سلام به همگی.
احوالات؟ خوبه یا بهتره؟ کاش دومیش باشه! راستش مال من که1خورده… اشتباه نکنید نه فروشگاه رفتم و نه زمین خوردم. هیچی نشده فقط… نمی دونم چه مدلی توضیحش بدم. فقط اینکه من باز1خورده درد دلم گرفته.
به احتمال قریب به یقین بعدش که تا آخر خوندید به جای هم دلی1دل سیییر بهم می خندید. ولی خداییش بعد از اینکه سیر خندیدید1ثانیه بشینید جای من. جای1دیوونه که من باشم و فکر کنید من چیکار کنم؟ چه معامله ای کنم با این حس مزخرف که ول کنم نیست؟
داشتم به گذشته هام فکر می کردم. این روز ها زیاد این کار رو می کنم. دارم زور می زنم لکه هاش رو پاک تر کنم. به خصوص اون بخش هاییش که به بنده های خدایی جز خودم مربوطه. پایان ها دست خداست و کی می دونه؟ بذار تا جایی که میشه سبک تر باشم. نخندید بابا داشتم حرف می زدم! عجبا!
خلاصه، داشتم به گذشته هام فکر می کردم. می رفتم عقب و باز هم عقب تر. رسیدم به بچگی هام.
از شما چه پنهون، من همون زمان هم معصومیت باقی بچه ها رو نداشتم. به نظرم این رو پیش از این هم گفته بودم ولی… بذارید اینجا هرچی میشه گفت رو بگم. معذرت می خوام. ولی این طوری شاید بشه سبک بشم.
دوستی داشتم که می گفت من بد جوهرم. به نظرم درست می گفت. از همون بچگی بد جوهر بودم. نمی دونم واسه چی. کاش اینطوری نبود!
طولش ندم. اون زمان من بیناییم خیلی خیلی بهتر از الان بود. هرگز بینا به حساب نیومدم ولی بچه که بودم کم هم نمی دیدم. اون قدر بینایی داشتم که اطرافم رو واسه شیطنت و جست و خیز و خراب کاری راحت تشخیص بدم. از اونجایی که دکتر تشخیص داده بود که نباید از چشم هام استفاده کنم سعی بر این بود که با تصاویر بیگانه باشم ولی مگه به سرم می رفت؟!
توی مدرسه استثنایی درس می خوندم. اونجا ما چندتا نابینا بودیم و بچه های ناشنوا و بچه های کم توان ذهنی و حرکتی. ما نابینا ها10تا هم نبودیم و عوضش اون ها تا دلت بخواد زیاد بودن. من شیطون بودم و قلدر. همیشه در حال این طرف اون طرف پریدن و شیطونی دیده می شدم. 3تا پله بلند از سکوی مدرسه به حیاط رو جفت پا می پریدم و این واسه1نابینا واقعا در نظر بینا ها زیادی زیاد بود ولی اولا چون درسم خوب بود بهانه ای نبود که بهم گیر بدن، دوما چه فایده داشت؟ کنترلم تقریبا غیر ممکن بود.
دوران ابتدایی این مدلی می گذشت. قاطی بچه هایی با جنسیت و سن و معلولیت های متفاوت.
نمی دونم به خاطر شیطنت هام بود یا قلدری هام یا هر چیز نکبتی که توی ذهن معصوم بچه های کم توان ذهنی می چرخید، بعضی هاشون از تلفیق تجسم1نابینا و ناآرومی من خوششون می اومد و شاید واسه امتحان این ترکیب ناهمگون و شاید فقط واسه تفریح معصومانه خودشون گاهی به سرشون می زد اذیتم کنن. به خیال خودشون یواشکی می اومدن، با1ضربه کوچولو و خیلی یواش دست می زدن پشتم و فرار می کردن. اصلا درد نداشت. اصلا. ولی من آتیش می گرفتم. می ذاشتم دنبالشون و1نفس می دویدم و تا نمی گرفتم و سیر نمی زدمشون ولشون نمی کردم. گاهی هم که از من می ترسیدن، می اومدن این بازی رو سر باقی همکلاسی های نابینای من در می آوردن که اون ها هم جیغشون در می اومد و من هم خیر سرم غیرتم می زد بالا و به حمایت از دوست هام از جا می پریدم و دِ بدو. معمولا همیشه هم موفق می شدم طرف رو بگیرم. به خدا ضربه های اون ها اصلا ضربه نبود و فقط واسه اذیت1دستی بهمون می زدن و حتی1بار هم کمترین دردی ازش حس نکردم ولی من اینهمه مهربون نبودم. هر بار این قدر با سماجت طرف رو تعقیبش می کردم که آخر سر موفق می شدم بگیرمش و اینقدر بزنم که به هوار بی افته. شاید در یکی2درصد در گرفتن مجرم ناموفق بودم که به عنوان آخرین راه می زدم زیر گریه و اینقدر شلوغش می کردم که مدیر مدرسه سر می رسید و طرف رو جلوی خودم تنبیه می کرد و من دلم خنک می شد.
خلاصه اوضاعی بود که الان به نظرم بی توصیف میاد.
روی حساب همین اوضاع بی توصیف من همیشه حس می کردم بچه های مدرسه می خوان اذیتم کنن و از اونجایی که حمایتی در برابر این اذیت ها از طرف بالا تر ها در کار نبود و اصلا این مدل درگیری ها به حساب نمی اومد، همیشه به شدت آماده دفاع بودم.
یادمه1بار یکی از بچه ها رو به نیت همین دفاع از حقی که حس کردم ازم ضایع شد گرفتم زدم و می کشیدمش که ببرم دفتر تحویل مدیر بدمش. چندتا دیگه از بچه ها هم ریخته بودن وسط رفتن به مدیر گفتن و خواستن کمک کنن ببریمش دفتر که این وسط معلوم شد که طرف نمی خواست بزندم و این فقط1برخورد بوده و پسره واقعا بی تقصیر بود. ولش کردم رفتم و اون شب اون قدر توی خونه گریه کردم که صبح فردا مادرم باهام اومد دم سرویس مدرسه طرف رو پیدا کرد و براش توضیح داد که این برات خیلی ناراحته که بی خودی زدت اومده ازت معذرت بخواد. ببخشش باشه؟ پسره معصومانه خندید و یادم نیست چی گفت ولی یادمه که مثل آب خوردن بخشید. خوش به حالش! چه راحت بخشید!
و باز یادمه بین اون بچه های کم توان ذهنی1پسرکی بود با لباس راه راه که خط های افقی سفید روی تمام لباسش داشت. این بچه گاهی سر به سرم می ذاشت و واقعا بی درد، می زد و در می رفت و من می مردم که بگیرم بزنمش.
و1روزی که من یادم نیست سر چی حال و حوصله درست و حسابی نداشتم این بچه اومد و به خدا یادم نیست من رو زد یا همکلاسیم رو و در رفت. مثل بمب ترکیدم. افتادم دنبالش. من با تمام زورم و تمام حرصم تعقیبش می کردم و اون در می رفت. چندتا از کم توان های ذهنی که سابقه این مدل نحسم رو داشتن و از طرفی قلدری هام نمی دونم روی چه حسابی شاید جذبشون می کرد، به هواداریم پا شدن و ازم می پرسیدن که ببین ببین کی رو می خوایی؟
کی رو می خوایی؟
من که اسم و رسم طرف رو نمی دونستم فقط می گفتم اون پسره که لباسش خط خطی سفید داره. کجا رفت زود بهم بگید زود! ما رو می زنه در میره الان هم من رو زد و فرار کرد بگید کجا رفت؟
اون ها هم بهم آدرس می دادن که رفت این طرف، رفت سالن، رفت کلاس. بلاخره وسط بدو بدو هام و رنگ ها و لباس های بچه ها دیدمش. لباس راهراه با خط های سفید افقی روی تمام لباسش.
دفعه اولی نبود که این بچه این بازی رو سرم در می آورد و دفعه اولی هم نبود که من می گرفتم می زدمش ولی این دفعه واقعا کفری بودم. دویدم طرفش و اصلا نفهمیدم که اون تا لحظه آخر که بهش رسیدم از دستم در نرفت. تا لحظه ای که1دفعه از قیافه وحشتناک عصبانیم ترسید ولی دیگه دیر شده بود. با تمام زورم بازوش رو چسبیدم و دستم رو بردم بالا و آوردم پایین. بردم بالا آوردم پایین. بردم بالا آوردم پایین. بردم بالا…
کیفم که شبیه کوله بود روی دوشم صدا می کرد از شدت ضربه هایی که به پشتش می کوبیدم و الان می تونم حیرتش رو انگار درست رو به روی خودم با این چشم های تاریکم ببینم. بچه کتک خورد و کتک خورد و1دفعه از حالت حیرت در اومد. با تمام دلش ترکید و از ته وجودش ولی بدون صدای بلند، با صدایی شبیه نفسی که به شدت بیرون داده میشه، صدایی شبیه فیسسس، از ته دلش ترس و دردش رو زد زیر گریه.
دلم خنک شده بود. گریهش رو در آورده بودم و چه در آوردنی! سبک شدم. تمام حرص اون روزم رو ریختم سرش و دیگه حالم جا اومده بود. ولش کردم رفتم پی کار خودم.
ظهر شد. ما توی مدرسه 2تا سرویس مینیبوسی داشتیم. من رفتم توی سرویس خودمون نشستم. دیگه باقیش رو کامل یادم نیست که سرویس دومیه خراب شده بود و همه با هم توی1سرویس بودیم یا همه همون بچه های سرویس خودمون بودن که اون روز نمی دونم سر چی به هم ریخته و نامنظم سوار شدن. با خیال راحت نشستم روی صندلی و اطراف رو نگاه می کردم. سر چرخوندم طرف در که بسته شده بود و بزرگ تر ها داشتن بچه ها رو منظم می کردن که برن بشینن ولی اون روز جا انگار کم بود یا من این طوری یادمه. خلاصه1عالمه بچه کنارم ایستاده بودن و به هم فشار می آوردن که دیدمش. همون پسر با لباس راهراه با خط های سفید افقی روی لباسش. ولی… وای! خدای من! خدای مهربون من! چشم هام چی شده بودن؟ چرا2تا می دیدمش؟! همه آدم های اطرافم1نفر بودن ولی این2تا بود!. 2تا پسر با لباس هایی کامل کامل شبیه هم!
صدایی مطمئنم کرد.
بیا بچه برو پیش فامیلت.
جفتشون ایستاده بودن. درست کنار هم و درست کنار من. با تقریبا1قد و قواره و درست با1مدل لباس!.
تازه فهمیدم، بعد از اونهمه روز که از سال تحصیلی گذشته بود تازه فهمیدم چرا وقت هایی که این بچه با این لباس که تنها مشخصه تشخیص من بود اذیتم می کرد و در می رفت، زمان هایی که واسه تلافی دنبالش می کردم، گاهی فرار می کرد و گاهی می ایستاد و مات تماشام می کرد تا بهش می رسیدم و می گرفتم و به ضرب تمام می زدمش. و چرا زمان هایی که می گرفتم و می زدمش، محکم می زدمش، بی رحمانه می زدمش، صدای گریه کردن هاش در زمان های مختلف متفاوت بود. گاهی بلند و همراه ناله، گاهی ساکت و از ته حلق شبیه اون گریه توی اون روز لعنتی. این ها2نفر بودن و من بار ها و بار ها، نمی دونم چند بار، این2تا رو با هم اشتباه گرفته بودم و به چه خشونتی زده بودم! و اون طفلکی که هر بار بی گناه بوده به ذهن معصومش نمی رسید چرا هر بار با این بی رحمی کتک می خوره و هر بار فقط زار می زد و دفعه بعد هم از خاطر شفافش پاک می شدم من و وحشی گریم. چون بی گناه بود هر بار می ایستاد و گیر می افتاد و هر بار کتک می خورد و هر بار زار می زد و هر بار هم یادش می رفت و این قصه دردناک خدا می دونه چندین بار تکرار شده بود.
قشنگ یادمه که1لحظه سرم منگ شد. دردی عجیب توی وجودم پیچید. دردی از جنس1حیرت تلخ. هیچی به کسی نگفتم. تا امروز هم به کسی نگفتم چون حس می کنم بلد نیستم شفاهی واسه کسی توضیحش بدم و اگر هم بتونم، به نظرم واسه همه مایه خنده میشم. ولی این توی ذهنم موند. فراموش نشد و توی گرفتاری های زندگی، در جریان بزرگ شدنم کم رنگ تر می شد ولی بود و گاهی عجیب واضح و عجیب دردناک بر می گشت. مثل الان که برگشته و باعث شده دوباره چشم هام و دست هام و کیبوردم اینهمه افتضاح خیس بشه.
بچه ها اینجا می تونم بنویسم. اینجا خیلی راحتم. می تونم گریه ها و خنده هام رو بنویسم. اینجا می تونم درد های وجدانم رو بنویسم. اون روز لعنتی، اون حیرت دردناک، اون گریه آخر از ته دل، اون ناآگاهی معصوم، اون درد کشیدن های بی صدا این روز ها وحشتناک داره اذیتم می کنه. من هیچی از اون2تا فرشته بی گناه نمی دونم. جز اینکه بعدا فهمیدم اسم اونی که سر به سرم می ذاشت نعمت بوده. فقط همین.
بعد از اون روز، دیگه هرگز اونهمه خشن با ضارب های معصومم تا نکردم مگر در مواردی که واقعا مطمئن بودم طرف کیه و به چه نیتی اذیتم کرده و اصلا فهمیده داره چیکار می کنه یا نه. ولی دیگه خیلی کم پیش اومد که کسی رو اون طوری توی مدرسه بزنم.
دیر شده بود ولی من دیگه هیچ بچه ای با لباس راهراه رو تعقیب نکردم و کتک نزدم.
از همون اولین لحظه درک واقعیت اشتباهی که کرده بودم، شونه های کوچیکم از سنگینی این بار تاریک سنگین شدن. حالا از اون سال و اون روز1عمر می گذره. شونه های من قوی تر و محکم تر شدن ولی این بار تاریک همچنان سنگینه. خیلی سنگین! گیریم که یکیشون خیلی حرصم می داد ولی خدا می دونه که هیچ کدوم از ضربه هایی که واسه تفریح بهم می زد هیچ دردی نداشتن و ای کاش من اینهمه بد نبودم!
لحظه های بدی دارم با خاطراتم این روز ها. من هیچ طوری نمی تونم اون2تا رو پیدا کنم. اگر هم می تونستم، چیکار می شد کنم؟ چه جوری این رو از دل هاشون پاک می کردم؟ چه جوری اون صدای بی صدای گریه از ته حلق رو از خاطر خودم و از دل های سفید و خاطره شفاف اون2تا پاک می کردم؟ من باید چیکار کنم با سنگینی این بار روی شونه هام؟
خدایا ببخش! منو ببخش! من نمی خواستم. نمی دونستم.
بعد از خندیدن، بعد از1دل سیر خندیدن، اگر حوصله داشتید، بهم بگید چه خاکی به سرم بریزم با این خاطره تاریک.
بچه ها به سبک شدن شونه هام از این بار های تاریک به شدت نیاز دارم. کاش می شد زورم به پاک کردن این خاطرات تاریک می رسید! کاش می شد دستم به اون2تا می رسید! به اون2تا بچه کم توان ذهنی، با لباس های راهراه، با خط های افقی سفید روی لباس هاشون. درست شبیه هم. درست قد هم. و درست به معصومیت و پاکی هم!.
دیدگاه های پیشین: (7)
یکی
چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 09:23
o! وحشی. هی این تقصیر تو نبود. جدی میگم. اونا نباید شمارو ی جا مینداختن. تو بچه بودی فرقشونو نمیدونستی. از شرایط اون بچه ها سردرنمیاوردی ولی اونا ک میدونستن. چرا وامیستادن اینجوری باشه. باید یا جداتون میکردن یا واسه سلامت اعصاب و روان شما ی فکری میکردن. باور کن تقصیر تو نبود. الان اون پسره یادش نیست. نه تورو یادشه نه مدرسرو. خدایی ک ازش معذرت میخوای هم واسه این تا ابد تنبیهت نمیکنه. پریسا تو این روزا گرفتاریای بزرگتری داری ک باید نیروتو واسه جنگ باهاشون نگهداری. بجای ی کار درستوحسابی میشینی از این فکرا میکنی. پاشو خودتو جمع کن کلی قصه داری. راستی جواب سوالتو بدم. چرا فکر کردی نمیدم. خواستم بذارم پست جدید ک زدی بگم. گفتی از کجا میفهمم. خوب آسونه از وبلاگت. هروقت بیکارتر شدی برگرد بخونش میفهمی ک خیلی آسونه. هی تکبالو ادامه بده. کجا بود گفتی هنوز داستان نداره. ببین پریسا بیا منطقی باشیم. بنظرت بهتر نیست تکلیفارو تا کمه سر موقع انجام بدیم ک انباشته نشه و واسه شب امتحان نمونه? vvv. بهش فک کن. هی دردسر خودتی. فعلا بای
پاسخ:
تو دردسری یکی دردسری یکی دردسر.
آخه چی بگم بهت؟
شاید راست بگی اون ها زیاد خیالشون نبود. شاید هم توقع زیادی باشه ازشون. چیکار می شد کنن؟ ولی به نظرم اگر گاهی بیشتر توجه می کردن شاید… یکی! کاش خدا ببخشدم. کمی تا قسمتی می ترسم از این لکه ها. برام دعا کن. هر مدلی بلدی دعا کن. امثال تو دل و دعاشون صاف تره. مستقیم تر میره بالا تا برسه به خدا. خیلی مستقیم تر از دل و دعای کسی مثل من.
ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
آریا
پنجشنبه 1 مرداد 1394 ساعت 00:51
سلام پریسا جاان
هعییی حرفامو اونور زدم
ببخش که دیر اومدم
غصه نخور پریسا یکی درست میگه تو کارهای مهم تری داری
مطمئن باش مقصر نبودی و خدا بخشیدتت بیخیال
راستی رمانه چطور بود تمامش کردی
نکنه باز رمانت تماام شده که نشستی خودخوری میکنی
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریاجان.
رمانه حسابی چرخوندم خوش گذشت. این دختره هم عجب تقدیری داشت بنده خدا!
تموم شده خیلی وقته.
نمی دونم آریا. این روز ها از این چیز ها زیاد توی سرم چرخ می زنه. کاش دست بردارن و اینقدر خاطرم رو تاب ندن. دلم می خواد می شد از روی ذهنم این ها رو پاک کنم خیلی اذیت می کنن.
از این چیز ها هر زمان توی محله می ذارم1کپی هم اینجا می زنم. واسه خاطر اون هایی که توی محله نیستن. مثلا این یکی خودمون. جرات نمی کنم پشت سرش حرف بزنم می ترسم از این گوشه کنار ها بپره بیرون کار دستم بده.
شاد باشی حسابی!.
آریا
پنجشنبه 1 مرداد 1394 ساعت 23:53
درست میشه عزیز تورو خدا خودت رو اذیت نکن با آزار دادن خودت هیچی درست نمیشه
منم شرمندتم ببخش که برات کتاب جدید نزاشتم عزیز این روزا یخرده زیاد مشقله داشتم کار های شرکت بابام رو دستم مونده بود آبجیمم از مشهد اومده دیگه وقت نکردم برای آبجی پریسا رمان اوکی کنم از همین الان شروع میکنم امیدوارم یه رمانو بتونم تا آخر شب تموم کنم برات بزارم عزیز
من رفتتم به سوی رمان
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
sتو رو به خدا آریا خدا نکنه شرمنده واسه چی؟ تو هم زندگی داری نمیشه که همش روی ویرایش کتاب خم باشی. اصلا اینطوری نیست خودت رو مقید به همچین چیزی ندون.
راستی خواهر چطوره؟ امیدوارم عالی باشه. ایشون و خودت و همه خانواده.
ایام به کامت.
آریا
جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 03:50
سلام پریسا جان
تمامش کردم از پاین کامنتم دانلودش کن
اسم رمان نفوذ ناپزیر
امیدوارم نخونده باشیش
من برم بخوابم خخخخ
شااااد باشی
http://www.gooshkon.ir/aarya/nofooznaapazir.rar
پاسخ:
وای خدا آریا به خدا من نمی خوام این طوری باشه دیگه وسط گرفتاری هات شب رو برای کتاب بیدار نمون آریا. من معذرت می خوام. جدی الان از شرم گونه هام داغ شدن. ببخش اذیت شدی. احتمالا الان خوابی. نه نخوندمش. آخجون کتاب ولی جدی خجالت کشیدم به خدا راست میگم. ممنونم آریا. به خدا این قدر ممنونم ازت که اندازه نداره.
شاد باشی. خیلی خیلی شاد. اندازه1بهشت پر از جواب تمام آرزو های سفیدت.
آریا
جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 13:15
خخخ نه بابا به خودت سخت نگیر بیخیال به خدا اذیت نشدم
کاری نکردم کاش همه ی کار ها اینقدر آسون بود پریسا
فعلا همین کار بیشتر از دستم بر نمیاد عزیز
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آرااجان معذرت دیر کردم این بلاگ اسکای وبلاگم رو برده بود هواخوری مثل اینکه دیده بود پست هاش زیادی چیز شدن دلش گرفته خواسته بود حالش رو درست کنه.
این خیلی با ارزشه آریا. به خدا راست میگم. ممنونم ازت آریا. حضور شما ها برام بیشتر از حد توصیف می ارزه.
شاد باشی.
حسین آگاهی
جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 15:50
سلام. وای از دست بلاگ اسکای.
دیروز کلاً این جا رو هوا بود.
هر چی می زدم می گفت: وبلاگ مورد نظر یافت نشد.
در حالی که بلاگ اسکای خودش درست بود و وبلاگ های دیگه اش هم که من امتحان کردم درست بودند کلی بد و بی راه نثارش کردم.
حالا شما هستید و این جا هست و در کل بقیه هستند.
خلاصه کنم که گوشکن حرفام رو گفتم بهتون.
امیدوارم سعی کنید به نصایح من عمل نمایید.
شکلک پدر پیر فلک خخخ
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام.
بلاخره وارد شدم! این چه وضعشه؟ شکلک شال و زنبیلم رو میندازم پایین راست وایمیستم آماده جیغ جیغ کردن.
نمی دونم به نظرم1کوچولو قلم قاطی شدم این روز ها باید هرچه زود تر دوباره راه بی افتم. شاید لازم باشه1بار دیگه بزنم بیرون تا این فروشگاهه برم تا حالم جا بیاد. شکلک لبخند زیر جلدی از جنس بدجنسی.
ببخشید اینهمه دیر رسیدم. ممنونم که هستید.
ایام به کام.
علیرضا
یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 08:00
سلام خانم جهانشاهی.
خیلی وقت بود که به وبلاگت سرنزده بودم. خیلی خوشحالم که وبت همچنان به راهه. چندتا از مطالبت رو خوندم. مثل همیشه دلنشین. امیدوارم همیشه سرحال و خوب باشی، و دلگیری هیچوقت به سراغت نیاد.
اولین باری که به وبلاگت اومدم دانشجوی سال آخر کارشناسی بودم، اما الان دارم آماده دفاع پایان نامه ارشدم میشم.
واسه همین وبلاگت یه جورایی برام یه حس نوستالژیک داره که قطعاً از نوشتههای زیبات بوجود مییاد.
همیشه شاد و سربلند باشی.
یاحق
پاسخ:
سلام علیرضای عزیز. دوست قدیمی و عزیز من.
حس عجیبی دارم الان. بلد نیستم توضیح بدم. از همراهی دانشجویی که حالا داره واسه پشت سر گذاشتن مراحل آخر پایان نامه آماده میشه، حس قشنگیه. خیلی قشنگ.
خوشحالم که هنوز به اینجا سر می زنید. خوشحالم که باز اینجا می بینمتون. خیلی خوشحالم.
شما به من و به نوشته هام لطف دارید. دلگیری ها شادی های زندگی رو می سازن. مثل شب که به صبح مفهوم میده. فقط کاش این دلگیری ها یلدایی نباشن و زود بگذرن. برای همه و بعد از همه برای من.
ممنونم که اومدید. ممنونم که هستید و ممنونم که این حس قشنگ رو باهام تقسیم کردید. امتداد شب من با این حس قشنگ تزئین شده و چه تزئین قشنگی!
ایام به کام شما.