سلام به همگی.
با این هوای آتیشی چه جوری کنار میایید؟ بگید من هم انجامش بدم. همیشه سرما رو ساده تر از گرما تحمل کردم و هنوز هم همین طوری هستم. 1کلام. این هوا پدرم رو درآورده.
دیر کردم. دلم واسه اینترنت و واسه اینجا و واسه شما ها حسابی تنگ شده بود.
این هفته تقریبا چیزی بود که میشه بهش بگم هفته سنگین ولی البته بد نبود. فقط سنگین گذشت. خیلی کم تونستم پشت سیستم توی اینترنت بچرخم و الان هم زمانم محدوده. گفتم بیام اینجا از این زمان محدود برای پرچونگی استفاده کنم که حسابی آرامش اینجا اذیتم می کنه.
داشتم می گفتم که این هفته… شاید اصلا ارزش گفتن نداشته باشه ولی من گفتنش رو دوست دارم.
درست از شنبه نمی دونم اسمش رو چی بذارم. جنگ، سعی، تمرین، هرچی. خلاصه اینکه تمام جسمم در تمام ابعاد روزمره عملا شروع کرد به بسیج شدن برای رسیدن به مرحله عادی تر زندگی.
شنبه صبح برام حسابی تلخ بود. البته نه اون اندازه که بشینم گریه کنم. انتظارش رو داشتم ولی لمسش حسابی برام دردناک بود. اینکه به وضوح تحلیلم رو لمس کردم.
-دارم تحلیل میرم. دارم ضعیف تر میشم، سست تر میشم، دارم خسته تر میشم!-
این ها توی سرم چرخیدن و چرخیدن و نفهمیدم چی شد که1دفعه عوض گریه مثل دیوانه ها زدم زیر خنده.
-تو که می دونستی پس چه دردته؟-
چه دردم بود؟ حس نارضایتی داشتم. زمان و حوصله واسه نق زدن و گریه کردن نبود. راستش از شما چه پنهون کسی هم نبود بهش از این نق ها بزنم. اشتباه نشه، همراه های من بی معرفت نیستن. من خودم این مدلی می خوام. دیگه دلم گفتن رو نمی خواد. دیگه دلم نمی خواد از ناگفتنی هام برای هیچ فرد حقیقی حرف بزنم. دیگه از لبخند های با مارک تردید خسته شدم. خیلی عزیز هستن همراه های من ولی دیگه این لبخند های ساکت رو دلم نمی خواد. دیگه خیلی چیز ها رو دلم نمی خواد. بذار همراه های من همراه باشن و من هم براشون همراه باشم ولی فقط با هم بخندیم. به شدت از اینکه منفی هام رو با دوست هام تقسیم کنم متنفر شدم. متنفر! حالم از این کار به شدت بد میشه. می خوام دیگه هرگز و هرگز و تا آخر عمرم هرگز انجامش ندم!. این طوری دوست دارم.
خلاصه، به خواست و میل خودم، گوش واسه شنیدن نق در کار نبود، اینجا هم که دستم اون قدر نمی رسید بهش تا توش بنویسم دلم خنک بشه. زمانش نبود امکانش هم نبود. گفتم بیخیال و رفتم پی باقیش.
روز ها یکی یکی اومدن و رفتن و من از رو نرفتم. البته خیلی وقته که میگم از رو نمیرم ولی این هفته واقعا به سرم زده بود که شروع کنم به جدی از رو نرفتن. 1طور هایی بهم بر خورده بود. شوخی شوخی داشتم پیش خودم و پیش شما ها و پیش خیلی های دیگه ضایع می شدم!
خلاصه کنم. امروز4شنبه هست و من در کمال ناباوری دارم می بینم که به سرعتی که باورم نمیشه ویرانی ها دارن شروع می کنن به آباد تر شدن. اعتراف می کنم که این توی باورم نبود. هنوز هم اتفاق چندانی نیفتاده ولی من نشونه های مثبت رو دارم حس می کنم. مثبت ها فقط بعد از4روز ظاهر شدن و هرچند خیلی کوچیکن، ولی من دوستشون دارم. خیلی زیاد.
امروز دیگه تحملم تموم شد و گفتم باید بیام اینجا حرف بزنم وگرنه می ترکم. شاید واسه این گفتن ها هنوز خیلی زود باشه ولی من نمی خوام تا هفته بعد و هفته های بعد منتظر بشم.
خیلی خیلی کند، ولی برای خودم محسوس و واقعی، می بینم که دارم بیدار میشم. دارم آهسته به طرف توقف این تحلیل لعنتی پیش میرم و دارم حس می کنم که این تحلیل رفتن میشه متوقف بشه و توانایی های از دست رفته رو میشه پس گرفت. شاید خیلی سخت و کمی هم طولانی ولی حس می کنم میشه که بشه. اعتراف می کنم که باورم نمی شد. بهم می گفتن تو همکاریت کمه اگر فقط1کمی بجنبی این شدنیه ولی راستش هر بار شونه بالا مینداختم و این اواخر به وضوح با خنده تمسخر می گفتم خیلی ممنونم توضیحات مثبت و مفیدی بود الان کلی روانم تقویت شده راحت باشید. اون بنده های خدا هم می موندن که چه مدلی به حسابم برسن بابت این مدل توهین های آشکار. به نظرم دفعات بعد باید مودب تر باشم. بچه ها این روز هایی که کمی سنگین تر می گذرن، من قشنگی زندگی رو دارم بیشتر و باز هم بیشتر احساس می کنم. مثل دیوانه ها از همه چیز زندگی خوشم میاد. دلم می خواد هوا رو، صدا های اطرافم رو، شلوغی های زندگی عادی و روزمره که گاهی واقعا آزار دهنده میشن رو، اتفاق های کوچیک و قشنگ غیر منتظره که1دفعه پیش میان مثل ورود ناگهانی1دوست یا1خیشاوند به خونه یا1برنامه پیشبینی نشده از طرف1دوست برای بیرون زدن و خرید1شیشه عطر کوچولو یا1بسته دستمال خوشبو رو، حتی دردسر های ناخوشآیندی که گاهی توی زندگی روزمره و عادی بهشون برخورد می کنیم رو دقیق تر و بهتر تماشا کنم. به نظرم تمام این ها، منفی و مثبت، سیاه و سفید، تمام این عوامل که روی هم رفته زندگی رو تشکیل میدن، همشون ارزش این رو دارن که دوستشون داشته باشم. تمام عوامل کوچیک و بزرگی رو که وقتی با هم ترکیب بشن، میشن زندگی عادی. زندگی معمولی. 1زندگی معمولی روزانه مثل تمام زندگی هایی که شاید در گذشته ها هیچ دلم نمی خواستش. نمی دونم این بینشم مثبته یا منفی ولی من همین بینشم رو هم دوست دارم. لطفا اون هایی که باهام موافق نیستن عصبانی نشن که ببین داری شعار های تکراری میدی. این ها نصیحت نیستن. این ها حال و هوای این روز های خودم هستن. اینکه زندگی قشنگه. اینکه همه چیزش قشنگه. اینکه من این صبح های گرم و این هوای داغ اعصاب خورد کن رو خیلی دوست دارم. اینکه دلم لک زده با دوست هایی که حسابی خاطرشون رو می خوام جمع بشیم بریم گردش. البته اون ها گرفتارن و اصرار های من هم تا الان به جایی نرسیده و از حالا هم به جایی نمی رسه اگر هم برسه من دیگه خیال ندارم اصرارشون کنم ولی این حال و هوا رو دوست دارم. حتی این عجله ای که الان دارم واسه اینکه زود تر سر و ته این نوشته رو هم بیارم، بذارمش اینجا و بپرم برم به باقی گرفتاری هام برسم رو دوست دارم.
و به نظرم لازم به گفتن نیست که شما ها رو خیلی خیلی زیاد دوست دارم. به اندازه تمام قشنگی هایی که می ارزن به اینکه دوستشون داشته باشیم.
بچه ها من دارم راهی رو تنها میرم که همیشه مطمئن بودم در زمان طی کردنش تنها نیستم. معترض نیستم و در عوض به جای اعتراض و به جای اینکه دلم بگیره حس می کنم کلی واسه خودم قهرمانم. نخندید مگه چیه؟ خوب هر کسی قهرمان زندگی خودشه. من حالا دلم خواسته2برابر واسه خودم حس قهرمانی کنم به جایی که بر نمی خوره. شکلک اخم خفیف و نه چندان یواشکی به خنده های عاقل اندر صفیح شما ها.
می خوام قهرمان خودم باشم. ولی نه در هیچ نگاهی. برای خودم. فقط و فقط برای خودم. ولی می خوام فقط خودم بدونم از تمام قهرمان های اطرافم قهرمان تر هستم. ولی من برنده ترین برنده جهان هم که باشم نمی تونم و نمی خوام اینجا یواش بیام و یواش برم. من باید بیام اینجا رو شلوغش کنم، هرچی دلم می خواد اینجا بگم، پراکنده بنویسم، کفر شما ها رو از این بی سر و ته نوشتنم در بیارم و آخرش هم هر بار و هر بار که دلم خواست بگم که خیلی دوستتون دارم.
وای ساعت به سیستم من10و50دقیقه صبحه و من بد جوری عقب هستم. یعنی حسابی باید برم حسابی.
بچه ها دوستتون دارم. بر می گردم. دوستتون دارم. وای دیر شد. دوستتون دارم. چه قدر تشنمه. دوستتون دارم. زندگی رو عشقه. دوستتون دارم.
دوستتون دارم!
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (3)
یکی
چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 12:38
هی ببین. من ازین چی گفتی خندهای مارکدار نمیکنم بیا اینجا شرح کاراتو بده. بیخود میکنی متنفری باید بیای هرچی شد اینجا بگی. دیگه دیر نکن. دیگه از الان بیشتر منتظر پستاتم. اگه وقت نداری خلاصه بگو خوب بد زشت ک بفهمیم اوضاعت چجوریاست. پریسا من از زمان فرشته منتظر اینروزاتم منتظرم نذاریا, من میدونم تو میبری. هی تحرکت چجوریاست؟ باید زیادش کنی. بپر برقص بدو پیادروی قدماهسته و تند برو خلاصه حسابی بجنب. ورزش کن هر ورزشی ک جریان خونو سریع کنه رگارو بازتر کنه از خستگی قشنگ پاشیدت کنه. راستی اوندفه خواستم بپرسم یادم رفت. از سراب چه خبر. هنوز تاریکه یا بهتره. هی بینشت خیلیم خوبه. باید همینجوری باشی. پریسا خسته نشو. زندگیرو دوس داشته باش. از وضعتم اینجا برا ما بنویس. من میخوام بدونم بیخنده های بامارک و بیمارک. میگم الان ی چیزی واسه من سواله. شیرینی بردتو چجوری میدی. بیخود بیخود من شیرینی حقیقی میخوام تو اینروزات و گرفتاریات و برنده شدنت واقعیه شیرینیشم باید واقعی باشه. چجوریش مشکل توه من میخوام حسابیم میخوام. حالا بوقتش ازت میگیریم. تو تنها نیستی پریسا. من هستم. ما هستیم. خوب کنارت نیستیم دستتو بگیریم فشار بدیم ک حس کنی ولی اینجا باهاتیم. من ک هستم. یدقه هم خیال نکن تنهایی. پابپات دارم میام. حالا بدو ک برسی. بدو من شیرینی میخوام بدو افرین.
پاسخ:
سلام یکی.
کاش اینترنتم نپره بتونم جواب ها رو بفرستم. آخه جایی هستم و با اینترنت گوشیم به سیستم متصل شدم که بتونم1کوچولو بیام اینجا.
از دست تو یکی. خداییش گاهی می مونم چی بهت بگم. خنده های مارکدار! خخخ! این اصطلاحات رو از کجا در میاری!
تحرکم به نظرم داره کم کم بیشتر میشه. گاهی حسابی سخت میشه برام ولی دارم سعی می کنم بیشتر بشه. روز هایی شبیه امروز صبح اصلا ندارم البته الان چندان موردی هم نداره ولی در مجموع آهسته آهسته دارم کمی پر تحرک تر میشم. توصیه های تو توضیحات خیلی هاست که بهم میگن. ولی این انصاف نیست من هرچی زور می زنم همهش میگن کافی نیست باز هم بیشتر باز هم بیشتر. دلم می خوادددد… اتفاقا پیاده روی هم می کنم. قدم آهسته و سریع. البته روی دستگاه تردمیل. مدتش فعلا زیاد نیست ولی میشه کم کم زمانش رو بیشتر کنم.
یکی! به خاطر انتظارت، به خاطر حضورت، به خاطر سکوتت، به خاطر اطمینانی که بهم میدی، به خاطر همه چیزت ازت ممنونم!.
سراب. همچنان تاریکه ولی نه به سیاهی زمانی که بهش رسیدم. از اون هفته ظاهرا یکی2تا ستاره هم داره. خدا رو شکر! این دفعه هم به خیر گذشت. خدا رو خیلی دوست دارم یکی. خیلی!
شیرینی. شاید تا اون زمان تکنولوژی ارسال اشیا با اینترنت اختراع بشه و من بتونم اینجا توی وبلاگ شیرینی هم بهت بدم. کی میدونه؟
ممنونم که هستی یکی.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 16:35
سلام. شاید این روز ها حال درست و حسابی نداشته باشم ولی به هر صورت قبول دارم که زندگی دقیقاً همینیه که شما نوشتید.
اتفاقاً دیگه داشتم عصبانی می شدم از بی خبری.
ببینید من رو عصبانی می شدم از بی خبری نگران منظورمه.
جدی قصد شلوغی داشتم که خودتون اومدید.
خیلی عالیه خیلی خوب.
یک نفر می گفت: اگر حتی ادای شادی رو در بیارید شادی به سراغتون میاد.
تا حالا نتونستم به خودم این جمله رو بقبولونم.
هر کس این رو دید امتحان کنه خبرشو بده.
خودم هم میخوام یک بار هم که شده ادای شاد بودن رو در بیارم البته باید یک جوری عمل کنم که خیلی مصنوعی نباشه یا یک دفعه ای از این رو به اون رو نشم که بقیه فکر کنند زده به سرم.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
چرا این روز ها حال درستی ندارید؟ امیدوارم اتفاق تاریکی پیش نیومده باشه! دسته کم نه اون اندازه تاریک که صبحش از این فاصله دیده نشه.
زندگی ترکیبی از همین تاریک و روشن هاست. قشنگه. همین طوریش هم قشنگه. گاهی که بهش فکر می کنم، زمان هایی که به نظرم می رسه از جایی بین این طرف و اون طرف خط زنده بودن تماشاش می کنم، به نظرم می رسه همین که زنده باشم و راحت نفس بکشم خیلی قشنگه. مطمئن نیستم افرادی که این ها رو می خونن متوجه بشن. خود من فقط گاهی از اعماق وجودم این رو می فهمم.
نه تو رو خدا گناه دارم یکی کم بود شما هم می خوایید شلوغ کنید! شکلک گشتن دنبال سوراخ سنبه برای مواقع لازم.
معذرت می خوام به خاطر تأخیر هایی که گاهی دارم. واقعا دستم به جایی نمی رسید.
ادای شاد بودن. از خدا می خوام خیلی خیلی زود اوضاعی داشته باشید که اصلا به ادا فکر نکنید و از ته دل شاد باشید! شاد شاد شاد.
ممنونم که هستید.
ایام به کام شما.
آریا
چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 00:26
سلام پریسا جان
خوبی عزیز؟؟؟
امیدوارم سلامت باشی
پریسا جان ببخش این روزا همرا لایقی نبودم ببخش متاسفم
شرایطم رو میدونی
امیدوارم منو بخشیده باشی
شکلک شرمندگی مزمن خخخ
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلاااآاااآااام آریای عزیز! حالت چطوره همراه؟ آریا به خودت این طوری نگو. واقعا دلم نمی خواد. آدم ها جز همراهی اطرافیانشون گرفتاری های سفت تری هم دارن که باید بهشون برسن. تو هم جدا از این قاعده نیستی. فقط دلم می خواد، حسابی دلم می خواد که این گرفتاری هات هرچی که هستن مثبت باشن و ادامه و پایانشون سفید و شاد باشه. خوشحالم می بینمت آریا. دلمون تنگ شده بود. امیدوارم درگیر درگیری های بسیار شاد و شادی بخش باشی!
ایام به کامت.