سلام به همگی.
شب خوش. امشب خیلی شبِ مگه نه؟
هیچی بابا بیخیال.
1کوچولو امشب تاریکم. راستش1ساعتی این توی فکرم بود که اینجا رو واسه1مدتی رمز گذاری کنم و رمزش رو به ایمیل شما چند نفری که پای ثابت اینجایید بفرستم تا دیگه کسی نتونه بیاد نوشته هام رو ببینه و سر به سرم بذاره. خسته شدم از اینهمه تفریحات ملت. خیلی عزیز هستن وگرنه… شاید حق داشته باشن. آخه دستم رو خیلی گرفتن و بهشون این دست گرفتن ها رو بدهکارم. همینجا اعلام می کنم بیان بگن چی و چه مدلی باید بپردازم که بی حساب بشیم و اینهمه روی روان داقونم سنگینی نکنه؟ هر مدل می خوان حساب کنن ولی من واقعا4برابر ظرفیتم این روز ها گرفتارم و دیگه به هیچ عنوان نمی کشم.
عزیز هایی که حضور های دیروزتون رو بهتون بدهکارم! محض خاطر خدا بیایید با من بی حساب بشید و برید به خنده و بینش های مدل به مدل و استراحت خودتون برسید که دیگه اصلا حوصله ندارم.
این هم بیخیال، امشب1چیز دیگه تاریکم کرده بود خواستم بیام اینجا حرف بزنم که این طوری شد.
نخندید ها! شکلک تهدید با1بتری خالی آب زرشک.
مدت ها بود که حرف تغییر مکانم در جهان حقیقی می اومد وسط و من سفت می گفتم نه نه نه. مادر و برادرم حسابی سعی در متقاعد کردنم داشتن که رضایت بدم و خونواده برادرم هم در این تلاش حسابی نقش داشتن. همه این جماعت4نفره رو وحشتناک دوست دارم ولی…
این1وجب جا رو دلم نمی خواد ترک کنم. داخل این4دیواری1عالمه خاطره دارم که نمی تونم به هیچ وسیله ای با خودم ببرمشون. حرف رفتن که میشه بی اختیار بارونی میشم.
خلاصه، برادرم اصرار داشت که اینجا رو بفروش و رضایت بده1خونه بزرگ تر درست طبقه پایین خونه خودم بگیر و بیا اونجا. این طوری همه با همیم. به هم نزدیک تریم. خاطر همه از هم جمع میشه. مادرم موافق بود. من موافق نبودم. صاحب اون خونه هم خیلی روی فروش خونه خودش سفت نبود. دلیل من برای موافق نبودنم دقیقا همون چیزی بود که اینجا نوشتم. به اون ها هم گفتم و گفتم. تمامشون معتقد بودن که اون خاطره ها رو اتفاقا باید بریزی دور. جز درد هیچی واست ندارن. حتی برادرزاده8سالهم هم از اینکه هنوز خاطره هام رو چسبیدم عصبانی بود و با منطق کوچولوی معصومش باهام حرف می زد که قانعم کنه اشتباه می کنم. بچه ها من خونوادم رو خیلی اذیت کردم خیلی. اون قدر اذیتشون کردم که حتی این بچه از خیلی پیش درک می کرد که من رو به راه نیستم و از وقتی خودش و من رو شناخت مواظبم می شد. 2سال پیش که هنوز خیلی کوچیک تر بود سر بازی های بچگیش، وقت هایی که به اصرارش هم بازیش بودم، به محض اینکه سرم رو می ذاشتم روی دستم و سکوت می کردم این بچه بازی رو بیخیال می شد می اومد نزدیک تر با دست های کوچولوش دستم رو می گرفت تکونم می داد که عمه عمه چرا ساکت شدی بازی کن بازی کن سر حال بشو. و وقتی می دید از کنار دستم اشک می چکه پایین1دفعه ساکت می شد، مکث می کرد و مثل آدم بزرگ ها می گفت: عمه! عیب نداره. درست میشه.
بچه ها به خدا راست میگم. این دقیقا چیزی بود که اتفاق می افتاد. فرقی نداشت من کجا1دفعه بارونی بشم. یادمه1بار رفته بودیم1رستورانی. اونجا من یادم به… دست خودم نبود. سرم رو تکیه دادم به دستم و چشم هام رو بستم بلکه نباره. این بچه اون طرف میز بود. درست رو به روی من ولی دور. پیش از اینکه چشم هام فرصت کنن خیس بشن صدای کوچولوش رو شنیدم که صدام می زد.
-عمه! باز بی حال شدی؟ عمه! چشم هات رو باز کن! عمه! درست میشه.
نمی دونم چرا از هم دردی این بچه بغضم انگار مثل1تیکه سنگ سفت دردناک می شد. این طفلک این مدلی بزرگ شد و الان هم…
از بحث اصلی پرت شدم.
خلاصه سر تغییر مکان از بقیه اصرار و از من انکار. آخرش گفتم بابا صاحب ملک توی خونه خودش نشسته شما چی میگید اصلا؟ ظاهرا بحث تموم شد البته از طرف من. ولی مثل اینکه از نظر بقیه هیچی تموم نشده. نگو برادرم همچنان منتظر مونده بود تا طرف1دل بشه و به محض اینکه تصمیمش رو قطعی کرد و اسم فروش خونه رو آورد اعلام آمادگی کنه. من هم بیخیال زندگیم رو می کردم.
به نظرم تا آخرش رو رفتید. شنیدم صاحب ملک زمزمه فروش سر داده و… راستش اگر خودم واقعا نخوام هیچی نمیشه. من جایی نمیرم و ماجرا تموم میشه. اگر سفت بمونم و سفت بگم که به هیچ عنوان این رو نمی خوام. اما از شما چه پنهون دیگه چندان مطمئن نیستم. به نظرم اینهمه آزاری که به عزیز ترین هام دادم دیگه بسه. شاید لازمه1جایی هم من کوتاه بیام. مادرم جریان رو بهم گفت. خیلی با احتیاط و البته امیدوار بهم گفت که میشه اینجا رو فروخت و اونجا رو خرید و از خوبی های این کوچ برام گفت و گفت. برادرم هنوز موقعیتش رو پیدا نکرده باهام صحبت کنه. و من… اینجا رو خیلی دوست دارم خیلی. کاش می شد خاطره هام رو با خودم ببرم! کاش می شد اینجا جاشون نذارم!خاطره های من دیگه تجدید نمیشن. اینجا لحظه هایی داشتم که دیگه هرگز نمیشه از اول ساختشون. امکانش دیگه نیست. دیگه تکرار نمیشن.
خونواده برادرم هم مثل برادرم و مثل مادرم از خاطره های من به شدت منزجر هستن. این انزجار رو به وضوح ابراز کردن و می کنن. راستش حق دارن. بد جوری به همشون ریختم. حالا اون ها خیلی محکم حس می کنن باید تمومش کنن. حس می کنن باید این آخرین یادگار ها رو از زندگیم پاکش کنن. حس می کنن من باید از اینجا، از این4دیواری که با عوض کردن طرح و دکور و مدلش باز هم همچنان برای من جایگاه امن خاطره هامه جدا بشم. بِکَنَم و برم. همه با هم بریم. به جایی که دیگه هیچ خاطره یادگاری روی زمین و در و دیوار و توی هواش نباشه.
هنوز هیچی مشخص نیست. هنوز پای معامله جدی نیومده وسط. هنوز فقط حرف خالیه ولی حس کردم این دفعه از دفعه های پیش جدی تره و من…
دلم گرفت. خیلی هم گرفت. چند بار زنگ زدم به کسی که دفعه های پیش این چیز ها رو بهش می گفتم. شاد یا غمگین فرقی نمی کرد. بهش می گفتم. این دفعه هم خواستم بهش بگم. ولی به جاش مجبور شدم به خاطر اینکه توضیح خواهی های غیر مستقیم و همراه با کوتاه پرونیش تموم بشه1سری توضیحاتی رو بهش بدم که بار ها و بار ها ازش خواسته بودم در موردشون صحبت نکنیم. شنید و خودم و توضیحاتم در نظرش مسخره بودیم. گوشی رو گذاشتم و امشب واقعا تصمیم گرفتم بپذیرم زمانش رسیده که یاد بگیرم پیش از وقوع هر ماجرای دردناکی به طور جدی شروع کنم به بریدن.
دلم گرفته. از اینکه شاید در آینده ای نه خیلی دور دیگه اینجا نباشم. از اینکه فکر می کنم شاید خونواده من درست بگن و لازمه از اینجا دل بکنم. از اینجا و از یادگاری های تلخ و دردناکم که در زمان خودشون اونهمه شیرین بودن. چه تلخه یاد آوری شیرینی های اون زمان! دلم حسابی تنگ شده. به نظرم دوباره باید1سر به قبرستون بزنم!.
این دفعه در جواب مادرم سکوت کردم. حس می کنم بعد از بلا هایی که سرشون در آوردم این حق رو دارن که من به این خواستهشون عمل کنم ولی… دلم… خاطره های من آخرین پیوند یواشکی دلم با… یعنی واقعا باید بیخیالش بشم؟ یعنی جدی دیگه تموم شد؟ یعنی حتی در پنهانی ترین زوایای لحظه هام، نیمه شب های دلتنگی، خلوت یواشکی خودم و دلم با خاطره هام، تمامش تموم شد؟ باید بپذیرم این تموم شدن رو؟
خونواده من همه بهم میگن پریسا نگران نباش ما باهاتیم. همه با هم1عمر خاطره توی خونه جدیدت می سازیم1000برابر بهتر از اون لکه های لعنتی. و من فقط آه می کشم و یواشکی بارون چشم هام رو پاک می کنم و این بچه شیطون می بینه و لوم میده که آآآی باز عمه داره یواشکی گریه می کنه واسه…
ببخشیدم اینجا هم اگر نمی گفتم امشب حسابی شب بدی می شد واسم. حالا هرچند چشم هام خیس خیسه ولی حس می کنم سبک تر دارم می نویسم، آه می کشم، می بارم.
نمی دونم چی درسته و من واقعا باید چیکار کنم. اصولا نمی دونم توان ترک اینجا در وجودم هست یا نه. احساس مزخرفی دارم الان. حس سرمای حاصل از تردید و تک موندن سر1 2راهی. پیش از این سر2راهی های بزرگ تر از این هم گیر کردم ولی راستش تک نبودم و این دفعه…دیگه اصلا دلم نمی خواد از همراه های دفعه های پیشم کمک بخوام. واقعا دلگیرم. دلگیر نه عصبانی. به اندازه تمام تلخی خاطره های شیرین دیروز هام دلگیرم امشب.
کاش به1نتیجه درست برسم! کاش دلم رضایت بده از اینجا بِبُرَم و برم! کاش می شد خاطره های من… کاش اصلا وجود نداشتن!.
دلم حسابی گرفته. دلم گرفته خدا! دلم خاطره هام رو می خواد. خنده ها رو، لحظه ها رو، خنده ها رو، خنده ها رو! خدایا برای چی اون لحظه نفرین شده که اولین قدم اشتباهی رو برداشتم تو هیچی نگفتی؟ چرا اجازه دادی حس و دلم رو به هیچ حراج کنم که الان اینهمه درد رو از چشم هام بریزم روی کیبوردم؟ خدایا تو همیشه شاهد همه چیز همه بنده هات هستی پس شاهد خریت های من هم بودی. پس چرا گذاشتی خدای من چرا؟ آخه برای چی؟ تو که امروز ها و امشب هام رو می دیدی برای چی سکوت کردی و اجازه دادی؟ خدایا چطور دلت اومد؟ چطور تونستی؟ با اینهمه مهربونی که همه ازت میگن و من خودم ازت دیدم و دارم می بینم چطور دلت اومد؟ خدایا دلم خیلی تنگه بیا امشب باهام باش. دلم هم دلیت رو می خواد میشه باشی؟ میشه بیایی پایین؟ توی4دیواری فسقلی من؟ میشه دستم رو بگیری؟ میشه شونه هات رو امانت بدی؟ میشه سر بذارم روی شونه هات و ببارم؟ این دیوار از دستم خسته شد از بس سر گذاشتم بهش و خیسش کردم. سفت و سرده. خیلی سرد. خدایا امشب دیوار دلم نمی خواد من شونه می خوام. زیاد طولش نمیدم میشه امشب1کوچولو بیشتر از شب های پیش خدای من باشی؟ زمینت زیاد سرده. دلم امنیت می خواد. بیا بغلم کن. می خوام راحت ببارم. میشه؟ فقط1امشب. خدایا! میشه؟
شاید اینجا رو ترک کنم. همراه خونوادم بشم و برم. همراه دست های برادرزاده کوچولوم که هر بار می خواد متقاعدم کنه دیگه به یادگاری های دیروز فکر نکنم چون اون ها خوب نبودن.
-عمه! ولش کن. اصلا هم خوب نبود. الان خوبه. من برات شیرین کاری می کنم با هم حرف می زنیم خوش هم می گذره.
این بچه رو من1طور بی توصیفی عاشقشم. خلاصه اینکه میمیرم واسه این بچه. و حسابی شرمنده میشم وقتی می بینم این طفلک با این سن و سالش زور می زنه تا من عاقل باشم.
کیبورد بیچاره من دوباره خیس شد. باید تا فاجعه درست نشده خشکش کنم. ممنونم که تحمل کردید. امشب واقعا لازم داشتم بگم. هرچی به مغزم فشار آوردم دیدم واقعا هیچ کسی نیست که دلم بتونه بخواد که باهاش حرف بزنم این بود که اومدم اینجا. اینجا رو دلم همیشه می خواد که توش بنویسم. تمام چیز هایی که دیگه باید یاد بگیرم هیچ گوشی واسه شنیدنش نیست رو می تونم اینجا بنویسم. ممنونم عادل که کمک کردی به اینجا برسم. اگر اینجا نبود من امشب باید با اینهمه حرف نگفته چیکار می کردم. ممنونم عادل به خاطر همه چیز. زیاد اذیتت کردم معذرت. بیشتر سعی می کنم تا خاطرم بمونه. بمونه که چه قدر اذیتت کردم و چه قدر ممنونتم و بمونه که دیگه لازمه کمی کمتر باشم تا پایان های خیلی سیاه دیگه تکرار نشن.
خوب بچه ها حسابی دیره و من حسابی پر حرفم و همین الان سیستمم زنگ نیمه شب رو زد و حالا که پشت سیستم نشستم برم1چرخی توی اینترنت بزنم ببینم محله در چه حاله.
فردا بخواییم یا نخواییم با تمام حوادث روی کولش می رسه و ما باهاش و با سیاه و سفیدش رو به رو میشیم. پس تا رسیدن فردا،
ایام به کام همگی شما.
دیدگاه های پیشین: (7)
مهدی
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 00:15
سلام
با مطلبی با عنوان «ایشون کفار رو نجس نمیدونه!» به روزم.
خوشحال میشم سر بزنید و نظر بدید.
ضمنا اگه با تبادل لینک موافید بهم خبر بدید.
ممنون.
http://mohaymen-fa.blogsky.com
پاسخ:
سلام. حتما سر می زنم. ممنونم از حضور شما.
آریا
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 00:53
سلام پریسا جان
خودت رو اذیت نکن بهتره بری تا یخورده از گذشتت فاصله بگیری عزیز
گفتنش آسونه اما انجام دادنش… …
خوب میفهممت خیلی خوب .
پریسا سخت نگیر داقونت میکنه پریسا
امیدوارم صبحت هرچه زود تر برسه
شاد باشی
پاسخ:
سلام آریای عزیز. رو به راهی؟ چی بگم آریا. حسابی مات اینهمه داستانم. واقعا چه قدر ماجرا توی1زندگی میشه جا بگیره! کاش آخرش به خیر باشه! نمی دونم شاید رفتم. سخته. جا گذاشتن یادگاری هام سخته. دلم رو هم نمی خوام بذارم برم. اینطوری اذیت میشم. ترجیح میدم بتونم دل بکنم. کاش بتونم!
شاد باشی.
یکی
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 01:52
پریسا آریا راست میگه منم میگم ول کن برو. ببین سخته ولی بهتره بری. کسوکارت حق دارن بخوان از اینجا ببرنت بیرون. تا کی میخوای عزای ی مشت ببخشیدا ولی پوشالو بگیری. اون خاطره ها ک بهشون چسبیدی واسه تو ارزش دارن ولی فقط ی مشت پوشالن ک تو الماس میدیدیشون چون دلت گیرشون بود هنوزم گیرشونه. دل بکن پریسا. ولش کن جا بذار برو. با کسوکارت برو باهم خاطره های خوبخوب بسازید. هی اینجارو رمزیش نکن. توضیحم نده. تو مجبور نیستی هیچ توضیحی بهیچکی بدی. دفه بعد بزن بیخیالی تموم شه. پریسا خودتو نفله نکن فردا بهشون بگو موافقی بذار برید معامله کنید. اون خونه هم ک بری باز شادی و خنده باهات میاد. جدی میگم. شادیا باهات میان چون تو لیاقتشونو داری. اینروزا تو زیاد گرفتاری. شاید کسی ندونه ولی اوسکریم همشو از بره هواتم داره خفن. برو دلت قرص باشه. هی پرسیدی خدا چرا گذاشت اوضاعت اینطوری نافرم شه من جوابتو بدم. البت شاید بدت بیاد ولی خدا جلوتو گرفت تو بیخیالی طی کردی. اونقد اخطار و هشدار ک برات فرستاد و از زبون باقی بنده هاش ریختشون سرت. فاز نپرون از جنس از تو بهترون نیستم همرو از همین وبلاگت ملتفت شدم. تقصیر خدا نیست پریسا ک تو امشب رو فرم نیستی. این تقصیر خودته. اون گفت تو گوش نکردی. الانم ک چیزی نشد خب اشتب کردی دیگه. همه اشتب میکنن تو ک اولی نیستی. قیمت اشتبم خب خفنه دیگه. خودتو ول کن. اینروزا تو گرفتاری بگرفتاریات برس. بخودت و زندگیت و دلای دوروبرت و بگرفتاریای دیگت. اون کوچولوتونم عجب باحاله. دستت رسید ی موچش کن جای من. بیا اینجا بنویس باکتم نباشه. منتظرم. فعلا بای
پاسخ:
واقعا به نظرت باید این طوری بشه یکی؟ پوشال. تشبیه جالبی بود. جدی میگم. پوشال.
بله مطمئنم اونجا هم شادی و خنده هست ولی…
اینجا رو رمزی نمی کنم. دیشب عصبانی بودم1چیزی گفتم. اینجا باز می مونه و من تمرین می کنم قوی تر بشم و توضیح بی توضیح.
خدا هست یکی. دستش رو توی سقوت هام خیلی دیدم که مانع نابود شدنم بود. هنوز هم هست. به جرم خطا رفتن هام تماشا می کنه که حسابی دردم میاد ولی دقیقه آخر دستم رو می گیره وسط زمین و هوا نجاتم میده که نیفتم. ممنونشم. خیلی ممنونشم.
تو درست میگی. خدا خیلی بهم راه نشون داد که توی بی راهه گم نشم. من احمق عمدا چشم و گوش هام رو بستم و ندیدم و نشنیدم. تقصیر خودمه. خدا بهم گفت من عمدا نفهمیدم. اشتباه کردم یکی. کاش عاقل تر بودم!
ولی ببین آخه کجای وبلاگ من چیز هایی که تو می فهمی رو نوشته؟ خودم یادم نمیاد. شاید هم باشه. به هر حال من حوصله ندارم برم بگردم پیدا کنم. عجب حوصله داری تو!
ممنونم که اینهمه حوصله داری. ممنونم که هستی. ممنونم که لایقم می دونی شاد باشم. ممنونم از حضورت.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 11:58
سلام. علاوه بر تکرار نظر قبلیم تو پست پیشین این ها رو هم اضافه می کنم.
سوای محبت خالصانه و واقعی که خونواده تون به شما دارند نگرانی های اون ها هم هست که باعث شده از شما درخواست چنینی داشته باشند
اون ها هر قدر هم که بگن استقلال شما رو باور دارند باز هم چنین نیست ابداً چنین نیست اون ها همیشه نگران شما هستند نکنه براتون اتفاقی بیفته و اون ها نباشند که بتونند از شما محافظت کنند پس در نظر داشته باشید اگه پنجاه یا حالا با مثبت اندیشی هفتاد درصد به خاطر خودِ شما میگن بیا بریم هم خونه ما بشو چند درصد باقی مونده برای راحتی خیال خودشون هم هست.
من با رفتن از این خونه که شما هستید مثل آریا و یکی موافقم اما با هر چیزی که استقلال شما رو بگیره به شدت مخالفت می کنم البته این نظر شخصی منه و نه شما ملزم هستید بهش عمل کنید و خدای نکرده نه دیگران باید فکر کنند که من دارم به شما دستوری میدم.
پیشنهاد من اینه که شما باید حتماً از این خونه برید ولی نه طبقه پایین خونه برادرتون بلکه به یک خونه دیگه.
شما هم به عنوان یک نابینا و هم به عنوان یک زن و بالاتر از همه این ها به عنوان یک انسان باید مستقل باشید اون هم در بالاترین سطوح خودش.
در آخر هم میگم که شما هر کاری بکنید اون کار بهترینه.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
کامنت با ارزش شما رو امروز دیدم ولی متأسفانه تا این لحظه نتونسته بودم بیام بهش جواب بدم. معذرت می خوام. هشدار به جایی بود کامنت شما. حسابی ممنونم. البته اون ها حق دارن دلواپس باشن. با کارنامه ای که از خودم جا گذاشتم تقصیر چندانی ندارن. ولی کامنت شما حسابی از جا پروندم. سر شب با مادرم1صحبت مفصل داشتم و به احتمال بسیار قوی ادامهش موند برای فردا شب که تمام خونواده1جا جمع هستیم. بهش گفتم من تمام امتیازات الانم رو اگر جای دیگه برم می خوام و به شدت هم می خوام. باید مطمئنم کنید که برد های این2سال اخیرم رو در کنار شما ها از دست نمیدم. مادرم سعی کرد خاطرم رو آسوده کنه ولی من آسوده نبودم و اون بنده خدا هم گذاشت تا باقیش رو همراه باقی اهل خونواده حل کنیم. راستش ما1خونواده کوچیک و جمع و جور ولی خیلی به هم چسبیده ای هستیم. این وسط اگر سرکشی های من نبود همه چیز زندگی ما آهسته و در آرامشی ساکت پیش می رفت ولی نمی دونم چی شد که بین این خونواده من اینهمه نافرمان و سرکش شدم. حالا که کلی ماجرا توی زندگیم پشت سر گذاشتم، زمانی که میشینم1گوشه و به دیروز هام نگاه می کنم، تازه می فهمم این بنده های خدا، مادرم و برادرم و حتی همسر و بچه برادرم رو چه قدر اذیت کردم. خدا ببخشدم. تازه بین خودمون باشه هنوز هم عاقل نیستم. شکلک یواشکی اطراف رو دید می زنم.
امشب بعد از خوندن کامنت شما حس کردم باید هرچه سریع تر حرف بزنم. حرف زدم و توضیح دادم که برای پیشگیری از هر مدل گیر نابجایی من1تضمین سفت می خوام. پیش از هر عملی اول مطمئنم کنید که من چیزی از دست نمیدم. گفتم من می خوام هر جا که رفتم خودم باشم. حتی در کنار شما. و گفتم که باید1طوری، هر طوری خودتون می دونید این اطمینان رو بهم بدید و اعتمادم رو به این مسأله سفت کنید. نمی دونم چه جوری این شدنیه ولی منتظرم. فقط منتظرم و امشب از ته دل از خدا خواستم و باز هم می خوام که هرچی خیر و صلاحه همون بشه. اگر به خودم باشه ترجیح میدم هیچی عوض نشه ولی اگر واقعا صلاح در اینه، تا خودش چی بخواد. اما این تضمینه رو حسابی می خوام تخفیف هم نداره.
باز هم ممنونم از هشدار بسیار به جا و به موقع شما. خیلی کمک کرد خیلی زیاد.
نظر شما برای من خیلی با ارزشه. شما1دوست هستید. دوستی که حواسم رو درست سر وقت جمع نکته بسیار مهمی کرد. ممنونم. به خاطر همه چیز. به خاطر لطف و حضور و آگاهی دادن و همه چیز ممنونم.
ایام به کام شما.
حسین آگاهی
یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 18:28
سلام. من این بار یک هدیه براتون آوردم.
شاید شما دیگه البته یادتون نباشه ولی من عادتمه وقتی دنبال یک چیزی که میخوامش می گردم محاله تا بهش نرسیدم یا واقعاً مطمئن بشم رسیدنش واقعاً محاله ولش نمی کنم.
من تقریباً پارسال همین موقعا یک آهنگ تو وبلاگم گذاشته بودم که شما ازم خواسته بودیدش و من لینکش رو برای شما فرستادم ولی هر دومون می دونستیم آهنگ، کامل نیست و هر قدر دنبالش گشتیم نتونستیم کاملش رو پیدا کنیم.
قرار گذاشتیم هر کس پیدا کرد به اون یکی خبرش رو بده.
حالا من تونستم کاملش رو پیدا کنم.
لینک دانلودش رو میذارم اگر هم به هر علتی دانلود نشد بگید تا در دراپباکس آپلودش کنم؛ حالا دیگه قطعاً می تونم بهتون آهنگ رو برسونم؛ چون همین الآن از کامپیوترم در حال پخشه. اینم لینک دانلودش:
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اتفاقا یادمه و حسابی گشتم. چندین بار هم پیداش کردم و از چندین و چندین جا گرفتمش ولی همه نصفه بود واسه همین هم خبر ندادم. این عالیه! کاش بشه دانلودش کنم! خیلی دلم این آهنگه رو می خواد. حس می کنم خود خودمم که وقتی حسابی گیر کردم با خود خود خدا حرف می زنم. اشک هایی که اولین بار سر شنیدن اون آهنگ نصفه باریدم به نظرم از جمله خالص ترین اشک هایی بود که توی زندگیم به درگاه خدا و از ته دل به درگاه خدا و در اون لحظه فقط به درگاه خدا ریختم.
ای بابا سیستم بی معرفت! نگرفتش! میرم دوباره سعی کنم.
ممنونم از اینجا تا آسمون.
امیدوارم موفق بشم!
شاد باشید.
…
همین الان تونستم دانلودش کنم دلم نیومد صبر کنم دفعه بعد بگم چه قدر شادم از بابتش و چه قدر ممنون! ممنونم. ممنونم خیلی زیاد.
برم گوشش بدم. دلم واسه خدا تنگ شده.
ایام به کام شما.
آریا
دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 00:58
سلااام پریسا جان
کجاااییی بیااا دیگه
آآآهااااااااییییی پریسااااااااا
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir/aarya/mahya.rar
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
یعنی این انصافه که من1عالمه بنویسم بعدش به جای ثبت لغو رو بزنم تمامش بپره؟ شکلک اخم هام داره زمین رو جارو می کنه از بس عصبانیم الان.
بیخیال حال ندارم بیشتر از3ثانیه عصبانی باقی بمونم خندم می گیره.
من همین طرف ها هستم عزیز فقط بی صدا. اتفاقا دلم پرحرفی از جنس بی سر و ته گفتن های اینجا رو می خواد ولی… باید1موضوع بی دردسر که بی دردسر باشه پیدا کنم و حرف بزنم بزنم بزنم آخجووون پرحرفی!
خلاصه اینکه من هستم. ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
آریا
دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 23:19
سلاام عزیز
بیا حرف بزن بیا پریسا
هر قدر دوست داری حرف بزن تو دلت نریز خواهش میکنم با خودت این کارو نکن
در مورد اون جریان جسمیت به پزشک برو لج باز نباش
اگر داداش آریا برات مهم هستش لج بازی نکن
http://www.gooshkon.ir/aarya/mahya.rar
پاسخ:
سلام آریاجان.
البته که برام مهمه. مگه میشه جز این باشه؟
پیش پزشک هم رفتم عزیز. حل میشه. بلاخره از رو میره درست میشه.
حرف. آره خیلی دارم ولی… باید1زبون واسه گفتنش پیدا کنم که فقط خودم ازش سر در بیارم و شما ها. خخخ.
مشکلی نیست آریاجان همه چیز رو به راهه.
ممنونم که هستی.
شاد باشی از حال تا همیشه.
بادرود@ داشتم بازی میکردم که به اینجا رسیدم… خیلی جالبه مگه تو چه اشتباهی کردی که من نمیدونم و نمیخواهی که بدونم؟… خوشحال باش که من قبلا اینجا نبودم وگرنه بلایی سرت می آوردم که اینقدر ترسو نباشی…@
سلام نوکیا ایامت به کام! اشتباه هم کردم حسابی هم بوده هنوز هم اشتباه می کنم. کیه که نکنه! اوخ حالا بیا درستش کن الان میاد گیر میده که بیا دفتر سیاهه اشتباه هات رو واسه من بگو خخخ!
ترسو نمی دونم هستم یا نه ولی پرس رو مطمئنم زیر فشار ها هستم. پرس شدم از بس فشار روی شونهم بود و هنوز هم هست. زور خودم نرسید به سبک کردنش زور تو هم نمی رسه کلا بیخیالش بذار باشه. تو هم حالش رو ببر!
همیشه شاد باشی!