تمام این لحظه ها که می گذرند، آرام و خالی از صدا،
در تار و پود سیال خویش، تاریکی های پنهان روح خسته ام را می بافند، پنهان، خاموش،
ویران!.
پیش می روم، بی وقفه چون زمان،
خاموش و بی نشان،
با گام هایی از تبار درد،
در دلِ خاموشیِ سیاه این شب نافرجام!
وه که چه بی انتهاست، درازای تاریکِ بی فرجامیِ من!.
می شنوم در میان حجم فرساینده ی این سکوت، طنینی محو از جنس هیچ،
که شب را فریاد می زند بر تمامی جهان ناپیدای من،
و می خوانَد و باز می خوانَد، محو و مکرر،
همچو خاطره ی غبار گرفته ی آوای مرغی که جایی در دیروز های تاریک،
تاریک صید لحظه های شب اندود شد!
می خوانَد این طنین، این سراب، این آوای محو،
بیتی ناتمام از انتهای کتاب ناتمام داستان من!
-فردایی نیست، فردایی نیست،
نیست، نیست!-
دیدگاه های پیشین: (2)
آریا
سهشنبه 23 تیر 1394 ساعت 17:11
سلام پریسا جان
نوشتت زیبا بود ممنون
به قول خودت بی خیال….. …
اشتباه نکن نور و سپیدی هست پریسا سحر هستش صبح نزدیکه پریسا به قل حمید مصدق
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار, سحر نزدیک است
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریاجان.
صبح و نور و سفیدی و از این چیز ها. وای دلم می خوادشون شدییید. کاش برسه! حسابی قشنگن این ها حتی اگر فقط در خیالم باشن.
ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 08:24
سلام. شاید فقط گذر زمان بتونه وخامت مسأله رو کم کنه فقط همین.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
یعنی این معجزه از دست زمان بر میاد؟ کاش بجنبه! کاش1خورده بجنبه!
ایام به کام.