من و1شب از جنس خاطره.

سلام به همگی.
چه خبر از حال دلتون؟ رو به راهه؟ همه چیز درسته؟ معلومه که نیست!. اگر همه چیز درست باشه پس زندگی چه جوری باید ادامه پیدا کنه؟ زندگی تا زمانی ادامه داره که هدفی باشه. هدفی که به خاطر رسیدن بهش صبح از جامون پاشیم و بگیم آخ صبح شد باید از باقی راه دیروز بگیریم و بریم تا برسیم. شاید از این رفتن ها و دیر رسیدن ها و نرسیدن ها اصلا خوشمون نیاد ولی اگر بشه1لحظه کنار وایستیم و تماشا کنیم به این نتیجه می رسیم که اگر این رفتن ها نباشن جوهر زندگی در وجود ما خشک میشه و طولی نمی کشه که می بینیم دیگه زنده نیستیم. این ها تمامشون نظرات خود من هستن و هر کسی حق داره بیاد بگه یا نیاد و توی دلش بگه این هم حالش خوشه داره چیز میگه واسه خودش.
بگذریم.
دلم تنگ شده بود واسه همگیتون.
طبق معمول بذارید1خورده از خودم پر حرفی کنم.
2هفته گذشته از هر لحاظ خوب بود جز از زاویه اعصاب و روان من که به شدت زیر فشار بود. مثل فنری که فشارش داده و جمعش کرده باشن. روانم سنگین شده بود. اعصابم فشرده بود. جنگ های به ظاهر پایان ناپذیر تک نفره خودم با دردسر هام، ترس از سختی ادامه راه و ترس از باختن، تلاش برای اینکه اطرافیانم، یعنی خونوادم مطمئن باشن حسابی توانا و سفت هستم و مشکلی نیست، فشار1سری موقعیت های غیر منتظره که باید متعادل و بی خطر نگهشون می داشتم، دلواپسی برای خودم و برای چیز های دیگه، و از همه بدتر، وظیفه ای که خواه ناخواه روی شونه هام بود و هنوز هم هست و1دفعه زمان انجامش نزدیک شده و من هیچ پیشبینی نکرده بودم به این زودی باید انجامش بدم و در نتیجه به هیچ عنوان آمادگی ندارم، همه و همه به اعصابم فشار می آوردن و من خسته بودم. حسابی خسته. دلم تنگ بود. خیلی خیلی تنگ!.
جمعه که در1منطقه خوش آب و هوا و بی نهایت ساکت، در غیبت اینترنت داشتم حرص می خوردم به شدت حس کسی رو داشتم که به انتهای انتهای دلتنگی رسیده. دلم1هوار می خواست به اندازه تمام گریه هایی که دیگه نمی شد سر بدم. دلم گرفته بود.
دلم تنگ بود!.
زنگ گوشیم1اه بلند رو مهمون حنجرهم کرد. صدای زنگ اجازه نداد اسم طرف رو بشنوم. دستم خیس بود و نمی شد زیاد با گوشیم ور برم ببینم کیه. گفتم جهنم بر می دارم اگر خوشم نیومد قطع می کنم. اعدامم که نمی کنن. اصلا دلم نخواست با طرف حرف بزنم مگه زوره؟
دکمه تماس رو زدم و صدای زنگ مزاحم قطع شد. از شنیدن صدای خودم کمی جا خوردم. از سردی انگار مال خودم نبود.
-بله. الو!بفرمایید!.
صدای اون طرف خط مثل نسیم اومد و پیچید و پیچید.
-اگر بدونی، چه قدر از تو بدم میاد! چرا گوشیت رو هیچ وقت جواب نمیدی؟
حس کردم اون نسیم از توی گوشی اومد و رفت توی گوشم، توی مغزم، توی تمام رگ هام.
-سمیرا!تویی؟ سلام.
سمیرا که همون سمیرای امام رضای قائمشهر بود، با همون خنده ها و همون صدا و همون لحن کلام، هرچند خسته و شکسته از ضرب توفان های لعنتی روزگار، پشت خط می خندید، باهام حرف می زد و از اینکه بار ها زنگ زده و من جواب نداده بودم شاکی بود و می گفت تصمیم داشت این دفعه اگر جواب ندادم دیگه بهم زنگ نزنه.
سمیرا و نرگسی کوچولو که دیگه کوچولو نبود پشت خط من حرف می زدن و مثل همیشه جیک جیک هاشون بی مکث بود. یادم نیست چی ها گفتیم. تقریبا هیچیش رو یادم نیست جز یکی2تا جمله که از اون طرف خط من اومد و موند و نرفت.
-کاش گذشته ها بر می گشتن! کاش هنوز توی خوابگاه بودیم!
بهش گفتم گذشته ها رفتن. حالا هنوز هست. از دستش ندیم. مهلت نبود. مادرم از توی حیاط صدام می زد. باید می رفتم. رفتم.
شب می شد. دلم گرفته بود. کاش گذشته ها بر می گشتن! کاش هنوز توی خوابگاه بودیم! بی اختیار گفتم آره کاش! ولی حالا هنوز هست. از دستش ندیم. گوشیم توی دستم بود. من چندتا شماره از چندتا بچه امام رضا داشتم. بخش پیام رو باز کردم و نوشتم.
-سمیرا زنگ زد. شبیه خودم دلتنگ گذشته ها بود. اگر بخواییم جایی جمع بشیم هستی؟
فرستادم واسه نگین و معصومه. بعدش هم مرضیه بزرگه. جواب فوری نرسید ولی اومد. بر عکس تصور من، مرضیه بزرگه اول از همه جوابش اومد. و باز هم بر عکس اطمینان من به منفی بودن جوابش، توی پیامش سوال بود.
-واسه کی؟ کجا؟
اینجا نمیاد بخونه ولی اگر می اومد برای چندین هزارمین بار بهم می گفت تو1دفعه دیگه تعبیر های خودت رو اصل گرفتی و رفتی تا آخرش. توجه هم نکردی شاید کسی دیگه هم درست بگه.
نگین نوشت این هفته درگیره و بهش یادآوری کردم3شنبه طعتیله و خیالش کمی راحت شد. معصومه جواب نداد و مجبور شدم بهش زنگ بزنم.
دردسرتون ندم. طول کشید تا تصویب شد. فاصله ها، درد ها و گرد و خاک زمان و سنگینی سیاه سکوت، بین سمیرا و معصومه رو کمی کدر کرده بود. کدورتی به رنگ تاریک سو تفاهم. خط هاشون رو به هم دادم و اینقدر نق زدم و زنگ زدم تا جور شد با هم تماس بگیرن. وقتی در1مکالمه3نفره خنده هاشون رو شنیدم حس کردم بدم نمیاد پرواز کنم برم توی آسمون شب1چرخی بزنم. این از تمام اتفاق های اون شب بهتر بود. کاش همین طور باقی بمونه و دیگه تاریک نشن!
بعد از1نصفه شب زنگ زدن و پیام دادن که آخرش اعتراض مادرم رو درآورد، قرار شد عصر2شنبه بریم و عصر3شنبه برگردیم. ولی کجا؟! باید دنبال جایی می گشتیم که هم مناسب و هم ارزون بود. جایی جز خونه یکی از ما. من موافق رفت و آمد های خونگی نبودم. به لطف نگین و بقیه عزیز های اطرافم که همیشه ممنونشونم الان خیلی رو به راه تر شدم ولی هنوز دلم نمی خواد شب هام رو توی خونه خودم یا خونه کسی با اطرافیانم تقسیم کنم.
وحشت! این وحشت لعنتی از خودم!.
بگذریم.
نگین گفت بریم امامزاده پهنه کلاه. حجره داره می تونیم کرایه کنیم واسه1شب. گرون هم نیست. موافق بودیم. دیر وقت بود. فردا شنبه بود. صبح فردا باید از اون منطقه خوش آب و هوای بی اینترنت بر می گشتیم. و من هنوز بیدار بودم. وقتی داشتم از جهان بیداری فاصله می گرفتم آخرین چیزی که توی سرم می چرخید خنده های پشت خط معصومه و سمیرا بود.
صبح فردا توی راه برگشت گوشیم زنگ خورد. معصومه بود. می گفت اگر میشه تاریخ رفتن رو عوض کنیم چون هم خودش براش سخت بود از ساری بره قائمشهر و دوباره2روز بعد بیاد ساری و هم مرضیه بزرگه که همراهش بود2شنبه می خواست بره محلشون و نمی تونست بیاد. معصومه می گفت نمیشه امروز بریم؟ برق از سرم پرید.
-امروز؟ الان داره ظهر میشه. سمیرا و نرگسی از گلوگاه میان. هیچ طوری نمی تونن برسن. با اینهمه اگر می خوایید بهشون بگید. اگر اون ها بتونن من هم خیالم نیست. هم به سمیرا زنگ بزنید هم به نگین.
معصومه مکث کرد.
-آخه، آخه شماره نگین رو ندارم.
خندم گرفت.
-مرضیه بزرگه خطش رو داره الان هم باهاته ازش بگیر. اصلا خودش بزنه دیگه.
معصومه دیگه مکث نکرد.
-ببین!ببین تو به نگین زنگ بزن ما به سمیرا زنگ می زنیم.
دیگه نتونستم نخندم.
-ببین بچه خودت و کناردستیت جفتتون پدرسوخته اید. هرچی کار سخته میدید به من! این رو بهش بگو. همراه توضیحاتش.
توی زمان عقب رفته بودم. رسیده به روزی که سمیرا آرشه ویولونش رو شکسته بود و همراه مرضیه بزرگه رفته بودن به مدیر خوابگاه زنگ بزنن و اطلاع بدن ولی چند لحظه جلوی در تاب خوردن و بعد صدام زدن و گفتن نمیشه تو زنگ بزنی؟ رفتم زنگ زدم و مدیر خوابگاه ترکید. اون بنده خدا آدم خوبی بود. فقط مثل بهار می موند. 1لحظه حسابی عصبانی می شد و درست1لحظه بعد اگر کسی که مورد خشمش واقع شده بود1آخ می گفت اون از جا می پرید و می گفت بمیرم چی شدی؟
نگین هم1همچین چیزیه.
با اعتراض مادرم به خودم اومدم و فهمیدم زیادی غرق دیروز و امروزم شدم.
خلاصه، معصومه و مرضیه بزرگه رو گذاشتم معاف بمونن و بهشون سپردم به سمیرا اطلاع بدن و جوابش رو بهم برسونن تا اگر مثبت بود من به نگین زنگ بزنم. به اونجا نکشید. نگین خودش بهم زنگ زد که بگه انتخابات هیأت مدیره جدید فردا عصر برگزار میشه و ما باید سر ساعت مشخص اونجا باشیم. بهش ماجرای بچه ها رو گفتم. نگین اصلا موافق نبود. می گفت امروز نمی تونه. سمیرا هم گفت امروز یعنی عصر شنبه نمی رسه. گفتم بچه ها بیایید همه توی سالن اجتماعات بهزیستی جمع بشیم فردا عصر1شنبه بعد از انتخابات حرکت کنیم. نگین با3شنبه موافق تر بود از نظر من حق هم داشت ولی حرفی نزد و کوتاه اومد. حالا باید منتظر فردا عصر می شدیم. بچه های امام رضا عصر1شنبه هم رو می دیدن. همه نبودن ولی1گروه بزرگشون1جا جمع می شدن!. فقط می خندیدم. زیر آفتاب افتضاح و وسط بیا برو های در هم لحظه ها با اتفاق های چپکیشون من فقط می خندیدم!.
شنبه رفت و1شنبه شد. صبح بلند شدم برم کتابخونه. باید از عادل چندتا نرم افزار می گرفتم. عصرش هم باید می رفتیم واسه شرکت توی انتخابات کانون و اونجا با بچه ها قرار بود هم رو ببینیم.
معصومه و مرضیه بزرگه توی کتابخونه بودن. هم رو دیدیم. من توی کتابخونه بین بچه ها از هر زمانی در این اواخر بلند تر خندیدم. حرف زدم و سر به سر همه گذاشتم و خندیدم و باز خندیدم. خوبه یا بد نمی دونم ولی من این مدلی هستم. وقتی خیلی شدید ملتهب باشم خیلی زیاد می خندم. عصر هم رسید. توی سالن اجتماعات همراه معصومه و مرضیه بزرگه منتظر سمیرا و نرگسی بودیم که رسیدن. بیخیال اون جو شلوغ پریدم بغلش کردم. نرگسی توی بغلم چه بزرگ شده بود. دلم خنده می خواست از اون خنده های خیس. نرگسی فسقلی من که مو های کوتاهش رو ناز می کردم و می گفتم تو کی بزرگ میشی نرگسی؟ حالا بزرگ شده بود و پیچیده توی چادرش با قامتی کمی از خودم بلند تر توی بغلش فشارم می داد و من فقط می خندیدم.
انتخابات به خاطر اینکه تعداد شرکت کننده هاش به حد کافی نرسید عقب افتاد. پا شدیم رفتیم کانون که سمیرا و نرگسی کار های مربوط به تشکیل شعبه کانون توی گلوگاه رو انجام بدن و بعد ما6تا بریم طرف امامزاده پهنه کلاه. نگین گفت من نمیام. مشکل برام پیش اومده نمی تونم. هوارمون در اومد.
-تو بی خود کردی! ببین به جان خودم کولت می کنم تا خود مقصد می زنمت به همه جا. مشکل رو بذار واسه فردا الان فقط بیا بریم.
من و مرضیه بزرگه و بقیه گفتیم و گفتیم. نگین گفت5شنبه اردو داریم و پریسا گفته نمیاد اگر بیاد من الان میام. خندم رو خوردم و گفتم باشه من میام حالا تو بیا! نگین گفت خودتی. دستم رو خونده بود. ترکیدم از خنده. جلسه رسمیشون1لحظه شلوغ شد.
حدود نیم ساعت بعد جو شکسته بود. آخر های جلسه اون ها بود. من و مرضیه بزرگه2طرف اپن آشپزخونه ایستاده بودیم. اون اون طرف دیوار و من این طرفش. حرف می زدیم. حرف می زدیم و باز هم حرف می زدیم. از خنده شروع کردیم و رسیدیم به جایی که من دیگه حرف نمی زدم. نه صدا داشتم و نه نفس. به شکل تردید ناپذیری داشتم احساس می کردم اون سرگیجه آشنای سنگین لعنتی رو که این اواخر معمولا هر زمان بهش اجازه بدم باهامه. ابدا این رو دلم نمی خواست. سرگیجه مزاحم! زدمش عقب. رفت و باز برگشت. خدایا!
خدایا!
نگین رو راضی کردیم به فامیلش زنگ زد گفت نمی تونه شب بره پیشش. می گفت طرف ناراحت شد. خندیدیم و گفتیم بیخیال بعدا از دلش در بیار. رفتیم پایین. منتظر ماشین بودیم که بیاد. نگین آشنا داشت زنگ زد که بیاد. ما6تا بودیم و ماشین6نفر رو سوار نمی کرد. نگین پشت خط گفت5نفریم. من گرفتم چی شد ولی بقیه هی بلند و معترض می گفتن ببین ببین داری اشتباه میگی ما6تاییم بابا6تا. ای بابا چرا گوش نمیدی ما6نفریم! اه گوش کن دیگه6نفریم 6نفر! نمی تونستم متوجهشون کنم. گوش نمی دادن و خنده خودم هم مانع می شد. و اون سرگیجه کذایی. آشنای نگین توی شلوغی خیابون نفهمید چی شد. بنده خدا!آدم خوبی بود.
رفتیم کنار پیاده رو تا بیاد. نرگسی اومده بود پیشم سر به سر هم می ذاشتیم. نرگسی شاید هنوز در ته ضمیرش من رو مربی می دید و سعی می کرد مراعات کنه و من2دستی به دیوار این مراعاتش فشار می آوردم تا بشکنمش. می گفتیم و می خندیدیم. سرم گیج می رفت. حالم بد بود. داشت بدتر می شد. به نرگسی نگفتم. به هیچ کسی نگفتم. نشستم کنار دیوار. نرگسی خندید.
-وای بچه ها این نشست! آبرومون رفت تموم شد! تو رو خدا به خدا نشست!
خندیدن داشت برام سخت می شد. خدایا حفظم کن من نمی خوام.
بلند شدم. نرگسی گفت اگر بشینی میرم واست سکه میارم آبروت بره. چند لحظه دیگه گذشت. ماشین نیومد. دنیا داشت می چرخید. دوباره نشستم. نرگسی می خندید. می شنیدم که رفته بود با خنده از نگین و مرضیه بزرگه سکه می خواست. اون ها هم که نفهمیده بودن چی شده می گفتن واسه چی می خوایی؟ خدایا!
بلند شدم. درکم داشت کم می شد. حالم بد بود. به خدا حالم بد بود. دوباره نشستم. نرگس از مرضیه بزرگه1سکه200تومنی گرفت آورد بده دستم. نفسم بالا نمی اومد. دیگه خودم نبودم. از جا پریدم. 1چیزی داشت فشارم می داد. به تهوع افتادم. شروع که شد گفتم دیگه رفتم واسه خودم تا صبح. معصومه اول از همه فهمید. سکه از دست نرگسی یا مرضیه بزرگه افتاد. معصومه برگشت طرفم. دستش رو شناختم. معصومه رو خیلی دوستش دارم. همیشه برام ترسیم معرفته. همیشه زمان هایی که اصلا انتظار بودنش رو نداشتم بود و همیشه زمانی که لازم بود من باشم نبودم. با اینهمه معصومه بود و هنوز هم بود و این لحظه هم که زیر فشار تهوع و نفس تنگی داشتم خفه می شدم باز هم بود.
-چی شد؟ حالت بد شده؟ چرا؟ الان خوبی؟ می تونی حرف بزنی؟
به زحمت نفس بریده ای زدم. تونستم حرف بزنم. فقط1کلمه.
-جوب.
یکیشون که یادم نیست کی بود، شاید نگین بود شاید هم سمیرا یا نرگسی، شنید.
-میگه جوب. ببرش کنار جوب حالش بده.
معصومه دستم رو گرفت که بریم کنار جوب. تحملم تموم شد. اگر ولم می کرد می خوردم زمین. وسط پیاده رو دوباره به تهوع باختم. آخ خدا خفه میشم میمیرم نجاتم بده!
صدای1مرد. شاید نگهبان تکیه ای که کنار دیوارش بودیم.
-خواهرم خواهرم حالت خوب نیست بیا توی حیاط تکیه1آبی به صورتت بزن بهتر میشی.
یادم نیست چه جوری وسط درد و گیجی و تهوع همراه دست های معصومه رسیدیم به حیاط. چند قدم بیشتر با شیر آب فاصله نداشتم ولی توانم ته کشید و دوباره ضربه تهوعی شدم که بی مکث و شدید فشار می آورد. این تهوع لعنتی! ماشین اومده بود. می شنیدم نگین انگار از دور می گفت ماشین اومد. این چش شده؟ دست آشنا. دست معصومه. رسیدم به شیر آب. آب چه پاک بود و چه خنک و چه نجاتبخش! نفس کشیدم ولی افتضاح بودم. گیج و افتضاح و دوباره در آستانه تهوع. خدایا بهت التماس می کنم خودت حلش کن. من نمی خوام اینجا وسط این بچه ها خودم و تمام گیر هام شناس بشیم.
-هی تو خوبی؟
نگین. دستش رو از زمان اون ماه های تاریک نیمه آگاهیم یادم بود. سعی کردم بخندم ولی خیلی موفق نشدم.
-تو چته؟
چیزی شبیه خنده تحویلش دادم.
-من هیچی. خوبم بد نیستم بریم.
نگین ول کن نبود.
-میگم تو چته؟
سرگیجه رو و درد رو و تهوع رو زدم عقب.
-هیچی به خدا هیچی بریم.
نگین فرصت نکرد فحشم بده. سوار شدیم. خندیدیم و حرف زدیم و رفتیم. ماشینه1پراید بود که صاحبش هم معطل من شده بود و هم تازه فهمیده بود که ما5تا نیستیم6تاییم. معترض بود حسابی. نگین خندید و بهش گفت باور کن5تا بودیم بعد از اینکه زنگ زدم6تا شدیم. نگین با خنده و با حرف تونست کاری کنه که اون بنده خدا هم بخنده. این هم هنریه که نگین داره. آفرین!
با چه کیفیتی توی1پراید فسقلی6تا مسافر و1راننده جا گرفتیم بماند. بچه ها از خنده نفسشون بریده بود و من تا جایی که می شد همراهیشون می کردم. سمیرا و نگین و معصومه اصرار داشتن دم1داروخانه متوقف بشیم و قرص ضد تهوع بگیریم. این قرص احتمالا کمکی به من نمی کرد. اون ها نمی دونستن ولی من می دونستم. چیزی نگفتم. نمی تونستم. داروخانه فراموش شد و ازش گذشتیم. بلاخره رسیدیم. پیاده شدیم. نگین و یادم نیست کی رفتن اتاق بگیرن. من دوباره داشتم می باختم. نشستم. خدایا کمک کن.
رفتیم داخل سالن. درکم داشت دوباره کم می شد. شبحی از جهان اطرافم رو حس می کردم. نرگسی رو که کنارم بود و با هم می رفتیم. به محض رسیدن به اتاق فقط گفتم من می خوام برم دستشویی. داخل دستشویی فقط همین اندازه می فهمیدم که نباید زمین بی افتم. خدا خدا می کردم بچه ها متوجه دیر کردنم نشن و نیان سراغم. نمی دونم چه قدر گذشت ولی به نظرم خیلی. طول کشید. معصومه داشت از بیرون صدام می زد.
گفتم خوبم ولی افتضاح بودم. لحظه به لحظه به حمله تهوع می باختم. خدایا تو که ولم نمی کنی مگه نه؟
نه!.
خدا خیلی بزرگه خیلی. من توی سربالایی های سال های اخیر به این یقین رسیدم.
بلاخره تونستم بیام بیرون. نگین اون طرف ها بود.
-پریسا کجا بودی؟
با صدایی که سعی داشتم خنده داخلش باشه گفتم دستشویی. نگین حرص خورد.
-فقط دستشویی؟
خندیدم.
-آره خوب.
نگین باز هم حرص خورد.
-یعنی چیزیت نبود؟ الان خوبی؟ فقط رفتی دستشویی؟
باز خندیدم.
-آره آره مطمئن باش.
نگین مطمئن بود که دروغ میگم.
-خفه شو بابا. خفه شو.
مهلت ادامه نبود. رفتیم داخل اتاق. من1بار دیگه حالم وحشتناک شد و به بهانه دستشویی در رفتم بیرون. وقتی برگشتم نرگسی بدون اینکه بگه نگران بود و سمیرا برام دنبال نبات می گشت. چه قدر تمامشون رو دوست دارم!
-من طوریم نیست بچه ها دیگه حله.
مجاز نبودم شبشون رو خراب کنم. باید درست می شدم. هر طور که بود باید، باید درست می شدم. بعد از اون اوضاعم در تسلط خودم بود.
همگی نشستیم روی1ملحفه بزرگ که سمیرا آورده بود. بچه ها گفتن آخجون واسمون آش آوردن. به خاطرم اومد که وقتی داشتیم می رفتیم تا اتاق رو تحویل بگیریم1ظرف بزرگ آش رو از وسط سالن داشتن می کشیدن می بردن.
-آی آی مواظب باشید آشه آشه.
کشیدیم کنار. نرگسی یواش گفت به شرطی میریم کنار که از آش داخل دیگتون به ما هم بدین.
اون لحظه نمی تونستم بخندم ولی الان که می دیدم صاحب های دیگ شنیدن و آش بهمون دادن با بقیه کلی خندیدیم. اون شب از بس سر به سر هم گذاشتیم از نفس افتاده بودیم. ما فقط6تا بودیم ولی اندازه1جمع20نفری شلوغ می کردیم. بچه ها از هر دری شیطنت می کردن و من وسط همراهی هام با شیطنت هاشون داشتم فکر می کردم کاش می شد این شب رو بغل کنیم نگهش داریم که بمونه. نمی دونم شاید همه موافق من نبوده باشن ولی من اون شب و الان احساسم اینه.
افتاده بودیم به مسخره بازی و خوردن و خندیدن. ملحفه سمیرای بنده خدا رو به افتضاح کشیدیم. بچه ها می گفتن بریم بیرون بستنی بخوریم. مرضیه بزرگه گفت من نمیام. تاریکه اینجا هم1بلندی بدی داره ازش می افتیم پایین. بنده خدا حق داشت. آخه ما1خاطره سقوط خیلی بد از اون بلندی داشتیم که اون شب فهمیدم اون هم درست مثل من هنوز نتونسته فراموشش کنه. خیال می کردم فقط خودم اون حس وحشتناک رو داشتم ولی وقتی توضیح می داد دیدم دقیقا مثل هم بودیم و الان هم دقیقا مثل هم این خاطره اذیتمون می کنه. به نگین گفتم شما بخورید واسه ما2تا2تا قدم سنگین تر بگیرید بیاریدش. نگین گفت خفه. تا بیاییم همگی از جا کنده بشیم واسه آماده شدن حسابی دیر شد.
حوالی ساعت11بود که حاضر شدیم زدیم بیرون. مغازه ها داشتن بسته می شدن. کلی دنبال بستنی فروشیش گشتیم که ملت هم با آدرس های مدل به مدل باعث شدن حسابی بخندیم. پیدا کردیم. همه بستنی قیفی می خواستیم. به بچه ها گفتم بچه ها من1مشکلی با بستنی قیفی دارم. اینکه هر وقت می خرمش واسه لیس اول گیر می کنم چون دقیقا نمی تونم نوک بستنیش رو با زبونم تنظیم کنم کلی زور می زنم آخرش هم یا میره توی دماغم یا می خوره توی چونهم. چیکار کنم؟ مثل اینکه زیادی بلند گفته بودم. نرگسی بود یا نگین نمی دونم که گفت ببین یکی شنید داره می خنده. واقعا صدای خنده اومد و من از خجالت موندم کجا در برم. بچه ها بهم می خندیدن و همگی به همه چیز می خندیدیم. رفتیم طرف مغازه ها. بسته بودن. به هم نق می زدیم که اه اگر زودتر بلند می شدیم می اومدیم بیرون الان این ها باز بودن. رسیدیم به1مغازه ای که هنوز باز بود و می خواست ببنده. 6تا آدم با عصا های سفید ریختیم توش. از اسباب بازی تا سوهان اونجا بود و بنده خدا صاحب مغازه پشت سر هم می چرخید و به سوال های ما که هر کدوم1گوشه ای مشغول ویرانی بودیم جواب می داد.
-آقا این چیه؟
-آقا باربی دارید؟
-آقا این چنده؟

با صدای رعد همه از جا پریدیم و1لحظه بعد بارون گرفت و شدید شد. رعد و برق و بارون شروع شده بود و1لحظه بعد هم از وای گفتن دسته جمعی بقیه فهمیدم که برق ها رفت و الان همه در تاریکی مطلق هستیم. بچه ها خیالشون نبود و مشغول بودن و بیچاره صاحب مغازه. نگین واسه برادرزادهش باربی می خواست. صاحب مغازه2مدل باربی نشونمون داد. نگین گفت این ها باز نمیشن لمسشون کنیم؟ آخه ما که از روی پلاستیکش هیچی نمی بینیم اون هم توی این تاریکی. صاحب مغازه گفت نه. این ها پلمپ هستن باز نمیشن. نگین نزدیک من بود. دیدم از طرفش صدایی شبیه قژ قژ خیلی آهسته میاد. تا اومدم بگم چیکار می کنی گفت بیا کمک من ناخن ندارم. لبخندم جمع نمی شد. با این بخش ماجرا حسابی آشنا بودم. عاشقش بودم. خودم بار ها همراه همین بچه های امام رضا و نگین انجامش داده بودم. نوار چسب های زیر جعبه باید می رفتن کنار و دست ما باید می رفت داخل جعبه و1لمس کوتاه و چسب ها سر جاشون. از خنده می خواستم جیغ بکشم ولی فقط نفس عمیق کشیدم. چسب ها باز شدن. دست من و نگین واسه ورود به اون جعبه فسقلی توی هم گیر کرده بودن. باربیه قشنگ بود ولی نه اون اندازه که پسند بشه. چسب ها به جای خود. حالا دومی. این یکی باز کردنش سخت بود. صاحب مغازه مشغول بقیه بود. چسب ها سمج و جعبه متفاوت بود.
-وای ببین پاره شد یعنی بد باز شد حالا چیکارش کنیم؟
صاحب مغازه اومد.
-اوخ آخ وای!
-میگم چیزه این چرا این طوری شدش؟
-آره پاره شد انگار.
طرف جعبه رو گرفت و گفت پارهش کردین دیگه! این طوری که باز نمیشه. بیا از این بالا باز کن بهتره.
خنده و خجالت با هم قاطی بشن میشن اون لحظه من. شکر خدا عروسک توی جعبه رو نگین پسندید و خرید واسه برادرزادهش. بچه ها خرید هاشون تموم شد و فرار کردیم توی اتاق. خدایی بود که ملت اتاق های دیگه چیزی بهمون نمی گفتن که ساعت12شب اونهمه شلوغ بودیم. نرگسی می گفت باید بیدار بمونیم. مرضیه بزرگه گفت ولو بشیم توی رختخواب حرف بزنیم. خیلی دیر بود که ولو شدیم. بچه ها رختخواب های اونجا رو دوست نداشتن. حق هم داشتن ولی من گفتم بیخیال می خوابم فردا با تمام لباس هام میرم حموم. دراز کشیدم. بچه ها حرف می زدن. من سکوت کرده بودم و گوش می دادم. دلم می خواست ندونن بیدارم. دلم می خواست حرف نزنم. جواب ندم. هیچی نگم فقط گوش بدم. به اون صدا های آشنای در هم که مثل جیک جیک1دسته پرستو اوج می گیره میره بالا باز میاد پایین ولی پایین نمی مونه و باز میره بالا گوش بدم و فقط گوش بدم. این زمان ها عشقی که توی شنیدن و تماشا هست رو با هیچی عوض نمی کنم. نفهمیدم کی خوابم برد. دلم نمی خواست بخوابم. می ترسیدم و این ترس! خدایا کمکم کن!. بلاخره که چی؟ ترس خالص کمکی نمی کرد. آهسته دکمه پلیرم رو تست کردم. وقتی مطمئن شدم همه چیز مثل ساعت های پیش درسته زیر لبه بالشم پشت گوشیم مخفیش کردم، چسبیدم به دیوار، خودم رو سپردم به خدا و با صدای رعد و برق و بارون و بچه های امام رضا همراه شدم و رفتم به طرف مرز ناهشیاری.
خوابم برد!.
تا صبح بین خواب و بیداری می چرخیدم. صدا های بیرون رو می شنیدم و دستم هر بار بی اختیار می رفت روی اون دستگاه کوچیک که بعد از خدا تمام جواب هام بود.
صبح که شد، بچه ها خسته از شلوغی دیشب خواب بودن که بیدار شدم. من و سمیرا و مرضیه بزرگه و معصومه و نرگسی. بلند نشدیم و همونجا توی رختخواب هامون شروع کردیم شلوغ کردن. بیچاره نگین هر کاری کرد ساکت بشیم تا بخوابه نشد که نشد. طفلک آخرش بلند شد و ما هم بلند شدیم. سمیرا گفت بچه ها کاش صبحانه نیمرو می خوردیم. نگین گفت کو روغنش؟ سمیرا گفت همراه تخممرغ1کره کوچولو هم بخریم گوجه هم که از دیشب داریم حله دیگه. گفتیم باشه. من که نرفتم. طفلک نگین و معصومه و سمیرا از دیشبش تا الان کار می کردن و من جز جمع کردن چندتا پتو کار مثبتی نکرده بودم. اون بنده های خدا باز هم پا شدن رفتن خرید و نگین رفت توی آشپزخونه مشترک اونجا به کار کردن. یکی از مسافر ها اومد و گفت ما داریم میریم این2تا پیاز رو می خوایی؟ نگین گرفت و ریخت توی املت صبحانه. دستش درد نکنه. خداییش دفعه بعدی اگر بود باید1طوری زحمت های این بچه ها رو تلافی کنم. به تلافی این دفعهم. وسط صبحانه دیر وقتمون بودیم که در زدن.
-ساعت از9گذشته داره10میشه وقتتون تمومه باید اتاق رو خالی کنید.
بلند گفتم چشم الان اومدیم. نرگسی با تعجب مونده بود من چی میگم.
-ما که هنوز سر سفره نشستیم چرا به این زودی رضایت دادی؟
خندیدم.
-نرگسی!الان برای ما یعنی2ساعت بعد. بیخیال راحت باش.
زدم زیر خنده. سر سفره صبحانه زدیم به تخمه و چیپس خوردن. تا ته خوراکی هامون رو بالا نیاوردیم خیالمون راحت نشد. داشت خوش می گذشت. دلم نمی خواست تموم بشه. سمیرا و نرگسی هم موافق بودن. به نظرم معصومه هم همینطور. نگین و مرضیه بزرگه رو نمی دونم. نگین رو احتمالا می بینمش یادم باشه ازش بپرسم. کاش با ما موافق بوده باشه!
باید بر می گشتیم. مرضیه بزرگه ساعت2کلاس زبان داشت. نرگسی معترض بود. نگین می گفت من که گفتم عصر2شنبه بیاییم تا بیشتر بمونیم. معصومه سر به سر همه می ذاشت و جیغ ما ها رو در می آورد. باید بر می گشتیم. مرضیه بزرگه1آهنگ انگلیسی از توی گوشیش گذاشته بود همراهش زمزمه می کرد و بقیه اذیتش می کردن و اون خیالش نبود. داشت آوازش رو می خوند. من تماشا می کردم. باید بر می گشتیم!.
آماده شدیم. وسایلمون رو جمع کردیم و زدیم بیرون. اون آقاهه با همکارش شیفت صبح بودن. دیشبی ها نبودن. رفتیم بچه ها کارت ملیشون رو که دیشب تحویل داده بودن گرفتن و نگین توضیح داد که دیشب بهمون گفتن پول اتاق رو صبح موقع رفتن بپردازیم و دیشب ازمون هیچی نگرفتن. نفهمیدم چی شد ولی صبحی ها هم گفتن برید خوش اومدید. خواستیم کرایه اتاق رو بپردازیم ولی ازمون چیزی نگرفتن و گفتن لازم نیست. اومدیم بیرون. سمیرا و نرگسی رفته بودن زیارت. توی حیاط زائرسرا بهشون گفتیم کرایه ازمون نگرفتن. از سر شیطنت یواشکی همه با هم ذوق کردیم. واقعا این ذوق کردن به خاطر پول نبود. از اون ذوق هایی بود که سر هر چیزی می شد وجود داشته باشه. هر چیز کوچیکی که می شد به خاطرش خندید. حتی پرواز ناگهانی1پرنده. حتما متوجه میشید چی میگم.
نگین زنگ زده بود همون راننده دیشبی بیاد دنبالمون. طول نکشید. اومد. توی تمام راه می خندیدیم. خدایی شد که مأمور اون بنده خدا رو جریمه نکرد. نگین تقریبا اصلا روی صندلی نبود. وقتی رسیدیم می خواستیم همون طور چپیده توی ماشین عکس بگیریم که معصومه پیاده شد و خرابش کرد. بچه ها نق زدن ولی باز خندیدیم. دم در کانون از هم جدا شدیم. معصومه رفت که بره قائمشهر. من همراه بقیه رفتم بالا داخل کانون. منتظر شدیم تا ماشین سمیرا و نرگسی اومد که ببردشون گلوگاه. جلوی در کانون باهاشون خداحافظی کردیم. اون ها هم رفتن. مرضیه بزرگه بالا موند تا کلاسش شروع بشه. نگین اومد پایین و با هم سمیرا و نرگسی رو بدرقه کردیم. نرگس دم آخری گیر داده بود1بوس اضافی کنمت ولی دیر شده بود و نتونستیم بوس اضافی از هم بگیریم و خندیدیم. گفتیم باشه واسه دفعه بعد. به محض رفتنشون دلم تنگ شد. همراه نگین رفتیم ایستگاه. من سوار شدم تا برم خونه. نگین هم رفت ماشین مسیر خودش رو سوار بشه بره خونه. لحظه آخر گفت5شنبه بیا. دلیلی واسه نیومدنت نیست بیا. خندیدم و گفتم باشه. نگین که رفت آهسته گفتم تا ببینیم.
همراه1عالمه خاطره رفتم طرف خونه. باید از1بولوار پهن و ترسناک می گذشتم که هیچ وقت جرأت نمی کنم تنهایی ازش رد بشم. بار ها وسطش حادثه داشتیم و چون درست رو به روی کوچه ماست حسابی دردسر شده برامون. به تازگی درست کنار کوچه ما1پل هوایی با پله های مارپیچ زدن. من تا اون روز از هیچ پل هوایی تنها نگذشته بودم. از زمانی که کاملا تاریک شدم هم اصلا از وسط خیابون های شلوغ خوشم نمیاد. از این گذشته پل بلند بود و از شما چه پنهون من1خورده… چه جوری بگم؟ مدت ها پیش1شبی1اتفاق مسخره ای رو پشت سر گذاشتم که از اون به بعد به شدت از ارتفاع می ترسیدم. هر مدل ارتفاعی. عادل و نگین و علی با این مشکلم هم مثل خیلی از مشکلات دیگهم جنگیدن و کم رنگش کردن ولی اینکه بخوام تنهایی اون هم برای اولین بار برم بالای1پل هوایی بلند که هیچ وقت همراه هیچ فرد بینایی بالاش قدم نزده بودم واقعا خارج از تحملم بود.
-بیخیال. عوضش اگر ازش رد بشم این سد ارتفاع لعنتی رو بعد از سال ها شکستمش. خودم تنهایی. اگر این دفعه نشه دفعه بعد حسابی سخته. دیگه هم نمیشه من منتظر بشم کسی همراهم بشه. من خودم هستم. فقط خودم. خودم تنها. پریسا خودتی و خودت معطلش نکن بزن بری!.
دستی راهنماییم کرد و شروع پله ها رو نشونم داد. حالا نرده توی دستم و پله ها جلوی پا هام بودن. قدم اول همیشه سخته. برش داشتم. رفتم بالا. یکی دیگه. یکی دیگه. باز هم. باز هم. پله ها پیچ می خوردن و می رفتن بالا و من می جنگیدم که در زمان حال باقی بمونم و به عقب پرتاب نشم. رسیدم. اون بالا رو اصلا نمی شناختم. خدایا کدوم طرف. طول کشید. نرده ها رو گرفتم و جهت رو از روی نرده ها پیدا کردم و راه افتادم. با قدم هایی که هر کدومشون شاید1دقیقه طول می کشید تا برداشته بشن. پایین پا هام ماشین ها می رفتن و بوق می زدن و آژیر می کشیدن و من اون بالا واقعا از ترس خاطراتم و امروزم می لرزیدم. اگر قدم های کندم متوقف می شدن دیگه هیچ طوری نمی شد دوباره راه بی افتم. خودم رو می شناختم. اگر می ایستادم تموم بود. باید همونجا می نشستم و اون قدر می لرزیدم که یکی از اونجا رد بشه و به دادم برسه که اون زمان هم به این راحتی نبود. اگر این طور می شد ترس بهم مسلط بود و اگر تسلیمش می شدم دیگه پایین رفتنم سخت بود حتی به کمک1فرد بینای مطمئن. خیلی کند می رفتم ولی می رفتم. به نظرم می رسید که اگر یکی از این آهن های پهن زیر پا هام الان جدا بشن… خدایا من می ترسم چرا این راه تموم نمیشه؟! خاطره ها داشتن با توانی بیشتر از زور خودم می کشیدنم عقب. باید در زمان حال می موندم. باید می موندم.
-پریسا دیوونه نشو الان روزه. اطرافت پر آدمه. تو در جهان روشن روز و حرکت و صدا هستی. دستت به نرده هاست. زیر پا هات پل آهنیه. تو روی پا هات هستی و هیچ چیز این موقعیتت شبیه خاطره های لعنتیت نیست. همه چیز رو به راهه. همه چیز رو به راهه. همه چیز همه چیز همه چیز. متوقف نشو. فقط متوقف نشو!.
توی سرم وحشت و سقوط و صدا بیداد می کرد. خدایا چه غلطی کردم! کاش یکی اینجا کنارم بود من الان سکته می کنم.
کسی نبود.
-کسی نیست جز خودت. سکته هم کردی کردی فقط متوقف نشو. فقط متوقف نشو!.
زمان سکته و گریه و توقف نبود. باید می رفتم. باید ادامه می دادم تا تموم بشه. این راه و خیلی چیز های دیگه. رفتم. خیلی خیلی کند ولی رفتم. رسیدم به انتهاش. دیگه واقعا بریده بودم. نرده ها در طرف راستم گم شده بودن و دستم پیداشون نمی کرد. صدای1آقا از پشت سرم بلند شد.
-بیا این طرف نرده های این طرف رو بگیر برو پایین.
واقعا نمی تونستم. ترس داشت برنده می شد. فلج شده بودم.
-فقط متوقف نشو!.
نرده ها توی دستم بود. پایین رفتن به طرز دردناکی برام از بالا اومدن سخت تر بود. می رفتم و اون آقا پشت سرم بود و می گفت برو مونده هنوز برو.
رسیدم پایین. آخ بلاخره رسیدم پایین. از شدت فشار اون بالا چنان گیج بودم که جهتم رو کامل گم کردم. با راهنمایی تونستم جهت رو پیدا کنم. بچرخم به راست و برم به مسیر خودم. پیچیدم توی کوچه پهنمون که واسه خودش1خیابون شلوغیه. رسیدم خونه. وارد شدم. سکوت امن و آشنای خونه. من از پل مرتفع گذشته بودم! از خاطرات اون شب کذایی رد شده بودم! تنها!. وای خدایا! شکرت!
می دونستم این باید باز هم تکرار بشه تا بهش عادت کنم ولی اولین قدم برای من همیشه سخت ترین قدمه. مطمئنم که فردا و فردا ها باز هم از اون بالا وحشت می کنم ولی این رو هم مطمئنم که اون زمان به خودم میگم این که دفعه اولم نیست. دفعه پیش تونستم پس باز هم می تونم. حالا وقت مرحله آخر بود. دست هام می لرزیدن. خدایا خودت هوام رو داشته باش. خدایا بذار بقیه بنده هات باورم نکنن. تو باورم کن. تو می دونی که من چه حسی دارم. دستم رو ول نکن.
جز من و خدا کسی نبود. خودم بودم و خدا که لازم نبود واسه اینکه باورم کنه براش ضجه بزنم. پس جای نگرانی نبود. نگران بودم ولی باید می فهمیدم. جای نگرانی نبود ولی من از شدت نگرانی به نفس زدن افتاده بودم. می ترسیدم. از خودم می ترسیدم.
-نترس. خدا هست. هست. خدا هست!.
خدا بود. جایی که خدا هست ترس نباید باشه. نمی خواستم بیشتر از این صبر کنم. باید تموم می شد. دسته کم برای من. نشستم. پلیرم رو برداشتم و پِلِی رو زدم. داشتم گوش می کردم. تمام لحظه هام همه اونجا بودن. تمامش بدون1لحظه کسر. تمام لحظه هایی که توی خاطرم بود همه اونجا بودن و نه چیزی کم بود و نه چیزی زیاد بود که من یادم نباشه. محتوای پلیرم درست شبیه محتویات خاطرات ساعت های گذشتهم بودن. حتی لحظه های ساکتی که همه خواب بودیم. همه اونجا بودن و من همه رو یادم بود. من حتی1دقیقه رو توی خاطرم گم نکرده بودم. تمام مدت رو یادم بود. تمام مدت رو در زمان و مکان درستش بودم. خودم و درکم و حافظهم. شنیدنش زیاد طول کشید خیلی خیلی زیاد. نفهمیدم کی عصر شد و مادرم کی رسید و من بهش گفتم کتاب می خونم. داشتم خودم رو می خوندم. لحظه لحظهم رو. همه چیز رو به راه بود. خدایا! خدایا شکرت! خدایا این قدر دوستت دارم که می خوام هوار بزنم تمام دنیا بشنون. این من بودم. تمام این ساعت ها خود من بودم و برای من این یعنی آرامش. یعنی دیگه شب ها باید برن به طرف عادی تر شدن. یعنی من مجاز هستم تمرین کنم تا بتونم شب هام رو اگر لازم شد با اطرافیانم تقسیم کنم. شب هایی شبیه شبی که با بچه های امام رضا گذشت. میشه من دیگه از این شب ها نترسم. میشه بدون پلیر و بدون وحشت بخوابم. میشه دلواپس جنس ناشناس جوهرم نباشم و مجاز هستم با تمرین و تکرار برای خودم به این باور برسم که جنس جوهر من اون طوری که2سال تموم خیال می کردم متفاوت و ناشناس و خطرناک نیست و اینهمه که تصور می کردم برای اطراف و اطرافیانم… فعلا نمی دونم مشکل کجا بود و کجاست. نمی خوام هم الان بهش فکر کنم. برای این بارم همین اندازه بسه. به خدا دیگه توانم تموم شده باید بگذره تا نفسم جا بیاد. باقیش باشه واسه بعد.
خیلی دلم می خواست ضبط شده های اون شب رو واسه خودم نگه دارم. ولی نمی شد. آخه واسه نگه داشتن ضبطشون نکرده بودم. اولا بچه ها نمی دونستن ضبط شدن و این عادلانه نبود. دوما چون هدفم از این ضبط کردن تجدید خاطرات نبود هر زمان گوشش می دادم به یاد اون التهاب ها اذیت می شدم و سوما باز هم بچه ها نمی دونستن و این عادلانه نبود. این شرط امانت نیست که بدون آگاهی کسی لحظه هاش رو ضبط کنم و نگه دارم. پس مجاز نبودم نگهشون دارم.
فردا فایل ها رو پاک کردم. تمامشون رو پاک کردم و خاطره اون لحظه های سفید رو توی دلم ضبط و ثبتشون کردم به امید اینکه برای من و برای بقیه بچه های امام رضا شب های سفید، اون قدر سفید که همهشون از ته دل تکرارشون رو بخوان باز هم تکرار بشن.
حالا بچه های امام رضا دوباره هر کدوم1گوشه پخش شدن و مشغول ادامه زندگی خودشون هستن. مثل من. و کسی چه می دونه! شاید اون ها هم منتظر هستن که شب های سفید دوباره باشن و اون ها همه باشن و باز همه باشیم و چه خوبه اگر این اتفاق بی افته!
حالا نوبت ادامه زندگیه. و من الان تمام توانم رو به مقابلم دادم و متوجه انجام وظیفه ای کردمش که احتمالا دیگه نشه عقبش انداخت. شاید مجبور باشم هفته آینده انجامش بدم و خدا کمکم کنه. راستش برای1کسی با شرایط منفی باید1چیز بدی رو توضیح بدم. آهسته توضیح بدم. آروم توضیح بدم. با صدایی که نمی لرزه. با کلامی که متشنج نیست. باید بهش بگم که از دست رفتن ها توی زندگی1امر عادیه و این اصلا غیر منتظره نیست که در1ماجرای شلوغ1چیز خیلی عزیز رو از دست بدیم تا ویرانی ها آباد باشن و صبح سریع تر برسه. باید براش توضیح بدم. با چشم هایی بدون اشک و صدایی صاف و بدون بغض. باید توجیهش کنم. طوری توجیهش کنم که چیزی نشه. که فشار واقعیت هرچی کمتر بشه. که زهر تاریک توضیحات من اثرش هرچی خفیف تر باشه. باید قانعش کنم که واقعیت ها رو نمیشه کاریشون کرد. فقط باید فهمید و باید باور کرد و درک کرد و تحمل کرد و گذشت. باید به چیزی قانعش کنم که خودم هنوز نتونستم درست بپذیرمش. نمی دونم چطوری باید انجامش بدم ولی ظاهرا چاره ای نیست و تأخیر دیگه کمکی نمی کنه. امیدوارم که خیلی ضایع نکنم. به هر حال ترسیدن من هم به هیچ دردم نمی خوره و اصولا من الان نباید متوقف بشم. مثل اون لحظه ای که روی پل بودم. باید فقط برم. باید پیش برم و زمانی متوقف بشم که گفتن هام تموم شدن و کاش نتیجه خیلی افتضاح نشه! کاش موفق باشم! کاش!
مثل اینکه خیلی بیشتر از1خورده شد پر حرفی های من. تا دفعه بعدی که بر می گردم:
به امید صبح، ایام همگی به کام.
دیدگاه های پیشین: (6)
fati
چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 13:32
khodaie man……in ye khorde bood?
http://kardastifati.blogsky.com
پاسخ:
دقیقا فاطی عزیز. این1خورده بود. من پست های بلند تر از این هم اینجا زدم. اگر حال و هواش رو داری1چرخی اینجا بزن می بینی که این فقط1خورده بود.
بیشتر بیا خوشحال میشم.
ایام به کامت.
یکی
چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 20:25
هی تو تست لازم نداری خطرناکم نیستی. تو فقط درگیری. با خودت درگیری. بخدا تو دیوونهی پریسا. چرا خودتو به این شدت اذیت میکنی? ببین ی چیزی. بنظرت وقتش نیست دیگه بیخیال شی? بسه دیگه. اگه ایندفه هم درست فهمیده باشم میدونم تو از چی میترسی. ببین تا جایی ک من ازت سردراوردم تو نیستی. بنظر من تو نمیخوای من اینجا بیشتر بگم ولی باور کن اون تو نیستی. مشکل ی جا دیگست نه اینچیزی ک مختو خورده. تازه باشه چی میشه مگه. دنیا ک نفله نمیشه. هرکی ی طوریه حالا مثلا تو طورت این باشه خیال کردی چی. ولی نترس اینجوری نیست. بقیش باشه بعدا. هی چرا تو باید بهش بگی. این ک خیلی سخته. اذیت میشی. این همه هیکل یکیشون جرات نداره فقط موندی تو? هی چیزی نیست از پسش برمیای. اگه همونجوری ک مینویسی حرف بزنی پس میتونی. تو نوشتنت عالیه. گفتنتم مث نوشتنت کنی تمومه. هی عالی بود خوب کردی از رو اون پل رفتی. بازم باید بری تا دیگه از اونبالا نترسی. آفرین محشره. ببین زودبزود بیا اینجا ی خورده بیشتر ازین ی خورده ک ایندفه گفتی بگو من خوشم میاد بخونم. ایندفه دوتای این بنویس بذار بخونم. ببین نری دو هفته دیگه بیای. بیا تعریف کن چجوری حلش کردی باشه? منتظرم و مشوق. تو موفقی من میدونم. زودتر بیا پست بذار. راستی اون بچه ها بازم ازین شبا دارن اگه بخوان. اونام بهشون خوش گذشته وقتی پیشت بودن. به خیلیاشون خوش گذشته شک نکن. هی دیر نکن منتظرم. فعلا بای.

پاسخ:
سلام یکی.
چی بگم یکی. تمام این2سال تمام زندگیم رو این کابوس خورد حالا تو میگی اگر باشی چی میشه مگه؟ وای یکی من این رو نمی خوام. خدایا تصورش هم تا جنون می بردم. یکی! به خدا من تحملش رو ندارم محض رضای خدا این اگر رو هم دیگه نگو.
اون پل. واییی یکی داشتم سکته می زدم. تو درست میگی باید باز ازش رد بشم. اصولا من همین طوری هستم. از هرچی بترسم باید باهاش رو به رو بشم تا هیبتش واسم بشکنه وگرنه از پسش بر نمیام.
در مورد گفتنم هم. دقیقا مشکل همینجاست. کسی جرأت نداره حرفی بزنه. می ترسن اتفاق وحشتناکی بی افته از طرفی هم دیگه نمیشه عقبش انداخت. واقعا دلواپسم یکی. اینهمه وارد نیستم. تو بهم لطف داری. تو و بقیه. ممنونم که هستی یکی.
شاد باشی.
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 00:53
سلام. وای که چه قدر دوست داشتم این نوشته اصلاً تموم نشه.
خیلی خوبه که از اون پل رد شدید و دوباره هم قراره که رد بشید تا کاملاً طبیعی بشه.
اما چیزی که به عنوان یک دوست من رو خیلی نگران کرده سرگیجه های ناشناخته شماست؛ علتشون رو می دونید که این قدر راحت ازشون عبور می کنید؟
اون همه حالت تهوع چرا باید اتفاق بیفته و خودتون قبول داشته باشید که قرص و دارو کاری نتونه براش انجام بده؟
خیلی خوبه بازم از این شب ها برای خودتون و اون ها ترتیب بدین من مطمئنم به همه تون یا لا اقل بیشتر افراد خوش می گذره؛ تازه اگر خوش نگذره زوری که نیست هر کس نخواست نمیاد.
خیلی این بار دیر اومدید زودتر بیایید هر چند که حرف زیادی برای نوشتن نداشته باشید زود بیایید.
با یکی موافقم چرا حتماً باید شما به اون فرد بگید؟
هیچ کس دیگه نیست؟
اگه هیچ چاره ای نیست انجامش بدید من یعنی بهتره بگم ما به توانایی های شما ایمان داریم می تونید انجامش بدید با قدرت بیانی که من از شما در اردو دیدم شک ندارم موفق میشید هر کس رو اون طور که میخواید قانع کنید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اون پل آخ خدا به نظرم همین امروز هم مجبورم ازش رد بشم. از همین الان ترسم گرفته.
سرگیجه ها و این تهوع مزاحم. بله با دلایلش آشنام. این ها رو هم باید همراه1سری دردسر دیگه تحملشون کنم تا زمانی که بشه از شر تمامشون خلاص بشم. فعلا که بفهمی نفهمی من برنده تر هستم ولی این گیجی ها و باقی دردسر هاش فعلا باید باشن و جز مدارا کاریش نمیشه کنم. مدارا هم که… گاهی نمیشه مدارا کرد. من مدارا می کنم ولی از همه جهان که نمیشه انتظار داشته باشم اون ها هم مدارا کنن. نتیجهش هم1خورده تار میشه که بیخیال، میشه دیگه چاره ای نیست.
درست میشه. اگر خدا بخواد هر نادرستی میشه که درست بشه.
اون وظیفه ناخوشآیندی که انجامش افتاده به من هم، افراد زیادن ولی هیچ کدومشون در خودشون نمی بینن بتونن بدون خطر انجامش بدن. راستش من هم در خودم نمی بینم ولی اون ها معتقدن میشه. کاش بشه! نگرانم. خیلی زیاد.
بچه های امام رضا. اتفاقا یکیشون بهم پیام داد گفت کاش باز هم از این موقعیت ها پیش بیاد. به نظرم شما درست میگید. همه هم نباشن، 2-3تاشون هستن که واسه دفعه های بعد دوباره توی گوشم جیک جیک کنن و به وسوسه بندازنم که باز هم این شب ها رو تکرارش کنیم. تا خدا چی بخواد.
ممنونم که هستید. ممنونم و خوشحال از حضور عزیز شما. اگر امروز رفتم بالای اون پل همونجا یادم میارم که دوست های عزیز من دفعه پیش حسابی تشویقم کردن.
ممنونم به خاطر همه چیز.
ایام به کام شما.
آریا
پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 14:47
سلام پریسا جان
امیدوارم رو به راه باشی
نمیدونم اونقدر تو نوشتت فرو رفته بودم که با تمام شدنش جا خوردم
امیدوارم سرگیجه و ذعف جسمانیت بهبود پیدا کنه
عالیه که از رو پل رد شدی بازم رد شو نه تنها پل از همه ی ترس هایی که داری رد شو پریسا رد شو و شکستشون بده
پریسا جان اینقدر به خودت سخت نگیر میدونم سخته میدونم اما تلاش خودت رو بکن مشکلاتو کوچیک ببینی برای شکستنشون هیچی کم نداری پریسا خودت رو باور کن هیچی برای شکستشون کم نداری
محکم باش عزیز….. ..
راستی یادم باشه دیدمت بستنی قیفی دعوتت کنم خخخخ
پریسا جان رمان فرشته من رو برات آماده کردم امیدوارم نخونده باشیش و ازش لذت ببری
از لینک کامنتم دانلودش کن
شاد باشی پریسا شااد و موفق
http://www.gooshkon.ir/aarya/fereshtehman.rar
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
همین الان داشتم راه می افتادم بزنم بیرون. باید از اون پل لعنتی رد بشم. گفتم اول1سر بیام اینجا بعد برم و چه خوب شد اومدم. سخته آریا. به خدا من نمی فهمم چی شد که توی دیروز هام اینهمه ساده اشتباه رفتم. کاش می شد از خاطرم پاکش کنم! می دونم که تا زنده هستم این اذیتم می کنه ولی همین اندازه که بدونم اینهمه تقصیر نداشتم شاید کمک کنه سبک بشم. آریا! آریا به هر کسی گفتم گفت من باور می کنم ولی… آریا! تقصیر من نبود. به خدا به خدا تقصیر من نبود. آریا به نظرت خدا باور می کنه؟ تمام این ماه های تاریک بهش گفتم باز هم میگم. به نظرت اون باور می کنه؟ خدایا تقصیر من نبود!.
معذرت می خوام1لحظه زد به سرم دلم نخواست برگردم ویرایشش کنم بذار همین مدلی باشه.
کاش بشه همه ما از تمام پل های ترسناکمون رد بشیم!. وای اگر بدونی بستنی قیفی رو از تمام بستنی ها بیشتر دوست دارم ولی این مشکلم باهاش حل شدنی نیست. خوب چیکار کنم نوکش درازه نمی بینمش دست هم که نمیشه بهش بزنم می مونم چه جوری تنظیمش کنم. با اینهمه، آخجون بستنی قیفی! خیال کردی از رو میرم؟ شکلک پررو پررو نگاهش می کنم منتظرم بهم بستنی قیفی بده. خخخ!
وای کتاب آخجون! نه نخوندمش ولی… آریا نمیشه دانلودش کنم چرا؟ پیام نو هاست یا همچین چیزی میده بهم. اینطوری نمیشه اگر الان نشد باید فردا که رسیدم بزنم توی سر ویندوزم تا بشه.
ممنونم که هستی آریا. ممنونم که می دونی سخته آریا. ممنونم که هستی. ممنونم!.
شاد باشی از حال تا انتهای همیشه.
آریا
جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 00:43
سلام عزیز
امیدوارم سلامت باشی
میدونم عزیز میدونم که تقسیر تو نبوده خودت رو ناراحت و اذیت نکن
خدا از همه چی خبر داره و از همگی مهمتره پس مطمئن باش خدا بی تقسیرت داره و پروندت پیشش پاکه. بیخیال کسانی که تود رو مقصر میدونن بیخیال مهم خدا هستش که از همه چی خبر داره
اطرافیان برای همه چی حرف برای گفتن دارن بیخیال خدارو عشقه.
پریسا جان خواهر گلم خوب میدونم سخته اما خوب تلاش کن مطمئنم که توانایش رو داری
تو هیچی کم نداری
پریسا یه پیشنهاد از داداش آریات . مشکلاتو کوچیک ببین و ازشون غولی نساز مشکلات هیچی نیستن در برابر قدرت انسانی در برابر اشرف مهلوقات خداوند مشکلات پوچه.
ی درصد هم به دلت راح نده که نمیتونم
تو بد ترین شرایت با خودت بگو چرا نتونم به ناتوانی ی مشکلاتت پوزخند بزن و برای از بین بردنشون تلاش کن
…. ……
ایرادی نداره تو صدتا بستنی بخواه ببینمت به روی چشم
ایرادی نداره شاید خیلیا همچین مشکلی داشته باشن بیخیال از خوردن بستنی لذت ببر اون مشکلم با ی دستمال کاغذی حل میشه خخخ
نمیدونم لینکش مشکلی نداره روش اینتر میزنم صفحه دانلودش میاد بالا
ببین اگر مشکلی هست ایمیلش کنم
شااااد باشیییی
http://www.gooshkon.ir/aarya/fereshtehman.rar
پاسخ:
سلام آریاجان.
به خدا… به خدا من… یعنی تو میگی خدا… کاش همه چیز رو دیده باشه! کاش باور کنه! کاش بدونه! کاش!
گاهی مشکلات مثل سایه های غول پیکر زیادی بزرگ نشون میدن. کاش زمانی بتونم این هیبت های تاریک رو بشکنم. مثل هیبت باقی گرفتاری هام که در حال شکستنشونم. ولی این وسط، حتی اگر موفق بشم، جای زخم این تجربه برای همیشه توی وجودم باقیه و من معترض نیستم. شاید این طوری دیگه اشتباه نکنم. شاید این درد بتونه راهنمای من باشه که عاقل تر باشم.
آریا خیلی این حضور ها برام می ارزه خیلی. واقعا میگم. ممنونم. خیلی خیلی بیشتر از زیاد ممنونم.
ببینم این کتابه این دفعه که دورش زدم و از راه دیگه رفتم دانلود شده یا نه!
آخجاااآاااآااان شد! وای خداجون کتاب! ممنونم آریا برم بخونمش حسابی دلم می خواد. ایام به کامت.
آریا
جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 20:02
سلام عزیز
مطمئن باش خدا همه چی رو دیده مگه میشه ندیده باشه خخخ
به خودت سختش نگیر
احساس کردی سایه انسان قولپیکر تر از انسانه
ما هم سایه ی گرفتاری رو میبینیم سایه اش رو بیخیال اون پشت سایه رو بچسب که سایه هیچی نیست برای ترسوندنت آمده سایه رو بزن کنار ببین گرفتاریت چقدر هقیره.
تلاشتو بکن میتونی و میتونی و میییتونی
امیدوارم از رمان خوشت بیاد
رمان قبلی چطور بود خوشت اومد یا نه
شاااد باشی
http://www.gooshkon.ir/aarya/fereshtehman.rar
پاسخ:
سلام آریا جان. اینجا برق قطع شده و باتری سیستمم هر لحظه میره که تموم بشه. کاش به جواب ها برسم!
نمی دونم آریا کاش تو درست بگی! رمان قبلی تموم شد حسااابی حرص خوردم از دست اون3تا برادر. این یکی هم میره که تموم بشه و باز حسااابی حرص خوردم از دست این پرهامه. وای باتریم اخطار داد ایام به کامت.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *