بلاخره،

سلام به همگی.
هیچی بابا اومدم سلام کنم.
وای بچه ها خوابم میاد. یعنی خواب که نه. به نظرم رسما دارم میمیرم. دیروز و دیشب از بس سنگین گذشتن خیال می کردم تموم نمیشن.
بلاخره انجام شد. وای که چه سخت بود! بیچاره شدم تا تموم شد. البته تموم که نشد تازه گیر شروع شده. ولی باقیش با اهل فنه. من که علم مقابله با عواقبش رو ندارم باید اون هایی که بلدن مواظب باشن که شکر خدا امروز صبح، یعنی پیش از صبح اطلاع دادن همه چیز تحت کنترله و به چشم های داقون من فرصت لالا کردن و به اعصاب منقبضم مجال آزاد شدن دادن. خدا رو شکر!.
تحملش ساده نبود. حتی برای خودم. داشتم دق می کردم. کمتر لحظه ای اندازه اون لحظه ها دلم می خواست سر بذارم روی شونه شنونده مات و وا رفتهم که با شنیدن داستانم مثل مجسمه مرگ شده بود و هر لحظه با هر جمله که ازم می شنید مات تر و وا رفته تر می شد و از ته دل بزنم زیر گریه. از ته ته دلم بزنم زیر گریه و تمام این2سال رو با تمام جونم گریه کنم. خیالم نبود حرفی یا دلداری بشنوم یا نشنوم. همون اندازه که مطمئن می شدم طرف شکستنی نیست و اون قدر سفت هست که بتونه تکیهم رو تاب بیاره برام بس بود. ولی…
نمی شد. نکردم. عوضش فقط حرف زدم. آهسته و بدون تغییر لحن و1نفس حرف زدم. دست هایی که توی دست هام بود سرد شدن، داغ شدن، لرزیدن، خیس عرق وحشت شدن، یخ کردن، آتیش گرفتن، مشت شدن، سست شدن، و من فقط آرامشی که اصلا نداشتم رو بهشون منتقل می کردم و حرف می زدم. حرف می زدم و باز هم حرف می زدم. حتی زمانی که از سریع تر و عمیق تر شدن نفس هایی که می شنیدم همه چیز رو توی دلم یواشکی به خدا سپردم هم متوقف نشدم. دیگه توقف خطرناک بود. باید تا آخرش می رفتم.
رفتم.
همه چیز رو گفتم. نمی خوام توصیف کنم چه لحظه های تاریکی بهم گذشت چون بلد نیستم. فقط اینکه خیلی بد بود خیلی.
التهاب زیاد شد و زیاد شد و زیاد شد و آخرش با1عربده بلند و کشیده و وحشتناک تخلیه شد.
سکوت کردم و در برابر اون توفان دردی که درست در مقابلم شاهدش بودم بی توقف و بی لرزش فقط دست های مشت شده و آتیش گرفته توی دست هام رو فشار می دادم.
دلم می خواست من هم می تونستم عربده بزنم. این آتیش رو همه اجازه داشتن از دردش هوار بزنن جز من! از همون لحظه که شروع می شد اجازه آخ گفتن ازم گرفته شد و بعدش دیگه کسی نبود تا این حکم رو لغو کنه. حالا من با ظاهری غمگین ولی آروم داشتم به تخلیه درد یکی دیگه کمک می کردم در حالی که توی دلم بهش حسودیم می شد. هنوز هم حسودیم میشه. دلم می خواد یکی از اون عربده ها که دیشب شنیدم رو من هم بزنم. آخ که اگر می شد!
به نظر خودم افتضاح وحشتناک بود ولی همه شاهد ها بر این عقیده هستن که ما بهت نگفتیم ولی منتظر نتیجه خیلی بدی بودیم و واسه همین همه جوره آمادگی مقابله با هر چیزی رو داشتیم. تمام تمهیدات هم درست پشت این در منتظر اجرا بودن. به خیر گذشته.
ترکیدم.
-به خیر گذشته؟ به خیر گذشته و کوفت. واقعا متوجه نیستید؟ ممکن بود یکی این وسط از شدت التهاب و فشار بمیره. اگر تحمل نمی کرد تمهیدات شما به چه دردی می خوردن؟ شما ها خطر این ریسک رو می دونستید و به من نگفتید؟ واقعا تصور نکردید اگر اتفاقی می افتاد و جبران نمی شد من بیچاره باقی عمرم رو باید چه جوری سپری می کردم؟ شما ها فکر نکردید اگر لازم بود عقبش بندازیم باید1غلطی می کردید تا الان این صحبت پیش نیاد؟ فکر نکردید اگر طوری می شد خودتون جواب دل و وجدان خودتون رو چی می دادید؟ با خودتون گفتید خوب تا اینجاش تقصیر این پریسا بود از اینجاش هم هرچی بشه تقصیر اینه دیگه درسته؟ آره خوب می خواست اینهمه فشار درست نکنه الان هم این موجودیت درب و داقون رو به روی ما به خاطر تقصیر های این پریسا ضعیف بود و آخرش هم خودش عمدا1بلایی با کلامش سرش در آورد که …
شاید حس ناکامیم در تخلیه درد خودم بود که برای فوران کردن1بهانه پیدا کرده بود و از روزنه این بهانه شعله می کشید. صدام می رفت بالا و بالاتر. اون قدر بالا که1دفعه حس کردم گلوم می سوخت و2تا دستی که شونه هام رو چسبید. برنگشتم ببینم کیه. می شناختمش. اون2تا دست رو اگر توی قبر هم باشم به محض تماس با جسمم تشخیصشون میدم.
-بسه. دیگه بسه. چیزی نیست. کسی نمیمیره. هیچ کسی هیچ طوریش نمیشه. من چیزیم نیست. کاملا هم زنده ام. دیگه بسه. دیگه تموم شد. تموم شد.
تحمل من هم درست در همون لحظه تموم شد. اشک. این اشک های مزاحم که وقتی راهشون باز میشه دیگه بند نمیان. آخ خدا چه خسته بودم و چه دلتنگ واسه این کابوس عزیز!

-تو هیچ کسی رو با هیچ کلامی خلاصش نمی کنی. تو از هیچ موجودیتی با هیچ کلامی خلاص نمیشی. بسه. چیزی نیست. امنه. همه چیز امنه. به جای من آب میوه بخور چون اولا من ازش بدم میاد دوما تردید ندارم1چیزی قاطیشه که الان تو بیشتر از من لازمش داری.
از صدای آخ یواشکی و ناراضی یکی از شاهد های ماجرا فهمیدم که این دریافت کاملا درست بوده ولی دیگه نه حالش رو داشتم نه زورم می رسید که درگیر بشم. از این گذشته وحشتناک تشنهم بود.
-بیخیال زهر که قاطیش نیست من تشنهمه. آخ چه چسبید!.
همه می دونستیم که شب سنگینی در پیشه و بود. بین خواب و بیداری التهاب اتفاق همه رو از جا پروند و من هم یکی بودم از اون همه.
تا دم صبح وحشت روانمون رو جوید و اعصابم مثل فنری که جمعش کرده باشن به شدت آماده1اتفاق وحشتناک غیر قابل جبران بود. من بودم. درست وسط حادثه ای که با چه عجزی از خدا می خواستم پیش نیاد. اون دست ها باز هم توی دست هام بودن و این بار کاملا سست! سرد!بی حس!.
-خدایا خدایا تو این کار رو نمی کنی. تو این کار رو نمی کنی. نمی کنی! خدایا به هر چیزی که توی آفریده هات برات پاکه، خدایا…
اون دست ها همچنان سست بودن و سرد. و من همچنان ملتهب بودم و در حال زمزمه. با خدا و با صاحب دست هایی که مطمئن بودم چیزی از التهابم رو نمی شنید.
دردسرتون ندم. دم صبح بود که اوضاع رفت به طرف رو به راه تر شدن و یادم نیست چه قدر طول کشید که مطلع شدم و شدیم که خطری نیست.
خدایا از بس دوستت دارم نمی دونم چیکار کنم. من باید بر می گشتم به زندگی روزمره. اوضاع رو به راه بود و من به این کار مجاز بودم. ولو شدم بین دیوار های امن و سفت خونه. خونه خودم. چه قدر دوست دارم این1وجب جا رو!
روز که بالا اومد1زنگ به مادرم زدم و مطمئن شدم و مطمئنش کردم که حالش خوبه و من هم خوبم و همه چیز آرومه. بعد1زنگ زدم به1دوست بسیار عزیز که این اواخر حسابی نگرانشم ولی از اونجایی که حس می کنم فاصله ها رو بیشتر می پسنده ترجیح میدم خیلی نزدیکش نباشم و از دور تماشا کنم. خواستم بخوابم دیدم نمی تونم.
-حالا چی میشه؟!
این سوال که حالا مهلت پیدا کرده بود و با تمام وسعتی که ازش می شناختم، تمام ابعادش که ازش می ترسیدم رو با تمام توانش می کوبید به دیواره های فشار دیده و دردناک ذهنم.
اگر2دقیقه دیگه با چشم های بسته بی حرکت می موندم یقینا دیوونه می شدم. 1دفعه به شدت از جا پریدم که بلند شم و آخم رفت هوا. تازه فهمیدم تمام جونم درد می کنه. نمی دونم دیروز و دیشب چه مدلی پا می شدم و می نشستم که این مدلی شدم. خلاصه خواب بی خواب. دیدم این مدلی پاک روانی میشم از فکر و خیال بلند شدم زدم به تمیزکاری آشپزخونه در همی که این چند روز کمتر بهش رسیده بودم. کار که تموم شد، با چندتا تلفن و پیام از ادامه امنیت در اطرافم مطمئن شدم، چند بخش از کتاب آریا رو خوندم و چند لحظه ای به این فکر کردم که چرا دختر های توی این داستان ها رو کسی تربیت بهشون یاد نمیده که مثل کم توان های ناسازگار ذهنی رفتار نکنن. به نتایجی رسیدم که ترجیح میدم اینجا ننویسمشون. الان هم در خدمت شما دارم پر حرفی می کنم.
این جناب یکی که خوشش نمیاد من بهش بگم جناب توی کامنت ها گفته بود هر زمان این امتحان رو دادم بیام چگونگیش رو اینجا براش بگم. گفته بود پراکنده و بی سر و ته هم شده بگم خودش سر در میاره من هم اومدم گفتم. حالا یکی بیا2روزی مشغول شو هرچی دلت می خواد از این آسمون ریسمون های من کشف کن.
وااای مثلا اومده بودم فقط سلام کنم.
عه! اصلا وبلاگ خودمه. شکلک دست پیش گرفتم پس نیفتم. شکلک گارد گرفتم آماده ایستادم1دسته علفی چیزی پرت کنم در برم و بیشتر آماده در رفتنم تا علف پرتاب کردن. شکلک از خستگی دارم پرپر میشم ولی نمی تونم بخوابم.
حس مسخره ایه. دلم می خواد بزنم بیرون. هم هوا گرمه هم من عجیب خسته هستم هم بهانه ای نیست توی این هوا برم بیرون. اگر تنبلیم اجازه بده امروز عصر میرم دنبال خرید هندزفری بلوتوث. اگر کاری نکنم افکار تاریک محوم می کنن. باید برم بیرون. باید بیدار باشم. باید بلند شم. باید باشم. من پریسا هستم. کسی که قهرمان هیچ داستانی نیست و نمی خواد باشه. هیچ داستانی جز داستان زندگی خودش.
باید قهرمان بشم. من باید در داستان زندگی خودم قهرمان بشم. 1قهرمان محض. 1برنده بی قید و شرط.
ایام به کام همگی شما.
دیدگاه های پیشین: (7)
آریا
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 01:09
سلام بر پریسای عزیز
وای پریسا عجب لحظه ی وحشتناکی رو گذروندی
خسته نباشی میدونم حسابی روحت خسته هستش
وای پریسا این کتابم داقون بود ببخشید نخونده بودمش متاسفم
شرمنده ات شدم
انشا الله کتاب بعدی جبران میشه خخخ
شاد باشی

پاسخ:
سلام آریا جان. چطوری؟ سخت بود ولی گذشت. شکر خدا به خیر گذشت. ولی به جان خودم تلافیش رو سر این شاهد های دیوونه در میارم. حالا ببین کی گفتم.
کتاب. خدا نکنه شرمنده باشی عزیز. این هم1مدلشه دیگه. با اینهمه گرفتاریت کتاب هم به من می رسونی. خیلی هم ممنونتم. ممنونم که هستی آریا. راستی چرا دیگه توی محله نمی بینمت؟ شهروز آخرین نوار قصه رو گذاشته.
شاد باشی.
یکی
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 01:20
هی دو روز تموم شد نشد نمیدونم ولی گفتی 2 روز گفتم 2 روز بشه. ولی هی 2 روز لازم نبود من همون اول ک خوندم تا بیخشو فهمیدم. عجب بوقی بودن اینا. اگه چیزی میشد اینا باید کدوم بیابون درمیرفتن. ول کن تقصیر تو نبود. ولی هی بلاخره گفتی تموم شد رفت. بنظرم الان زهوارت کامل دررفته حال نداری. حق داری. اینچیزا خیلی سخته. تو ک 2 سره سختت بود. ولی تموم شد رفت دیگه بقیشم خودش میره. نترس چیزی نمیشه. اگه تا الان چیزی نشده دیگه نمیشه. پس راحت باش

پاسخ:
سلام یکی. ببینم این2روز2روز داستانش چیه من نفهمیدم؟ شکلک تعجب همراه خاروندن کله بی اختیار از شدت تعجب و تمرکز و از این چیز ها.
راست میگی الان حسابی بریدم اصلا حال ندارم یکی. این وسط تقویت منفی هم میشم. یعنی به جای ترمیم احوالم پشت سر هم به موارد حالگیری برخورد می کنم و هیچ خوشم نمیاد. آخ یکی دلم سبکی و از اون خنده های راستکی می خواد. دلم شلوغی می خواد که افراد تشکیل دهندهش از اذیت کردنم تفریح نکنن. برام تقریبا یقین شده از حرص خوردنم تفریح می کنن. شاید خودشون واقعا این رو حس نکنن ولی واقعا اینطوریه. زمان هایی که عصبانی نمیشم انگار اصرار دارن حرصم بدن بعدش انگار خیالشون ناخودآگاه راحت میشه. درک نمی کنم یکی. خسته شدم از این بازی ها. کاش این طوری نبود!
بیخیال.
ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 11:43
سلام. خسته نباشید خیلی خیلی زیاد.
این دو سه روزه اینترنت نداشتم دل تو دلم نبود ببینم چی میشه هر چند به موفقیت شما ایمان قلبی داشته و دارم.
این که از سر گذشت اما با شما در مورد بی فکری اون ها موافقم.
ولی به هر صورت تموم شد.
بازم میگم خسته نباشید.
اما یک مطلب چون مطمئن شدم نابینایان زیادی از این جا رد نمیشن که حرف من رو توهین به خودشون تلقی کنند می نویسم البته شاید زمانی جای دیگه هم بگم ولی به هر صورت فعلاً این جا اولین مکان اینترنتیه که من میخوام این نظرمو که حاصل لا اقل ده سال فکر من هست و کم و بیش با بقیه هم که شرایط مشابه من رو از سر گذروندند مطرحش کردم موافق بودند این جا به زبون بیارم. نمی دونم شما چه تلقی از این حرف داشته باشید ولی امیدوارم ناراحت نشید و اگر هم باهاش موافق نیستید توهین به خودتون تلقیش نکنید چون مستقیم به نابینایی بر می گرده؛ از این لحاظ مطمئنم که درک می کنید چون من و شما هر دو نابینا هستیم.
اما بعد از این همه مقدمه میرم سراغ اصل مطلب:
نابینایی و در کل تاریکی، جدایی به همراه داره یعنی خواه ناخواه دنیای ما از دیگران جداست و چه باور کنیم و چه نه این باعث میشه مشکلاتی برای ما پیش بیاد؛ شاید حتی خودِ ما به ذهنمون هم نرسه که به وجود اومدن این مشکل به نابینایی ما مربوط میشه اما نود درصد مشکلاتی که برای ما پیش میاد ناشی از نابینایی و جدایی دنیای ما از دیگرانه.
دیگران هر کاری هم بکنند نمی تونند ما رو درک کنند و وای به حال روزی که دیگران بفهمند ما با وجود نقصی که داریم تونستیم بدون نیاز به اون ها کارهامون یا حتی بخشی از اون ها رو انجام بدیم دیگران تا وقتی ما رو دوست دارند و می فهمند یا سعی می کنند بفهمند که شخصیت مقبول اون ها باشیم یعنی بهشون نیاز داشته باشیم همین که به استقلال قدمی نزدیک بشیم فاصله های دیگران شروع میشه و به دنبالش دشمنی ها میاد.
اون وقته که دیگران از خنده ما ناراحت و از عصبانیت و حرص خوردنمون خوشحال میشن.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
آخ از بی اینترنتی که من اصلا دلم نمی خواد گرفتارش بشم. بد وابسته شدم. کاش واسه شما هم دیگه پیش نیاد!.
ممنونم از اطمینان محبت آمیزی که به من داشتید دوست من. خداییش خودم1درصد هم این حس مثبت رو به خودم نداشتم. حالا که گذشت ولی داشتم از ترس قبضه روح می شدم.
بله تموم شد و اون ها حسابی اشتباه کردن. اما بعدش شنیدم که حسابی توبیخ شدن. جریمه هم شدن. دلم حسابی و کاملا محسوس خنک شد.
شکلک بدجنسی در ابعاد گسترده.
در مورد نظری که داشتید. آخ خدای من چنان سبک شدم که حس می کنم الان میرم بالا. اگر بدونید چه قدر با شما موافقم! پیش از این خیال می کردم این ذهن بیمار خودمه که به همچین باوری رسیده و الان که شما این رو گفتید فهمیدم فقط من نیستم که به این نتیجه هرچند تأسفبار ولی درست رسیدم و خیالم راحت شد.
بله درسته. مدت هاست که حس کردم عزیز های ما شاید واقعا بدون اینکه خودشون بدونن، ما رو دردزده ترجیح بدن. هر کدومشون به1شکلی. مثلا خونواده ها با اینکه خیلی عزیز و خیلی خوب هستن ترجیح میدن ما وابسته باقی بمونیم تا بتونن از خطر های اطراف حفظمون کنن. توضیحشون دقیقا اینه. اون ها بد ما رو نمی خوان ولی این افتضاحه. حس می کنم همه اون هایی که در اطراف ما هستن و به نوعی در زندگی ما نقش مثبت دارن، بدون اینکه حتی بدونن ترجیح میدن همچنان گرفتار و تکیه گاه لازم باشیم. زمانی که به این یقین رسیدم چنان دلم گرفت که تا دم صبح گیج این دریافتم بودم. پیش از اون شب حسابی با خودم می جنگیدم که اشتباهه ولی وقتی یکی از همون عزیز هایی که همچنان عزیزه و همیشه هم عزیز خواهد بود بدون اینکه حواسش به مفهوم جمله ای که ازش شنیدم باشه بهم گفت که… بگذریم. اون لحظه فقط خندیدم و هرگز بهش نگفتم باقی اون شب رو چه بد سپری کردم. حس می کردم به ذهنم باختم. به نظرم یکی توی سرم می گفت حالا دیدی؟ تو پریسا تا زمانی به چشم میایی که درد داری. که گریه می کنی و لازمه یکی دلداریت بده. که داقونی. که عادی نیستی. از اون شب خیلی نگذشته ولی من برخلاف انتظار خودم خیلی سریع دارم از شوک این نتیجه گیری در میام.
بله باور کردم و دارم حذمش می کنم ولی نمی فهمم چرا اینطوریه. آخه چرا؟ من خودم هیچ عزیزی رو دردزده نمی خوام. اگر ببینم پر شکسته ای که پر های زخمیش رو درمون می کردم حالا داره بالا می پره به خدا کلی هم ذوقزده میشم. پس چرا اون دل های مهربون و اون دست های گرم و با محبتی که در زمان افتادن ها کمک می کنن بلند شیم وقتی تونستیم سر پا بمونیم سرد و سرد و سرد میشن؟ شما درست میگید و متأسفانه هیچ راهی واسه نفی این واقعیت تلخ ندارم. کاش این طوری نبود! کاش زمانی این اصلاح بشه! کاش!
ایام به کام شما.
آریا
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 13:39
سلام عزیز
کتاب. نه عزیز منکه میزارم باید هواسم باشه که با سلیقه ات مچ باشه
محله وای دوست دارم بیام اما وقت…..
.. این روزا خیلی گرفتارم محله هم خیلی شلوغه بیام دیگه برگشتنم با خداست وای شهروز خخخ
نبودم تقسیرهشهروزه خخخ اثلن کل گرفتاریام تقسیره شهروزه خخخ
آخیش یه خورده آروم شدم ببخشید پریسا که همش بلاگت رو با چرت کامنتام به هم میریزم ببخشید
شاد باشی

پاسخ:
سلام آریاجان.
هرچه از دوست رسد نیکوست. از قدیم می گفتن اسب پیشکشی رو که دندونش رو نمی شمرن. نهایت محبتته که وسط گرفت و گیر های خودت به فکر کتاب خوندن من هم هستی. ممنونم ازت.
وای آریا ترکیدم از خنده وقتی تفسیر شعر شهروز رو که نوشته بودی خوندم. عجب خندیدم امروز از دستت! تقصیر شهروزه ایول همینه. طفلک شهروز اینجا نیست ببینه چه خبره.
کامنت های تو اصلا چرت نیستن آریا. باورت نمیشه زمان هایی بوده که فقط کامنت های تو تونست کاری کنه که بخندم. حال روحیم رو بیخیال اوضاع جسمیم چنان وحشتناک بود که روانم رو کامل می پاشید و1دفعه با خوندن کامنتت تمام حال بدم یادم می رفت و می زدم زیر خنده و بعدش حس می کردم هنوز میشه تحمل کرد. تا زمانی که میشه خندید پس میشه تحمل کرد. هر مدلی دلت خواست اینجا بنویس و خیالت جمع باشه. فقط به آب زرشک هام دستبرد نزن باقیش حله.
شاد باشی آریا خیلی خیلی شاد.
آریا
یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 00:37
خخخ تفسیر شعر شهروز خخخ خودم یادش میوفتم خندم میگیره خخخ
بابت کامنتام لطف داری عزیز
وقتی آبجی صدات زدم مطمئن باش برام با آبجی های هقیقیم هیچ فرقی نداری. و اینو بدون عزیزام تو 24 ساعت زندگیم نقش دارن و همیشه به یادشونم ویرایش کردن کتاب برات برام زحمت نیست لذت بخشه
دوست دارم خوشحالت کنم دلم میخواد برای ساعتی هم شده سرت رو با کتاب خوندن گرم کنی تا افکار سمی و آزار دهنده دست از سرت بر دارن
.
نه نشد دیگه باید سر آب زرشکات به توافق برسیم
خخخ ماجرای آب زرشکات مثل دعوای ایرانو امریکا شده خخخ
بیا پریسا ی نشست باهم داشته باشیم تو وزیرت رو بفرست منم وزیرمو میفرستم تا سره آب زرشکات به توافق برسیم خخخ
راااستی شعر بزار برات تفسیرش کنم خخخ
شااد باشی

پاسخ:
دیگه نمی دونم چی بگم جز اینکه شرمنده اینهمه لطفتم. کاش می شد به تلافی دل مهربونت کاری کنم واسه سبک شدن گرفتاری های این اواخرت! ولی کاری نمی تونم کنم جز دعا. آریا! من به دعا، به خدا، به اجابت معتقدم. حتی اگر از طرف سیاه دل و سیاه کارنامه ای مثل من باشه. خدا به تلافی تمام سیاه کاری های من خوبه. پس دعا هام رو می شنوه. دعا می کنم آریا. دعا می کنم. همیشه و همیشه برای خودت و دلت دعا می کنم.

آآآییی نه آب زرشک هااام. نخیر اصلا هم وزیر نمی فرستم مطمئنم وزیرم همه آب زرشک هام رو می خوره. خودم میام پای بحث که بتونم سرت رو گول بمالم. شکلک خنده مدل ابلیسی.
شعر. عمراً. اگر از شدت استعداد بترکم شعر نمی ذارم با تفسیر های بی بدیلت این مدلی درش بیاری. وای خداجون آریا دارم میمیرم از خنده از اون خنده ها که بند نمیاد. دیگه نمی تونم بنویسم ایام به کامت.
آریا
یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 22:46
نه پریسا به خودت این طور نگو تو دلت سیاه نیست باور کن قبلا هم بهت گفتم اینطوری نگو ناراحت میشم
قلب مهربونت مثل آب چشمه زلاله
. خوشحالم که تونستم بخندونمت
شاد باش تا همیشه

پاسخ:
کاش خدا هم باهات موافق باشه آریا. واقعا گاهی حس سیاهی اذیتم می کنه. کاش خدا کمک کنه شفاف تر باشم!
ایام به کامت.
آریا
سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 00:47
سلااام بازم که دیر کردی پریسااا
حقت نیست تنبیهت کنم رمان پلیسی ای که برات آماده کردمو بهت ندم هااان
هععععییی بسوزه این دل که بدی تو کارش نیست
خخخ
از لینک زیر کامنتم دانلودش کن امیدوارم خوشت بیاد
اسم رمان مَحیا
امیدوارم خوشت بیاد
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir/aarya/mahya.rar
پاسخ:
سلااام آریای عزیز.
آآآییی نه کتابم رو بدههه! به جان خودم الان هم که اومدم سریع باید برم یعنی می خوام بگم نمی شد بیام. آخجون کتاب! آخجون پلیسی! آخجون شکلک بشکن زدم رفتم واسه دانلود. آخجون آرشیو کتاب تایپی های من از مال محله بزرگ تره چون تو1عالمه کتاب به من دادی که توی محله نذاشتی!
ممنونم آریا. این کلمه تکراریه ولی ممنونم آریا.
شاد باشی تا همیشه.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *