سلام به همگی.
چه خبر از عصر جمعه؟
یعنی چی که همهش من بیام اینجا خبر های زبر و نرم از پراکنده های خودم و دلم و شب و روز هام بگم آخه؟ این دفعه رو شما بگید؟
باشه طلب من!.
توی آرشیو صوتی هام داستان یارحسنی و دختر نارنج و ترنج رو پیدا کردم خوندمش. عاشق افسانه ها هستم. به نظرم رسید شبیه اون پسر کوچولوی توی این داستانه شدم. البته اون پسره1ننه کوچیک هم همراهش بود و من الان ننه کوچیک ندارم. برای تکمیل قصه به1عدد ننه کوچیک جهت همراهی و همدلی و همداستانی و دیگه نمی دونم هم چیچیعی با این جانب در موارد لازم نیازمندم.
باز زدم به جاده خاکی. دست خودم نیست بچه ها ببخشیدم. این لحظه، عصر جمعه یادم نیست چندم مرداد، نمی خوام هم یادم باشه، ساعت حدودا8، من درست حس سال ها و سال ها پیشم رو دارم. احساس دخترک جوون13-14ساله ای که توی دل زمستون، زیر فشار سوز سرما مثل فشنگ از خونه می زد بیرون که بیخیال دلواپسی مادرانه مادرش توی دل زندگی پرواااز کنه و بعد از اینکه حسابی سرمازده و حسابی منجمد و اگر برف و بارونی هم در کار بود حسابی خیس شد، به سرعت باد، با دلی فارغ از سنگینی ترس های جهان حقیقی و شونه های سبک از خوشی لحظه هایی که گذروند و خاطره شدن، بیخیال فردا و بزرگ شدن و زندگی و ترس و اگر و ای کاش و همه چیز، مثل1گلوله برفی توی دست باد، سرمازده و یخ کرده اما شاد و سبک در خونه رو باز می کرد و می پرید داخل. همراهش1جهان زمستون هم می زد داخل ولی این زمستون سرد عجب داغ بود!
یادش به خیر!.
راستش2سال پیش یقین بالای100درصد داشتم که دیگه هرگز حتی توی خواب این ها رو تجربه نمی کنم. جوونی رفته بود و همه چیز رفته بود و من… لازم بود که عاقل تر باشم و باور کنید بودم ولی…
خلاصه اینکه من وسط تابستون در سن36سالگی در این لحظه مشغول تجربه اون احساسات زمستونی هستم و جای همه شما حسابی خالی!.
امروز صبح حسابی جسمم ویرش گرفته بود که ساز بیماری بزنه و لحظه ای که فهمیدم باید از جام بلند شم اینقدر عصبانی شدم که نزدیک بود بلند بزنم زیر گریه. ولی نه زمانش بود نه فایده ای داشت. الان که دارم می نویسم هنوز استخون هام دارن به تِرتِر های اعتراض آمیزشون ادامه میدن ولی من الان خیالم نیست. حس و حال اون سال های بهشتی که گذشتن همراهم زده داخل خونه و تمام روحم توی موجودیتش حل شده. دلم می خواد سبک بپرم بالا و بلند آواز بخونم. آواز های زمانی رو که13-14سالم بود و در این لحظه ها می خوندم. بلند می خوندم. با هوار می خوندم و کفر مادرم رو در می آوردم که بچه امروز توی مدرسه چی به خوردتون دادن اینطوری می کنی دیوونم کردی بسه دیگه!. اصلا تو چته؟ تو هر زمان از سرحالی می زنه به سرت1اتفاق بدی داره می افته که هیچ عاقلانه نیست. باید بفهمم چی شده باز.
و من می خندیدم. بلند و بلند تر می خندیدم و بلند و بلند تر آواز می خوندم و می رفتم پی کارم.
مادرم درست می گفت. نه من اون زمان ها عاقل بودم و نه داستان هام نشانی از عقل درشون بود. ولی اون ها هرچی بودن ماجرا های من بودن. داستان های کوچیکی که بزرگ شدن تا با هم ردیف بشن و زندگی و گذشته هام رو بسازن. گذشته ای که با تمام تلاشی که برای جا گذاشتن و بریدنش کردم، باز به انتهای خط امروزم چسبیده و تا اینجای زندگیم همراهمه و ظاهرا خیال هم نداره تموم بشه. و من همچنان عاقل نیستم. سبکم و در این لحظه خاطر جمع. خیلی خاطر جمع. چه فرقی می کنه که من عاقل باشم یا نه؟ چه فرقی می کنه که این اوضاع درست باشه یا نه؟ چه فرقی می کنه که امروز من درگیر دردسر های دیروزم باقی مونده و از نتایج دیروز هام پاک شدنی نیست؟ اصل الانه. این لحظه که همه چیز درسته. همه چیز آرومه. مثبته. شاید قشنگ نباشه ولی رو به راهه. خودم رو فریب ندم. قشنگ هم هست. آره قشنگه. قشنگ و شاد و شاد و شاد.
و من باز مثل سال ها و سال ها پیش، 1نوجوون سرخوش و دیوونه هستم. دیوونه ای که توی دل زمستون، زیر فشار سوز سرما مثل فشنگ از خونه می زد بیرون که بیخیال دلواپسی مادرانه مادرش توی دل زندگی پرواااز کنه و بعد از اینکه حسابی سرمازده و حسابی منجمد و اگر برف و بارونی هم در کار بود حسابی خیس شد، به سرعت باد، با دلی فارغ از سنگینی ترس های جهان حقیقی و شونه های سبک از خوشی لحظه هایی که گذروند و خاطره شدن، بیخیال فردا و بزرگ شدن و زندگی و ترس و اگر و ای کاش و همه چیز، مثل1گلوله برفی توی دست باد، سرمازده و یخ کرده اما شاد و سبک در خونه رو باز می کرد و می پرید داخل.
باور کنید الان حتی اون سرمای سبک و شاد و دلچسب رو زیر پوستم دارم حس می کنم. پوستی که دیگه با خار های زندگی زمخت شده ولی هنوز اون سرما های بهشتی رو یادشه.
می دونم که این لحظه ها و حال و هواشون هم مثل همه چیز زندگی همیشگی نیست. شاید فردا دیگه این حس باهام نباشه. بی شک من باز هم توی زندگیم گریه می کنم و بعدش می خندم و این همین طور تا من هستم تکرار میشه. ولی من الان در این لحظه هستم و این لحظه خوبه. لحظه ای که آدم می تونه با تمام روحش بگه آخخخ خدا پدرم در اومد یعنی به خیر گذشت!یعنی این دفعه هم حله! یعنی خدایا خیلی خوبی خیلی!.
خوب خوب خوب اینجا توی خونه الان کسی نیست. من تنهام و مجازم که حسابی شلوغ کنم ولی… وای خداجون من صبحی کمی تا قسمتی بیمار بودم و الان همچنان حال جسمم خوش نیست. به نظرم باید کمی فقط کمی عاقل تر بشم و برم1کوچولو مایعات گرم بنوشم و آروم بگیرم. بچه ها خیلی دوستتون دارم خیلی زیاد.
راستی گذاشته بودم شلوغی هام که تموم شد بپرسم. بچه ها کسی آریا رو ندیده؟
آریا اگر این طرف ها هستی و داری می خونی بپر بیا وگرنه تمام اینترنت رو برای پیدا کردنت به هم می ریزم و دستگیرت می کنم و بعد به عنوان تنبیه غیبتت لگن لگن آب زرشک پیش چشمت سر می کشم1قطره هم بهت نمیدم. دیگه خودت می دونی.
آریا!توفان ها میان و میرن. نمیشه از اومدنشون کامل پیشگیری کرد ولی میشه در زمان های توفانی به1جایی چسبید و سفت موند تا سنگینی لحظه های سنگین بگذرن. میشه کمتر ویران شد. میشه نباخت حتی اگر نتیجه ماجرا ها اون مدلی که خودمون می خواییم نباشه. برنده بودن تنها این نیست که آخرش چیزی باشه که ما می خواییم. ما زمانی برنده هستیم که ماجرا ها بگذرن و ببینیم و بدونیم که همچنان ایستادیم و آماده پیشروی. این رو من دارم بهت میگم. کسی که زمانی عمیقا احساس می کرد دیگه نه حالی واسه دوباره بلند شدن داره و نه توانی. هر جا هستی، هر گرفتاری که داری، هر زمان تونستی بیا اینجا خبر سلامتیت رو بهمون بده که حسااابی منتظریم.
خوب دیگه من باید برم جدی حال جسمم افتضاحه میرم درمونش کنم.
بر می گردم.
ایام به کام همگی.
دیدگاه های پیشین: (13)
فروشگاه اینترنتی امن و ارزان
جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 20:27
سلام
جمعه ها خیلی زیادی دلگیره
انشاالله لب شما همیشه خندون باشه
ما یه فروشگاه اینترنتی داریم که سعی کردیم بهترین محصولات رو با پایین ترین قیمت ممکن عرضه کنیمواگه امکان داره ما رو به اسم فروشگاه اینترننی امن و ارزان لینک کنید،بفرمایید اول ازش دیدن کنید تا از صحت حرفام مطمئن بشین
دیدنش خالی از لطف نیست
tntbuy.ir
خیلی متشکرم
http://tntbuy.ir
پاسخ:
سلام. جمعه ها دلگیر هستن. کاریش هم نمیشه کرد. تا بوده همین بوده. ولی عوضش باقی هفته رو میشه شاد تر بود به تلافی عصر های دلگیر جمعه.
من بازار گردی خیلی دوست دارم. در اولین فرصت به فروشگاه شما سر می زنم. شاید مشتری اجناسش هم شدم. لینک هم حتما.
هفته هاتون تماما شاد.
ایام به کام.
یکی
جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 21:06
وایسا ببینم درست گرفتم یا نه. الان یعنی تو باغه? کامل?
پاسخ:
درست گرفتی یکی. بله الان توی باغه. کامل. البته گفته بودن از اولش هم توی باغ بود ولی نامحسوس. یعنی برای ما که از بیرون تماشا می کردیم قابل تشخیص نبود ولی حالا2طرفه همه توی باغ هم هستیم. وای چی شد! خودم که نفهمیدم چی گفتم برو ترجمه کن واسه خودت.
ممنونم که هستی یکی.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 17:18
سلام.
آریا کجاست؟
گوشکن هم ندیدمش.
این خیلی عالیه که شما چنین حالی دارید؛ باور کنید این نوشته به من کلی انرژی داد.
ممنون بابت این همه شور و نشاطی که در دل من زنده کردید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
آریا رو باید دیگه یواش یواش آگهی بدیم پیداش کنیم اگر نشد باید واسه دستگیریش جایزه بذاریم. توی محله هم نیست.
خوشحالم از شادی شما. کاش این مدل حس و حال رو تجربه کنید! دلم واسه تجربه کردنش تنگ شده بود. خیلی زیاد.
ممنونم که هستید.
ایام به کام.
اصغر خیر اندیش
یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 13:57
سلام پریسا خانم. ممنونم از نوشته ی بسیار زیباتون. بعد از مدتها که تقریباً بیخیال کلیه ی دنیای مجازی شده ام و فارغ از دغدغه های راست و دروغ این دنیای عجیب و بزرگ به آغوش دنیای حقیقی پناه برده ام، واقعاً این متن حس خوبی بهم داد. دلم واسه بچهگیهام، واسه زمستون سرد، واسه شلوغکاریها و شیطونیها تنگید. باز هم مرسی از شما.
http://www.hoseynienet.ir
پاسخ:
وااای سلام آقای خیر اندیش!
چه ذوق بی نهایتی کردم الان که شما رو اینجا می بینم! الهام جان چطورن؟ بهشون سلام های داغ و2آتیشه از طرف من برسونید.
سفید و سیاه همه جا هست آقای خیر اندیش. توی جهان حقیقی و جهان مجازی. ما سفید هاش رو ببینیم و برداریم. من سعی می کنم این مدلی باشم. از جهان مجازی کنار نمی کشم چون دوستش دارم. سفید هاش رو بردارم و از کنار سیاه هاش رد بشم. کاش خدا کمک کنه و بتونم درست عمل کنم! در همه جا.
اگر این نوشته من تونسته اثر شاد و مثبت بذاره پس این پستم رو از تمام پست های وبلاگم بیشتر دوست دارم. تا اینجا2نفر گفتن که حال و هوای نوشتنم رو در این پست دوست داشتن و ازش شاد شدن، درضمن این پستم سعادت حضور شما در اینجا رو بهم داد که حسابی ذوق زدهم کرد. کاش بشه باز هم از این مدل ها بنویسم تا باز هم اینجا ببینمتون!
راستی بعد از این جوابم باید بیام توی سایت شما مهمونی. باید جای خوبی باشه. حتما هست حتما.
وای که چه قدر من حرف می زنم! خوشحالم که اومدید. خوشحالم که پست کوچیک من رو مثبت دیدید و خوشحالم که بعد از مدت ها دیدمتون. اون هم اینجا توی وبلاگ خودم.
به امید دیدار های دوباره.
التماس دعا،
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 00:38
سلام پریسا جاان
ممنونم بابت حرفا ی امید بخشت
خوشهالم بابت دوست های عزیزی چون تو پریسا
هستم اما کمی گرفتار
راستی شنیدم به ی ننه کوچیک نیازمندی
خودم ننه کوچیکت میشم خخخ
راستی بهت گفتم بیام دلم نمیاد بی کتاب بیام
برات رمان آماده کردم و اومدم عزیز
امیدوارم ازش لذت ببری و نخونده باشیش
اسم رمان یک sms
راستی رمام بر اثاس واقعیت نوشته شده و همش واقعیت داره
از لینک پیوست شده به کامنتم دانلودش کن
شاااد باش و شااااااده شاااااااد
http://www.gooshkon.ir/aarya/yek.sms.rar
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
وای خدایا با اینهمه دردسر که داشتی نشستی به ویرایش کتاب؟ آریا به خدا دلم نمی خواد اینهمه خودت رو اذیت کنی. تو بیا فقط شاد باش باور کن همین بسه. ولی با تمام این ها، آخجون کتاب! نه نخوندمش الان میرم روی اینتر دانلود.
ننه کوچیک؟ خخخ! خخخ! خخخ خخ خخخ خخخ خخخ خخخ خخخخخ!
شلوغی های سر خودت به کجا کشید؟ مسیرش خیر هست یا سخته؟ توکل به خدا کن عزیز. امکان نداره به ضررت کاری کنه. دستت رو بده بهش باقیش حله.
ممنونم که هستی آریا. امیدوارم به همین زودی ها همونی بشه که دلت می خواد.
وای کتابه اون پایینه! ممنونم خیلی زیاد. من رفتم سراغش ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 20:06
سلام پریسا ی عزیز
باور کن اذیت نشدم
بخونش و ازش لذت ببر
گرفتاری هام….. اگر موفق بشم خیر و شادی آوره
و اگر شکست بخورم ….. وایی تصورشم سخته
شااد باش ننه از ماکه گذشت تو شاد باش و بخند
http://www.gooshkon.ir/aarya/yek.sms.rar
پاسخ:
سلام آریاجان.
ممنونم به خاطر کتاب. عشقیه این کتاب خوندن به خصوص این روز ها واسه من. نمی دونی.
ممنونم!
گرفتاری ها بلاخره تموم میشن. هرچی باید بشه میشه و دلواپس بودن هیچ کمکی نمی کنه. ولی واسه پشت سر گذاشتنش و تغییر پایانش به نفع خودت2تا چیز لازم داری. یکیش توکلت، دومیش همتت. این2تا رو سفت بچسبی دیگه باقیش حله.
امیدوارم هرچه سریع تر شاهد پایان درگیری هات اون هم به بهترین شکلی که دلت می خواد باشیم. بی خبرمون نذار. نتیجه هرچی که بود بیا اینجا واسه ما بگو. می خواییم بدونیم.
باز هم ازت خیلی زیاد ممنونم.
باز هم مثل همیشه ایام به کامت.
آریا
پنجشنبه 15 مرداد 1394 ساعت 15:48
سلام پریسااا
میگمااا
چخبر از خودت گرفتاری هاتو از بین بردی یا نه
از سراب چه خبرا روشنه یا تاریک
امیدوارم همه چی رو به راه باشه عالیه عااالییی
پخخخخخخ یعنیییی پههخخخخپخخخپخخخپخخخپخخپخخخپخخخپخخخپخخخپخخخپخخخپخخخپخخپپخخخپخخخخخخخخخخ
و دیگر هیچ
من دباره آمدم فظای بلاگت رو بهم بریزم
شاااد باشی
پاسخ:
سلام آریاجان. میگم! پخ!
آخجان هیچی اندازه1پخ ناگهانی زندگی رو زیبا نمی کنه.
گرفتاری های من دارن پدر خودشون و پدر من بیچاره رو درمیارن بلکه برنده بشن ولی فعلا که نه من کوتاه میام نه اون ها از رو میرن. ولی در مجموع تا این لحظه برنده منم.
سراب هم داره روشن تر میشه. روی هم رفته بد نیست.
خوشحالم که اومدی آریا. امیدوارم1عالمه چیز های خوب شده باشه و از حالا به بعد هم1عالمه چیز های خوب در انتظارت باشه.
ایام به کامت.
یکی
پنجشنبه 15 مرداد 1394 ساعت 19:45
دمت جیز آریا منم میخواستم بپرسم از گیراش و از سراب ک در چ حاله. هی کجایی مرد حسابی ببینیمت. هی پریسا بیا اوضاع خودت و سرابو تشریح کن واسمون بدونیم چجوریایید. سرابت هنوز سیل نشده ببردت? پریسا نمیشه من حرف نزنم. باید بزنم. دلم می خواد. ببین من از وقتی وبت راه افتاد باهاتم. تو وبت پابپات اومدم و بعضی وقتا واسه فهم چیزایی ک اینجا میدیدم حسابی مخم درگیر میشد. خودم از خودم مات بودم ولی خوب این بود دیگه هنوزم هست. تا جایی ک من دارم میبینم تو این مدت خیلی چیزا بدست آوردی. خیلی خسته شدی خیلی فشار بهت اومد خیلی نفله شدی ولی من تماشاچی دارم بهت میگم ک نباختی. تو خیلی جلویی یعنی خیلی خوب اومدی پریسا. بدون سراب. نمیگم بیخیالش شو پسش نگیر. نمیگم ولش کن در برو. نمیگم براهت ادامه بده بیخیال همچی. تو نمیتونی. اگه میتونستی باز من نمیگفتم. من قرار نبود چیزی بگم ولی نشد دیگه. پریسا سرابو مهارش کن دوباره سیل نشه نابودت کنه. اگه همراهشی و همراهته به رای خودت دیگه تسلیم جریان تندش نشو. سر بردات بمون و از دستشون نده. باید بشه تو جریانش شنا کنی. باید بشه خودت باشی حتی وسط جریان سرابی ک داره روشنتر میشه چند وقت دیگه هم جاری میشه بعدشم تندتر میشه بعدشم قویتر میشه و اگه نجنبی ایندفه سیلش خیلی قویتر از دفه پیش پدرتو درمیاره. من ک هیچ خوشم نمیاد. خواستم اینارو تو پیغاما بگم گفتم بیخیال همینجا خوبه. پریسا باهاش نجنگ ولی بهشم نباز. با خودت همراهش کن. مث برگ رو سراب نباش. نذار ببردت. همراهش کن همراهش نشو. میدونی چیه? من ی نظری دارم ک هیچوقت نگفتم. بنظرم بهترین چاره ها دست خودته. تو بیشتر از هر هادی میتونی هدایتش کنی. بنظر من خودشم اذیت میشه خفن. کس دیگه ای از پس این گیر خفن برنمیاد. کار خودته. نجاتش بده هم اونو هم خودتو. این مدت خودتم دلت آروم نبود. الانم میترسی. از فردا میترسی. از سیل میترسی. پریسا بخدا تو میتونی درستش کنی. این سفتی ک این مدت داشتیرو بازم حفظش کن. من میگم میشه. اولش انگار شدنی نیست ولی میشه. ببین پریسا من یکیم و بهت میگم نترس. تو خودتو نبازی نه سیلی درکاره نه گیری. سراب ک روشنتر شد امتحان کن ببین من چ درست گفتم. میدونم هرچی گفتمو گرفتی. میدونم تو میتونی جورش کنی. میدونم. من میدونم. پس برو ک رفتی. نتیجشو بیا بگو باشه? همینطوری تلگراف بزنی من ملتفتم چی میگی. من هستم پریسا. منتظرم. منتظرم نذار. فعلا بای.
پاسخ:
سلام یکی جان.
سراب روشن تر شده ولی هنوز جوب هم نشده سیل که جای خود داره. تا چند روز پیش فقط حباب داشت الان موج های کوچیک در حال بزرگ تر شدن داره ولی هنوز جاری نیست. خخخ! خودت گفتی این مدلی بگم خوب.
سیل. ترس. من. یکی! تو چه جوری با خوندن چندتا دونه متن اینهمه ازم می دونی؟ آره درست گفتی من می ترسم. از فردا هایی که میاد می ترسم. از خودم هم می ترسم اگر بخوام بیخیال بشم. نمی تونم بشم یکی. من و دلم و این… یکی! من پسش گرفتم ولی می دونم اگر این دفعه سیل بهم بزنه دیگه تموم میشم. درست فهمیدی. این شب ها یکی از گیر های افتضاح روانم این ترسه. برد هام رو نمی خوام از دست بدم. ولی راستش رو بخوایی می ترسم که نکنه بی تکیه در حصار سیل ببازمشون. وقتی بلند می شدم اینهمه تک نبودم. و حالا اینجا… تقصیر کسی نیست. من خودم این طوری می خوام. دیگه دلم نمی خواد کسی، هیچ کسی قاطی این طرف پرده زندگیم بشه. اصلا مایل نیستم بابت ناکرده ها و ناگفته ها جواب پس بدم و هیچ دلم نمی خواد تجربه های دیروزم رو دوباره ببینم. به خدا یکی تا آخر عمرم هر لحظه بهشون فکر می کنم از بس حالم بد میشه پاک دیوونه میشم. من1چیزی میگم تو1چیزی می شنوی من واقعا دیوونه میشم. دیگه تکرارشون رو نمی کشم. به خدا دیگه در توانم نیست. واسه همین الان در اینجای راه خودم هستم و خودم و البته سراب و موافق هاش که…
یکی! واقعا تو خیال می کنی من بتونم واسه اصلاحش کاری کنم؟ آخه من که بلد نیستم. یعنی علمش رو ندارم. با چه سلاحی باید به جنگ این مشکل برم؟ یعنی تو میگی واقعا شدنیه؟ در مورد اذیت شدن کسی جز خودم توی این بخش ماجرا هم… راستش من زیاد فکر نمی کنم این طوری باشه یکی. ولی اگر تو میگی حتما ارزشش رو داره روی گفته هات، روی تمام گفته هات فکر کنم. به خصوص اون قسمت های روحیه دادن هات در مورد توانایی هام.
ازت ممنونم یکی. ازت ممنونم یکی. ازت خیلی زیاد ممنونم یکی.
ایام به کامت.
آریا
پنجشنبه 15 مرداد 1394 ساعت 22:16
سلام یکی جان
یه مدت سرم یهو شلوق شد عجیب
خدارو شکر زود گذر بود رفت
باهات موافقم پریسا نباید کم بیاره
میتونه مگه چی کم داره هیچی کم نداره باید بتونه از پسش بر بیاد
پاسخ:
سلام. یکی من مکالمهت رو دزدیدم بسیار هم خوب کردم. خخخ. آریای عزیز من کم نمیارم. با وجود شما ها مگه میشه کم آورد؟ من هستم. تا هر جا که بشه. نمی دونم توانم تا کجا می کشه ولی اگه به خودم باشه فعلا خیال بیخیال شدن ندارم. ممنونم که هستی. راستی امیدوارم شلوغی ها دیگه تموم شده باشن و دفعه بعد اگر پیش بیاد سراسر شادی باشه و خیر.
ایام به کامت.
ننه کوچیک آریا
جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 14:02
سلام ننِه
خوبی کجایی چرا به وبلاگت سر نمیزنی ننه
بیا دخترم بیا خخخ
پخخخخپخخخخخخ ننه
پاسخ:
سلام ننه.
پِخخخ ننه.
چی بگم ننه.
گرفتارم ننه.
بی اینترنتم ننه.
با اینترنت جیبی اومدم ننه.
آی ننه.
ننه.
ننههه.
خخخ. خخخ. و باز هم خخخ. معذرت می خوام گاهی دیر میام. تقصیر عوامل باز دارنده هست وگرنه امکان نداره کامنت های عزیز شما ها از طرف من اینهمه مدت بی جواب بمونه. راستی آریا باز هم ممنونم بابت کتاب. اگر نمی گفتی واقعیه خیال می کردم قصه هست. باز میگن این چیز ها فقط مال قصه هاست و دیگه توی دنیای امروزی واقعیت نیست. کاش قصه زندگی همه ما ادامه و پایان های شاد و قشنگ داشته باشن!
آریا! 1کوچولو پراکنده بگم؟ طوری نیست بعدش بخند ولی بذار بگم. این نقش ننه که گرفتی نمی دونم چرا بی هوا من رو یاد زمان هایی انداخت که1بنده خدای ناشناسی به نام تکبال و کرکس و خورشید اینجا کامنت می زد. به خدا نمی دونم1دفعه چی شد که دلم… شاید دلم واسه جنگل سرو و افرادش تنگ شده واسه همین این زده به سرم. بعد از اینکه من و یکی بهش نق زدیم اون هم دیگه نیومد. به نظرت هنوز میاد اینجا و چراغ خاموش میره؟ به نظرت زمانی که به نام خورشید کامنت آخریش رو زد هیچ تصور می کرد که خورشید آخرش چی شد؟ باز امشب من هوایی شدم. بیخیال معذرت می خوام. بذار به حساب پراکنده های دل. از دست من که هرچی به دلم میاد می ریزم روی کیبوردم.
آهایی مهمون ناشناس! اگر اینجایی و اگر هنوز اینجا می چرخی بیا1اعلام حضوری بده. دلم می خواد بدونم الان که قصه تکبال تموم شده تو اگر بخوایی بنویسی چی می نویسی. چه جوری می نویسی. خطاب به کی می نویسی. اون زمان که خودم داشتم می نوشتمشون. اون ها1طور هایی باهام بودن. ولی الان که دیگه تموم شده و دیگه نمی نویسمشون، ….
دلم برات، برای اون هایی که به نامشون اینجا می نوشتی تنگ شده!.
ببخش آریا توی جواب کامنتت اینهمه آسمون ریسمون بافتم. آخه نشد تحمل کنم این ها رو توی پست بگم. خلاصه این به تلافی آب زرشک هایی که به اعتراف خودت ازم کش رفتی.
شاد باشی تا همیشه.
ایام به کامت.
آریا
دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 00:07
سلاام پریسا جان
امیدوارم احوالت عالی باشه
کتابو آوردم امیدوارم خوشت بیاد
ببخش که دیر شد بد قلی شد
امروز خواستم بزارمش موقه آپلودش فایل پرید باز مجبور شدم از اول ویرایشش کنم ببخشید اگر دیر شد
اسم کتاب قرعه به نام سه نفر
امیدوارم نخونده باشیش
شااااد باشی ننه
http://www.gooshkon.aarya/New folder.rar
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
من شکر خدا هنوز هستم. احوالات گرفتاری های تو چطوره؟ پدرش رو درآوردی یا نه؟ امیدوارم حسابی به حسابش رسیده باشی.
وای خدا آریا باور کن این مدلی بد شرمنده میشم. تو1کتاب رو وسط اینهمه درگیری که داشتی2بار ویرایش کردی؟! آریا تو رو به خدا خودت رو اذیت نکن واقعا نمی دونم چی بگم. این مدلی حسابی خاطر و خاطراتم بدهکارت میشیم. میگم نمیشه ثبتش کنی و تا کارت باهاش تموم نشده1نسخه پشتیبان از فایل داشته باشی که اگر فایل پرید مجبور نشی دوباره درستش کنی؟ من همیشه این کار رو می کنم. آخه از دوباره کاری خیلی حرصم می گیره.
آریا واسه خاطر این کتاب2بار ازت ممنونم. 2تا بغل تشکر. 2تا آسمون ستاره. هرچند زحمتی که کشیدی و می کشی خیلی بیشتر از این2بار ارزش داره. ممنونم آریا. بابت کتاب ها ممنونم. بابت ویرایش مجددش ممنونم. بابت حضورت ممنونم. ممنونم آریا!.
وای کتابه اینجاست آخجون! نه نخوندمش. حمله!
ایام به کامت.
آریا
دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 00:11
oo//خخخخ
اینقدر وبیسون اذیتم کرد اینقدر نوشتم و رفرش زدم که آدرسو اشتبا تایپیدم ببخش درستش کردم
http://www.gooshkon.ir/aarya/New folder.rar
پاسخ:
وای داره میادش آخجان. خواستم به محض اینکه دستم به اینترنت رسید، یعنی همین الان، این2روز و2شبم رو1پست کنم بزنم اینجا ولی اول کتاب. برم بخونم دارم می میرم از بس دلم کتاب خوندن می خوام.
ممنونم آریای عزیز.
پاینده باشی.
آریا
دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 15:15
سلاام پریسا جاان
خخخ خواحش میکنم کاری نکردم
همیشه همین کارو میکردم اما این بار تند تند کارامو انجام دادم فراموش کردم خخخ
نه نشد دیگه بیا پستت رو بزااار
شاااد باشی ننه
http://www.gooshkon.ir/aarya/New folder.rar
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
بذار کتاب بخونم پست منتظر بمونه الان فکرم کتابیه نمیشه.
باز هم ممنونم خیلی خیلی خیلی زیاد.
شاد باشی.