از من می شنوی نخون، سر و ته نداره، فقط واسه خاطر دل خودمه، فقط واسه خاطر خودم!

سلام.
تقریبا مطمئنم زدن این پست اصلا درست نیست. ولی دلم خواست بزنم. دلم خواست به یکی بگم. دلم خواست حرف بزنم در موردش هرچند سربسته. اینجا راحتم خیلی راحت. دلم خواست بگم.
راستش خواستم روی این پستم رمز بذارم تا هم با گفتنش از این هیجان افتضاح کم کنم و سبک بشم و هم شما ها این پراکنده های در هم بر همم رو نبینید و نخونید و… خسته شدم از بس بار تردید های پیچیده در لبخند رو روی شونه هام بردم.
کاش متوجه فشاری که زیرش گیر کرده بودم و هنوز دارم احساسش می کنم شده باشید! شاید این طوری کمی در نظر افرادی که این رو می خونن تبرئه بشم.
خلاصه اینکه رمز گذاشتن روی1پست خاص رو بلد نیستم و از پس میل به فریاد زدنم هم بر نیومدم این بود که اینجا با این پست پاشیدم خودم رو در نظر هر کسی این رو می خونه ضایع کردم.
بیخیال!. خودم رو عشقه که راحت شدم و شاید کمی سبکبار.
دیشب شبی بود واسه من. عجیب و عجیب و عجیب. اگر خودم پشت سر نذاشته بودمش و از کسی می شنیدم شاید باورم نمی شد.
شب تلخ و شیرینی بود همراه1عالمه چاشنی وحشت. در طول اون ساعت های محدود من بار ها وحشت کردم، آسوده خاطر شدم و باز وحشت کردم، ملتهب شدم، دیوونگی کردم، جنگیدم، خندیدم، گریه کردم، ترسیدم، تردید کردم، تجربه های به خیال خودم بی تکرار رو دوباره دوره کردم، پشیمون شدم، مطمئن شدم، باور کردم، ناباور شدم، تموم شدم و نمی دونم الان دوباره شروع شدم یا نه. واقعا نمی دونم!.
استارتش تقریبا از3هفته پیش زده شده بود و من با اینکه داشتم از دلواپسی دیوونه می شدم هنوز اینقدر گرفتار و اینقدر منطقی بودم که بزنم به جاده تماشا و تحمل تا ببینم چی پیش میاد. از این گذشته، خودم هم درگیر بودم، سفر در پیش داشتم و لازم بود حواسم باشه به خودم. این بود تا دیشب!.
شبی بود دیشب.
دیشب هوالی ساعت7به شدت مطمئن شدم که عزرائیل اومده دیدنم و به چه ضربی هم بهم نازل شده ولی از بس ترسیده بودم خیال نداشتم بهش ببازم. به نظرم10-20دقیقه جنگیدم، بعدش باختم، بعدش از ترسم زنده بودنم یادم رفت چه برسه به حرف زدنم، حدود10دقیقه زمان عزرائیل صرف این شد که کمک کنه من نفس و صدام رو پیدا کنم، تا8گفتم، تا8ونیم شنیدم، اعلام کردم که موافق پذیرش شنیده هام نیستم و به شدت می خوام که عزرائیل حرف اصلیش رو بزنه و بره، نمی دونم چند دقیقه مونده به9بود که با اصرار های بی وقفه و البته وحشیانه خودم1خبر خیلی بد گرفتم که خیال کردم جهان برام بی تمدید تموم شد، حدود5دقیقه بعدش بهم تفهیم شد هنوز جای تمدید داره ولی من باید بجنبم، حدود10جنبیدم واسه تکرار1سری تجربه ترسناک در هم و مرکب از جرأت و وحشت و خریت و وحشت و بی احتیاطی و وحشت و… که مدت ها بود دیگه مرتکبشون نشده و مطمئن بودم دیگه در تمام عمرم تکرارشون نمی کنم و تحت پشتیبانی شاید سربازان جناب ابلیس که خودم هم البته جزوشون بودم رفتم واسه عمل، تا حدود2ونیم از شدت التهاب مهمون حضرت جنون پرواااز کردم، حدود3و نیم صبح قاطی التهاب و وحشت ناباوری و کمی خاطر جمعی نسبی هم بود، حدود4صبح، سراب بود، سراب من چه تاریک شده بود! ساکت، تاریک، سرد! باورم نمی شد! واسه1لحظه روح از جسمم رفت و باور کنید مثل تولد دوباره بود وقتی فهمیدم این در کامل بسته نشده. من چه دیر کرده بودم و چه قدر مدیون پروردگارم که اجازه نداده بود بیشتر دیر کنم، پروردگار مهربونی که گیر ها رو هرچند موقت زد کنار و اجازه داد دیشب شب شروع تعطیلات3روزه باشه.
خدایا خیلی دوستت دارم خیلی!
نمی دونم چه مدت طول کشید. نمی دونم سراب من بودم یا…
اشک و وحشت و اشک و وحشت و اشک و لبخند و اشک!.
زمان برای از دست دادن نداشتم. این رو بهم یادآور شدن و چه خوب کردن، حدود5صبح همچنان ملتهب ولی با خاطر شاید کمی جمع تر باز هم در حرکت در مسیر نمی دونم درست یا نادرست بودم، حدود11برای چندمین بار از دیشب تا اون لحظه، ولی این بار مطمئن تر و قاطع تر از تمام اون دفعات خاطر جمع شدم که دیگه مورد چندانی برای التهاب نیست و باید مدارا و مدارا و حسااابی مدارا وسط باشه تا موارد التهاب کاملا برطرف بشن، حدود11و41دقیقه، این رو از روی گوشیم دیدم که دقیقه هاش بالا پایین نشه، بین4دیواری امن و دوست داشتنی خونهم پناه گرفته و با تماس تلفنی یکی از دوست ها به خودم اومدم تا مطمئن بشم من و دیشب و امروزم واقعی بودن و این بار مثل دفعات پیش نه کابوس دیدم نه رویا و این خود من بودم که تمام این ساعت های عجیب رو زندگی کردم. من که خیال می کردم دیگه عاقل شدم و جرأتم رو و جنونم رو مثل خیلی چیز های دیگه در گذشته ها جا گذاشتم و گذشتم.
به اون دوست پشت خط نگفتم چی شده. به دوست بسیار عزیز بعدی که تلفنی باهاش صحبت کردم هم نگفتم که چه ساعت هایی داشتم. به هیچ کسی نگفتم. خیال هم ندارم بگم. هیچ کجا جز اینجا. اینجا و با این نوشتن های بی سر و ته.
حالا ساعت حدود12شب هست و من اینجا نشستم. سیستمم با کمترین درجه وولوم صدای اسپیکرش توی بغلم معصومانه ازم فرمان می بره و من دارم با ایجاد کمترین حرکت و حد اقل صدای ممکن می نویسم متنی رو که نمی دونم توی وبلاگم می ذارمش یا نه.
حالا دارم به از دیشبم تا الانم فکر می کنم و به نظرم بی نهایت عجیب میاد که امروز تونستم با خونسردی ترسناکی که از خودم بعید می دیدم و می بینم، گوشی رو توی خونه بگیرم دستم و به سادگی آب خوردن به تلفن های بعد از ساعت11ونیم که بهم می شد جواب بدم، تلفن های مادرم و دوستانم. باهاشون صحبت های عادی کنم و حتی واسه1لحظه هم از شدت هیجان ملتهبم خطا نزنم.
حالا در آرامش بعد از ماجرا دارم فکر می کنم که از دیشب به این طرف راه رو درست رفتم یا نه. تنها چیزی که به نظرم میاد1چیزه.
این اولِ ادامه ی قصه هست. قصه ای که شاید2سال دیگه جرأت کنم بنویسمش شاید هم نه. ولی چه بنویسمش و چه ننویسمش، این قصه منه و من چه قدر دلم می خواد که بشه از اینجا به بعدش رو دسته کم تمیز تر بسازم. شاید هرگز نقش اول کاملی برای داستانم، داستان شخصی خودم نباشم که البته با ویرانی هایی که پشت سرم جا گذاشتم و اثرش در امروز و فردام از بین رفتنی نیست، فکر20گرفتن از تقدیر رو باید فراموش کنم. ولی1سری اشتباه ها هست که میشه تکرار نشن و من واقعا دلم می خواد دیگه تکرارشون نکنم.
دارم پراکنده میگم معذرت می خوام. ولی باور کنید نمی شد نگم. دلم داشت می ترکید واسه گفتن.
پیش از این همیشه و همیشه هر زمان چیز تازه ای می شد، شادی یا موفقیت یا هر چیز مثبت یا عجیب یا صرفا جدید، از کوچیک کوچیکش گرفته تا بزرگش، باید به1کسی می گفتم. همیشه هم کسی بود که بپرم برم بهش بگم که فلانی فلانی می دونی چی شد؟ … عشق تشویق نداشتم باور کنید ولی وقتی می گفتم حس و حالم عالی بود! این دفعه، اینجا، الان، در این مورد، …
یاد گرفتم که این گفتن ها در بعضی موارد یکی از همون اشتباه هایی هست که دیگه نباید تکرارشون کنم. به هیچ قیمتی. ولی از طرفی داشتم از التهابش منفجر می شدم. باقی مونده التهاب دیشب و امروز صبحم داشت ذوبم می کرد. باید به یکی می گفتم. باید می گفتم! اومدم اینجا نوشتم. نهایتش اینه که شما بگید زده به سرم ولی بیخیال. کاش می شد واضح تر توضیحش بدم تا بشه راحت تر نفس بکشم! کاش می شد تمامش رو اینجا بنویسم تا بتونم از شما ها بپرسم به نظر شما من درست عمل کردم یا نه؟ باید چیکار می کردم؟ باید چه جوری می رفتم؟ ولی نمیشه. نمی تونم. ترجیح میدم که…
خدا کنه اشتباه نرفته باشم! یعنی حقیقتش1طور هایی چاره دیگه ای نداشتم. پای انتخاب وسط بود. یا خودم و خودم و فقط خودم یا… کسی واسه پرسیدن دم دستم نبود. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، دلم در اون لحظه های تاریک وحشت و تردید، عجیب1شونه می خواست که سر بذارم روش و از صاحبش بپرسم حالا چی؟ ببین توی چه اوضاع افتضاحی گیر کردم و محض خاطر خدا بهم بگو من باید چیکار کنم؟ ولی کسی نبود. هیچ کسی نبود جز اون هایی که کمتر با سکوت و بیشتر با کلام بهم گفتن ببین چی شد؟ همین رو می خواستی؟ باید این طوری می شد تا تو1لحظه متوقف بشی؟ حالا می خوایی باز تماشا کنی که از این هم دیر تر بشه؟ تحملش رو داری؟ نداری. ما می دونیم که نداری. و همراه این گفتن ها داشتن تشویقم می کردن که پاشو! پاشو بریم حلش کنیم تا دیر نشده. بیا ما باهاتیم بیا!
دیر نشد خدا رو شکر. اگر خدا بخواد قرار هم نیست اتفاق بدی پیش بیاد. یعنی اتفاق رو پر دادیمش فعلا رفت. ولی من… کاش خطا نرفته باشم!.
الان حس و حالم واسه خودم قابل درک نیست. نمی دونم شادم یا غمگین. می ترسم یا دلواپسم. دلواپس که هستم خیلی هم زیاد. ولی جدا از این…
به نظرم باید دیگه بس کنم. به اندازه کافی خودم رو اینجا معرفی کردم. باقیش دیگه لازم نیست. این دفعه رو تحمل کنید سعی می کنم دیگه از این مدل پست های بی سر و ته مثل این رو اینجا نذارم. این یکی رو به خاطر خودم، فقط به خاطر خودم، فقط به خاطر دل خودم باید می زدم. ببخشیدم!.
ولی1چیزی عوض نشده، عوض نمیشه و من بهش کاملا مطمئنم.
این که من هر مدلی هم که باشم، دوستتون دارم خیلی زیاد.
باید فعلا تمومش کنم ولی بر می گردم. تا اون زمان،
ایام به کام همگی شما.
دیدگاه های پیشین: (5)
نیلوفر
شنبه 27 تیر 1394 ساعت 00:22
حلول ماه شوال و عید سعید فطر رو بهتون تبریک میگم
56188
http://niloooooofar.mihanblog.com/
پاسخ:
سلام نیلوفری. ممنونم عزیز. عیدت مبارک.
واست از خدا عید می خوام. صاف و سفید و شفاف.
ایام به کامت.
آریا
شنبه 27 تیر 1394 ساعت 01:56
سلام پریسا جان وقتت به خیر
امیدوارم حالت خوب باشه
نمیدونم پریسا نمیدونم اینهمه غم و اینهمه آشفتگی چرا .چرا… .
امیدوارم همه چی درست بشه
نمیدونم چه راهی رو انتخواب کردی انشا الله خیره غصه نخور عزیز آروم و با آرامش باش
از خدا میخوام همه چی رو اوکی کنه
غصه نخور به فکر خودت باش پریسا خودت رو از بین نبر عزیز
سعی کن رو گرفتاریاتو کم کنی سعی کن پریسا تو میتونی تو هیچی کم نداری پریسا تلاش کن حتما میتونی پریسا شک نکن
ما دوستانتم هستیم من خودم به شخسه هستم تا ابد هستم هر کمکی از دستم بر بیاد دریق نمیکنم.
بیا بنویس هرچی دوست داری هر طور دوست داری بنویس. جلو خودت رو نگیر پریسا بنویس و خودت رو راحت کن ما هم با کمال میل میخونییم بنویس وراحت کن خودت رو.
ما دوستانتم دوستت داریم خیلی بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنی
شاد باش و زندگی کن. زندگی کن پریسا با همه ی سختی هاش زندگی کن.
شاد و سلامت باشی
HTTP://WWW.GOOSHKON.Ir
پاسخ:
سلام آریاجان.
می دونی آریا؟ تمام دردسر هایی که باعث شد از جهان واقعی بزنم بیرون و بعدش اینترنتی بشم و ادامه بدم، تمامش به دوستی شما ها می ارزید هنوز هم می ارزه. متوجه هستی چی می خوام بگم آریا؟ شما ها رو خدا فرستاده اینجا به خاطر من.
ممنونشم. ممنونشم که همیشه ندیده گرفت لحظه هایی رو که باهام بود و من ندیدش گرفتم. خدا رو خیلی دوستش دارم آریا. همین طور همه شما ها رو.
نگران نباش آریا چیزی نیست. من هستم و عجیبه که امروز صبح چه سبکم! وای آریا این دختره توی کتابه عجب… نصف کتاب رو رفتم و بالای100بار از دستش ترکیدم از خنده. برم بخونم ببینم اون منفی ها چه بلایی میارن سرش.
ممنونم که هستی آریا.
شاد باشی شاااد تا همیشه.
یکی
شنبه 27 تیر 1394 ساعت 04:57
دوتا سوال. سرابو جا گذاشتی یا پس گرفتی. دومیش مهمتره. از اون گرفتاری اولیت چه خبر. هی آریا راست میگه پریسا. راحت باش. من نه تردید میکنم نه ازت توضیح اضافی میخوام. سغی میکنم بفهمم و اگه نفهمیدم تقصیر تو نیست. راستی مونده بودی کار درستی کردی یا نه. بنظر من آره. اگه میذاشتی وقت ازدست بره دیگه نمیتونستی زندگیرو تحمل کنی. جدی میگم پریسا. یچیزایی هست ک نمیشه بذاریم پیش بیاد. اگه بیاد دیگه نمیشه ادامه داد. اگه من درست حدس زده باشم شک نکن اشتباه نکردی. البته ازینجا ببعد سخت میشه ولی دیگه چاره ای نبود. هی بنویسش. قصتو نمیگم ادامه تکبالو میگم. ادامشو بنویس بنظرم باید خیلی خوندنی باشه

پاسخ:
سلام یکی.
میگم یکی تو محض رضای خدا1بار پیش از زدن کلید ارسال نوشتت رو بخونی خیلی دیر نمیشه. من خیال کردم فقط خودم کامنت هام غلط دارن. تو که با1چشم چرخوندن سر و ته نوشته رو می بینی دیگه چرا؟
شوخی کردم. تو هر مدلی بنویسی واسه من کامنت یکیه. پس به خوندنش می ارزه. حالا سوال هات.
اول دومیش. گرفتاری اولیم اتفاقا الان حسابی ضربه شده. مگر اینکه من بزنه به سرم ولش کنم پاشه دوباره کار بده دستم. در غیر این صورت الان همه چیزش تحت کنترله. فقط1خورده لازمه سخت بجنبم تا کامل از رو بره. باورم نمیشه. جدی نمی تونم باور کنم بشه. ولی خدا اینقدر بزرگه که هر نشدی با دستش میشه. همون روز های اول که از سفر اومدم خواستم در موردش بگم ولی این قدر اتفاق های مدل به مدل با اعصاب خوردی های مدل به مدل افتاد که دیگه فرصت نشد.
حالا اولیش. نه جاش نذاشتم. دیگه نمی شد. باید پسش می گرفتم تا تعمیرش کنم. آخه خطرناک داقون شده باید درست بشه بعدش ببینم چه معامله ای کنم با ادامهش. یکی تو خیلی عجیبی! حتی عجیب تر از من که همه میگن عجیبم. یکی من چی بهت بپردازم که تو دیگه از این تکبال اسم نبری؟ به جان خودم شروع کرده بودم از اولش بخونم واسه ویرایش دیدم دارم دیوونه میشم الان ولش کردم. شکلک تفکر با انگشت توی گوش. چاره دیگه ای نداشتم باید ولش می کردم گرفتاری هام این روز ها مهلت نذاشتن به چیز دیگه ای بچسبم. شکلک عذاب وجدان. شکلک طفلک یکی.
حالا یکی تو به1سوال من جواب بده. تو از کجا می فهمی؟ می دونم جواب نمیدی ولی دلم نیومد نپرسم.
واقعا فکر می کنی کارم درست بوده یکی یا واسه خاطر جمعی من داری میگی؟ به هر دلیلی که بوده من ممنونم. از تو و از آریا و از همه. ممنونم که هستید. ممنونم که خاطر پراکندهم رو جمع می کنی و ممنونم که این ساعت از صبح که اومدم دیدم که تو اون ساعت صبح تاریک داری بهم اعلام حضور و آرامش میدی. ممنونم که توضیح اضافی ازم نمی خوایی. ممنونم که با تردید کردن هات روانم رو فشار نمیدی که اذیت نشم. ممنونم یکی.
ایام به کامت.
آریا
شنبه 27 تیر 1394 ساعت 14:32
لطف داری عزیز ممنونم از لطف فراوونت
امیدوارم از کتاب رازی باشی
خشحالم که تونسته بخندونتت بخند و شاد باش یه دنیا شاد باش
خوشحالم که داری گرفتاری هاتو ضربه فنی میکنی خخخ ایول داری دختر بزن نابودشون کن نزار آبجیمو اذیت کنن خخخ میتونی شک نکن ایول هر وقت احساس خستگی کردی یاد خدا بکن که همیشه حواتو داره یاده منو یکی بیفت که حواسمون بهت هست و نفس عمیق بکش و به مبارزت ادامه بده
هر وقت دلت گرفت بیا بنویس هر وقت دلت سنگینی کرد بیا بنویس. هروقت نوشتنت اومد بیا بنویس هر جور دوست داری بنویس درهم برهم بنویس خودت رو خالی کن فکر مارو نکن ما هرچی باشه میخونیم و از صبُک شدنت خوشحال میشیم
بیا خودت رو خالی کن به قل یکی ما چیزی نمی پرسیم فقت باش و خودت رو راحت کن
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
ممنونم آریاجان. کتاب دیروز صبح تموم شد. خواستم بیام اینجا ولی نشد. معذرت می خوام.
آریا خیالم نیست بقیه بخندن ولی بذار بگم بیخیال مگه چیه؟ تشویق های تو و یکی رو که می خونم مثل کوه قوی میشم. نمی تونم توضیح بدم. بلد نیستم. فقط ممنونم. فقط ممنونم!
ایام به کامت.
حسین آگاهی
دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 17:26
سلام. یه جمله از فرانتس کافکا هست که میگه:
نوشتن، بیرون جهیدن از صف مردگان است.
من با اون که چیز زیادی از نوشته شما نفهمیدم اما تشویقتون می کنم به ادامه دادن و نوشتن چون علاوه بر جمله فرانتس کافکا خودم هم معتقدم نوشتن اثری داره که مثل معجزه می مونه مهم نیست دیگران دقیق بفهمند منظور ما چی بوده یا حتی نوشته ما خواننده داشته باشه یا نه مهم تأثیر خودِ عملِ نوشتن هست که اگه حتی یه چیز هایی بنویسیم و پاک یا پاره اش هم بکنیم باز اثر خودش رو داره برای همین میگم بنویسید و بنویسید تا سبک تر بشید.
البته همین جا تأکید می کنم که این جمله های من نباید به هیچ وجه باعث بشن که شما برای خودتون بنویسید و پاک کنید یا این جا منتشر نکنید نه خیر از این خبر ها نیست شما باز هم باید بنویسید و مخصوصاً هم باید از ادامه تکبال شروع کنید و در همین پایگاه مجازی که دیگه خیلی خیلی واقعی شده منتشر کنید باشه؟
به قول یکی از شخصیت های فیلم ماه رمضون نمی دونم پارسال یا سال قبلش بگو خب!
کسانی کهسریال رو دیدند می دونند من چی میگم.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
1چیزی بگم؟ راستش دعا می کردم افراد کمتری منظورم رو از این1پست بفهمن. از طرفی هم هیچ طوری نتونستم نگهش دارم و ننویسم و اینجا نذارمش. داشت منفجرم می کرد. داشتم از شدت التهابش دق می کردم. گفتم بیخیال می نویسم و خدا بخواد کمتر افرادی متوجه بشن من چی گفتم ولی من باید بنویسم. این بود که نوشتم و اینجا هم گذاشتم و می دونم که مسخره هست ولی من… معذرت می خوام از شماو از همه ولی جز اینجا جایی نبود که بنویسمش. باید می گفتم. باید1جایی واسه1گوشی می گفتمش و در جهان واقعی کسی نبود. این بود که…
تکبال. به جان خودم کرکس رو آزادش می کنم برگرده جنگلش این کبوتره رو هم میدم دستش تا… تا… نمی دونم شاید این طوری درست تر باشه. هرچی باشه این2تا جفت هستن. تا ابد که نمیشه بلاتکلیف باقی بمونن.
ولی این تکبال و ادامهش. آخه گناه داره. خسته شده از ماجرا. 1کمی بین خونه و خونواده خستگی در کنه بعدش دوباره راهی بشه. الان چی ازش بنویسم تازه داستانش تموم شده هنوز ماجرای قابل توجهی نداره که داستان بشه! شکلک اینهمه برهان که بافتم الان کارگر افتاد یا خودم رو خسته نکنم؟
شکلک لبخند یواشکی.
شکلک… نه شکلک نه حقیقت کلام و حقیقت دلم. ممنونم از حضور شما خیلی زیاد. ممنونم که هستید.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *