ از دست اون ها چی بر می اومد؟ هیچی. ولی اون ها بودن. همین بودن کافی نبود؟ چرا بود. حضورشون کافی بود. اون ها آشنا بودن. آشنا های من.
باید نفس می کشیدم. باید از روی زمین بلند می شدم. باید از اونجا می رفتم بیرون.
این1نفس خیلی سخت بود خیلی ولی بلاخره کشیدم. تهوع حمله می کرد. اون1نفس کمک کرد بیدار تر بشم.
با تکیه به دیوار بلند شدم. نفس کشیدم. باز هم. باز هم. باز. باز. باز هم.
در رو باز کردم و زدم بیرون. نشستم. کنارم خالی نبود. هر2طرفم پر بود. عادل و علی هنوز بودن. دست هاشون رو احساس می کردم. صداشون رو. شونه هاشون رو. حضورشون رو. تمامش رو احساس می کردم.
حس مثبت. مثبت!
هرچی این حس حضور واقعی تر می شد سرما انگار عقب تر می رفت. هرچی سرما عقب تر می رفت من بیدار تر می شدم.
عادل و علی حرف می زدن. حرف می زدن. سرما از دست هام عقبنشینی می کرد و من اون دست ها رو روی دست هام حس می کردم. جهان داشت حقیقی تر می شد. مه داشت می رفت. من در2طرفم2تا همراه داشتم که نمی پرسیدن، نمی ترسیدن و سکوت هم نمی کردن. چه خوب بود که اون ها اونجا بودن. داشتن حرف می زدن. یادم نیست موضوع صحبتشون چی بود. حرفشون رو بی مقدمه بریدم.
-بچه ها!
هر2مکث کردن. سکوت کوتاه بود. شکستمش.
-چه خوبه که شما2تا اینجایین.
صدای خودم انگار کامل بیدارم کرد. هر2تا شاید این رو احساس کردن. نمی دونم دیگه چی احساس کردن که به نظرم صدا هاشون، دست هاشون و حضورشون1دفعه گرم تر شد. سعی کردن رضایت بدم بلند شم دراز بکشم و اون ها کنارم بشینن. موافق نبودم.
-نمی خوام. من که محتضر نیستم. این طوری حس احتضار بهم دست میده. می خوام همینجا بمونم. همراه شما2تا.
اون2تا باز هم سعی کردن.
-ما همراهت میاییم میشینیم همونجا. پیش تو. این طوری خاطر جمع تریم.
خندیدم. این دفعه واقعی. آگاه. واضح.
-من هیچیم نیست فقط1کوچولو… الان خوبم. می خوام همه با هم اینجا بشینیم نه اینکه من مثل بیمار ها ولو باشم شما هم بالای سرم بشینید.
حرف زدیم. خندیدیم. اون ها دلواپسیشون رو گفتن.
-ما حس کردیم شاید درست نبوده که توی این حالت اینجا باشیم. به نظرمون رسید که شاید با این اوضاعت مزاحمت شده باشیم.
وقتی سکوتم رو شکستم دیگه صدام خش نداشت.
-این طوری نیست. من واقعا خوشحالم که هستید. اگر نبودید اوضاع من الان هیچ خوب نبود.
بیشتر از این نگفتم. نگفتم که اگر نبودید شاید من افتضاح تر از این می شدم. شاید منجمد می شدم. شاید به ترس و خستگی و خشمم می باختم. شاید اونهمه واسه نفس کشیدن زور نمی زدم.
نگفتم و اون ها هم نپرسیدن. بعد از اون به نظرم فضای تمام جهان گرم تر و صمیمی تر از چند لحظه پیش بود. این صمیمیت و اون گرما رو دوست داشتم. خیلی زیاد دوست داشتم.
برخلاف انتظارم اون شب تونستم بدون تهوع شام بخورم. و سرما، گیجی، تهوع، آهسته آهسته عقبنشینی می کردن. داشتم زنده تر می شدم.
خیلی طول کشید ولی برام اصلا خسته کننده نبود. نفهمیدم کی تموم شد. تنها که شدم، دیگه تهوع و سرما و سر گیجه رفته بودن. فقط خستگی مونده بود. چنان خستگی وحشتناکی که حس کردم تمام توانم رو کشید و تموم شد. فقط تونستم خودم رو برسونم به تخت و رها شدم. نمی تونستم بلند شم. تلاش هم نکردم. فایده نداشت.
با آرامشی عجیب، وسط موج محبت شفاف و گرمایی که از حضور همراه های اون عصرم توی وجودم جا مونده بود چشم هام رو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم.
اون شب، حتی کابوس هام هم کمی بهم رحم کردن و صدا ها و تصویر ها و اتفاق ها دور تر موندن و نزدیک نشدن.
صبح فردا قشنگ بود. همچنان به شدت بی حال بودم و انگار تهوع بدش نمی اومد برگرده ولی موفق نشد. بلند شدم و دیدم چه صبح قشنگیه. جهان دوباره واضح شده بود. من همچنان بودم. مثل گذشته های نه چندان دور سفت ایستاده بودم و خیال نداشتم که ببازم. دیشب رو یادم اومد. باید می جنبیدم. زندگی شروع شده بود. به خودم که اومدم داشتم همراه خاطره های دیشبم می رفتم بالا و می چرخیدم و لبخند می زدم. خاطره اون ساعت های تلخ که با همراهی2تا رفیق سبک تر سپری شده بودن. خاطره های واضح، شفاف و کاملا واقعی از همراهی همراه هایی که چیزی ازم نمی خواستن جز اینکه دیگه بیمار نباشم. برام ارزش داشت. خیلی زیاد. اون قدر که حس کردم دیگه نمی خوام توی تخت بمونم. بلند شدم. سرم گیج می رفت ولی نه اندازه دیروز. از این گذشته، من حالا حسابی سلامت بودم. اون قدر سلامت که به این سر گیجه مزاحم بخندم. بلند و با صدا بخندم. خندیدم. ورزش کردن با وجود اون اوضاع جرات می خواست که من نداشتم. ممکن بود بی افتم. عاقلانه نبود پس نکردم. ولی من زنده بودم. زندگی شروع شده بود. مثل هر روز دیگه همراهش شروع شدم. هنوز دارم ادامه میدم. مطمئنم این دفعه آخری نبود. باز تکرار میشه و نمی دونم این دفعه چه قدر طول می کشه و چه جوریه. ولی اون زمان هنوز نرسیده و این دفعه گذشت. من از این یکی گذشتم. همراه2تا آشنا که هرچند مدت هاست سعی می کنم عقب وایستم و به خاطر خودشون دیگه بروز ندم، ولی دوستشون دارم. خودشون رو، همراهیشون رو، حضورشون رو خیلی دوست دارم. ممنونم عادل. ممنونم علی. اون روز از ته دل گفتم. چه خوب بود که شما2تا بودین. ممنونم. کاش این رو نخونید. نمی تونم توضیح بدم. شاید هنوز یاد نگرفتم اینهمه سخت به حصار های اطرافم نچسبم. بلد نیستم. ولی به خاطر اون4شنبه و تمام لحظه های توفانی وحشتناکی که توی این سال ها به کمک شما ها ازشون گذشتم ازتون ممنونم. این قدر ممنونم که جز خدا هیچ کسی اندازهش رو نمی دونه. برام عزیز هستید. حسابی برام عزیز هستید.
کاش می شد من این مدلی نبودم! دلم می خواست می شد عاقل بودم و عادی تر. مثل همه. مطمئنم که اون زمان مثل الان، مثل همین لحظه، از تصور پایان های سیاه چشم هام خیس نمی شد. کاش این فکر ها توی سرم نمی چرخیدن!
بیخیال.
خوب مقصود به هم ریختن آرامش شما بود که حاصل شد. حالا هم دیره. من همچنان بیدارم و در حال حرص خوردن هستم که از لطف خونواده عزیز که تا همین الان مشغول نگهم داشتن و تازه بیخیالم شدن من به هیچ کدوم از برنامه هام نرسیدم و باید صبر کنم تا فردا. چی بگم؟ بیخیال دیگه. شکلک لبخند درموندگی.
به هر حال، فردا روز دیگه ایه. امیدوارم سفید باشه. ولی از1چیز مطمئنم. فردا سفید باشه یا نباشه، من در ساختنش نقش بزرگی دارم. شاید سازنده مطلق نباشم ولی می تونم خیلی بهتر بسازمش. امیدوارم از پسش خوب بر بیام.
ایام به کام همگی شما.
دیدگاه های پیشین: (11)
حسین آگاهی
یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 00:32
سلام. خیلی مقاومت خوبه ولی این تهوع این تهوع چیه؟
از کجا اومده؟
چرا سعی نمی کنید درمانش کنید؟
خیلی زود جواب بدید خیلی زووووووود.
یکی کجایی بیا که خیلی حضورت لازمه برای جواب دادن خانم پریسا.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
شکلک عقبکی رفتم خوردم به دیوار. بابا بیخیال شید یکی رو چیکارش دارید آخه؟
این تهوع چیزی نیست میاد و میره. خودم اینجام دیگه بذارید یکی استراحت کنه گناه داره. شکلک دید زدن اطراف و شکلک دارم یواشکی می زنم توی سر خودم.
ایام به کام.
یکی
یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 06:10
من اینجام حسینجون. این تهوعش مال گیرای خفنشه باید حل شه. هی پریسا بیا اینجا بینم. ایندفه گرفتم چرا مهوع شدی اوندفه ک میرفتین گردشم گرفته بودم چرا مهوع شده بودی. پریسا تو میدونی فشار عصبی الان چقد واست بده? منتظر شدم ی وقتی ی جایی گیرت بیارم بزنمت نمیشد حالا گیرت آوردم. حواست هست ک حواست بخودت نیست دیگه. هی دیگه رو اعصابت بار اضافی نذار گرفتی? این ازین. حالا بیا یکمی بحرفیم. قویترینا هم مریض میشن و لازم نیست احساس بدی کنن. هرکسی ممکنه حالش خیت بشه عیبی نداره. عیبیم نداره اگه رفیقا بدونن حالمون خیته. چرا اونا نباید ازت بپرسن و چرا تو نباید بگی? هی بعضی وقتا آدم باید برفیقاش بگه چقد حالش خیته. اونا رفیقاتن چرا حس میکنی نباید در مورد حالت باهاشون بحرفی. قهرمانا هم میشه مریض بشن. واسه هرکسی میشه پیش بیاد. قوی بودن این نیست ک هیچوقت حالت خیت نشه اگه هم شد هیچوقت بکسی نگی. مطمین باش همه همینطورین. قویترینایی ک میشناختیم همینطوری بودن. حالشون خیت میشد بروبرگردم نداره. اگه اینطوری تا میکردن خب اشتب میکردن. آدم ک سنگ نیست آدمه. هیچ لازم نیست آدم وقتی مریضه بره تو رل سلامت. خب عاجز ک نشده حالش خفنه دیگه خوب میشه. این رفیقای تو ک اسمشونو گفتی اینجا نمیان گلگی ولی من فهمیدم تو از خودت باهاشون کم حرف میزنی و اگه بپرسن خوشت نمیاد. هی خیال کن من اوضاعم خیته میخورم زمین رفیقم میاد کمک کنه دست دراز میکنه دستمو بگیره ولی من سگی بشم بهش بگم من ک از تو کمک نخواستم. اصلا من ک چیزیم نشد نشستم بند کفشمو ببندم تو برو من خودم میام. حالا طرف داره میبینه من کفشم بندی نیستا. اگه سرت ی همچین چیزی بیاد تو چیکار میکنی. بذار من بگم. دیگه طرف ک خورد زمین نمیری کمکش. دفه اول دلت براش میزنه ولی دفه بعدی بیخیال میری میگی خودش میاد دیگه. پریسا بعضی وقتا آدما دلشون میخواد ب اونایی ک اسمشون رفیقه محبت کنن. تو این اجازرو برفیقات نمیدی. چرا نمیدی? بهشون بده. بذار بخودت و گیرات نزدیک بشن. البت نه همه گیرات بعضیاش دیگه زیاد خفنه بکسی رو نکن شر میشه. هی تو عاقلی عادیم هستی فقط گرفتاری. پریسا تو چیزیت نیست. تو خفن نیستی. هیچ وظیفه خفنی هم رو کولت نیست. تو نیومدی قهرمان باشی. تو نیومدی مامور گرفتن خیتیای دنیا باشی. تو فقط اومدی زندگی کنی. تو اومدی ک پریسا باشی. پریسای معمولی نه بیشتر. چرا خودتو زیر بار وظیفه ای ک نیست له میکنی? نمیدونم بقیه چی میگن ولی بنظر من تو نه غیر عادی هستی نه مجرم. تو فقط گیری. اینم باید حل شه. بیا حرف بزنیم. من میتونم کمک کنم پریسا. بخدا چیزی نمیشه. نه تو مجرم میشی نه من قاضی میشم. تو همیشه پریسایی منم همیشه یکیم. فقط میحرفیم. گرفتی چی میخوام بگم? هروقت تو بخوای من پایم. اینقدم مهوع نشو خودتو خفه کردی ازبس این وقتا بالبال زدی هرچی بزنی بدتر میشه. وقتی شروع میشه بجای بالبال زدن استرساتو ول کن استراحت کن آروم بگیر زمانش میگذره ول میکنه. راستی تو خیلی بیخود میکنی بخوای بیفتی چشم ببندی تموم شه. تو ببازی من پیش اوضاعت ضایع میشم اون دنیا گیرت میارم دوباره میکشمت فهمیدی? هی بیا اینجا بنویس. از هرچی میشه بنویس. من میخونم خوشم میاد. یکمی با رفیقاتم بقول خودت مثبتتر باش. البت فقط ی خورده. منتظرتما دیر نکن. فعلا بای.
پاسخ:
سلام یکی. وایسا ببینم مهوع؟ یکی! من مهوع نیستم. من کجا تهوع زایی کردم؟ شکلک جیغ جیغ کردن واسه پرت شدن حواس یکی.
به جان خودم تلافی رو سرت در میارم.
حواسم هست یکی ولی گاهی پیش میاد دیگه. تو هم سخت نگیر درست میشه. یکی! حرف زدن رو نمی خوام. دیگه تحمل آخرش رو ندارم. همین مدلی بمون. یکی آن سوی شب بمون. دوست اینترنتی من بمون. حرف نزنیم یکی. من دیگه نمی تونم تحمل کنم. به قول خودت گرفتی چی میگم؟
یکی من رفیق هام رو دوست دارم ولی باور کن این… هیچ توضیحی واسه سکوت هام ندارم. نمی تونم توضیحش بدم. فقط اینکه به نظرم باید این مدلی باشه. نمی دونم چرا ولی باید باشه. تو ضایع نمیشی. فعلا که من نمی افتم. واسه بعدش هم بعدا1فکری می کنیم. الان رو عشقه.
ایام به کامت.
شفق
یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 19:06
تو خیلی لجبازی و این خیلی جفنگه پریسا. اینکه تو اون شرایط بدت دستت تو دست ما نبود واسه این بود که خودت دلت نخواست. سخت نبود اگه میخواستی بهمون بگی. این از تو. حالا ما. یه خبری برات دارم. اون خونه که اینجا حرفشو زدی و ما جریانشو ازینجا فهمیدیمش یادته که. خونه رفته اجاره. مالکشم الان خیال نداره مستعجرشو تکون بده طرفم خیال نداره پاشه. باهم مشکل ندارن و روبراهن. بنظرم فهمیدی چی شد. تو جایی نمیری مگر اینکه خودت دلت بخاد بری. کم کمش تا شش ماه دیگه خیالت راحت باشه. واسه بعدشم بستگی داره تو چی بخوای. همین الانم بستگی داره تو چی بخوای. فکر کردم شاید خودتو بقیه اینجا بخواین بدونین این ماجرا بکجا رسید
پاسخ:
بله دلم نخواست. دستم توی دست شما نبود ولی تنها هم نبودم. دست هام توی دست هایی بود که در زمان غیبت و دشمنی های شما رفیق هام بودن. امیدوارم همچنان بخوان و رفیق هام باشن. چون من خیلی دوستشون دارم. سر پا بودنم رو بعد از خدا بهشون مدیونم. در غیبت شما ها. در زمان غیبت دشمنانه شما ها.
خونه! پس… ممنون.
آریا
یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 19:52
سلام پریسا جان
امیدوارم احوالت رو به راه باشه
پریسا یکی درست میگه رو اعسابت فشار نیار داقونت میکنه نزار مشکلات
رو ذهن و روانت سنگینی کنه با این رویه که پیش میری خودت رو از بین میبری
پریسا هرچی میشه بیا بنویس خودت رو خالی کن نزار رو دلت سنگینی کنه نزار تلمبار بشه
اگر دوست نداری با کسی درد و دل کنی بنویس یا رکوردرت رو پلی کن صدات رو ضبط کن با رکردرت در و دل کن خودت روخالی کن
پریسا نمیخوام از کامنتام برداشت اشتباه کنی. من نسیحتت نمیکنم در حدی نیستم که بخوام نسیحت کنم
من فقط میخوام کمکت کنم شادی و آرامشت موجب شادی و آرامشمون میشه.
به هر حال، فردا روز دیگه ایه. امیدوارم سفید باشه. ولی از1چیز مطمئنم. فردا سفید باشه یا نباشه، من در ساختنش نقش بزرگی دارم.
این تیکه از نوشتت رو باید
همیشه یادت بمونه و باید با خودت تکرار کنی
شااد باشی
و در نهایت برامون عزیزی مواظب خودت باش
خدا نگهدارت
http://www.gooshkon.ir/aarya/mahya.rar
پاسخ:
سلام آریا جان.
راستش هر زمان خیلی ظرفیتم زیادی پر میشه می نویسم و پاک می کنم. آخه هر نوشته ای رو نمیشه اینجا بزنم. ولی ضبط صدا رو تا حالا امتحان نکردم. یعنی جواب میده؟ باید1بار انجامش بدم ببینم چه مدلیه.
نصیحت مگه چشه؟ وقتی1عزیز نصیحت می کنه یعنی داره میگه من نگرانتم چون برای من مهم هستی. حالا چرا من باید خوشم نیاد که برای دوست های عزیز خودم مهم باشم؟ خیلی هم دلم بخواد. دلم می خواد آریا. حسابی هم دلم می خواد. ممنونم که هستی آریا. ممنونم که هستید بچه ها.
شاد باشید همگی از حال تا همیشه.
یکی
یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 20:20
بازم تو?
پاسخ:
یکی! لطفا آروم باش. چیزی نیست.
شفق
یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 20:41
هی پسر. سر زبونتو بگیر پایین. ما نمیجنگیم
پاسخ:
یکی! شفق! هر2تاتون لطفا بس کنید. من از جنگ بدم میاد. واقعا دلم نمی خواد با هیچ کسی دشمنی و درگیری داشته باشم. دلم هم نمی خواد اطرافیانم با هم درگیر باشن. لطفا شما2تا هم دیگه نه اینجا نه هیچ کجای دیگه با هم درگیر نشید. به هیچ صورتی. مستقیم یا غیر مستقیم. لفظی یا غیر لفظی. هیچ طوری. هیچ کجا. هیچ زمانی. ممنونم از هر2تاتون.
یکی از رفیقهاش
دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 00:08
آره نجنگید.
جنگ خوب نیست.
بشینید در آرامش و با صلح و صفا گفتگو کنید با هم دیگه! اهه! بده دیگه. زشته دیگه. دو تا آدم نمیدونم چند ساله هی به هم فحش میدن تو وبلاگ یه خانم.
بده دیگه. عاقل باشید دیگه.
هی میام اینجا میبینم بهم میپرن اینا.
یعنی چی.
یکی اسمش یکیه، یکی اسمش شفقه.
یعنی چی.
ببخشید شفق همون فلقه؟
یا فلق و شفق فرق دارن با هم؟
بعد اگه شفق همون فلق نیست پس فجر چیچیه؟
آخه ما دوتا فجر داریم. تو فقه میگن. فجر صادق داریم, و فجر کاذب.
بعد حالا که فجر هم صادق میشه هم کاذب, شفق هم دو تا ورژن داره؟
بعد الآن یعنی شفق رفت خونه ه رو اجاره کرد. الکیه؟ راستیه؟ صاب خونه نمیره یعنی شیش ماه؟
یعنی این پریسا موندگار هستش؟
ما هم یه واحد خونه داریم مستاجر واسش گیر نمیاد میتونی بیای همین مدلی یه جوری اجارش بدی برامون بره؟
تو رو خدا بیا. اگه نیای میرم با خونواده صاب وبلاگتون حرف میزنم که بیان تو خونه ما مستاجر بشن بعد دیگه شماها غیرتی بشین بیاین اجارش کنین ما دیگه در جستجوی مستاجر نگردیم!
پاسخ:
ای شیطون من شناختمت. ولی اگر خودت اسمت رو نگفتی پس یعنی من نباید بگم چون مایل نیستی. شاید من واسه حریم ها زیادی سختگیرم ولی به شدت اصرار دارم که حریم طرف حفظ بمونه. یعنی اگر شما نگفتی یعنی ترجیح میدی ناگفته بمونه پس بهتره که من نپرسم و نگم. فقط نمی دونم چرا بقیه در مورد من این رو یادشون میره مراعات کنن. اون لحظه دلگیر میشم گاهی هم عصبانی میشم بعدش میگم بیخیال این هم1بی خیالی روی همه اون بی خیالی های دیگه.
بی خیال.
چه عجب بعد اینهمه مدت شما رو اینجا دیدم عزیز. بیشتر ببینمت. یعنی حتما باید اینجا جنگ باشه تا به من افتخار بدی؟ اگر اینطوریه بچه ها بیایید جنگ جهانی پنجم راه بندازیم.
شفق ایشون رفیق منه. رفیق عزیزی که کم دیدمش ولی خیلی دوستش دارم.
ایام به کام همگی.
شفق
دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 01:17
اول سلام. دوم من اجارش نکردم طرف خونشو داد اجاره من فقط فهمیدم اومدم اینجا گفتم این شش ماه هم که گفتم چون تضمین بیشترش فعلا نیست اومد و طرف بگه میفروشم خریدارم بیاد یه مهلت ششماهه بده تا یه سال سر شه و طرف ازونجا پاشه. سوم ما نمیجنگیم. من از اولشم نیومده بودم بجنگم. الانم که خود پریسا اومد گفت کات. این جناب عصبانی اگه رضایت بدن شمشیرکشی دیگه بسه. چارم الان شما یکی از رفیقای کی هستین. یکی از رفیقای من یا یکی از رفیقای پریسا یا یکی از رفیقای یکی. پنجمیشم بذا بمونه تو جیب من شاید دفعه بعدی لازمم شد
پاسخ:
ششم اینکه همون طور که اونجا گفتم ایشون رفیق من هستن. هفتم اینکه کات رو جدی دادم. من دیگه از جنگ و درگیری حالم بد میشه نمی خوام اطرافم از این چیز ها ببینم. تمام جهان دست من نیست ولی اینجا دست خودمه و دیگه نمی خوام توش قهر و تاریکی ببینم. هشتم اینکه ممنونم بابت داستان اون خونهه. اطلاع رسانی به جایی بود. اخبارش از جای دیگه هم داره میاد. یعنی اومد. تا زمزمه بعدی اوضاع رو به راهه. و این یعنی من فرصت دارم واسه رفتنی که احتمالش کم هم نیست آماده تر باشم. ممنونم.
آریا
سهشنبه 17 شهریور 1394 ساعت 10:36
sسلااام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی
میگما
رمان هارو آوردم
امروز برات 3تا رمان خارجی آوردم
امیدوارم خوشت بیاد و یکم از اون آب زرشکات بهم بدی
ببخش اگر دیر آوردم
میدونم که درکم میکنی
پخخ
شاااد باشی
http://www.gooshkon.ir/aarya/khareji.rar
پاسخ:
سلام سلااااام آریای عزیز.
وای آخجون3تاااا! ممنونم آریا خیلی خیلی خیلی زیاد. شکلک از خوشی بالا پایین می پرم. شکلک دلم می خواد آواااز بخونم. آخجون دانلود شد تموم شد ممنونم آریا به خدا خیلی الان ذوق زده شدم وای من رفتم بخونم ایام به کامت.
یکی از رفیقهاش
پنجشنبه 19 شهریور 1394 ساعت 23:46
دوباره سلام.
جناب شفق، من یکی از رفیقهای پریسا هستم. ولی امیدوارم که به زودی به مرتبه یکی از از رفیقهای “یکی” و بعدترش هم یکی از رفیقهای شما هم نائل بشم.
84269
پاسخ:
سلام رفیق عزیز ما. رفاقت همیشه قشنگه. اینجا همه با این حرفم موافقن. خوشحالیم که هستی.
ایام به کامت.
یکی
جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 10:14
دمت جیز جدیده بیا ک خوب اومدیا
پاسخ:
خدا بگم چیکارت نکنه یکی با این مدل نوشتنت.